حركت حبّي و انسان كامل(از نگاه عرفان)-(3)


 

نويسنده:محمدحسن عليپور




 

ادلّة حرکت حبي در قوس صعود
 

عرفان‌پژوهان در تبيين نظري سير صعودي و آهنگ کثرت به وحدت، تحليل‌هايي ارائه مي‌دهند:
1. فرعِ بازمانده از اصل، پيوسته در جست‌وجوي حقيقت خويش است. اين ميل و حبِّ زايل‌ناشدني کثرات را به حرکت صعودي وامي‌دارد. مولانا بناي فاخر مثنوي معنوي را بر پاية همين آموزه، بنياد مي‌نهد و ابيات آغازين مثنوي بن‌ماية هزاران بيت پس از خود مي‌گردد.
2. حبّ ناقص به کامل و جاذبة ميان نقص و کمال. صدرالمتألهين در تبيين اين جاذبه مي‌نگارد هر ناقصي از نقص‌اش گريزان و متنفّر، و به سوي کمالش در حرکت است؛ پس هر ناقصي عاشق کمال خود خواهد بود و هنگام جدايي، مشتاق و شيفتة اوست (صدر المتألهين، 1423: 7/144ـ147).
3. جاذبة ميان معلول و علت تامّه. لايه‌هاي بيروني هستيْ معلول و تعيّنِ لايه‌هاي مياني و در نهايت، همهْ معلول و تعينات مبدأ هستي به شمار مي‌روند؛ پس با حبّ، بدان سمت و سو روان‌اند (همان: 146).
4. ماهيات و ممکناتْ اموري اعتباري و غيراصيل و ظهورات و شئونات حق تعالي هستند که گذرا و موقتي‌اند. «رقيقتْ» وابستگي تام به «حقيقت» خويش دارد و لحظه به لحظه با افاضة او پابرجاست و براي بقاي راستين، گرايش و عزم آنجا را دارد. اين کشش و وابستگي، حرکتي باطني را فراهم مي‌آورد که با حبّ عجين است و قوس صعود را رقم مي‌زند.
5. تعينات و کثراتْ ظهور اسماي ظاهر، باسط، خالق، محيي و مانند آن‌اند و سرانجام با فرارسيدن دولت اسماي باطن، قابض، مميت، معيد، مفني و... بساط آنها برچيده شده، به بطون و مبدأ خويش مي‌گرايند. اين تبدل در پرتو حبّ ذاتي حق و حبّ به اسما‌ و آثار خود و جذب و فراخواندن آنان به جوار خويش تحليل مي‌پذيرد.
6. اصالت با وحدت است و کثرات در ذات و بنياد خود، دل در گرو وحدت دارند، و در تلاشي هميشگي براي بازگشت به مقرّ و موطن نخستين به سر مي‌برند. چنان‌که قرآن اين تلاش تکويني و تشريعي انسان را گوش زد مي‌کند: «يا ايها الانسان انّک کادح الي ربّک کدحاً فملاقيه؛ اي انسان تو به سوي پروردگارت سخت در تلاشي پس ديدار خواهي کرد او را» (انشقاق: 6).
7. ادلة نقلي. به نظر مي‌آيد ادلة نقلي پيش‌گفته (آيات «و ما خلقت الجنّ و الانس الاّ ليعبدون» (ذاريات: 56) و «يحبّهم و يحبّونه» (مائده: 54) و حديث «کنت کنزاً مخفيّاً...») بيشتر ناظر به حرکت حبّي در قوس صعود باشند؛ چون محبت و معرفت و عبوديت حق تعالي در سير صعودي تحقق مي‌يابد و هبوط پيش درآمدي بر سلوک و صعود به حقيقت هستي است.
اينک مهم‌ترين پرسشي که به ذهن مي‌رسد اين است که چه نسبتي ميان اين «حبّ ساري و حرکت صعودي» از يک سو و «حرکت حبّي» از ديگر سو برقرار است؟ آيا مي‌توان اين «حبّ و کارکردهايش» را «حرکت حبّي» اصطلاحي ناميد؟
هرچند عرفان‌نگاران از حرکت حبّي به «حرکت ايجادي» تعبير آورده‌اند و تنها در مدار نزول از آن سخن رانده‌اند و واژة «حرکت حبّي» در حوزة تنزّل اصطلاح شده است؛ ولي مي‌توان گسترة اين اصطلاح را توسعه داد و در ظرف صعود نيز به کار بست. مجوز آن نيز مي‌تواند، بنيادهاي نظري مشترکِ دو سير باشد؛ زيرا همچنان که در مدار نزول، حبّ ذاتي حق تعالي به خويش، منشأ آفرينش و حرکت شد، در عرصة بازگشت نيز حبّ حق به خويش و آثار و مظاهرش، کثرات را به سوي وحدت فرا مي‌خواند. بدين سان «حبّ الاهي» به خود و آثارش، بسط و قبض هستي را فراهم آورده، اول و آخر را به هم مي‌پيوندد؛ «هو الاول و الآخر و الظاهر و الباطن» (حديد: 3).

انسان گذرگاه صعود
 

اين سير صعودي در كدامين مسير تحقق مي‌پذيرد؟
با پذيرش امكان صعود و پس از سخن در عامل سير، اينك نوبت به بررسي بستر آن مي‌رسد. باز هم بايد توجه داشت كه در مكتب مشّا ــ كه اساسش هوهويت و استقلال ماهيت‌هاست ــ هر ماهيتي جز خودش چيز ديگري نمي‌تواند باشد. بنابراين تصور يك سلسلة مترتّب و متّصل از موجودات كه ماية تحقق يك سير صعودي را فراهم سازند، ناممكن است. حتي «انسان» ــ كه در انديشة مشاء نيز كامل‌ترين نوع است ــ نمي‌تواند اين نقش را بر عهده گيرد؛ چون از منظر آنان، نفس ناطقة انساني نيز مانند ديگر پديده‌ها، موجودي مستقل و محدودي است كه به هيچ‌وجه قابل تبدّل جوهري و تحول ذاتي نيست. نفس ناطقه از آغاز پيدايش تا آخرين مرحلة كمالش، از نظر ذات و ماهيت ثابت بوده، تنها در عوارض و كمالات ثانوي تغيير مي‌يابد.
با ظهور حكمت متعاليه و گام نهادن حركت جوهري در عرصة معرفت، نارسايي تحليل حركت در جهان ماده تا رسيدن به تجرد، از ميان برخاست. بنابراين بايد در قوس صعود هم مانند قوس نزول، انسان را مسير و معبر اين سلوك دانست. علت اين امر جامعيت و گسترة وجودي انسان به عنوان «كون جامع» است. اما اين حرکت بايد بر اساس «حركت حبّي» باشد نه بر پاية حرکت جوهري تا اين سير تكاملي و قوس صعودي در مراتب تجرد نيز ادامه يابد (يثربي، 1374: 425ـ426).
آدمي به هر اندازه كه «انسانيتش» را به فعليت درآورد، در تحقق اين صعود نقش مي‌آفريند. بي‌گمان در رأس هرم انسانيت «خليفة الله الاعظم؛ انسان كامل محمدي»(ص) قرار دارد و پس از وي جانشينان معصومش به وراثت معنوي و اذن الاهي بر اين كرسي تكيه دارند. «مسندنشينِ ازلي‌ـ‌ابديِ انسانيت بالفعل»، حقيقت محمديه است و اين جايگاه به گونة اصيل و ذاتي به وي تعلق دارد؛ حتي ديگر انبيا نيز گرچه از نظر زماني و وجود جسماني بروي سبقت دارند، در حقيقت، همه خلفاي وي‌اند و به نيابت در اين مقام نشسته‌اند.
از آنجا كه عوالم خلقي از تجليات و مظاهر وجودي انسان كامل‌اند (قيصري، 1416: 1/213)، حركات و سير حبّيِ همة موجودات در قلمرو وجودي انسان كامل و از مجراي وجودي او رخ مي‌دهد. ولي اللهْ خود، عالم صغير (عصاره و فشردة تمام عوالم) و دربردارندة مراتب وجودي بوده، مي‌تواند مسير و معبر قوس صعود باشد (امام خميني، 1362: 67ـ68). بنابراين در جهان ماده و فراتر از آن، همة پديده‌ها در مسير رسيدن به انسان كامل‌اند. غايت و حاصل حركت حبّي، انسان كامل است و ساير انسان‌ها مظاهر، شئون و اجزاي وجودي وي‌اند كه پا به عرصة وجود گذاشته، به تكامل مي‌رسند (همو، 1378: 60). تنها در كارگاه وجودي انسان است که جسم و ماده به جان و تجرّد گام مي‌نهد و به فراتر از آن پرواز مي‌كند. انسان هدف همة حركت‌هاي ديگر بوده، تمام حركت‌ها به او پايان مي‌پذيرد و موجودات از مسيرِ وجودي او به حق تعالي مي‌رسند. با اين تحليل، يكي از اسرار خطاب «باب الله» به حضرت وليعصر(ع) آشكار مي‌گردد: «أين باب الله الذي منه يؤتي»؟ (دعاي ندبه) كجاست باب و راه رسيدن به خداوند كه جز از طريق آن، رسيدن به خدا ممكن نيست؟
چه در تكوين و چه در تشريع، براي رسيدن به كمال مطلق و حقيقت هستي راهي جز اتصال به انسان كامل وجود ندارد. آموزه‌هاي ديني مربوط به امامت ـ در حوزه تشريع ـ به طور كامل با حقايق تكويني و خارجي در متن نظام هستي، انطباق و هماهنگي دارند.
بدين ترتيب، «انسان بالفعل» به‌عنوان «عالم صغير» جامع مراتب وجودي «عالم كبير» بوده، مي‌تواند گذرگاه حركت صعودي ما‌سوي‌الله، قرار گيرد. مسيري كه در آن، پايين‌ترين درجة وجود، يعني قوة محض، به بالاترين مرتبة هستي، يعني فعليت نامتناهي، پيوند مي‌خورد. به بركت وجود چنين انساني، آغاز قوس نزول همان پايان قوس صعود بوده، احد در ميم احمد(ص) تجلي مي‌كند. بر اين مبنا شبستري سرود:
احـــد در ميم احمـد گشته ظاهر
در اين دور «اول» آمد عين «آخـر»
ز احمد تا احد يك ميم فرق است
جهاني اندر آن يك ميم غرق است
در قوس صعود با فناي همة تعينات، ميم احمد در احد غرق مي‌گردد:
در آن خلــوت‌آباد راز و نيــاز به روي دويــي بوده چون در فــراز
نمانــد اندر احمـد زميمش اثر
كــه آن حلقــه‌اي بــود بيــرون در
احد جلوه‌گر با شئون و صفات
نبي محـو حق چون صفت عين ذات
انسان كامل با سعة وجودي و سلوك، دو حلقة هستي را به هم مي‌پيوندد و اوليّت و آخريت حق تعالي را به فعليت و ظهور تام مي‌رساند.
دو ســر خـــط حــلقة هستي
به حقيقت به هــم تــو پيــوستي
و اينك، وارث اين شكوه، خاتم اولياي محمديين، موعود اديان، مهدي(ع) است.

انسان قافله‌سالار حرکت حبّي
 

انسانِ كامل سلسله‌جنبان قافلة هستي و راهبر قلمرو تکوين است. اين راهبريْ در عرصة تشريع به صورت امامت و هدايت انسان‌ها رخ مي‌گشايد و با چهرة ولايت، امامت و سيادت بر خلايق جلوه مي‌نمايد.
قافله‌سالاري و سرپرستي انسان كامل در جنبش حبّي، پشتوانة عميق نظري و معرفتي دارد. به چند گونه مي‌توان مباني اين نهضت وجودي را تبيين و تحليل کرد:
يك. بر مبناي ولايتِ «عين ثابتِ» انسان كامل بر ساير «اعيان ثابته» و بازتاب اين ولايت و احاطه در حركت حبّي.
دو. از باب احاطة حقيقت محمديه ــ كه حقيقتي است كلي و فراگير ــ بر همة موجودات؛ كليت و عموم به گونة سعة وجودي و احاطة سرياني بر ممكنات.
سه. بر اساس حامل اسما و صفات بودن انسان کامل و مظهر اسم جامع بودن او. اوست که تمام جمال و جلال را ظهور و انعكاس مي‌دهد و خلايق در اين آينة تمام‌نما، همة حسن هستي را تماشا مي‌کنند، شوقِ وصالِ اين حسن، در خلايق جنبشي عظيم و بي‌كران برمي‌انگيزد كه در نهايت به سير حبّي الاهي فرجام مي‌يابد.
چهار. بر بنياد واسطة فيض بودن انسان کامل. او واسطة علي‌الاطلاق است و در حركت حبّي نيز واسطه اوست؛ بي حضور وي هيچ تكاپويي متولد نمي‌شود و ماسوي‌الله در ركود و سكون باقي خواهند ماند؛ بلكه بي وساطت او ظهوري نخواهند يافت.
مجموعة ممكنات كارواني بزرگ و واحدند كه قافله‌سالار آن «جانشين الاهي» است. اين رهپويان حبّي ــ كه شيفتگان جمال معبود و هواخواهان زيباروي ازل‌اند ــ در ساية ولايت و سرپرستي ولي الله، به سوي جميل مطلق و نقطة وحدت سير دارند (جوادي آملي، 1380: 3/125). قافلة هستي غريبِ دورافتاده‌اي است كه شتابان به سوي وطن مألوف قدم مي‌زند. عشق با جدايي در ارتباط است؛ عشق ني به نيستان، عشق انسان به جهان قدس و محبوب ازلي. عشق يعني شوق سوزان موجودي كه از اصل خويش دورمانده و جوياي روزگار وصل خويش است؛ چنان‌كه قرآن نيز اشاره دارد: «إنا لله و إنا اليه راجعون؛ همه از خداييم و به سوي او بازمي‌گرديم (بقره: 156).
آدمي مسافر غريبي است كه از ديار آشنايي دورافتاده است. روح بشر از خدا صادر شده و پيش از خلقت جسماني، نزد او بوده و پس از تعلق به بدن، مهاجر دور از خانماني شده است كه همواره قرارگاه اصلي و منزلگاه ازلي‌ـ‌ابدي خويش را مي‌جويد. قصّه‌هاي عرفاني مانند «ليلي و مجنون»، «يوسف و زليخا»، «شيرين و فرهاد» و «وامق و عذرا» با زبان تمثيل در پي بيان اين پريشاني و جدايي‌اند. گاه اين روح صادر از خدا به «ني»‌اي بريده از نيستان تشبيه شده كه با نواي حزن‌انگيز و حاكي از جدايي، مرد و زن را به ناله مي‌آورد. زماني به «بازي» كه در دام دنيا اسير آمده، يك وقت به «طوطي»‌اي كه گرفتار قفس است و وقتي ديگر به «سيمرغي» كه كنج گلخني نصيبش گرديده، گاهي به «ماهيِ» افتاده در خشكي و زماني به «شاهي» كه به گدايي افتاده است.
باري! در قوس نزول و هنگام هجران و جدايي از وطن، اين انسان كامل است كه در مسند «خليفة الله» و نخستين تجلي فعلي حق، يعني وجود عام منبسط، پا به عرصة وجود مي‌نهد و به دنبال خود سايرين را هم تنزل مي‌دهد. حق تعالي در او تجلي تام كرده و از تجلي وي ـ كه بازتاب جلوة حق است ـ در مراتب پايين‌تر، خلايق ظهور مي‌يابند؛ بدين ترتيب ساير موجودات از مجراي وجودي‌ او پديد آمده، از مظاهر وي به شمار مي‌آيند. روشن است كه اِسناد كثرات به انسان كامل، اسناد مياني و تحليل حلقة مياني زنجيرة علل است و اسناد نهايي آن به مبدأ هستي و هستي مطلق خواهد بود و تمام كثرات از جمله خود انسان نيز در ذات خود فاني و مستهلك در ذات قيومي‌اند. جز وحدت ذاتي حق تعالي كه اركان هستي را دربرگرفته، اصالت و حقيقت ريشه‌دار ديگري مجال خودنمايي ندارد.
به اذن الاهي، سرسلسلة هر جنبشي «انسان جامع» است. مجموعة برون از شمارش حركت حبّي در هستي، آينه‌اي است كه حركت حبّيِ خليفة‌ الله را مي‌نماياند؛ همان‌گونه كه كثرات،‌ بازتاب تجلي اوست. حبّ مخلوقات به حق تعالي، شعله و بارقه‌اي از عشق وي به معبود هستي است. ولي الله، در دايرة ولايت خويش، نه تنها اين تلاطم فراگير را مديريت مي‌کند، که با تك‌تك اين سيرها، معيّت قيومي نيز دارد؛ يك‌يك حركات حبّي در مدار احاطه و اشراف وي تعريف مي‌يابد. با وساطت او، سير و صعود به سامان رسيده، همگان به قهر يا رغبت به منزلگه معشوق گام مي‌نهند و به قول حافظ، منزل معبود را «پر صداي ساربانان بيني و بانگ جرس».
خلايق در غايت و كيفيت حركت، دنباله‌رو «مظهر اسم اعظم»‌‌اند. همان‌طور كه «قطب توحيد» پرشتاب و پيوسته به سوي هستي مطلق، سلوك دارد و تمام حياتش توحيدي است، گسترة گيتي نيز در پي او با شتاب، عزم نقطة وحدت دارد. سراسر دگرگوني‌ها و شدن‌ها در نهاد و حقيقت خويش، حركتي توحيدي و رو به مبدأ هستي دارند؛ هرچند در ظاهر، عيان نباشد يا حتي در ساحت تشريع و انتخاب، خلافش رخ نمايد. قرآن بارها و بارها به اين واقعيت تصريح دارد: «و لله يسجد من في السماوات و الارض طوعاً و كرها و ظلالهم بالغدو و الآصال؛ و هركس در آسمان‌ها و زمين است و هم‌چنين سايه‌هاي آنها با ميل و كراهت، صبح و شام خدا را سجده مي‌گذارند (رعد: 15). «و له من في السماوات و الارض كلّ له قانتون»؛ و هر كس در آسمان‌ها و زمين هست، همه ملك اوست و با خضوع و خشوع مطيع فرمان وي‌اند (روم: 26).
منبع: www.urd.ac.ir