سلوك فردي و فرماندهي شهيد هاشمي(2)


 






 

گفتگو با حاج سيد محمود صندوق چي
 

خاطره ميدان مين و آقاي لودرچي را هم برايمان تعريف كنيد.
 

اين جريان مربوط به تير ماه سال 1360 است. بچه ها در منطقه ميدان تير آبادان سمت جاده ماهشهر مستقر شده بودند، شهيد هاشمي دستورداده بود از قسمت زير خاكريز تا قسمتي جلوتر و زير يك كاميون سوخته حاوي اجساد سوخته عراقي ها كانالي حفر شود. با حفر اين كانال يك نفر به راحتي ميتوانست به حالت خميده تا سنگر ديده باني كه كمتر از 300 متر با عراقي ها فاصله داشت، رفت و آمد كند .يك تيربار هم آنجا كار گذاشته بودند و نيروي ديده باني به راحتي از اين كانال به سنگر مي رفت. از زمان احداث اين كانال ما ديگر تلفاتي نداشتيم.
يك بار هم شهيد چمران به آبادان آمده بود و به اتفاق شهيد هاشمي از قسمت هاي مختلف سنگرهاي فداييان اسلام و همين طور از اين كانال مارپيچ بازديد كرد و به نظر آقاي چمران، حفر اين كانال يكي از بهترين ابداعات آقاي هاشمي بود. يكي از دلايلي كه ميدان تيرآبادان فتح شد اين بود كه دشمن متوجه اين كانال نشد. بچه ها براي فتح ميدان شبيخون زدند. با وجود خمپاره هايي كه دشمن مي زد، به واسطه اين كانال امن تلفاتي نداشتيم. تعدادي از عراقي ها فرار و عقب نشيني كردند و فقط با از دست رفتن يك يا دو تن از رزمنده ها ميدان تير آبادان فتح شد. فرداي روز فتح ميدان تير، به همراه تعدادي از رزمنده ها در حال تردد در محل بوديم. من پشت سر يكي از رزمنده ها به نام آقاي بهادري كه از بابلسر آمده بود، حركت مي كردم ،كه ناگهان صداي مين و قطع پاهاي اين رزمنده ما را هشيار كرد و فهميديم در يك منطقه مين گذاري شده قدم برمي داريم. چند روز طول كشيد تا بچه ها بدون هيچ تلفاتي توانستند مين هاي منطقه را خنثي كنند.
در مورد خاطره آقاي لودرچي بايد عرض كنم، كه بعد از حفر كانال مارپيچ براي حفاظت خود رزمنده ها هم، نياز به احداث خاكريزهايي بود. يك لودرچي داشتيم اهل بوشهر معروف به آقاي حسين لودرچي. ايشان يك لودر كوچك داشت و در منطقه مشغول به احداث خاكريزها شد. من بعضي از شبها از ستاد براي ديدن بچه ها و شهيد هاشمي به خط مي رفتم. يك شب سراغ حسين لودرچي را از بچه ها گرفتم. گفتند مشغول كار است. يك ساعتي گذشت ديدم نه صدايي از خودش هست و نه از لودرش. به شوخي گفتم: «بچه ها مثل اينكه مشغول كار براي عراقي هاست.» بعد به اتفاق يكي از دوستان درصدد جستجو برآمديم و بالاي آخرين خاكريزي كه احداث شده بود رفتيم. همان موقع عراقي ها يك خمپاره منور زدند و اين باعث شد تا دو تن از تكاوران عراقي را كه به سمت حسين لودرچي مي آمدند ببينيم. از طرفي هم آنها ما را رويت كردند. عراقي ها به سمت سنگرهاي خود فرار كردند و من هم به سمت سنگرهاي خودمان. با تيراندازي هايي كه به سمت ما مي شد، حسين لودرچي كه به خواب رفته بود، بيدار شد و با لودرش به سمت نيروهاي خودي حركت كرد و به سلامت به ما ملحق شد. اينها خاطراتي است.كه اگر به هر كدامشان دقت شود بيانگر اين مطلب است كه چقدر نيروهاي ما جنگ را سهل و ساده گرفته بودند و هيچ ترسي براي مبارزه با دشمن نداشتند و چنانچه تداركات بيشتر و آموزشهاي لازم برايشان فراهم مي شد، چه بسا جنگ در كمترين مدت زمان ممكن به نفع نيروهاي ما به اتمام مي رسيد. خاطرات روزمره جنگ هر كدام خاطره عجيبي است!

خاطره ظهر عاشورا كه بسياري از آن ياد مي كنند چيست؟
 

اين خاطره اي كه برايتان بازگو مي كنم، همان خاطره نماز ظهر عاشوراست كه بسيار طنين انداز شد. يكي از دوستاني كه با ما به آبادان آمد شهيد محمد يزداني، جواني رشيد بود كه مسئوليت امور اداري ركن يك را به ايشان واگذار كرده بوديم. كار ايشان در ارتباط با آمار و ارقام و مسائل مربوط به ثبت و ضبط پرونده رزمندگان بود. محل استراحت من وشهيد هاشمي و يزداني در يك اتاق بود. شب عاشورا بود. آن شب بعد از مراسم عزاداري حضرت اباعبدالله الحسين آقاي يزداني طبق معمول براي گرفتن آمار شهدا و مجروحان به بيمارستان ها و سردخانه ها رفت.
آقاي يزداني به من گفت: «اجازه بده من با سيد به خط بروم» گفتم: «مي دانم ولي اجازه بده چون ديشب خواب ديدم كه شهيد مي شوم من دلم توي خطه!» جريان را شهيد هاشمي در ميان گذاشتم ايشان گفت: «اجازه بده كه با من به خط بيايد» و رفتند.
چند روزي بود كه بچه ها از نظر آب در مضيقه بودند. شهيد يزداني هم كه در جريان بود چند عدد كلمن آب تهيه كرده بود و داخل خط سنگر به سنگر به بچه ها آب مي رساند. در اين بين مورد اصابت يك تير مستقيم از توپ دشمن قرار گرفت و سرش از بدنش جدا شد. حتي قسمتي از پاهايش هم مورد اصابت قرار گرفته بود و از بقاياي پيكر اين جوان تنومند و رشيد با قد صد و هشتاد سانتي متر چيزي باقي نمانده بود. حدود ساعت يك و نيم بعد ازظهر شهيد هاشمي با صورتي خاك آلود و برافروخته آمد و به من گفت: «صندوقچي بيا رفيقت را آوردم» با آن چهره اي كه از او ديدم حدس زدم چه اتفاقي افتاده است. به سمت ماشين كاديلاك رفتم و جنازه شهيد را كه داخل پتو پيچيده شده بود در صندوق عقب ماشين ديدم. شهادت او مصادف بود با ظهر عاشورا. شهيد هاشمي بسيار متاثر شده بود و به بچه ها گفت: «جمع شويد مي خواهيم وضوي خون بگيريم و نماز ظهر عاشورا را بخوانيم» و صورتش را داخل شكم پاره شهيد يزداني فرو برد و به اقامه نماز ايستاد عكس اين صحنه هم موجود است. شهيد هاشمي پيكر شهيد يزداني را جلو گذاشتند و همه مقابلش به اقامه نماز ايستادند. در اين عكس شهيد شاهرخ ضرغام، شهيد غلامحسين زنهاري و همين طور آقايان عبداللهي از بچه هاي كميته منطقه 5 و آقاي مهندس ميردامادي هم در عكس هستند. آقاي مهندس ميردامادي در حال حاضر استاد دانشگاه در اصفهان است و به عنوان يكي از حاضران در صف اقامه نماز به امامت آقاي هاشمي حضور دارد.

شما خودتان در نماز بوديد؟
 

خير. من نبودم. خاطره ديگرم مربوط به 17 آذر ماه 1359 است. شبها بعد از نماز بچه ها در سنگرها جمع مي شدند و گپ مي زدند. آقاي هاشمي به بچه ها گفتند: برويم سري به عراقي ها بزنيم؟ بچه ها هم حركت كردند. در روزنامه هاي كيهان و اطلاعات آذرماه 1359 نوشته شد كه فداييان اسلام با شبيخون زدن به عراقي ها حدود سيصد نفر را كشتند و تعداد هفده نفر را هم به اسارت گرفتند. در شروع اين عمليات به نيروهاي خودي هيچ خسارتي وارد نشد.
فقط هنگام بازگشت به علت عدم اطلاع نيروي ارتش به تصور اينكه نيروهاي دشمن حمله كرده اند، آنجا را زير آتش گرفتند و تعدادي از بچه ها زير آتش خودي به شهادت رسيدند از جمله شهيد شاهرخ ضرغام كه بعد از آن عمليات ديگر كسي از ايشان خبري نداشت. بچه ها گفتند: آقاي ضرغام تير خورد و افتاد و كسي نمي توانست بياوردش. در مورد شهيد شاهرخ ضرغام هم گفتني بسيار است. كه مرا دقيقاً به ياد فيلم اخراجي ها مي اندازد.

آيا اين تيپ شخصيتها در جبهه زياد بودند؟
 

بله، همان طور كه گفتم خود گروه شهيد ضرغام را به نام گروه آدمخوار مي شناختند.

ظاهراًً اين اسم را روي ماشينها هم حك كرده بودند بله؟
 

بله. ما ديديم انعكاس اين اسم در اذهان خوشايند نيست اين بود كه با صلاح ديد گروه اسم را به گروه پيشرو تغيير داديم و جالب اين بود كه آن زمان كه بيشتر صحبت از برادر مكتبي و برادر مذهبي به ميان بود ولي بچه هاي رزمنده مايل بودند به گروه پنجاه نفري پيشرو شهيد ضرغام ملحق بشوند. بيشتر اعضاي گروه هم از منطقه نيروي هوايي بودند. شهيد شاهرخ ضرغام صاحب مدال و قهرمان كشتي فرنگي فوق سنگين بود و از آن بزن بهادرهاي منطقه نيروي هوايي بود و به تعبير خودم ايشان حر انقلاب بود و جالب اين بود كه با آن يد بيضا در محيط جنگ و جبهه در برابر بچه ها خيلي متواضع شده بود.

آيا از شيرين كاري هاي رزمنده ها چيزي به ياد داريد برايمان تعريف كنيد تا كمي فضاي بحث مان تغيير كند؟
 

بله. براي مثال شهيد ضرغام مي گفت: هر عراقي كه من را به دنبال خودش بدواند در ازايش بايد دو برابر مسافت من را كول كند و برگرداند. بچه ها خنده كنان مي گفتند: «خدا به داد كسي برسد كه بخواهد تو را كول كند» از نظر تيپ و قيافه شهيد ضرغام به نظرم شبيه به يك هنر پيشه خارجي (پاگنده) بود. ما هيچ لباسي كه به سايزش بخورد نداشتيم. يك بار براي استحمام به ستاد آمده بود .از حمام كه آمد لباسهايش را شسته بود و ما هيچ لباسي نداشتيم كه به تن كند و يك پتو به دور خود پيچيد و منتظر ماند تا لباسهايش خشك شوند و يكباره خبر دادند كه آقاي خلخالي براي ديدار آمده است. آقاي ضرغام هم از پشت جمعيت براي ديدن آقاي خلخالي سرك مي كشيد .ايشان متوجه شد و گفت برويد كنار ببينيم اين آقا كيست كه سرك مي كشد؟ بچه ها كنار رفتند .آقاي خلخالي هم با اينكه خيلي شجاع بود و با افراد شرور زياد برخورد كرده بود، با اين حال از ديدن هيبت تنومند شاهرخ جا خورد و عقب كشيد.
بچه ها هم جوك درست كرده بودند كه اگر بخواهيم آقاي خلخالي را بترسانيم بايد شاهرخ را نشانش بدهيم. از مشخصات بارز آقاي ضرغام اين بود كه هيچ وقت اسلحه به دست نمي گرفت .هميشه يك كارد سنگري همراهش بود و از اسلحه معمولي استفاده نمي کرد. و در عمليات خاص هم آر. پي. جي مي زد.

از شهيد هاشمي برايمان بيشتر تعريف كنيد.
 

بچه هايي كه در عمليات 17 آذر حضور داشتند تعريف كردند كه در مسير حركت به سوي دشمن زير تيربار عراقي ها بوديم. شهيد هاشمي براي اين كه به رزمنده ها روحيه بدهد، كلاه سبزش را از سر برداشته بود و آن را مثل بادبزن در هوا به اين طرف و آن طرف حركت مي داد و تيرها را هدايت مي كرد. در همان حين مچ دست آقاي هاشمي گلوله خورد و استخوانش تركيد. ولي با همان دست مجروح عمليات را هدايت كرد. صبح كه بچه ها از عمليات برگشتند شهيد هاشمي به بيمارستان رفت و دستش را جراحي و پانسمان كرد. چند ماهي هم دستش در گچ بود، تا به حال عادي برگردد. اين جراحت باعث شده بود تا ما بيشتر ايشان را ببينيم و در مصاحبت با ايشان باشيم.
بعد از عمليات 17 آذر توسط فداييان اسلام ارتش در تاريخ 19 يا 20 بهمن وارد عمليات شد. ولي با شكست مواجه و خسارت زيادي هم وارد شد. عمليات ديگري هم در دي ماه انجام داده بودند كه آن هم با شكست مواجه شد و شهيد هاشمي در اين ميان با بچه ها صحبت مي كرد و به آنها روحيه مي داد. مواقعي كه ايشان كار نداشت و در جبهه هم عمليات نبود، نقاشي مي كرد و به ياد دارم بيشتر تصوير گل مي كشيد. وقتي يكي از دوستانش به شهادت مي رسيد، ديگر از فقدان دوستان صحبت نمي کرد. گوشه اي مي نشست و مشغول نقاشي مي شد. گاهي هم آواز مي خواند. شعرها را في البداهه مي گفت و يادم هست كه به سبك عارف مي خواند. ايشان كمتر با هم سن و سالهاي خود وقت مي گذراند و بيشتر جوانان را مورد دلجويي خود قرار مي داد. رزمنده ها هم از او به عنوان يك اسوه و الگو پيروي مي کردند.
به نظر من ايشان شباهت زيادي به فيدل كاسترو داشت و با صلابت و هيبت و تيپ خاص خود خيلي مورد علاقه رزمنده هاي كم سن و سال بود و هميشه تعدادي جوان همراه وي حركت مي كردند. شهيد هاشمي حتي وقتي كه در مناطق جنگي به سر مي برد، هميشه مرتب و تميز بود. اين حالت انس و نزديكي بين رزمنده ها و شهيد هاشمي بعد از جنگ هم وجود داشت. بچه ها ايشان را در مغازه اش هم رها نمي کردند. شهيد هاشمي نسبت به نياز و درخواست رزمنده ها بي تفاوت نبود و هركاري از دستش بر مي آمد، براي آنها انجام مي داد. براي مثال در خود آبادان چند خانوار جنگ زده حضور داشتند كه محل زندگي خود را ترك نكرده بودند و پشت جبهه خدمت مي كردند. آنها سبزي، برنج، حبوبات پاك مي کردند و كارهاي از اين قبيل براي رزمنده ها انجام مي دادند. دختر خانم يكي از اين خانواده ها مورد پسند يكي از رزمنده ها قرار گرفته بود. اين رزمنده از شهيد هاشمي درخواست كرد تا دختر را برايش خواستگاري كند. شهيد هاشمي خيلي خوشحال شد و از اينكار استقبال كرد و برخوردي با رزمنده نكرد. جشن مختصري در هتل كاوانسرا برايشان ترتيب داد. گروه خبر صدا و سيما كه در آنجا مستقر بود از مراسم فيلم برداري كرد و اين فيلم در آرشيو صدا و سيما موجود است.

البته اين زوج بعداًً از هم جدا شدند!
 

بله، من به اين مسئله كاري ندارم. فقط كاري كه شهيد هاشمي كرد، بسيار دلنشين بود. نكته مهم اين بود كه ايشان حتي از مسائل عاطفي رزمندگان هم در‌آن محيط غافل نبود. در حاليكه من خودم با حضور دختر يا زن جوان در مقر شديداً مخالف بودم. به همين خاطر اولين كاري كه انجام دادم تقاضاي جابه جايي گروه مجاهدين خلق گروه بهداري هلال احمر و غيره از هتل كاروانسرا بود و نظرم اين بود كه در آنجا صرفاً محيطي براي جنگيدن و دفاع از ميهن فراهم باشد.
من خودم فرصت و حوصله رسيدگي به امور جانبي رزمندگان را نداشتم.گاهي پيش مي آمد که من در عرض 24 ساعت شبانه روز ، فقط دو ساعت وقت استراحت داشتم ، ولي شهيد هاشمي هم حوصله و فرصت كافي براي رسيدگي به تمام امور رزمندگان را داشت. اگر كسي در آن بين مي خواست نفاق ايجاد كند، نگاه تيزبين او مانع مي شد. ايشان کاملاً متوجه اطراف بود و اگر كسي به نظرش مشكوك مي آمد او را مورد بازجويي قرار مي داد و با شخص مورد نظر برخورد مي كرد .من فراست مومن را كه در قرآن به آن اشاره شده است، به وضوح در او مي ديدم. تقوي و دينداري ايشان هم قابل ستايش بود. هميشه به دستور ايشان يكي از بزرگترين سنگرها جهت اقامه نماز و دعا احداث مي شد. بعضي وقتها در مقر يا جبهه دعاي كميل را با صداي رسايي كه داشت تلاوت مي كرد. پدر ايشان هم در مسجد مهدي خان قاري و مدرس قرآن بود و شهيد هاشمي به اين واسطه با قرآن مانوس بود و مطمئناً اگر خطيب مي شد و لباس روحانيت به تن مي كرد، بسيار موفق مي شد و با اينكه از سواد بالايي برخوردار نبود، اما سخنراني هايش قبل از نماز جمعه آبادان براي افسران و فرماندهان و در مساجد محافل و براي عموم بسيار دلنشين بود. در كمتر كسي مي توان شجاعت و رأفت را با هم مشاهده كرد ولي در شهيد هاشمي بود.

رفتار شهيد هاشمي با اسرا چگونه بود؟
 

درآبادان حمامي بود به اسم احمديه. سيد مجتبي يك روز اسراي پنجم مهر را به حمام برد و خودش هم آنها را كيسه كشيد و شست و بعداً آورد و به ستاد تحويل داد. اين نشان رأفت اسلامي بود. او به اين ترتيب به بچه ها ياد مي داد كه ما با اين اسرا دشمني نداريم و فقط به دفاع از ميهن خود برخاسته ايم، و اصلاً دشمني در اسلام معنا ندارد. دشمن زماني دشمن است، كه با اسلحه مقابل ما باشد. يكي از نكاتي كه شهيد هاشمي و خودم به رزمندگان مي گفتيم اين بود كه وقتي درمقابل دشمن قرار گرفتيد ،به اين نكته توجه داشته باشيد كه آيا به خاطر تمام شدن فشنگش تسليم شده و دستش را بالا برده؟ در اين حالت اختيار و نحوه برخورد با خودتان است. ولي اگر فشنگ و موقعيت شليك داشته و شما را هدف قرار نداده بايد مراعات حالش را بكنيد. ما با كسي دشمني نداشتيم. ما در مقرمان كمبودهاي زيادي داشتيم. حتي آب را براي مجروحان در سردخانه اي كه جنازه هم در آن بود نگه مي داشتيم. چون از يخچالي كه در هتل داشتيم براي نگهداري گوشت و چيزهاي ديگر استفاده مي شد. از همان آب خنكي كه براي مجروحان استفاده مي كرديم به اسرا هم مي داديم. يا زماني كه چاي مي ريختند شهيد هاشمي اول به اسرا تعارف مي كرد. اينها همه نشانه حضور فرمانده اي با اخلاق در ميان ما بود.
به خاطر مي آورم كه در عمليات 5 مرداد 1360 از شب قبل به ما اعلام كردند كه اين عمليات را سپاه به تنهاي انجام مي دهد و شما فداييان اسلام به هيچ عنوان دخالت نكنيد. ساعت شش و نيم صبح بي سيم ها به صدا درآمدند و درخواست كمك كردند. شهيد هاشمي با يك گروه و خود من با گروه ديگري به بچه هاي سپاه ملحق شديم و بچه هاي سپاه را كه مجروح به جا مانده بودند نجات داديم. گروه خودمان هم صدمات زيادي ديد. اگر شهيد هاشمي آدم لجبازي بود، بايد اخلاق و انسانيت را زير پا مي گذاشت و به كمك نمي رفت. خود بچه هاي سپاه مي گفتند: «ما را فرستادند جلو، ولي فرماندهان ما را همراهي نكردند». من خودم مجروحي را با تيم خودم برگرداندم. اين جوان مضطرب و نگران ،مرتباً از من مي پرسيد: «آقا من را تنها نمي گذاريد؟ من را هم با خودتان مي بريد؟» مي گفتم: «پسر جان! يا همه با هم شهيد مي شويم يا همه با هم مي رويم خيالت راحت باشد».

شنيده ايم وقتي از نيروها شهيد مي شدند، شهيد هاشمي مي گفته است شهيد گريه ندارد وشادي كنيد آيا صحيح است؟
 

شادي كه نبود. با آهنگي خاص اشعار رزمي مي خوانديم. مي خوانديم: «ما فداييان در ره اسلام/ هستي خود را مي دهيم آسان/ شهادت در ره خدا آرزوي ماست/ قيامت سرفرازي و آبروي ماست./ جان نثاران راه حق هستيم/ عهد و پيمان خون و جان بستيم/ شهادت در ره خدا آرزوي ماست/ قيامت سرفرازي و آبروي ماست.» فكر مي كرديم كه ناله و زاري روحيه بچه ها را خراب مي كند. بچه هاي ما در شرايط بسيار سختي مي جنگيدند. آنها با هزينه هاي خودشان به جبهه مي آمدند. ما هيچ سهميه اي نداشتيم. نه اتوبوس و نه قطار. حتي حمام هم نداشتيم. آقاي احمدي آنجا براي استحمام بچه ها با ما همكاري مي كرد و ما با ايشان قرار داد مي بستيم. به ايشان مي گفتيم اگر از همه 15 ريال مي گيريد، از رزمنده هاي ما 1 تومان بگيريد يا اينكه صد تومان پيش پيش به آقاي احمدي مي داديم و قبض از ايشان مي گرفتيم و خودمان بين بچه ها تقسيم مي كرديم.
وقتي آبادان در محاصره بود، چيزي براي خوردن نداشتيم. با لنج نان مي آوردند كه تا به دست ما برسد خشك و خرد شده بود. ما داخل ظرف مي ريختيم و بچه ها با قاشق مي خوردند. اكثراً هم كمك هاي مردمي و بچه هاي بازار صنفهاي مختلف، گروه ضربت قصر فيروزه پشتگرمي ما بود. يكبار هم به آقاي خلخالي گفتيم: «اين همه مغازه زيادي ارزاق از بين مي رود» ايشان گفت: «خواربارها را صورت جلسه كنيد و به دست كميته ارزاق بسپاريد. آنها حسابش را داشته باشند. تا بدانيم كه صاحبش كيستند تا پولش را بعداً حساب كنيم، بعد بين همه توزيع شود» گاهي هم مقداري از اجناس صورت برداري شده را مي آورديم و در مقر مورد استفاده قرار مي داديم.

در مورد نيروها ي خود برايمان بگوييد.
 

از تيمسار قاسمي (از فرماندهاي نيروي انتظامي) كه فردي بسيار مسئول بود ياد مي كنم. ايشان در فاصله 300-400 متري دشمن پشت تيربار بود. وقتي شنيديم كه مجروح شده است با مقداري تداركات با يك وانت و با عنايت پروردگار به سمت ايشان حركت كرديم. ماشين زير آتش دشمن بود. وقتي بالاي سر‌آقاي قاسمي رسيديم، ديدم در خون خود مي غلتد. دو تا از هم سنگري هاي ايشان به شهادت رسيده بودند و يكي ديگر هم مجروح شده است. به آقاي قاسمي گفتم: «آقا بلند شو برويم بيمارستان». آقاي قاسمي در آن حال از ما پرسيد: «آيا كسي را داريد پشت تيربار جايگزين من كنيد؟» ما به ايشان گفتيم: «بله». تازه وقتي خيالش از وجود جانشين راحت شد ،رضايت داد تيربار را ترك كند و با ما به بيمارستان بيايد.
عمليات ثامن الائمه اولين عمليات سراسري و بزرگي بود كه باز هم نقش خط شكن را نيروهاي داوطلب فداييان اسلام بر عهده داشتند. از جمله اخوي من شهيد رضا صندوق چي، شهيد سيد حسن قاسمي و شهداي گرانقدر ديگر. آنهايي كه در اين عمليات اسمي از اين شهيدان نمي برند مديون آنها هستند. اين عزيزان از جان خود مايه گذاشتند و خط را شكستند، تا راه را براي عمليات نيروهاي سازمان يافته هموار كنند. سؤال اين است كه چرا قدردان ركن 2 اطلاعات فداييان اسلام و خدماتي كه اين گروه در مقابل ستون پنجم و نيروهاي ضد انقلاب مستقر در آبادان انجام دادند ،نيستيم.

از چگونگي عملياتشان و دستگيري آنها برايمان توضيح دهيد.
 

آنان بدون شليك گلوله اي و هيچ ضرب و شتمي يا سخن بلند و كوتاه گفت، نيروهاي غرب را كه تلفيقي از چريكهاي فدايي، توده اي و خلق عرب بودند، دستگير و سوار اتوبوس كردند. داخل مقر سپاه كه رسيدند گفتند: «در بيرون را ببنديد، غير از راننده و آقايي كه راننده تائيد مي كند، بقيه جاسوس و ستون پنجمي هستند» آنها تحويل دادستاني و بعد به تهران فرستاده شدند. شخصي به نام فرج الله پلنگ كه يك شب به بچه ها قرص هاي خواب آور داده بود تا آنان را از حال عادي خارج كند كه او هم با هوشياري نيروهاي فداييان اسلام شناسايي و تحويل داده شد. تمامي اين خاطرات مبين قدرت شهيد هاشمي در فرماندهي نيروهاست.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 43