درآمد :
«مكالمه با جلال» بهانه اي است براي بازخوانيِ «جلال» در مجالي محدود و در قالب پرسش و پاسخ، به تماشاي گوشه هايي از زندگي و انديشه ي پرماجراي مردي كه آينه و آينه دار يك نسل بود، جلال؛ جلالي كه به برج عاج نشيني و هم پرستانه ي روشنفكران روزگار تن نداد و حضوري درخشان در زمان داشت با فراستي كم نظير در طرح حرف هايي از جنس زمان، و به همين صفت از زنده ترين نويسندگان معاصر ماست، گرچه به سال 1348 درگذشته باشد و گرچه سن و سال اين كلمات برگردد به چهل و اندي سال قبل.
در چه سالي به دنيا آمده اي، رئيس؟
نزول اجلالم به باغ وحش اين عالم در سال 1302، بي اغراق سر هفت تا دختر آمده ام، كه البته هيچ كدامشان كور نبودند، اما جز چهارتاشان زنده نمانده اند.
خانواده تان؟
در خانواده اي روحاني (مسلمان - شيعه) برآمده ام. پدر و برادر بزرگ و يكي از شوهرخواهرم در مسند روحانيت مردند و حالا برادرزاده اي و يك شوهرخواهر ديگر روحاني اند، و اين تازه اول عشق است كه الباقي خانواده همه مذهبي اند، با تك و توك استثنايي.
آيا وضع خانوادگي تان در آثارتان بازتابي داشته؟
برگردان اين محيط مذهبي را در «ديد و بازديد» مي شود ديد و در «سه تار» گله به گله در پرت و پلاهاي ديگر.
اولين قصه تان كجا چاپ شد؟
اولين قصه ام در «سخن» درآمد. شماره نوروز 24. كه آن وقتها زير سايه «صادق هدايت» منتشر مي شد و ناچار همه جماعت ايشان گرايش به چپ داشتند و در اسفند همين سال «ديد و بازديد» را منتشر كردم.
چه شد كه راه پدر را ادامه نداديد؟
آنكه صاحب اين قلم است، فكر كرده بود كه هرچه پدرش از راه كلام خدا نان خورد، بس است. و ديگر او نبايد از راه كلام نان بخورد، چرا كه سروكار او با كلام خلق است و شايد به همين دليل معلم شد، در سال .1326
شما غير از اين كه معلم هستيد - و اين را هم خودتان مي گوييد - ديگر چه هستيد؟
قلم هم مي زنم. صدتا يك غاز.
شما اينجا و آنجا در حرف هايتان يكي را فاشيست مي خوانيد، يكي باهوش، شما خودتان چه؟
نمي دانم. تو اسم بگذار!.
خودتان بگذاريد؟
نه. ببينيد، اين نشد، اسم گذاري، يكي از آن مسائل مربوط به مسؤوليت است؛ مسؤوليت در قبال قضايا، وقتي نيما مي گويد «هست شب»، دارد با يك اسمگذاري، يك واقعيت را خلاصه ميكند. من هم در سركار يك واقعيت را خلاصه ميكنم تا شما را راحت تر درك كنم. اين لياقت را شايد دارم كه شما را بشناسم. اسم روتان بگذارم و تكليف خودم را روشن كنم و پرت و پلا نگويم و مشوش نشوم. توهم اگر لياقت داري، روي من اسم بگذار! بگو يك آدم شلوغ - يك آخوند - يك ديوانه، من كه نمي توانم روي خودم اسم بگذارم. اسم من جلال است، فاميل ام هم آل احمد، اين اسم را هم بابام روي ام گذاشته است.
الان كاري كه مي كنيد، يك مقدار چيز نوشتن است، اما من مي خواهم بگويم كه به جاي اين كه اين حرفها را بزنيد، دوستانتان را به فعاليت وادار كنيد، حرف شما را قبول مي كنند. نه كه در خانه هاتان بنشينيد و فقط مقاله بنويسيد. شور زندگي، بيشتر از مقاله نوشتن است؟
دوست عزيز من! تو فكر ميكني كه فعاليت، فقط يعني وسط خيابان مُرده باد - زنده باد كشيدن؟ فعاليت اين است كه الان ما داريم ميكنيم. اين بزرگترين فعاليت فكري است كه ما داريم ميكنيم. من و شما اهل بيل زدن كه نيستيم. ما مثلاً روشنفكريم ديگر. كارِ سركار و كارِ من يكي، كار ساده روزمره زندگيمان است، بعد هم اين كارهاي اجتماعي.
در جايي از قلم شما خوانده ايم كه «در دنياي سياست و اجتماع فراوان شده است كه اين قلم نردباني شده باشد تا فلان نطربوق از آن به جايي برسد» حكايت تلخي است، نه؟
اين سرنوشت صاحب قلمي است كه در اين ولايت بخواهد شريف بماند و لباس عاريه مبارزه سياسي را هم بپوشد. اما يك نردبان هميشه يك نردبان است و تو كه آن را به سينه ديواري نهاده اي، مي تواني پايش را بكشي و آنرا كه سوار است به زمين بكوبي. و دست بر قضا اين كار هم مختصري از اين قلم برآمده است.
قضيه توده اي شدنتان و بيرون آمدن از آن حزب؟
در قضيه حزب توده اشتباه اصلي تر همه ما و حتي خليل ملكي اين بود كه گرچه هم اهل حكومت و هم مردم عادي عامي مي دانستند كه يك توده اي يعني كسي كه سياست استالين پشت سرش ايستاده. ما مدام مي كوشيديم كه اين واقعيت افواهي ساده را تكذيب كنيم. كوشش مدام ما اين بود كه بگوييم يك توده اي يعني يك ايده آليست پرجوش و خروش و يك كتاب خوانده مصلح و انقلابي و آن حزب ابزار كارش، و اگر روسيه شوروي از آن دفاعكي ميكند به اين علت است كه ما در سوسياليسم است و ستاد زحمتكشان و همدرد همه ملل استعمار زده.
چه شد كه از حزب توده انشعاب كرديد؟
بعد ما خود ديديم كه آن حزب ابزار كار بود و نوعي جهان بيني وارداتي دست دوم را تبليغ مي كرد و اين ما بوديم كه آب در هاون مي كوفتيم. ما هرگز نمي خواستيم ابزار كار كسي يا دستگاهي باشيم و انشعاب براي ما از نو رسيدن به همين بديهي اول بود كه به صورت افواهي پدر و مادر و اهل محل و همكلاسي و بازاري - همه - مي دانستند و به ريش ما مي خنديدند و رسيدن به همين بديهي اول چنان وحشت آور بود كه حتي در انصراف نامه به آن اعتراف نكرديم.
راز ارادتتان به خليل ملكي چيست؟ چرا اين همه از او ياد مي كنيد؟
نمي دانم چرا؛ اما مي دانم كه در من نسبت به ملكي كششي هست. آيا چون مدام چوب خورده؟ يا به علت قُدي و يك دندگي اش؟ او البته در اين حد هست كه پدر من باشد. هم از نظر سن و هم از نظر شخصيت. و شايد من از او جانشيني براي پدر تني ام ساخته ام كه در جواني ازش گريختم.
اما تعبير خود ملكي از اين قضيه چيست؟
خود ملكي اين قضيه را جور ديگري ديده. گمان مي كند كه من در او قهرماني ميجويم. و مدام كوشيده تا مرا از اين اشتباه درآورد. من ملكي را نه كه به عنوان پدري يا قهرماني بلكه - در اين برهوت بريدگي نسل ها از يكديگر - او را نمونه روشنفكري مي بينم بازمانده از نسل پيش كه نه تن به رذالت شركت در حكومتها داده و نه به تسليم از مقابل صف غارتگران به سكوت گريخته. ملكي مي گويد كه اين سرنوشت دوگانه لايق روشنفكران نيست و من در اين زمينه هرچه دارم و ميگويم از او آموخته ام.
آدمهاي سياسي چه اوصافي دارند؟
به گمان من آدمهايي كه وارد سياست مي شوند يا بايد خيلي ايده آليست باشند، يا خيلي واقع بين. يا خيلي دور از حساب و كتاب زمانه، يا بسيار حساب دان و اهل روزگار.
خودتان با كدام يك از اين اوصاف سازگار بوديد؟
من كه وارد سياست شدم، ايده آليست بودم، يعني حالا كه فكرش را مي كنم، مي بينم اين طوري بوده. چون حتي واقع بيني نتوانست ازم آدمي حساب دان و اهل روزگار بسازد، اين بود كه سياست را رها كردم. شايد هم به اين علت كه مي ديدم يا خيال برم داشته بود كه از اين قلم به تنهايي كاري ساخته است.
بعد از بوسيدن سياست چه كار كرديد؟
رفتم دنبال بنايي... اوايل بهار 32 بود و من داشتم خانه مي ساختم و احساس مي كردم كه آجر روي آجر گذاشتن و درخت كاشتن و به عمله - بناها - مزد دادن و با ميرآب دعوا كردن و كلاه سر مامور شهرداري تپاندن هم لذتي دارد... همه وقتم صرف بنايي مي شد. شايد تعجب كني كه حتي اتفاقات روز 29 مرداد آن سال را من صبح 30 خرداد فهميدم.
... من آنقدر آجر روي آجر گذاشتم تا ديوارها آمد سر دو متر و نيمي. و همه دنيا را پشت اش رها كردم و زير سقف خانه - حتي - از آسمان گريختم... و همان روزها زن ام هم از سفر برگشت و دو نفري شروع كرديم به اداي محفوظ ماندن از شر زمانه را درآوردن، و هنوز هم همين ادا را درمي آوريم.
اما مثل اين كه در دنياي سياست نبايد دنبال پيغمبر و امام معصوم بگرديم؟
اما من از همان اول دنبال معصوم ميگشته ام. آخر اين عصمت تنها چيزي بوده كه هميشه كم اش داشته ام. من از همان سال 32 فهميدم كه در اين دنياي سياست دنبال هرچه بگردي عيبي ندارد؛ اما اگر قرار باشد در چنين دنيايي دنبال اين عصمت بگردي، بسيار احمقي. به اين علت بوده است كه سياست را رها كردم... .
با همه اين اوصاف اگر الان برگرديم به آن سالها، انتخابتان چه خواهد بود؟
شايد اگر مرا باز به صورت جوان بيست ساله اي توي اجتماعي با همان اوضاع ول كنند، عين همان كارهايي را بكنم كه يك بار كرده ام و حتماً چنين است.
يك پرسش ديگر از سياست، چه شد كه هرگز در قدرت شركت نكرديد، حتي آن جريان همراهيتان با اعضاي حزب زحمتكشان تا درِ خانه دكتر مصدق و در رفتن از آن جمع بر سر زبانهاست؟
براي من نزديك شدن به قدرت هرگز لطفي نداشته است. گرچه قدرتي كه تو خود در ساختن اش شركت كرده باشي و به خاطرش روز نهم اسفند 1331 را ديده باشي با آن خطرها... كه بماند. هميشه ملاقات با خودم را پاي يك فنجان قهوه... ترجيح داده ام به ملاقات بزرگان.
آقاي آل احمد! آيا مي پذيريد كه گاهي در تحليل هايتان به بيراهه رفته باشيد؟
به هر حال من ام آدمي هستم جايزالخطا. امضام رو زير هر چيزي نمي ذارم. اشتباهاتي هم ممكنه پيش بيايد. نه پيغمبريم، نه امام... .
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}