آن عزيزي گفت فردا ذوالجلال

شاعر : عطار

گر کند در دشت حشر از من سالآن عزيزي گفت فردا ذوالجلال
گويم از زندان چه آرند اي الهکاي فرو مانده چه آوردي ز راه
پاي و سر گم کرده حيران آمدهغرق ادبارم ز زندان آمده
بنده و زنداني راه تومباد در کف خاک درگاه توم
خلعتي از فضل درپوشي مراروي آن دارد که نفروشي مرا
در مسلماني فرو خاکم بريزين همه آلودگي پاکم بري
بگذري از هرچ کردم خوب و زشتچون نهان گردد تنم در خاک و خشت
رايگانم گر بيامرزي سزاستآفريدن رايگانم چون رواست