بازگشت به دنياي زنده ها
بازگشت به دنياي زنده ها
مرگ و زندگي پس از آن يکي از اسرارآميزترين موضوعاتي است که ذهن خيلي ها را به خودش مشغول کرده؛ در اين ميان داستان شگفت انگيز آدم هايي که ادعا مي کنند بعد از تجربه پر رمز و راز مرگ، دوباره به دنياي زنده ها برگشته اند يکي از پرطرفدارترين موضوعاتي است که خيلي از محققان و دانشمندان را به فکر تحقيق در اين باره مي اندازد. فکر مي کنيد آدم هايي که روحشان براي لحظاتي از بدنشان خارج شده و بعد دوباره برگشته چه احساسي دارند؟! آيا اين تجربه عجيب، زندگي يا رابطه آنها با ديگران را تغيير داده؟ دوست داريد بدانيد که آنها بعد از بازگشت دوباره به زندگي چه تصميمي براي ادامه بقيه زندگي شان گرفته اند؟ نکته جالب اينجاست که بيشتر آدم هايي که تجربه بازگشت از دنياي پس از مرگ را داشته اند، همگي ادعا کرده اند که هنگام بازگشت به جسمشان حس عجيبي داشته اند و همين موضوع باعث شده که ترس آنها از مرگ حقيقي شان کمتر شود.
● کلاهي براي زندگي
● 9 دقيقه مرگ
جرج در 20 سالگي- زماني که به عنوان سرباز در جنگ جهاني دوم شرکت کرده بود- به بيماري ذات الريه مبتلا شد و يک روز که حالش بسيار وخيم بود به بيمارستان ارتش منتقل شد، در همان زمان بود که جرج روي تخت بيمارستان از دنيا رفت و بعد از زنده شدن دوباره مدعي شد که تجربه نزديک به مرگ داشته است؛ «ابتدا نمي توانستم باور کنم که مرده ام، دائم سعي مي کردم با ديگران صحبت و با آنها ارتباط برقرار کنم اما انگار وجود من حس نمي شد و آنها هيچ اعتنايي به من نمي کردند. تا اينکه احساس سبکي کردم و توانستم در هوا به پرواز در بيايم. بعد جسم خود را ديدم که بي جان روي تخت بيمارستان افتاده بود.
مي توانستم ببينم که از بدن خود خارج شده ام، روحم کم کم سبک شده بود و به طرف بالا اوج مي گرفتم. آن قدر بالا رفتم که ديگر مي توانستم نمايي از کل شهر را ببينم. از اينکه مي توانستم پرواز کنم تعجب مي کردم. براي اطمينان بيشتر به سمت بيمارستان رفتم و وقتي با دقت به بدن بي جان خود که هنوز روي تخت بود نگاه کردم تازه متوجه شدم که مرده ام. بعد از چند لحظه نوري به سمت من آمد، اين نور به حدي شديد بود که جاي ديگري را نمي ديدم، بعد به دروازه اي نزديک شدم که آن طرفش باغ بسيار زيبايي وجود داشت. با خودم فکر کردم که اينجا همان بهشت است اما چند لحظه بعد فهميدم که اجازه ورود به آن را ندارم. ديدن اين مکان زيبا اشتياقم را براي ماندن دوچندان کرد.
بعد توانستم فرشته اي را ببينم که با من در اين راه همراه شد. انگار اين فرشته مي خواست آينده زمين و انسان هايي را که هرگز به بهشت نمي روند به من نشان بدهد. بنابراين هر دو با هم به جاده اي طولاني قدم گذاشتيم و به اتاق کنفرانس يک شرکت رسيديم.
در آنجا روح زني وجود داشت که در اثر زياده روي در مصرف سيگار و مشروبات الکلي مرده بود. بعد به خانه اي رفتيم و پسري را ديديم که به دنبال نامزدش مي گشت. اين پسر براي ازدواج با دختر مورد علاقه اش با مخالفت خانواده اش رو به رو شده بود. مکان بعدي جايي براي روح کساني بود که بر اثر نوشيدن زياد مشروبات الکلي و گناهان زياد از دنيا رفته بودند.
پس از آن به مکاني رفتيم که مانند دانشکده اي بسيار وسيع بود و همه مانند راهب ها لباس پوشيده بودند. در آنجا کتابخانه اي بزرگ هم وجود داشت.
من از فرشته پرسيدم چرا اين افراد تو را نمي بينند؟ فرشته پاسخ داد اينها افرادي بودند که در دنيا بسيار خودپسند بوده و جز خود هيچ کس ديگر را نمي ديدند.
بعد از مدتي احساس سنگيني عجيبي در سرم کردم و بعد از به هوش آمدن، خود را روي تخت بيمارستان ديدم. مدارک پزشکي موجود نشان مي دهد که جرج براي حدود نه دقيقه نبض و فشار خون نداشت؛ يعني از نظر پزشکي مرده بود. ولي بعد از گذشت نه دقيقه به طور معجزه آسايي دوباره زنده شد.
جرج پس از آن به سراغ ريموند مودي- محقق معروف تجربيات نزديک به مرگ- رفت و تمام اين تجربيات را در اختيار او گذاشت. جسد دکتر ريچي در روز 29 اکتبر سال 2007 در منزل خود در ويرجينيا پيدا شد.
او سال ها بود که از سرطان رنج مي برد و هميشه اين جمله را مي گفت:« مرگ مانند راهرويي است که ما همواره در آن قدم مي زنيم.»
● مرگ در دو روز پياپي
مايکل که سال ها از بيماري قلبي رنج مي برد سرانجام در بيمارستان پريستون با وجود تلاش زياد پزشکان از دنيا رفت. بعد از اعلام قطعي مرگ او تمامي دستگاه هاي حيات دهنده از بدن او جدا شدند اما 30 دقيقه بعد مايکل مقابل چشمان حيرت زده بقيه دوباره نفس کشيد.
البته مايکل نتوانست تجربه خود را از دنياي ديگر بيان کند و فقط به اين موضوع اشاره کرد که از بدن خود خارج شده بود؛ طوري که مي توانست بدن بي جان خود را روي تخت ببيند. مايکل متوجه شده بود که آن همه دردي که در اين سال ها تحمل مي کرد ديگر به پايان رسيده... اما نکته عجيب اينجا بود که دو روز بعد مايکل براي دومين بار مرگ را تجربه کرد و اين تجربه اين بار هميشگي بود.
● زندگي بدون سرطان
اين نور ملن را به سمت خود مي کشيد. او هم ادعا مي کند که در مدت طي اين مسير زندگي گذشته اش مثل يک فيلم از جلوي چشمانش مي گذشت. بعد از حدود يک ساعت و نيم، او احساس کرد که همه چيز به عقب برمي گردد و دوباره به سمت زمين کشيده مي شود و وقتي چشم هايش را باز کرد ديد که روي تخت خود خوابيده و همسرش بالاي سرش گريه مي کند. او براي يک ساعت و نيم مرده بود و قلب و نبضش ديگر ضرباني نداشت. بعد از سه ماه استراحت ملن توماس تصميم گرفت که دوباره براي انجام تست به آزمايشگاه برود اما در کمال تعجب ديد که ديگر اثري از غده سرطاني نيست.
● رکورددار مرگ
ماجراي تجربه شگفت انگيز دنيل بسيار شنيدني است؛ «وقتي روز شنبه 30 نوامبر سال 2001 بدن نيمه جان دنيل با آمبولانس به بيمارستان رسيد، دکتر سريعاً معاينات خود را شروع کرد ولي قلب دنيل هيچ ضرباني نداشت. صداي نفس او به گوش نمي رسيد و حتي چشم هاي او هم هيچ عکس العملي به نور نشان نمي دادند. دکتر معالج بعد از انجام آزمايش هاي مورد نياز حرف آخر را زد و گفت :«ديگر کاري از دست من ساخته نيست؛ او مرده است».
جسد دنيل به سردخانه منتقل شد و تا انجام مراحل قانوني و مرسوم براي کفن و دفن در يکي از يخچال هاي سردخانه قرار گرفت. ولي بعد از دو روز، يعني دوم دسامبر 2001 در کمال تعجب دنيل زنده شد. دنيل درباره تجربيات خود از دنياي ديگر به افرادي که شگفت زده به او نگاه مي کردند گفت: «بعد از جدا شدن روح از بدنم دو نفر که خيلي شبيه فرشته ها بودند به سمت من آمدند.»
آنها خيلي مهربان بودند و من را نزد شخص ديگري که او هم مثل فرشته ها بود و لباس سفيدي بر تن داشت بردند. فرشته سفيدپوش مرا به مکان زيبايي هدايت کرد. در آنجا هم همه سفيدپوش بودند. وقتي از فرشته راهنما پرسيدم که آيا اين افراد هم فرشته هستند گفت:« نه آنها روح کساني هستند که از دنيا رفته اند. بعد از آن وارد جاده اي سرسبز و زيبا شديم که صداي دل انگيزي از همه جاي آن به گوش مي رسيد و بوي خوشي هم فضاي آنجا را پوشانده بود. اين افراد سفيدپوش دست هايشان را همزمان تکان مي دادند و حرکت مي کردند.»
دنيل در يادآوري خاطراتش گفت که از ديدن اين گروه شگفت زده شده بود؛ چرا که انگار نيرويي ماورايي همه آنها را هدايت مي کرد. بعد فرشته او را به اقامتگاهي برد که توسط ارواح ساخته شده بود. از نظر دنيل آن ساختمان آن قدر زيبا بود که او اصلاً قادر به تعريفش نبود و همه چيز مثل طلا مي درخشيد.
در همان لحظه که دنيل محو تماشاي اين قصر زيبا بود، فرشته گفت که تو هنوز براي ورود به اين مکان آماده نيستي و من مي خواهم که جاي ديگري را به تو نشان دهم.
آنها به دروازه بزرگي رسيدند و همراه دنيل او را به سمت دروازه هدايت کرد طوري که او بتواند صداي گريه ها، فريادها و ناله هاي ديگران را به وضوح بشنود، به نظر مي رسيد آنها فرشته را نمي ديدند چون دائم از دنيل درخواست کمک مي کردند.
يکي از آنها که از صندوق کليسا مقدار زيادي پول دزديده بود و به خاطر اين گناه بزرگ گرفتار شده بود بيشتر از بقيه ناله مي کرد و فرياد مي زد که از کار خود پشيمان است. او از دنيل خواست تا اموالش را بفروشد و اين پول را به کليسا برگرداند تا گناهانش بخشيده شود و روحش در آرامش باشد. در اين هنگام فرشته به دنيل گفت به تو شانس دوباره اي داده شده و مي تواني به زمين برگردي تا مأموريتي را که به تو سپرده شده انجام دهي».
تجربه عجيب دنيل زندگي او را به کلي تغيير داد به طوري که علاوه بر جبران گناهي که آن مرد انجام داده بود سعي کرد اشتباهات خودش را هم جبران کند.
● راه رفتن در باغ گل
در همان لحظه او به من گفت که مرگ تو موقتي بوده و هنوز زمان مرگت نيست. احساس کردم تا به حال از هيچ حرفي اين قدر ناراحت نشده بودم، من عشق واقعي را اينجا پيدا کردم و زندگي روي زمين براي من هيچ مفهومي نداشت.
با التماس به او گفتم من نمي خواهم برگردم و او فقط به من نگاه مي کرد و هيچ جوابي نمي داد، چاره اي نداشتم هنوز زمان مرگم نرسيده بود.
آن نور همين دانشي است که اکنون دارم. با خودم فکر کردم اين وظيفه من است تا بعد از بازگشت تمام تجربيات شيرين خود را در اختيار ديگران هم بگذارم. بعد از آن، دو نفر از دوستان صميمي خود را ديدم که قبلاً از دنيا رفته بودند و با آنها به اتاقي رفتم که همه در حال آماده کردن لباس هاي سفيد زيبا بودند و در اتاقي ديگر که مانند کتابخانه بود عده اي مشغول کارهاي متفاوتي بودند.
بعد از آن وارد باغي شديم که بسيار سرسبز و زيبا بود و کوه هاي بلند و رودخانه هاي زيباي آن بسيار چشم نوار بود. پشت يک آبشار باغي پر از گل هاي رز به چشم مي خورد، اما درست موقعي که خواستم از اين گل هاي رز بچينم آن نور مرا صدا زد و مرا به سمت خود کشاند.
بعد از آن عده اي جمع شدند تا آمدن تازه وارد را جشن بگيرند اما فرشته اي گفت او به طور کامل نمرده است و بايد به زودي باز گردد و من بي اختيار پشت سر فرشته به حرکت در آمدم. بعد به جايي رسيديم که عده اي مشغول عبادت بودند و فرشتگان زيادي دور آنها را گرفته و از آنها محافظت مي کردند.
فرشته از من خواست تا اگر آرزويي دارم به او بگويم و اين مي تواند آخرين خواسته من باشد و من از او خواستم تا خانواده خود را که سال ها پيش ترک کرده بودم ببينم و فرشته من را به سمت خانه پدري ام برد ولي هرچه تلاش کردم تا با آنها ارتباط برقرار کنم نتوانستم.
بعد از آن احساس کردم دوباره سنگين مي شوم و کم کم توانستم زمين را ببينم. هنگام بازگشت تعدادي از فرشتگان براي بدرقه من آمده بودند، تمام اين اتفاقات چهار ساعت طول کشيده بود ولي براي من به اندازه چشم برهم زدني گذشت و روي تخت بيمارستان- همان جايي که تمام اين مسائل شروع شد- به هوش آمدم.
از آن به بعد مرتب اين سؤال در ذهن من به وجود مي آيد: هدف ما از زندگي چيست؟ آيا مکاني که من رفته بودم بهشت بود؟ چرا همه مردم فکر مي کنند زندگي در اين دنيا جالب تر و بهتر است و چرا از مرگ مي ترسند؟»
بعد از چاپ کتاب موفق آغوش گرفتن روشنايي مصاحبه هاي زيادي با بتي انجام شد که يکي از جنجالي ترين مصاحبه ها را مي خوانيم.
● فکر مي کنيد چرا شما براي اين تجربه انتخاب شديد؟
● تعهدي که هميشه راجع به آن صحبت مي کنيد چيست؟
● درتمام مدتي که اين تجربه شيرين را داشتيد دائم مي پرسيديد که هدف از زندگي روي زمين چيست؟ آيا شما به نتيجه اي رسيديد و فهميديد که هدف چيست؟
● فکر مي کنيدعلاقه شما به ديگران بعد از اين تجربه بيشتر شد؟
● تجربه خود را راجع به گل رزها بگوييد، اين واقعاً بخشي بود که مرا تکان داد.
● تا به حال شده که بخواهيد اين تجربه برايتان تکرار شود؟
● زنده شدن در سردخانه
سوزان فوراً به بخش اورژانس منتقل شد. او بعدها براي خانواده اش تعريف کرد که آخرين چيزي که به خاطر دارد اين است که هنگام نشستن روي صندلي درد شديدي در کل بدن او پيچيد و ديگر چيزي نفهميد.
بعد از مدتي مادرش را که دو سال پيش از دنيا رفته بود در کنار خود ديد، کمي بعد او به هوش آمد و خود را داخل کمد تاريک و سردي ديد؛ نکته جالب اينجاست که وضع سلامتي سوزان بعد از زنده شدن، رو به بهبود گذاشت و ديابتش تقريباً درمان شد. بعضي ها بعد از بازگشت به دنيا تصميم به جبران گذشته شان گرفته اند.
● شانس دوباره
در همين حين صدايي از راهروي بيمارستان به گوشش رسيد که او را صدا مي زد و مي گفت هاوارد به اينجا بيا ما مدت زيادي است که منتظر تو هستيم.
هاوارد از اتاق خارج شد و ديد افراد زيادي در انتظار او هستند. آنها کساني بودند که هاوارد حق آنها را خورده بود.
در همين لحظات هاوارد ناگهان به ياد خدا افتاد و از خدا خواست که او را ببخشد و درست در همين لحظه احساس کششي عجيب کرد و با باز کردن چشم هايش خود را روي تخت بيمارستان ديد. هاوارد بعد از اين تجربه معتقد بود که اين شانسي دوباره بوده که به او داده شده تا گذشته اش را جبران کند.
● حس نيرويي قدرتمند
● کمي درباره خودتان توضيح دهيد؟
● شغل شما چيست؟
● شما تجربه نزديک به مرگ را داشته ايد؟
● ممکن است براي ما توضيح دهيد که چه چيزهايي ديديد و چه احساسي داشتيد؟
● شما متوجه هيچ نور، يا چيزهايي که در هوشياري با آن مواجه مي شويد نشديد؟
● يعني مرور تمام لحظات زندگي تان از زمان کودکي تان آغاز شد؟
● لطفاً توضيح بيشتري در اين مورد بدهيد.
● شما در صحبت هايتان اشاره کرديد که انگار به ستاره ها متصل بوديد. کمي در اين مورد توضيح دهيد.
● پس شما اشعه نور را ديديد؛ اين طور نيست؟
● يعني چيزي شبيه به اشعه بود؟
● اگر در اين نور شما را به هر چيز ممکن در جهان متصل مي کرد پس حتماً آينده را هم ديده ايد؟
● يعني همه چيز توسط حس حضور موجودي در سمت راستتان به شما نشان داده شد؟
منبع: همشهري سرنخ، شماره 55
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}