... و اين گونه بهار از بين ما رفت


 

نويسنده: روايت دختر ملک‌الشعراي بهار از مرگ پدر در 65 سالگي در اثر ابتلا به بيماري سل




 
ملک‌الشعراي بهار شاعري متعهد و جستجوگر بود که با زمان پيش مي‌رفت. او شاعري مردمي و انديشمند بود که هم در گذشته ريشه داشت و هم به آينده مي‌انديشيد. بهار، پلي فرهنگي ميان فرهنگ مذهبي، ملي و متجدد بود. کمتر شاعر و متفکر معاصري در ايران توانسته است چنين پيوندي در آثار خود ايجاد کند.
سياست و فرهنگ در سده بيستم دچار نوسانات شديدي ميان تمرکز و تشتت، آزادي و خودکامگي، دين‌داري و دنياداري شده است. به همين دليل، پل بين دانشمندان و سياستمداران مانند بهار در دو زمينه مختلف جلب توجه مي‌کند: ادبي و تاريخي.
سبک‌شناسي او در سه جلد هنوز مهم‌ترين اثر موجود درباره تطور نثر پارسي است. تاريخ احزاب سياسي او در دو جلد نمونه بارزي از تاريخ نگاري دست اول است. بهار در سال‌هاي آخر زندگي خود به هواداري از صلح جهان برخاست و رياست جمعيت ايراني هوادار صلح را پذيرفت. آنچه در پي مي‌آيد، روايت دختر ملک‌الشعراي بهار است از آخرين روزهاي زندگي پدر:
در ژنو بودم که مادرم به من خبر داد پدرم مسلول است و او را براي معالجه به سوئيس مي‌فرستند. از کسالت پدر بسيار ناراحت شدم و با دلهره زياد منتظر ورودش ماندم. در روز مقرر به فرودگاه رفتم. پدرم با دکتر مهدي‌ بهار، دايي‌زاده‌اش، از هواپيما پياده شدند. پدر را بوسيدم. به نظرم آمد که در مدت يک سالي که او را نديده بودم، لاغرتر و ضعيف‌تر شده و چهره‌اش غمگين شده بود. پدر تب داشت و حوصله ايستادن در فرودگاه را نداشت. با تاکسي به آپارتمان کوچکي که در شمال شهر ژنو داشتم، رهسپار شديم. پدر ساکت بود و خستگي راه و کسالت و تب براي‌اش رمقي نگذاشته بود. در اتاق کوچکي پهلوي اتاق خود تخت‌خواب او را آماده کرده بودم و چون مي‌دانستم به گل علاقه‌مند است، روي ميز کنار تخت‌خواب‌اش مقداري گل رز گذاشتم. پدر روي تخت دراز کشيد. چشم‌هايش را بست. در اتاق را بستم تا بتواند استراحت کند. پدر سه روز در ژنو نزد من بود. روز چهارم من و او با قطار راه‌آهن عازم آسايشگاهي در لزن شديم. با ترن از ژنو به لوزان و از آنجا به مونترو و بالاخره به دهکده کوچک وييه ويل رسيديم. هر دو سوار اين ترن معلق شديم و بعد ازنيم ساعت به دهکده لزن رسيديم. وقتي پياده شديم، شخصي از طرف آسايشگاه بل منتظر ما بود که ما را به آسايشگاه هدايت کند. آسايشگاه يک مريض‌خانه درجه اول براي مسلولان بود. عمارت بزرگ سفيدرنگي که در قسمت بالاي لذن ساخته شده بود. مأمور مريض‌خانه بل ودر، جواني سوئيسي بود. او با کمال ادب ما را پياده و اسباب‌هاي‌مان را در يک چرخ که روي برف کشيده مي‌شد، به طرف آسايشگاه هدايت کرد.
نزديک غروب به مريض‌خانه رسيديم. اسباب‌هاي پدرم را مرتب کردم. او لباس پوشيد و به تخت رفت. نيم ساعت بعد، غذاي او را آوردند. من منتظر شدم تا غذاي‌اش تمام شود. سعي کردم پدرم را تشويق به غذا خوردن کنم. خيلي کم غذا بود. قرار شد که فردا دکترها به وضع او رسيدگي کنند. آسايشگاه بسيار مجهز و کامل بود. چند ايراني ديگر هم در اين آسايشگاه بستري بودند. اين موضوع پدر را خيلي خوشحال کرد. پدرم 3 ماه در اين آسايشگاه بود.
در آنجا بود که اطبا تشخيص دادند که او نه تنها از هر دو ريه مسلول است، بلکه سل استخوان هم دارد و معالجه او تقريبا غيرممکن است؛ فقط داروي جديد استرپتومايسين که تازه در آمريکا کشف شده و بسيار گران قيمت بود، مي‌توانست قدري حال او را بهتر کند و مدتي مرگ او را به تاخير اندازد. تزريق اين دارو و مواظبت شديد آزمايشگاه و هواي پاک لزن تب او را پايين آورد. به او اجازه دادند که بعد از ظهرها با من کمي در دهکده راه برود. اين بزرگ‌ترين هديه‌اي بود که به او داده شده بود. پس از مدتي حال پدرم بهتر شد و حالا خنده به روي‌اش مي‌ديدم. هر دو از اين موضوع خوشحال بوديم. تب پدرم يا قطع شده بود يا خيلي کم تب مي‌کرد و...
اما چندي نگذشت که ملک الشعراي بهار به علت همين بيماري سل در روز اول ارديبهشت سال 1330 هجري شمسي در سن 65 سالگي چشم از جهان فرو بست.
منبع:www.salamat.com