فرمانده مظلوم(1)
«حماسه خرمشهر و شهيد هاشمي» در گفتگو با خانم معصومه رامهرمزي
درآمد
اولين آشنايي شما با شهيد هاشمي چگونه رخ داد؟
وقتي مشغول امداد و پانسمان مجروحان بوديم، ناگهان مي ديديم شهيد هاشمي وارد مي شود و شروع مي كند به خواندن اشعار و سينه زدن. يادم هست يكي از چيزهايي كه ايشان مرتباً مي گفتند اين بود كه «كار صدام تمام است/ خميني امام است/ استقلال، آزادي جمهوري اسلامي/ آخرين پيام است». اين را به شكل مداحي مي خواند. مي گفت:« نبينم اخم كنيد، نبينم گريه كنيد، ما پيروزيم». غوغايي در بخشها به راه مي انداخت و مي رفت. اتفاقاً يك مدت يك دستش هم شكسته بود و با دست ديگر سينه مي زد. در بخش با صداي بلندي اين را مي خواند و صدايش در بيمارستان طنين انداز مي شد و اين كارش موجب روحيه و شادي مجروحين و امدادگران مي شد. وقتي مي آمد به همه خسته نباشيد مي گفت و گاهي هم از هداياي مردمي با خودش ميآورد. از آذر تا اسفند 59 كه من در بيمارستان طالقاني بودم، در طول هفته آقاي هاشمي 2تا3 بار به بيمارستان سر مي زد. جبهه شان خرمشهر بود و فاصله زيادي با آبادان نداشت و ايشان مرتباً مي آمد به مجروحين سر مي زد و ما ايشان را مي ديديم. در بيمارستان ما فقط امدادگري نمي کرديم بلكه براي مجروحين مثل يك خواهر بوديم، خواهر بزرگتر يا كوچكترشان. كار ما فقط رسيدگي و مداوا نبود، بلكه گاهي اوقات حمايتهاي عاطفي كه در مورد اينها به عمل مي آورديم خيلي ارزشمندتر از مداواي ظاهري بود و از اين جهت براي اين اقدام شهيد هاشمي خيلي ارزش قائل بوديم.
براي نمونه سيد جلال پسر 12 ساله اي بود كه در بيمارستان بستري بود و در كردستان تمام خانواده اش را از دست داده بود و هيچ كس را نداشت. او در يكي از تيپهاي آبادان كار مي كرد و همانجا هم زخمي شده بود و او را به بيمارستان ما انتقال داده بودند. ما خيلي به او علاقه پيدا كرديم و دوستش داشتيم و در مدتي كه در بيمارستان بستري بود، مثل پروانه دورش مي چرخيديم. وقتي فهميديم خانواده اش را از دست داده، از او سؤال كرديم:« سيد جلال! چرا در جبهه مانده اي و فعاليت مي كني؟» مي گفت:« من كه قدم نمي رسد اسلحه در دست بگيرم، زورم هم كه نمي رسد با عراقي ها بجنگم، اما حديثي را از پيامبر شنيده ام كه هر كس به رزمنده ها خدمت كند ،خداوند اجر جهاد را به او مي دهد. ما آمده ام به اينها خدمت كنم كه خداوند آن اجر را به من بدهد». مي گفتيم:« خوب حالا درگردان و تيپي كه هستي چه كار مي كني؟» مي گفت:« براي رزمنده ها غذا آماده مي كنم، آفتابه آبشان را پر از آب مي كنم و در كنار توالتهاي صحرايي مي گذارم، جورابهايشان را مي شويم. هركاري كه از دستم برآيد برايشان انجام مي دهم». او به ما مي گفت:« از وقتي با شما آشنا شدم، ديگر احساس بي كسي نمي كنم».
فكر كنم عمليات بعد از رمضان بود كه بعد از بازگشت نيروها وقتي سراغش را گرفتيم، گفتند شهيد شده است. ما بيهوده به دنبال رستم و سهراب و اسطوره مي گرديم. رزمندگان اسطوره بودند. با حضور افرادي مانند سيد جلال با آن سن كم لازم نيست دنبال رستم و سهراب شاهنامه بگرديم. اينها خودشان شاهنامه هاي ما هستند.
گويا شما اول انقلاب در آبادان نام مدرسه تان را به فداييان اسلام تغيير داده بوديد. با توجه به علاقه اي كه به گروه فداييان اسلام داشتيد، آيا تشابه اسمي اين گروه با فداييان اسلام در شما انگيزه ايجاد نكرد كه از رابطه آنها با گروه شهيد نواب بپرسيد؟
بچه هاي گروه شهيد هاشمي فوق العاده بي ادعا بودند. نه ادعا داشتند كه در اوج تقوا و مذهبي بودن هستند و نه اعمال رياكارانه اي را انجام مي دادند. فوق العاده بچه هاي بي ريايي بودند. مثلاً اگر با شلوار كردي راحت تر بودند، با همان مي گشتند. حالا هركس هرچه مي خواست بگويد. البته در شش ماه اول جنگ اين حس وجود نداشت كه اينها را طرد كنند، ولي بعدها احساس مي كردم رفتار اينها خيلي مورد علاقه ديگران نيست. ولي اينها خيلي عادي رفتار مي کردند. من يادم مي آيد كه مثلاًً يك مجروحي داشتيم در آبادان، وقتي من رفتم بالاي سرش و پرسيدم از كجا اعزام شدي ،گفت:« بچه تهرون هستم، ميدون خراسون». گفتم:« چرا نسبت به ميدان خراسان اينقدر تعصب داري؟» گفت:« شما بچه تهرون نيستيد و نمي دونيد ميدون خراسان و شوش يه چيز ديگه اس!» ابايي نداشتند كه چه مرامي دارند و از هويتشان اصلاً فرار نمي کردند. راحت حرف مي زدند و راحت برخورد مي کردند. آدم مي ديد در اوج فداكاري هستند،مي جنگند ،
مبارزه مي کنند ، زخمي مي شوند ، ولي ابايي ندارند كه بگويند از قشر عادي جامعه هستند. اصلاً تظاهر نمي کردند.
اين تفاوت لباس و ظاهري كه اشاره كرديد، صرفاً تفاوت ظاهر بود يا حاصل يك تفاوت باطني هم بود؟
شاخصه هايي كه سبب شده بود اين لوتي ها دور شهيد هاشمي جمع شوند چه بود؟
در يكي از نوشته هايتان به دشواريهاي حضور بانوان در عرصه دفاع اشاره كرده بوديد. چگونه بود كه در گروه شهيد هاشمي اين حضور، پررنگ بود؟
اما شهيد هاشمي اينگونه نبود. مي ديدم كه برخي از خانمها درگروه ايشان به عنوان خدمه توپ 106هم همكاري مي کردند يا در هتل كاورانسرا ما خانمهايي داشتيم كه آشپزي مي کردند. نگاه شهيد هاشمي به اين موضوع يك نگاه بسته نبود. با اينكه ريشه هاي سنتي داشت و هويت سنتي خودش را قبول داشت، اما نگاهش در اين خصوص هم باز بود. يعني اگر زني توان نشستن پشت توپ106 را داشت، در آن شرايط كمبود نيرو، ايشان ممانعت نمي کرد. يا اگر زني اين شجاعت را داشت كه با ايشان در بخشي از دفاع همراه شود ، مخالفت نمي کرد . ايشان خيلي راحت دختران خرمشهري و آباداني را كه مي خواستند در دفاع مشارك كنند، با خودشان مي بردند. البته اين نكته را هم بگويم كه واقعاً بچه هاي فداييان اسلام با وجود آن ظاهري كه شايد خيلي مقبول برخي نبود ،با زير پيراهن بودن و با دمپايي گشتن و حتي بعضيهايشان با سيگار دست گرفتنشان خيلي پاك نيت و پاك چشم بودند.
نه تنها خداي نكرده نگاه آلوده نداشتند، بلكه ما را آبجي صدا مي کردند و نگاهشان هم واقعاً نگاه به خواهرشان بود. خود شهيد هاشمي هم ما را آبجي صدا مي كرد نه خواهر يا عناوين ديگر. اما اين "آبجي" كه مي گفتند، واقعاً معناي خواهر داشت. انسان در قبال اينگونه خطاب كردنشان احساس امنيت مي كرد و مي فهميد كه براي او واقعاً اين خانم همچون خواهرش مي ماند و نگاه سوئي ندارد. شايد يكي كه ظاهرخيلي فريبنده تري هم از آنها داشت، احتمال مرضي در دلش وجود داشت؛ اما در دل اين بچه ها چنين چيزي نبود و اين خيلي باعث اطمينان خاطر مي شد. من در فاع نظامي با آنها همراه نشدم. ولي وقتي از بچه ها مي پرسيدم، از آن همراهي احساس امنيت خاطر مي کردند. آن نيت پاك شهيد هاشمي و گروهش در حضور خانم ها در جمع آنها خيلي موثر بود. من اين را به صراحت مي گويم كه ما يك مورد خلاف مسائل اخلاقي در هتل كاروانسرا نديديم و نشنيديم. همه شهيد هاشمي را قبول داشتند و مي پرستيدند و روي حرف او حرف نمي زدند. اين مديريت او بر نيروهايش در ايجاد آن جو سالم خيلي موثر بود.
آيا ازسخنراني هاي شهيد هاشمي پيش از خطبه هاي آبادان نكته اي را به ياد داريد؟
شرايط ويژه ماههاي اول جنگ به دليل حمله هاي گسترده عراق به شهرهاي مرزي جنوب و غرب و عدم حمايت دولت وابسته بني صدر از نيروهاي دفاعي و نظامي، كشور را درآستانه سقوط قرار داده بود. تصرف بندر خرمشهر و محاصره كامل شهر آبادان، به آتش كشيده شدن پالايشگاه و خطر سقوط اهواز، وعده هاي دروغين بني صدر در اعزام نيرو به جبهه، ويراني شهرها و شهادت نيروهاي غير نظامي، همه و همه موجب تضعيف روحيه مردم و گسترش فضاي ياس و نااميدي در ميان مدافعان شده بود.
در اين شرايط حجت الاسلام والمسلمين جمي در زير موج فشارهاي نظامي و مردمي نماز جمعه را برپا و در خطبه نماز همه رزمندگان را به صبر و پايداري و مقاومت دعوت كرد. در روزهاي اول جنگ محل برگزاري نماز زير زمين محقري بود كه به كميته ارزاق شهرت داشت. يادم هست چند بار در اين كميته ارزاق، او سخنران پيش ازخطبه ها بود. خيلي كمرنگ در ذهنم است. همين قدر يادم هست كه در پيش از خطبه ها سخنراني هايي داشتند اما حرفهاي ايشان يادم نيست.
از زيارت شهيد هاشمي از شهداي آبادان خاطره اي داريد؟
شهيد هاشمي و بچه هاي فداييان خيلي به گلزار شهدا مي آمدند. وقتي ايشان مي آمد، با آن قد بلند وكلاه تكاوري كه كج به سرمي گذاشت و اوركتي كه به دوش مي انداخت، ابهت خاصي پيدا مي كرد، ولي البته با نيروها مهرباني خاصي داشت. او جلو حركت مي كرد و تمام بچه هاي فداييان اسلام مثل پروانه دور او مي گشتند. آنها وقتي به گلزار شهدا مي آمدند، خيلي به آقاي جمي و نظاميان ديگر گروهها مثل سرهنگ كهتري ارتش و... احترام مي گذاشتند. بر مزار تك تك قبور حتي شهداي حادثه سينما ركس آبادان حاضر مي شدند و فاتحه مي خواندند و بعد خارج مي شدند. حضورشان خيلي پررنگ بود و کاملاً احساس مي شد.
نقش گروه فداييان اسلام در شكست حصر آبادان چه بود؟
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 43