فرمانده مظلوم(1)


 






 

«حماسه خرمشهر و شهيد هاشمي» در گفتگو با خانم معصومه رامهرمزي
درآمد
 

نام معصومه رامهرمزي براي كساني كه با دنياي كتاب مأنوسند چندان بيگانه نيست. او تا به حال چندين كتاب از خاطراتش درباره روزهاي اوليه جنگ منتشر كرده است. امدادگر آباداني ديروز و نويسنده امروز، به نيكويي توانست در فرصت محدود مصاحبه ،تصويري نيكو از شهيد هاشمي در فضايي كه او را به آبادان كشانده بود ترسيم كند.

اولين آشنايي شما با شهيد هاشمي چگونه رخ داد؟
 

گمان مي كنم آذر 59 بود كه براي اولين بار ايشان را ديدم. من امداد گر بيمارستان طالقاني آبادان بودم و پيشتر، از مهر همان سال با بچه هاي فداييان اسلام که مرتباً براي ما مجروح مي‌آوردند و به آنجا رفت وآمد داشتند، آشنا شده بوديم. آنها در هتل كاروانسرا بودند و با ما فاصله زيادي نداشتند. ظاهر خاصي داشتند و با بقيه بسيار متفاوت بودند و از همين جهت شاخص بودند. برخي از آنها شلوار كردي پايشان مي کردند، يا با زيرپيراهن سفيد به تن داشتند و در برخوردها و صحبتهايشان روحيات لوتي منشانه داشتند. گروه فداييان اسلام به اين واسطه برايمان شناخته شده بود. اين را هم مي دانستيم كه شهيد سيدمجتبي هاشمي فرمانده آنهاست. ايشان مرتباً به بيمارستان مي آمدند و به مجروحين سركشي مي کردند و به آنها روحيه مي دادند. صفا و صميميت خاصي در رفتارشان بود كه توجه همه را جلب مي كرد.
وقتي مشغول امداد و پانسمان مجروحان بوديم، ناگهان مي ديديم شهيد هاشمي وارد مي شود و شروع مي كند به خواندن اشعار و سينه زدن. يادم هست يكي از چيزهايي كه ايشان مرتباً مي گفتند اين بود كه «كار صدام تمام است/ خميني امام است/ استقلال، آزادي جمهوري اسلامي/ آخرين پيام است». اين را به شكل مداحي مي خواند. مي گفت:« نبينم اخم كنيد، نبينم گريه كنيد، ما پيروزيم». غوغايي در بخشها به راه مي انداخت و مي رفت. اتفاقاً يك مدت يك دستش هم شكسته بود و با دست ديگر سينه مي زد. در بخش با صداي بلندي اين را مي خواند و صدايش در بيمارستان طنين انداز مي شد و اين كارش موجب روحيه و شادي مجروحين و امدادگران مي شد. وقتي مي آمد به همه خسته نباشيد مي گفت و گاهي هم از هداياي مردمي با خودش مي‌آورد. از آذر تا اسفند 59 كه من در بيمارستان طالقاني بودم، در طول هفته آقاي هاشمي 2تا3 بار به بيمارستان سر مي زد. جبهه شان خرمشهر بود و فاصله زيادي با آبادان نداشت و ايشان مرتباً مي آمد به مجروحين سر مي زد و ما ايشان را مي ديديم. در بيمارستان ما فقط امدادگري نمي کرديم بلكه براي مجروحين مثل يك خواهر بوديم، خواهر بزرگتر يا كوچكترشان. كار ما فقط رسيدگي و مداوا نبود، بلكه گاهي اوقات حمايتهاي عاطفي كه در مورد اينها به عمل مي آورديم خيلي ارزشمندتر از مداواي ظاهري بود و از اين جهت براي اين اقدام شهيد هاشمي خيلي ارزش قائل بوديم.
براي نمونه سيد جلال پسر 12 ساله اي بود كه در بيمارستان بستري بود و در كردستان تمام خانواده اش را از دست داده بود و هيچ كس را نداشت. او در يكي از تيپهاي آبادان كار مي كرد و همانجا هم زخمي شده بود و او را به بيمارستان ما انتقال داده بودند. ما خيلي به او علاقه پيدا كرديم و دوستش داشتيم و در مدتي كه در بيمارستان بستري بود، مثل پروانه دورش مي چرخيديم. وقتي فهميديم خانواده اش را از دست داده، از او سؤال كرديم:« سيد جلال! چرا در جبهه مانده اي و فعاليت مي كني؟» مي گفت:« من كه قدم نمي رسد اسلحه در دست بگيرم، زورم هم كه نمي رسد با عراقي ها بجنگم، اما حديثي را از پيامبر شنيده ام كه هر كس به رزمنده ها خدمت كند ،خداوند اجر جهاد را به او مي دهد. ما آمده ام به اينها خدمت كنم كه خداوند آن اجر را به من بدهد». مي گفتيم:« خوب حالا درگردان و تيپي كه هستي چه كار مي كني؟» مي گفت:« براي رزمنده ها غذا آماده مي كنم، آفتابه آبشان را پر از آب مي كنم و در كنار توالتهاي صحرايي مي گذارم، جورابهايشان را مي شويم. هركاري كه از دستم برآيد برايشان انجام مي دهم». او به ما مي گفت:« از وقتي با شما آشنا شدم، ديگر احساس بي كسي نمي كنم».
فكر كنم عمليات بعد از رمضان بود كه بعد از بازگشت نيروها وقتي سراغش را گرفتيم، گفتند شهيد شده است. ما بيهوده به دنبال رستم و سهراب و اسطوره مي گرديم. رزمندگان اسطوره بودند. با حضور افرادي مانند سيد جلال با آن سن كم لازم نيست دنبال رستم و سهراب شاهنامه بگرديم. اينها خودشان شاهنامه هاي ما هستند.

گويا شما اول انقلاب در آبادان نام مدرسه تان را به فداييان اسلام تغيير داده بوديد. با توجه به علاقه اي كه به گروه فداييان اسلام داشتيد، آيا تشابه اسمي اين گروه با فداييان اسلام در شما انگيزه ايجاد نكرد كه از رابطه آنها با گروه شهيد نواب بپرسيد؟
 

من خودم خيلي شهيد نواب صفوي را دوست داشتم. عملكرد ايشان به روحيه بچه هاي آبادان مي خورد. مخصوصاً شجاعت و غيرتش. وقتي انقلاب شد من كلاس اول راهنمايي بودم و 12 سال داشتم. اما از همان وقت وقتي با گروههاي مختلف آشنا شدم، از قاطعيت شهيد نواب در برخورد با رژيم و نوع حضور ايشان در صحنه خيلي خوشم مي‌آمد و شخصيت نواب كه ناگهان وسط بازار شروع مي كرد به سخنراني و ارشاد مردم و... اينكه از دل مردم برخاسته بود، شباهت زيادي به فداييان اسلام به فرماندهي شهيد هاشمي داشت.
بچه هاي گروه شهيد هاشمي فوق العاده بي ادعا بودند. نه ادعا داشتند كه در اوج تقوا و مذهبي بودن هستند و نه اعمال رياكارانه اي را انجام مي دادند. فوق العاده بچه هاي بي ريايي بودند. مثلاً اگر با شلوار كردي راحت تر بودند، با همان مي گشتند. حالا هركس هرچه مي خواست بگويد. البته در شش ماه اول جنگ اين حس وجود نداشت كه اينها را طرد كنند، ولي بعدها احساس مي كردم رفتار اينها خيلي مورد علاقه ديگران نيست. ولي اينها خيلي عادي رفتار مي کردند. من يادم مي آيد كه مثلاًً يك مجروحي داشتيم در آبادان، وقتي من رفتم بالاي سرش و پرسيدم از كجا اعزام شدي ،گفت:« بچه تهرون هستم، ميدون خراسون». گفتم:« چرا نسبت به ميدان خراسان اينقدر تعصب داري؟» گفت:« شما بچه تهرون نيستيد و نمي دونيد ميدون خراسان و شوش يه چيز ديگه اس!» ابايي نداشتند كه چه مرامي دارند و از هويتشان اصلاً فرار نمي کردند. راحت حرف مي زدند و راحت برخورد مي کردند. آدم مي ديد در اوج فداكاري هستند،مي جنگند ،
مبارزه مي کنند ، زخمي مي شوند ، ولي ابايي ندارند كه بگويند از قشر عادي جامعه هستند. اصلاً تظاهر نمي کردند.

اين تفاوت لباس و ظاهري كه اشاره كرديد، صرفاً تفاوت ظاهر بود يا حاصل يك تفاوت باطني هم بود؟
 

فكر مي كنم عمده ترين تفاوت باطني شان صداقت و يكرنگي شان بود. هرجور بودند همان گونه بروز مي دادند. بعدها متاسفانه در جامعه ما آدمها ظاهر و باطنشان كمي متفاوت شد. البته اين را هم بگويم كه خيلي ها هم تحويلشان نمي گرفتند. بعدها با ادامه جنگ اين حس وجود داشت كه خيلي ها شايد اينها را آدمهاي مقبولي نمي دانستند. ولي واقعاً در ميان عموم مقبول بودند. يادم هست در شش ماه اول جنگ، يكي از خواهران همه خانواده اش را در خرمشهر و آبادان از دست داده بود. در اوج جنگ ،او با يكي از بچه هاي فداييان اسلام كه خيلي هم چاق بود و به شوخي به او مي گفتند "چيفتن" عقد كرد تا او بي كس نماند. من البته در عقدشان نبودم، اما از بعضي از بچه هاي بيمارستان كه شركت كرده بودند، شنيدم كه عقدشان هم در هتل كاروانسرا برگزار شد و خيلي ساده و معمولي هم بود. اين اوج جوانمردي يك فرد است كه در آن شرايط بحراني بيايد يك فردي كه هيچ كس را ندارد را به عقد خود درآورد و از او حمايت كند. اين جوانمردي ها و لوطي منشي هايي که داشتند در ديگر آدمها به اين شكل ديده نمي شد.

شاخصه هايي كه سبب شده بود اين لوتي ها دور شهيد هاشمي جمع شوند چه بود؟
 

خوب او هم از رنگ خودشان بود. من البته آن موقع نمي دانستم كه او يك كاسب معمولي در تهران است. اما بعدها كه او را بيشتر شناختم فهميدم، او هم مثل بچه هاي فداييان از خودش فرار نمي کرد. به اصل خودش اعتقاد و ايمان داشت و اصل خودش را دوست داشت. بخاطر همين صفايي كه داشت بچه ها دورش جمع شده بودند. من فراموش نمي كنم كه هر بار ايشان به بيمارستان مي آمد، بقدري به ما كه امدادگر بوديم و به پرستارها احساس خوشايندي دست مي داد كه گفتني نيست. هيچ كس نمي آمد چنين كاري را بكند. مي آمدند و سر مي زدند، اما رويشان نمي شد مثل او روحيه بدهند. هاشمي خجالت نمي كشيد. براي زخمي ها شعرهاي روحيه بخش مي خواند. سرشان و صورتشان را مي بوسيد و بغلشان مي كرد. اين كار در آن شرايط شش ماهه اول كه كمبود امكانات بود، پشتيباني نمي شديم و آبادان درحصر بود و... اين كار به ظاهر كوچك خيلي بزرگ بود.

در يكي از نوشته هايتان به دشواريهاي حضور بانوان در عرصه دفاع اشاره كرده بوديد. چگونه بود كه در گروه شهيد هاشمي اين حضور، پررنگ بود؟
 

البته حضور بانوان در آن شش ماه اول نسبت به بعدها خيلي راحت تر بود. اگر شما برويد خاطرات خانم كاظمي خبرنگار جنگ را بخوانيد، ايشان در شش ماه اول خودش را در دفاع خيلي راحت تر مي ديد. چون در شش ماه اول، اوج دفاع ما مردمي بود و چون زنها هم بخشي از اين مردم بودند. وقتي به جاي كلمه جنگ از كلمه دفاع استفاده مي كنيم، بار معنايي كلمه متفاوت مي شود و همه آدمها اعم از مرد و زن در حق دفاع شريك مي شوند. آن زمان به هر حال راحت تر بود، اما خيلي هم آسان نبود. ما خودمان هم براي ماندن با اعضاي ذكور خانواده يا محل و شهرمان درگيري داشتيم و آنها قبول نمي کردند. به دلايل مختلف كه مثلاًً زخمي مي شويد يا اسير مي شويد و ماندنتان زحمتش بيشتراست و...و ما براي اثبات سهيم بودن زنان در مفهوم دفاع، بايد براي ماندن و دفاع كردن با بستگان خوني مذكر و نزديكان و دوستان هم مي جنگيديم.
اما شهيد هاشمي اينگونه نبود. مي ديدم كه برخي از خانمها درگروه ايشان به عنوان خدمه توپ 106هم همكاري مي کردند يا در هتل كاورانسرا ما خانمهايي داشتيم كه آشپزي مي کردند. نگاه شهيد هاشمي به اين موضوع يك نگاه بسته نبود. با اينكه ريشه هاي سنتي داشت و هويت سنتي خودش را قبول داشت، اما نگاهش در اين خصوص هم باز بود. يعني اگر زني توان نشستن پشت توپ106 را داشت، در آن شرايط كمبود نيرو، ايشان ممانعت نمي کرد. يا اگر زني اين شجاعت را داشت كه با ايشان در بخشي از دفاع همراه شود ، مخالفت نمي کرد . ايشان خيلي راحت دختران خرمشهري و آباداني را كه مي خواستند در دفاع مشارك كنند، با خودشان مي بردند. البته اين نكته را هم بگويم كه واقعاً بچه هاي فداييان اسلام با وجود آن ظاهري كه شايد خيلي مقبول برخي نبود ،با زير پيراهن بودن و با دمپايي گشتن و حتي بعضيهايشان با سيگار دست گرفتنشان خيلي پاك نيت و پاك چشم بودند.
نه تنها خداي نكرده نگاه آلوده نداشتند، بلكه ما را آبجي صدا مي کردند و نگاهشان هم واقعاً نگاه به خواهرشان بود. خود شهيد هاشمي هم ما را آبجي صدا مي كرد نه خواهر يا عناوين ديگر. اما اين "آبجي" كه مي گفتند، واقعاً معناي خواهر داشت. انسان در قبال اينگونه خطاب كردنشان احساس امنيت مي كرد و مي فهميد كه براي او واقعاً اين خانم همچون خواهرش مي ماند و نگاه سوئي ندارد. شايد يكي كه ظاهرخيلي فريبنده تري هم از آنها داشت، احتمال مرضي در دلش وجود داشت؛ اما در دل اين بچه ها چنين چيزي نبود و اين خيلي باعث اطمينان خاطر مي شد. من در فاع نظامي با آنها همراه نشدم. ولي وقتي از بچه ها مي پرسيدم، از آن همراهي احساس امنيت خاطر مي کردند. آن نيت پاك شهيد هاشمي و گروهش در حضور خانم ها در جمع آنها خيلي موثر بود. من اين را به صراحت مي گويم كه ما يك مورد خلاف مسائل اخلاقي در هتل كاروانسرا نديديم و نشنيديم. همه شهيد هاشمي را قبول داشتند و مي پرستيدند و روي حرف او حرف نمي زدند. اين مديريت او بر نيروهايش در ايجاد آن جو سالم خيلي موثر بود.

آيا ازسخنراني هاي شهيد هاشمي پيش از خطبه هاي آبادان نكته اي را به ياد داريد؟
 

نماز جمعه شهر آبادان در طي سالهاي دفاع مقدس به خاطر تاثير عميقي كه بر روحيه رزمندگان داشت، از اهميت خاصي برخوردار بود كه البته همچون بسياري از موضوعات مرتبط با تاريخ دفاع مقدس كمتر توسط صاحب نظران تحليل و بررسي شده است.
شرايط ويژه ماههاي اول جنگ به دليل حمله هاي گسترده عراق به شهرهاي مرزي جنوب و غرب و عدم حمايت دولت وابسته بني صدر از نيروهاي دفاعي و نظامي، كشور را درآستانه سقوط قرار داده بود. تصرف بندر خرمشهر و محاصره كامل شهر آبادان، به آتش كشيده شدن پالايشگاه و خطر سقوط اهواز، وعده هاي دروغين بني صدر در اعزام نيرو به جبهه، ويراني شهرها و شهادت نيروهاي غير نظامي، همه و همه موجب تضعيف روحيه مردم و گسترش فضاي ياس و نااميدي در ميان مدافعان شده بود.
در اين شرايط حجت الاسلام والمسلمين جمي در زير موج فشارهاي نظامي و مردمي نماز جمعه را برپا و در خطبه نماز همه رزمندگان را به صبر و پايداري و مقاومت دعوت كرد. در روزهاي اول جنگ محل برگزاري نماز زير زمين محقري بود كه به كميته ارزاق شهرت داشت. يادم هست چند بار در اين كميته ارزاق، او سخنران پيش ازخطبه ها بود. خيلي كمرنگ در ذهنم است. همين قدر يادم هست كه در پيش از خطبه ها سخنراني هايي داشتند اما حرفهاي ايشان يادم نيست.

از زيارت شهيد هاشمي از شهداي آبادان خاطره اي داريد؟
 

عصرهاي پنجشنبه روز زيارت شهدا بود. شهدايي كه چند ماه يا چند روز يا حتي چند ساعتي از رفتنشان نمي گذشت. چقدر زود قبرستان مردگان به گلستان شهدا تبديل شد و چقدر با سرعت فضاي خالي و خاكي قبرستان را قبرهاي شهدا پركرد. قبرهاي گلي كه همه شبيه هم بودند. بالاي هر قبر، تابلوي آهني سياه رنگي قرار داشت كه روي آن نام شهيد، محل تولد، سال تولد، محل و تاريخ شهادت با رنگ سفيد نوشته شده بود. تعداد زيادي از قبور متعلق به شهداي گمنام بودند. مردان و زناني كه تكه تكه شده و هيچ اثري از چهره و سيمايشان نمانده بود تا شناسايي شوند. روي تابلوي آهني سياه شهداي گمنام اينطور نوشته شده بود «نام: شهيد،شهرت: آشنا، فرزند:روح الله، تاريخ شهادت:عاشورا، محل شهادت:كربلا» هر پنجشنبه، رزمندگان گروه گروه سوار بر ماشين هاي نظامي خود را به منزل جديد دوستان شهيدشان مي رساندند. اتوبوس گِل مالي شده بيمارستان كه چند صندلي بيشتر نداشت و وسيله اعزام مجروح بود، عصرهاي پنجشنبه به سمت گلستان شهدا حركت مي كرد. ما با سلام و صلوات و شعارهاي انقلابي و گاهي سرودهاي گروهي مسير بيمارستان تا گلستان شهدا را طي مي كرديم.
شهيد هاشمي و بچه هاي فداييان خيلي به گلزار شهدا مي آمدند. وقتي ايشان مي آمد، با آن قد بلند وكلاه تكاوري كه كج به سرمي گذاشت و اوركتي كه به دوش مي انداخت، ابهت خاصي پيدا مي كرد، ولي البته با نيروها مهرباني خاصي داشت. او جلو حركت مي كرد و تمام بچه هاي فداييان اسلام مثل پروانه دور او مي گشتند. آنها وقتي به گلزار شهدا مي آمدند، خيلي به آقاي جمي و نظاميان ديگر گروهها مثل سرهنگ كهتري ارتش و... احترام مي گذاشتند. بر مزار تك تك قبور حتي شهداي حادثه سينما ركس آبادان حاضر مي شدند و فاتحه مي خواندند و بعد خارج مي شدند. حضورشان خيلي پررنگ بود و کاملاً احساس مي شد.

نقش گروه فداييان اسلام در شكست حصر آبادان چه بود؟
 

من در طول مدت شكست حصر آبادان در بيمارستان طالقاني بودم و لحظه اي ننشستم. من در اين مدت هم در اتاق عمل مشغول بودم و مجروح هم بي هوش مي آمد و بي هوش مي رفت و از آنها خبري به ما نمي رسيد. آن قدر فشار كار هم زياد بود كه هيچ فرصتي براي اطلاع از آنچه بيرون مي گذشت نبود. من شش ماه اول در اورژانس بودم و بيشتر در ارتباط بودم، اما بعد از شش ماه اول كارم به نحوي شد كه ديگر خيلي اطلاعي ازآنها نداشتم.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 43