پاک ديني گفت سي سال تمام

شاعر : عطار

عمر بي‌خود مي‌گذارم بر دوامپاک ديني گفت سي سال تمام
آن زمان کو را پدر سر مي‌بريدهمچو اسمعيل در خود ناپديد
همچو آن يک دم که اسمعيل داشتچون بود آنکس که او عمري گذاشت
عمر خود چون مي‌گذارم روز و شبکس چه داند تا درين حبس تعب
گاه مي‌گريم چر ابر نوبهارگاه مي‌سوزم چو شمع از انتظار
مي‌نبيني در سر او آتشيتو فروغ شمع مي‌بيني خوشي
کي بود هرگز درون سينه راهآنک از بيرون کند در تن نگاه
مي‌ندانم پاي از سر، سر ز پايدر خم چوگان چه گويي، هيچ جاي
کانچ کردم وانچ گفتم هيچ بوداز وجودم خود نکردم هيچ سود
عمر ضايع گشت در بي‌کاريماي دريغا نيست از کس ياريم
چون بدانستم، توانستم نبودچون توانستم ندانستم ، چه سود
مي‌ندارم چاره‌ي يک بارگياين زمان جز عجز و جز بيچارگي