بازگشت به دنياي زنده ها

مرگ و زندگي پس از آن يکي از اسرارآميزترين موضوعاتي است که ذهن خيلي ها را به خودش مشغول کرده؛ در اين ميان داستان شگفت انگيز آدم هايي که ادعا مي کنند بعد از تجربه پر رمز و راز مرگ، دوباره به دنياي زنده ها برگشته اند يکي از پرطرفدارترين موضوعاتي است که خيلي از محققان و دانشمندان را به فکر تحقيق در اين باره مي اندازد. فکر مي کنيد آدم
يکشنبه، 1 خرداد 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
بازگشت به دنياي زنده ها

بازگشت به دنياي زنده ها
بازگشت به دنياي زنده ها


 

نويسنده: ندا بهجتيان




 
بازگشت دوباره به زندگي، يکي از تجربيات باورنکردني است که تاکنون ده ها نفر اين ادعا را مطرح کرده اند
مرگ و زندگي پس از آن يکي از اسرارآميزترين موضوعاتي است که ذهن خيلي ها را به خودش مشغول کرده؛ در اين ميان داستان شگفت انگيز آدم هايي که ادعا مي کنند بعد از تجربه پر رمز و راز مرگ، دوباره به دنياي زنده ها برگشته اند يکي از پرطرفدارترين موضوعاتي است که خيلي از محققان و دانشمندان را به فکر تحقيق در اين باره مي اندازد. فکر مي کنيد آدم هايي که روحشان براي لحظاتي از بدنشان خارج شده و بعد دوباره برگشته چه احساسي دارند؟! آيا اين تجربه عجيب، زندگي يا رابطه آنها با ديگران را تغيير داده؟ دوست داريد بدانيد که آنها بعد از بازگشت دوباره به زندگي چه تصميمي براي ادامه بقيه زندگي شان گرفته اند؟ نکته جالب اينجاست که بيشتر آدم هايي که تجربه بازگشت از دنياي پس از مرگ را داشته اند، همگي ادعا کرده اند که هنگام بازگشت به جسمشان حس عجيبي داشته اند و همين موضوع باعث شده که ترس آنها از مرگ حقيقي شان کمتر شود.

بازگشت به دنياي زنده ها

در سال هاي اخير تحقيقات زيادي درباره اين تجربه اسرارآميز انجام شده و کارشناسان و محققان زيادي براي رسيدن به جواب سؤال هايشان درباره اين موضوع عجيب مدت ها تلاش کرده اند. يکي از کارشناساني که تحقيقات مکتوب و خواندني زيادي درباره اين تجربه شگفت انگيز دارد، دکتر ريچارد هامون، روان شناس و محقق مشهور فرانسوي است. دکتر هامون علاقه زيادي به تحقيق درباره اين موضوع داشت و دست بر قضا يکي از افرادي که تجربه مرگ و دوباره زنده شدن را پيدا کرد، يکي از دوستان او از آب درآمد و اين، فرصتي را در اختيار اين محقق و روان شناس قرار داد تا اطلاعات جامعي در اين باره به دست بياورد. اما ماجرا چه بود؟ يکي از دوستان دکتر هامون بيمار بود و بايد تحت عمل جراحي قرار مي گرفت. همه مقدمات براي جراحي اين مرد که جان نام داشت آماده شد اما هنگام عمل جراحي ناگهان اعضاي کادر پزشکي متوجه شدند که او ديگر نفس نمي کشد. جان از دنيا رفته بود! اما چند دقيقه بعد همه چيز تغيير کرد. با اينکه اعضاي کادر پزشکي نظر به مرگ قطعي جان داده بودند، او ناگهان به هوش آمد. ادعاهايي که بعدها جان درباره تجربه لحظات بعد از مرگش مطرح کرد شنيدني بود:« حس بي وزني عجيبي داشتم. انگار از بالا، کار گروه جراحي را روي بدن خودم مي ديدم اما عجيب بود که اصلاً احساس درد نمي کردم. ناگهان متوجه نوري روشن شدم و بي اختيار به سمت آن حرکت مي کردم.» پس از زنده شدن دوباره، تنها خاطره اي از همان هاله هاي نور در ذهن جان باقي مانده اما همين تجربه کوتاه و شگفت انگيز باعث شد که او راه و روش زندگي اش را تغيير دهد و ارزش زنده بودن را بيشتر از قبل درک کند. بعد از اينکه خبر اين تجربه عجيب و باورنکردني به گوش دکتر ريچارد هامون رسيد او تصميم گرفت بيشتر درباره روح و تجربه مرگ تحقيق کند. دکتر هامون در جريان اين تحقيقات نتيجه شگفت آوري را به دست آورد. براساس يافته هاي او همه افرادي که از مرگ بازگشته بودند احساس کم و بيش يکساني را تجربه مي کردند؛ مثلاً بيشتر آنها احساس سبک وزني و خروج روح از بدن خود را داشتند و تا بازگشت دوباره به دنياي زنده ها قادر بودند بدن خود را از فاصله اي دورتر تماشا کنند. حتي تعدادي از آنها مدعي بودند که در آن شرايط با استقبال و خوشامدگويي تعدادي از اقوامشان که قبلاً مرده بودند مواجه شده اند. بعضي از آنها هم در لحظه هاي بعد از مرگ با به ياد آوردن خاطرات مهم زندگي شان، حس خوشايندي داشتند و به هيچ عنوان حاضر به بازگشت به دنيا نبودند اما بعضي ديگر اين احساس را داشتند که هنوز براي مردن زود است و کارهاي نيمه تمام زيادي دارند که بايد به پايان برسانند.

● کلاهي براي زندگي
 

زاخ دونلاپ- جوان 21 ساله و اهل اوکلاها ماسيتي- يکي از مشهورترين آدم هايي است که ادعا مي کند بعد از تجربه دنياي بعد از مرگ به زندگي برگشته است. او در 27 مارچ 2008 در حالي که بدون کلاه ايمني مشغول موتورسواري در خيابان بود تصادف کرد و از ناحيه سر به شدت آسيب ديد. وقتي زاخ به بيمارستان رسيد پزشکان به سرعت درمان هاي اوليه را شروع کردند ولي کار از کار گذشته و او دچار مرگ مغزي شده بود؛ البته تا چند روز قلب اين جوان هنوز ضربان داشت و خون هنوز در رگ هايش جاري بود اما بعد از گذشت چند روز، خانواده اش اجازه دادند تا دستگاه هاي حياتي از بدنش جدا شوند. پرستاراني که يک ساعت بعد از جدا کردن دستگاه هاي حياتي براي انتقال او به سردخانه به اتاقش آمدند به طور غيرقابل باوري متوجه شدند که انگشتان زاخ حرکت مي کند و به محرک هاي مختلف پاسخ مي دهد. در اين هنگام پزشکان به سرعت مداواي او را شروع کردند و زاخ کمي بعد چشمانش را هم باز کرد تا پزشکان بيمارستان را شگفت زده کند. زاخ هم يکي از آدم هايي بود که ادعا مي کرد بعد از مرگ زنده شده است و بعد از اين حادثه تصميم گرفت اشتباهات گذشته اش را جبران کند و در روزهاي باقيمانده زندگي اش به درستي رفتار کند.

● 9 دقيقه مرگ
 

دکتر جرج جي ريچي در سپتامبر 1923 در ايالت وير جينيا متولد شد. او عضو هيأت علمي دانشگاه ويرجينيا و همچنين عضو هيأت مديره بيمارستان تاورز بود.
جرج در 20 سالگي- زماني که به عنوان سرباز در جنگ جهاني دوم شرکت کرده بود- به بيماري ذات الريه مبتلا شد و يک روز که حالش بسيار وخيم بود به بيمارستان ارتش منتقل شد، در همان زمان بود که جرج روي تخت بيمارستان از دنيا رفت و بعد از زنده شدن دوباره مدعي شد که تجربه نزديک به مرگ داشته است؛ «ابتدا نمي توانستم باور کنم که مرده ام، دائم سعي مي کردم با ديگران صحبت و با آنها ارتباط برقرار کنم اما انگار وجود من حس نمي شد و آنها هيچ اعتنايي به من نمي کردند. تا اينکه احساس سبکي کردم و توانستم در هوا به پرواز در بيايم. بعد جسم خود را ديدم که بي جان روي تخت بيمارستان افتاده بود.
مي توانستم ببينم که از بدن خود خارج شده ام، روحم کم کم سبک شده بود و به طرف بالا اوج مي گرفتم. آن قدر بالا رفتم که ديگر مي توانستم نمايي از کل شهر را ببينم. از اينکه مي توانستم پرواز کنم تعجب مي کردم. براي اطمينان بيشتر به سمت بيمارستان رفتم و وقتي با دقت به بدن بي جان خود که هنوز روي تخت بود نگاه کردم تازه متوجه شدم که مرده ام. بعد از چند لحظه نوري به سمت من آمد، اين نور به حدي شديد بود که جاي ديگري را نمي ديدم، بعد به دروازه اي نزديک شدم که آن طرفش باغ بسيار زيبايي وجود داشت. با خودم فکر کردم که اينجا همان بهشت است اما چند لحظه بعد فهميدم که اجازه ورود به آن را ندارم. ديدن اين مکان زيبا اشتياقم را براي ماندن دوچندان کرد.
بعد توانستم فرشته اي را ببينم که با من در اين راه همراه شد. انگار اين فرشته مي خواست آينده زمين و انسان هايي را که هرگز به بهشت نمي روند به من نشان بدهد. بنابراين هر دو با هم به جاده اي طولاني قدم گذاشتيم و به اتاق کنفرانس يک شرکت رسيديم.
در آنجا روح زني وجود داشت که در اثر زياده روي در مصرف سيگار و مشروبات الکلي مرده بود. بعد به خانه اي رفتيم و پسري را ديديم که به دنبال نامزدش مي گشت. اين پسر براي ازدواج با دختر مورد علاقه اش با مخالفت خانواده اش رو به رو شده بود. مکان بعدي جايي براي روح کساني بود که بر اثر نوشيدن زياد مشروبات الکلي و گناهان زياد از دنيا رفته بودند.
پس از آن به مکاني رفتيم که مانند دانشکده اي بسيار وسيع بود و همه مانند راهب ها لباس پوشيده بودند. در آنجا کتابخانه اي بزرگ هم وجود داشت.
من از فرشته پرسيدم چرا اين افراد تو را نمي بينند؟ فرشته پاسخ داد اينها افرادي بودند که در دنيا بسيار خودپسند بوده و جز خود هيچ کس ديگر را نمي ديدند.
بعد از مدتي احساس سنگيني عجيبي در سرم کردم و بعد از به هوش آمدن، خود را روي تخت بيمارستان ديدم. مدارک پزشکي موجود نشان مي دهد که جرج براي حدود نه دقيقه نبض و فشار خون نداشت؛ يعني از نظر پزشکي مرده بود. ولي بعد از گذشت نه دقيقه به طور معجزه آسايي دوباره زنده شد.
جرج پس از آن به سراغ ريموند مودي- محقق معروف تجربيات نزديک به مرگ- رفت و تمام اين تجربيات را در اختيار او گذاشت. جسد دکتر ريچي در روز 29 اکتبر سال 2007 در منزل خود در ويرجينيا پيدا شد.
او سال ها بود که از سرطان رنج مي برد و هميشه اين جمله را مي گفت:« مرگ مانند راهرويي است که ما همواره در آن قدم مي زنيم.»

● مرگ در دو روز پياپي
 

بازگشت به دنياي زنده ها

تجربه بعدي ثبت شده از زنده شدن پس از مرگ به نام مايکل ويلکينسون از اهالي پريستون انگليس نوشته شده است.
مايکل که سال ها از بيماري قلبي رنج مي برد سرانجام در بيمارستان پريستون با وجود تلاش زياد پزشکان از دنيا رفت. بعد از اعلام قطعي مرگ او تمامي دستگاه هاي حيات دهنده از بدن او جدا شدند اما 30 دقيقه بعد مايکل مقابل چشمان حيرت زده بقيه دوباره نفس کشيد.
البته مايکل نتوانست تجربه خود را از دنياي ديگر بيان کند و فقط به اين موضوع اشاره کرد که از بدن خود خارج شده بود؛ طوري که مي توانست بدن بي جان خود را روي تخت ببيند. مايکل متوجه شده بود که آن همه دردي که در اين سال ها تحمل مي کرد ديگر به پايان رسيده... اما نکته عجيب اينجا بود که دو روز بعد مايکل براي دومين بار مرگ را تجربه کرد و اين تجربه اين بار هميشگي بود.

● زندگي بدون سرطان
 

بازگشت به دنياي زنده ها

ملن توماس سال ها بود که از سرطان رنج مي برد و سرانجام در سال 1982 روي تخت بيمارستان از دنيا رفت؛ ملن در زمان مرگ احساس کرد که از بدن خود که روي تخت دراز کشيده فاصله گرفته و به سوي نور مي رود.
اين نور ملن را به سمت خود مي کشيد. او هم ادعا مي کند که در مدت طي اين مسير زندگي گذشته اش مثل يک فيلم از جلوي چشمانش مي گذشت. بعد از حدود يک ساعت و نيم، او احساس کرد که همه چيز به عقب برمي گردد و دوباره به سمت زمين کشيده مي شود و وقتي چشم هايش را باز کرد ديد که روي تخت خود خوابيده و همسرش بالاي سرش گريه مي کند. او براي يک ساعت و نيم مرده بود و قلب و نبضش ديگر ضرباني نداشت. بعد از سه ماه استراحت ملن توماس تصميم گرفت که دوباره براي انجام تست به آزمايشگاه برود اما در کمال تعجب ديد که ديگر اثري از غده سرطاني نيست.

● رکورددار مرگ
 

بازگشت به دنياي زنده ها

دنيل اکوچوو 23 ساله اهل نيجريه يکي از افراد ديگري است که مدعي است با تجربه دنياي بعد از مرگ رو به رو شده است؛ البته تجربه او يک مورد خاص است چون دنيل بعد از 48 ساعت تجربه مرگ دوباره زنده شده است.
ماجراي تجربه شگفت انگيز دنيل بسيار شنيدني است؛ «وقتي روز شنبه 30 نوامبر سال 2001 بدن نيمه جان دنيل با آمبولانس به بيمارستان رسيد، دکتر سريعاً معاينات خود را شروع کرد ولي قلب دنيل هيچ ضرباني نداشت. صداي نفس او به گوش نمي رسيد و حتي چشم هاي او هم هيچ عکس العملي به نور نشان نمي دادند. دکتر معالج بعد از انجام آزمايش هاي مورد نياز حرف آخر را زد و گفت :«ديگر کاري از دست من ساخته نيست؛ او مرده است».
جسد دنيل به سردخانه منتقل شد و تا انجام مراحل قانوني و مرسوم براي کفن و دفن در يکي از يخچال هاي سردخانه قرار گرفت. ولي بعد از دو روز، يعني دوم دسامبر 2001 در کمال تعجب دنيل زنده شد. دنيل درباره تجربيات خود از دنياي ديگر به افرادي که شگفت زده به او نگاه مي کردند گفت: «بعد از جدا شدن روح از بدنم دو نفر که خيلي شبيه فرشته ها بودند به سمت من آمدند.»
آنها خيلي مهربان بودند و من را نزد شخص ديگري که او هم مثل فرشته ها بود و لباس سفيدي بر تن داشت بردند. فرشته سفيدپوش مرا به مکان زيبايي هدايت کرد. در آنجا هم همه سفيدپوش بودند. وقتي از فرشته راهنما پرسيدم که آيا اين افراد هم فرشته هستند گفت:« نه آنها روح کساني هستند که از دنيا رفته اند. بعد از آن وارد جاده اي سرسبز و زيبا شديم که صداي دل انگيزي از همه جاي آن به گوش مي رسيد و بوي خوشي هم فضاي آنجا را پوشانده بود. اين افراد سفيدپوش دست هايشان را همزمان تکان مي دادند و حرکت مي کردند.»
دنيل در يادآوري خاطراتش گفت که از ديدن اين گروه شگفت زده شده بود؛ چرا که انگار نيرويي ماورايي همه آنها را هدايت مي کرد. بعد فرشته او را به اقامتگاهي برد که توسط ارواح ساخته شده بود. از نظر دنيل آن ساختمان آن قدر زيبا بود که او اصلاً قادر به تعريفش نبود و همه چيز مثل طلا مي درخشيد.
در همان لحظه که دنيل محو تماشاي اين قصر زيبا بود، فرشته گفت که تو هنوز براي ورود به اين مکان آماده نيستي و من مي خواهم که جاي ديگري را به تو نشان دهم.
آنها به دروازه بزرگي رسيدند و همراه دنيل او را به سمت دروازه هدايت کرد طوري که او بتواند صداي گريه ها، فريادها و ناله هاي ديگران را به وضوح بشنود، به نظر مي رسيد آنها فرشته را نمي ديدند چون دائم از دنيل درخواست کمک مي کردند.
يکي از آنها که از صندوق کليسا مقدار زيادي پول دزديده بود و به خاطر اين گناه بزرگ گرفتار شده بود بيشتر از بقيه ناله مي کرد و فرياد مي زد که از کار خود پشيمان است. او از دنيل خواست تا اموالش را بفروشد و اين پول را به کليسا برگرداند تا گناهانش بخشيده شود و روحش در آرامش باشد. در اين هنگام فرشته به دنيل گفت به تو شانس دوباره اي داده شده و مي تواني به زمين برگردي تا مأموريتي را که به تو سپرده شده انجام دهي».
تجربه عجيب دنيل زندگي او را به کلي تغيير داد به طوري که علاوه بر جبران گناهي که آن مرد انجام داده بود سعي کرد اشتباهات خودش را هم جبران کند.

● راه رفتن در باغ گل
 

بتي جين ايداي در سال 1942 در نبراسکا به دنيا آمد. او يکي از مشهورترين نويسندگاني است که راجع به زندگي پس از مرگ کتاب هاي متعددي نوشته است که معروف ترين اين کتاب ها کتاب «درآغوش گرفتن روشنايي» است که در سال 1992 به چاپ رسيده و يکي از پرفروش ترين کتاب هاي سال لقب گرفت. در 18 نوامبر 1973 در حالي که بتي 31 ساله بود، بعد از انجام يک عمل جراحي سخت در بخش مراقبت هاي ويژه شاهد « تجربه نزديک به مرگ» بود. او در کتاب در آغوش گرفتن روشنايي که راجع به تجربه هاي بعد از مرگ خود گفته، ادعا مي کند: «در موقع جراحي، احساس سبکي و راحتي به من دست داد و تمام دردهايم کاملاً از بين رفت، بعد از آن کم کم سبک تر شده و به سمت نوري در بالا اوج گرفتم و توانستم جسم خود را روي تخت ببينم و به طور ناخودآگاه به سمت نور پرواز کردم و داخل تونلي تاريک شدم ولي آن نور از انتهاي تونل ديده مي شد، بعد توانستم شخصي را ببينم که هاله اي نور دور تا دورش را گرفته بود و هرچه به او نزديک تر مي شدم نور بيشتر و بيشتر مي شد؛ نوري طلايي رنگ به روشنايي خورشيد؛ به طوري که از شدت نور اطراف را به خوبي نمي ديدم. در اين زمان نوري هم من را در بر گرفت اما به روشنايي آن نور نبود. در اين هنگام من احساس علاقه شديدي نسبت به آن نور کردم عشقي که تا آن زمان هيچ گاه تجربه نکرده بودم، بعد به سمت نور رفته و آن را در آغوش گرفتم و حس کردم در خانه خود هستم و دائم فرياد مي زدم به خانه برگشتم.
در همان لحظه او به من گفت که مرگ تو موقتي بوده و هنوز زمان مرگت نيست. احساس کردم تا به حال از هيچ حرفي اين قدر ناراحت نشده بودم، من عشق واقعي را اينجا پيدا کردم و زندگي روي زمين براي من هيچ مفهومي نداشت.
با التماس به او گفتم من نمي خواهم برگردم و او فقط به من نگاه مي کرد و هيچ جوابي نمي داد، چاره اي نداشتم هنوز زمان مرگم نرسيده بود.

بازگشت به دنياي زنده ها

دائم اين سؤال در ذهنم مي پيچيد. چرا وقتي نوبت من نبود اين اتفاق برايم رخ داد. نور او تمام ذهن من را پر کرده است.
آن نور همين دانشي است که اکنون دارم. با خودم فکر کردم اين وظيفه من است تا بعد از بازگشت تمام تجربيات شيرين خود را در اختيار ديگران هم بگذارم. بعد از آن، دو نفر از دوستان صميمي خود را ديدم که قبلاً از دنيا رفته بودند و با آنها به اتاقي رفتم که همه در حال آماده کردن لباس هاي سفيد زيبا بودند و در اتاقي ديگر که مانند کتابخانه بود عده اي مشغول کارهاي متفاوتي بودند.
بعد از آن وارد باغي شديم که بسيار سرسبز و زيبا بود و کوه هاي بلند و رودخانه هاي زيباي آن بسيار چشم نوار بود. پشت يک آبشار باغي پر از گل هاي رز به چشم مي خورد، اما درست موقعي که خواستم از اين گل هاي رز بچينم آن نور مرا صدا زد و مرا به سمت خود کشاند.
بعد از آن عده اي جمع شدند تا آمدن تازه وارد را جشن بگيرند اما فرشته اي گفت او به طور کامل نمرده است و بايد به زودي باز گردد و من بي اختيار پشت سر فرشته به حرکت در آمدم. بعد به جايي رسيديم که عده اي مشغول عبادت بودند و فرشتگان زيادي دور آنها را گرفته و از آنها محافظت مي کردند.
فرشته از من خواست تا اگر آرزويي دارم به او بگويم و اين مي تواند آخرين خواسته من باشد و من از او خواستم تا خانواده خود را که سال ها پيش ترک کرده بودم ببينم و فرشته من را به سمت خانه پدري ام برد ولي هرچه تلاش کردم تا با آنها ارتباط برقرار کنم نتوانستم.
بعد از آن احساس کردم دوباره سنگين مي شوم و کم کم توانستم زمين را ببينم. هنگام بازگشت تعدادي از فرشتگان براي بدرقه من آمده بودند، تمام اين اتفاقات چهار ساعت طول کشيده بود ولي براي من به اندازه چشم برهم زدني گذشت و روي تخت بيمارستان- همان جايي که تمام اين مسائل شروع شد- به هوش آمدم.
از آن به بعد مرتب اين سؤال در ذهن من به وجود مي آيد: هدف ما از زندگي چيست؟ آيا مکاني که من رفته بودم بهشت بود؟ چرا همه مردم فکر مي کنند زندگي در اين دنيا جالب تر و بهتر است و چرا از مرگ مي ترسند؟»
بعد از چاپ کتاب موفق آغوش گرفتن روشنايي مصاحبه هاي زيادي با بتي انجام شد که يکي از جنجالي ترين مصاحبه ها را مي خوانيم.

● فکر مي کنيد چرا شما براي اين تجربه انتخاب شديد؟
 

خودم هميشه راجع به اين موضوع فکر مي کنم. اما هيچ نظر خاصي در اين باره ندارم. ممکن است در تحقيقات بعدي به اين نتيجه برسم و براي شما هم مي گويم که چرا من انتخاب شدم.

● تعهدي که هميشه راجع به آن صحبت مي کنيد چيست؟
 

تعهد من تجربه اي است که به دست آوردم. من وظيفه دارم تا تمام آنچه را ديدم در اختيار ديگران قرار دهم و آنچه را در دنياي پس از مرگ ديدم براي ديگران توضيح دهم.

● درتمام مدتي که اين تجربه شيرين را داشتيد دائم مي پرسيديد که هدف از زندگي روي زمين چيست؟ آيا شما به نتيجه اي رسيديد و فهميديد که هدف چيست؟
 

من ياد گرفتم که بدون شرط ديگران را دوست داشته باشم، چيزي که فکر نمي کنم در هيچ کجاي جهان اتفاق افتاده باشد. ياد بگيريم که همديگر را دوست داشته باشيم؛ حتي کساني که دوست داشتني نيستند.

● فکر مي کنيدعلاقه شما به ديگران بعد از اين تجربه بيشتر شد؟
 

بله، بدون شک بيشتر شد.

● تجربه خود را راجع به گل رزها بگوييد، اين واقعاً بخشي بود که مرا تکان داد.
 

گل رز مي تواند سمبل چيزي باشد که من ديدم، رزها نشانگر عشق واقعي بودند. من خواستم به آنها دست بزنم اما صدايي مانند آهنگ به گوشم مي رسيد اين همان نور بود که مرا صدا مي زد.

● تا به حال شده که بخواهيد اين تجربه برايتان تکرار شود؟
 

هميشه همين آرزو را داشتم. در آنجا فضاي غيرقابل باوري بود که شيرين ترين تجربه زندگي ام به حساب مي آيد و مطمئناً همه مردم دوست دارند که تجربيات شيرين زندگي شان دوباره تکرار شود.

● زنده شدن در سردخانه
 

سال ها بود که سوزان از بيماري ديابت رنج مي برد تا اينکه در روز تولد خواهرزاده اش وقتي که مي خواست روي صندلي بنشيند روي زمين افتاد و بيهوش شد. خانواده اش سريع آمبولانس خبر کردند تا او را به بيمارستان برسانند اما قند خونش آن قدر پايين آمده بود که سوزان در همان آمبولانس از دنيا رفت و بدن بي جان او به بيمارستان رسيد و به سردخانه منتقل شد. اما مدتي بعد يکي از کارکنان سردخانه متوجه صدايي شبيه ناله شد و سوزان را در حال گريه ديد.
سوزان فوراً به بخش اورژانس منتقل شد. او بعدها براي خانواده اش تعريف کرد که آخرين چيزي که به خاطر دارد اين است که هنگام نشستن روي صندلي درد شديدي در کل بدن او پيچيد و ديگر چيزي نفهميد.
بعد از مدتي مادرش را که دو سال پيش از دنيا رفته بود در کنار خود ديد، کمي بعد او به هوش آمد و خود را داخل کمد تاريک و سردي ديد؛ نکته جالب اينجاست که وضع سلامتي سوزان بعد از زنده شدن، رو به بهبود گذاشت و ديابتش تقريباً درمان شد. بعضي ها بعد از بازگشت به دنيا تصميم به جبران گذشته شان گرفته اند.

● شانس دوباره
 

هاوارد استورم به خاطر دردي در شکمش در بيمارستاني در پاريس بستري بود. او ادعا مي کند يک روز که از درد شديد به خود مي پيچيد ناگهان متوجه شد به طرز عجيبي مي تواند روي پايش بايستد و درد شکمش هم به کلي از بين رفته است اما هرچه تلاش مي کرد تا با پرستار يا همسرش صحبت کند نمي توانست.
در همين حين صدايي از راهروي بيمارستان به گوشش رسيد که او را صدا مي زد و مي گفت هاوارد به اينجا بيا ما مدت زيادي است که منتظر تو هستيم.
هاوارد از اتاق خارج شد و ديد افراد زيادي در انتظار او هستند. آنها کساني بودند که هاوارد حق آنها را خورده بود.
در همين لحظات هاوارد ناگهان به ياد خدا افتاد و از خدا خواست که او را ببخشد و درست در همين لحظه احساس کششي عجيب کرد و با باز کردن چشم هايش خود را روي تخت بيمارستان ديد. هاوارد بعد از اين تجربه معتقد بود که اين شانسي دوباره بوده که به او داده شده تا گذشته اش را جبران کند.

● حس نيرويي قدرتمند
 

گفت و گوهاي جنجال برانگيز زيادي با افرادي که تجربه نزديک به مرگ را داشته اند انجام شده است. سايت «درون ناب»pureinsight با يکي از مدعيان اين تجربه گفت و گويي اختصاصي انجام داده تا اطلاعات بيشتري از تجربه شگفت انگيز اين فرد در اختيار عموم قرار بگيرد. البته اين شخص راضي به ذکر نام خود نشده است.

● کمي درباره خودتان توضيح دهيد؟
 

من در اوکلاهاماي تگزاس واقع در جنوب غربي آمريکا در خانواده اي مسيحي و مذهبي متولد شدم. زماني که بچه بودم هميشه با اعضاي خانواده ام به کليسا مي رفتم اما وقتي بزرگ تر شدم تعداد دفعات رفتم به کليسا کمتر شد.

● شغل شما چيست؟
 

من استاد تاريخ دانشگاه ايلينوآ در شيکاگو هستم. زمينه تخصصي تدريسم تاريخ قرون وسطي است.

● شما تجربه نزديک به مرگ را داشته ايد؟
 

بله، سال 1988 بود و من براي شرکت در يک کنفرانس در لندن بودم. در آن زمان به شدت دچار بيماري آسم بودم و از شانس بدم همان روزي که کنفرانس داشتم هواي لندن بسيار آلوده بود و رسانه ها مرتب به افرادي که دچار بيماري هاي ريوي بودند تذکر مي دادند که از خانه بيرون نيايند اما من از هتل محل اقامتم خارج شدم. در نتيجه تنگي نفسم بيشتر و بيشتر شد؛ تا جايي که در شرايط بسيار خطرناکي قرار گرفتم. وقتي به هتل برگشتم آن قدر حالم بد شد که با رسيدن اورژانس به محل سريعاً من را به نزديک ترين بيمارستان منتقل کردند. زماني که به بيمارستان رسيدم ديگر ريه هايم مسدود شده بود و نمي توانستم نفس بکشم و دستگاه تنفس مصنوعي کار اکسيژن رساني به من را برعهده داشت و دقيقاً در همين زمان بود که آن اتفاق هاي عجيب و غريب برايم افتاد.

● ممکن است براي ما توضيح دهيد که چه چيزهايي ديديد و چه احساسي داشتيد؟
 

اگر درباره تجربه نزديک به مرگ مطالعه داشته باشيد، درباره تونل نور و تمام جزئيات آن شنيده ايد. من چيزي شبيه به تونل را به ياد نمي آورم بلکه تجربه ام عميق تر از آن است که معمولاً در رابطه با آن توضيح مي دهند. در آن لحظه تمام زندگي ام در برابر چشمانم دوره شد. اول از همه به ياد دارم در مکاني بودم که هيچ شکل خاصي نداشت و همه چيز به يک رنگ بود؛ رنگي شبيه آبي خاکستري. خب شايد آسمان بود، شايد هم زمين اما همه چيز يک رنگ داشت.

● شما متوجه هيچ نور، يا چيزهايي که در هوشياري با آن مواجه مي شويد نشديد؟
 

در جايي که من بودم سمت راستم چيزهايي مشاهده مي کردم. موجودي نديدم اما حضور آن را حس مي کردم؛ اينکه موجودي قدرتمند و بزرگ در کنارم و سمت راست من ايستاده است. اين حس تمام مدت با من بود. براي مدتي در آن مکان نامعلوم همراه با آن حس عجيب بودم تا اينکه مرور زندگي ام آغاز شد و اين تکان دهنده ترين تجربه زندگي ام بود. انگار که به ستاره ها متصل بودم.

● يعني مرور تمام لحظات زندگي تان از زمان کودکي تان آغاز شد؟
 

نه، چيزي که من به ياد مي آورم قسمت هايي از زندگي ام بود. همه چيز انگار واقعي و احساسات به معناي واقعي کلمه قابل درک بود.

● لطفاً توضيح بيشتري در اين مورد بدهيد.
 

خب، اين تجربه بسيار شخصي است. من يک روز دوستم را رنجاندم و در آن لحظه حرفي که زدم به نظرم بسيار منطقي بود اما پس از تجربه نزديک به مرگ و تجربه داشتن احساس ديگران متوجه شدم که آزار و رنجش افراد چقدر بد است و اين احساس همه چيز را در زندگي من تغيير داد.

● شما در صحبت هايتان اشاره کرديد که انگار به ستاره ها متصل بوديد. کمي در اين مورد توضيح دهيد.
 

خب، من کاملاً وجود يک اشعه را احساس مي کردم؛ شبيه نوري باريک که شما را به ستاره ها وصل مي کند. من به خوبي اين اشعه ها را مي ديدم. انگار که همه چيز در جهان به آن نور ختم مي شد.

● پس شما اشعه نور را ديديد؛ اين طور نيست؟
 

بله کاملاً آن را ديدم و احساس کردم.

● يعني چيزي شبيه به اشعه بود؟
 

بله راه هاي باريک و سفيد رنگي با اشعه هاي نوراني که مرا به هر چيزي که در جهان وجود داشت متصل مي کرد.

● اگر در اين نور شما را به هر چيز ممکن در جهان متصل مي کرد پس حتماً آينده را هم ديده ايد؟
 

بله، من آينده فرزندانم را ديدم. ديدم که آنها با چه مشکلاتي دست و پنجه نرم خواهند کرد. از آنجايي که من و همسرم از هم جدا شده ايم فرزندانمان يک هفته را با مادر خود و يک هفته را با من سر مي کردند. پس از مرخص شدن از بيمارستان به دليل اينکه بيمه تمام مخارج مرا پرداخت نکرده بود با مشکلات مالي رو به رو شدم و به همين دليل ديگر نتوانستم کودکانم را نزد خود نگاه دارم. البته پس از پس انداز مقداري پول، دو سال بعد از اين حادثه به دادگاه رفتم تا بتوانم بار ديگر فرزندانم را ببينم. من همه اين اتفاق ها را در لحظه تجربه نزديک به مرگ ديده بودم.

● يعني همه چيز توسط حس حضور موجودي در سمت راستتان به شما نشان داده شد؟
 

خير، همه چيز براي خود من آشکار شد اما آن موجود همه جا با من بود و مرا همراهي مي کرد.
منبع: همشهري سرنخ، شماره 55



 



نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط