نوجوانان در شکنجه گاه هاي ستم شاهي(2)


 






 

گفتگو با محمد مهدي رباني شيرازي
 

شکنجه روحي بيشتر شما را آزار مي داد يا شکنجه هاي جسمي؟
 

چون اينها در نظر ما آدم هاي پستي بودند، هر حرفي مي زدند، آن قدرها برايمان مهم نبود. بچه هاي زنداني مي دانند که هر وقت به بند عمومي مي آمدند که اذيت کنند، چون من از همه کوچک تر بودم و همه نسبت به من حساسيت داشتند، اول از همه مرا مي انداختند به انفرادي. رسولي شب ها به زندان اوين مي آمد و به آدم هاي مهمي چون آيت الله انواري و آقاي جواد منصوري خيلي کار نداشت، ولي به من بد و بيراه مي گفت. يا در قزل قلعه يکي از بچه هاي مجاهد زير شکنجه چاهي را که در آن اعلاميه و اين قبيل چيزها را مي ريختم، لو داد. همه مقامات ساواک خواستند به بچه ها ضرب شست نشان بدهند و کسي را که از ميان اين جمع بلند مي کردند و سخت جلوي همه شلاق مي زدند، من بودم. يک علتش اين بود که با وجود سن کم هيچ اطلاعاتي به آنها نداده بودم. بدترين شکنجه روحي که به من دادند، همان موقعي بود که ريختند توي قزل قلعه و جلوي 200، 300 تا زنداني مرا لخت مادرزاد کردند و شلاق زدند. شلاق برايم مهم نبود، ولي رفتاري که با من کردند، خيلي آزارم داد، در حالي که من هيچ گونه دخالتي در آن قضايا نداشتم.

آيا شکنجه دادن شما جلوي روي ديگران به خاطر تضعيف روحيه آنها نبود؟
 

چرا، قطعا اين هم يکي از اهدافشان بود. ما برخلاف مجاهدين که فقط با خودشان بودند، با همه ارتباط حسنه داشتيم. در زندان قزل قلعه، بعضي از نگهبان ها سرباز بودند. ما با آنها هم رفيق بوديم و حتي گاهي از طريق آنها براي خانواده هايمان پيغام مي فرستاديم و دريافت مي کرديم. در ميان ما آدم درشت هيکلي بود به اسم آقاي يخچالي که همه او را خيلي دوست داشتند. آنها او را يا مرا که کودک بودم، مي زدند تا بقيه حساب کارشان را بفهمند. فشاري که روي من مي آوردند، يک مقدار به خاطر اين بود و يک مقدار هم به خاطر کينه اي که از پدرم داشتند.
ساواک در جريان سوم دستگيري کينه مضاعفي هم از من داشت و آن اينکه در اصفهان، در منزل آقاي صلواتي ريخته بودند و ايشان را با چند تا از دوستانشان، دستگير کرده بودند و يکي از آنها زير شکنجه گفته بود که يک بار مهدي رباني با دو نفر آدم مسلح آمده بود. وقتي مرا گرفتند، انکار کردم. در زنداني که در اصفهان با آقاي صلواتي بوديم، قرار گذاشتيم که تحت هيچ شرايطي اسم اين دو نفر را نياوريم، چون اين دو نفر اهل همدان بودند و آقاي اکرمي معرفي کرده بود و واقعا نمي دانستيم عضو مجاهدين هستند يا نه. هر دوي ما حدود 3 ماه زير شکنجه تاب آورديم و حرفي نزديم. آن روزها کساني را که ظاهرشان متفاوت بود، مي گرفتند تا به طور تصادفي از ميان آنها کساني را که در مبارزات بودند، شناسايي و دستگير کنند.
بعد از سه ماه، تصادفاً يکي از آن دو نفر را در ميدان شوش دستگير کردند که اتفاقا يک عضو عادي هم بود و در اعترافاتش گفته بود که من يک شب با مهدي رباني و فلاني که دوستم هست، رفتيم اصفهان منزل آقاي صلواتي و ايشان اين حرف را زد. بعد هم رفيقش را گرفته و ديده بودند که مسئله مهمي نبوده، اما در تهران من و آقاي صلواتي را حسابي زدند که چرا اسامي آنها را نگفتيم. تازه بعد از اينکه اسامي آنها را گفتند، ما متوجه شديم که آنها را گرفته اند. اين براي بازجوها خيلي افت داشت که سه ماه يک نوجوان را بزنند و اسم يک آدم عادي را نتوانند از دهانش بيرون بکشند، براي همين براي آنها کينه شده بود و مرا بيشتر از بقيه اذيت مي کردند.

پس از انتقال به زندان قصر، آيا از طرف سازمان مجاهدين تلاشي براي جذب شما شد؟
 

تا سال 52 هر آدم مذهبي اي که به زندان قصر مي رفت، خود به خود به طرف مجاهدين مي رفت و آنها رئيس بودند. و ما مرئوس. توي کمون آنها بوديم و حتي کلاس هاي آموزشي هم مي گذاشتند، منتهي من خودم خيلي اهل حزب و سازمان نبودم. الان هم از اين چيزها پرهيز مي کنم. در زندان قصر که بوديم، چپي ها و چريک هاي فدائي خلق براي مذاکره به مسئولين زندان، يک نماينده داشتند و من تا مدتي نماينده آنها بودم و رابطه مان با هم خيلي خوب بود. ما به آنها علاقه داشتيم، زنداني شده بودند، شکنجه هاي وحشتناکي را تحمل کرده بودند و ما اعتقاد داشتيم که انسان هاي بسيار خوبي هستند که واقعا همين طور هم بود. بعضي از آنها الگو بودند. آدم هايي بودند که شايد ديگر نظيرشان پيدا نشود. مثلا مصطفي خوشدل، آدم کمي نبود يا مثلا کاظم ذوالانوار، اشکال اين بود که اينها از دنيا رفتند. اگر مانده بودند، شخصي مثل مسعود رجوي نمي توانست ترکتازي کند. آنها جلوي امثال او مي ايستادند، چون خيلي آدم هاي قوي و عاقلي بودند. همه ما در اين تشکيلات بوديم، ولي زماني که مسئله اختلاف پيش آمد، ديگر خط هايمان را جدا کرديم، نه جدايي که با آنها درگير شويم، بلکه خيلي معمولي و عادي خودمان را کنار کشيديم.

وقتي نقل فتوا پيش آمد، يکي از پيشگامان اين مسئله، مرحوم آيت الله رباني شيرازي بودند و شرايط قبل و بعد از نقل فتوا، کاملا متمايز شد. آيا اين پيشگامي پدر، تاثيري هم روي روابط مجاهدين با شما گذاشت و آيا از اين جهت فشار مضاعفي روي شما بود که با پدرتان يا علما مذاکره کنيد که اين کار را نکنند؟
 

هنگامي که سازمان مجاهدين اعلام تغيير مواضع ايدئولوژيک کرد، من در زندان نبودم و بيرون بودم و يک ضربه روحي شديدي به همه ما وارد شد. وقتي که آنها جدا شدند، بچه هاي مذهبي آمدند و گروه هاي مختلفي را تشکيل دادند. از من دعوت شد که عضو يکي از اين گروه ها شوم، ولي من گفتم به قدري از اين ماجرا ناراحت هستم که ديگر عضو هيچ گروه و دسته اي نخواهم شد. من که سني هم نداشتم. و عضو رسمي سازمان هم نبودم، به قدري از اين ضربه ناراحت شده بودم که مي گفتم همه عمرم را پاي اين تشکيلات ريختم و کمونيست از کار درآمد. حالا حسابش را بکنيد ديگران چه حالي داشتند. من در آن سن و سال در نشريه اي به اسم «سرچشمه» که در قم منتشر مي شد، عليه کمونيست ها مقاله مي نوشتم، حالا شايد چيزهاي خوبي هم نبودند، ولي به هر حال ايده ضد کمونيستي داشتم و حالا مي ديدم تشکيلاتي که اين همه جان و وقت و زندگي ام را روي آن گذاشته بودم، کمونيست شده است. خدا مي داند که چه حالي داشتم.
علما و روحانيون مشکل ديگري هم داشتند که ما نداشتيم و آن هم اين بود که مي گفتند مردم به فتواي ما خانه و زندگي و پول و بچه هايشان را در اختيار سازمان گذاشته اند و حال قضيه به اين شکل درآمده. مثلا آقاي غيوران و خانم سجادي دار و ندارشان را در اختيار سازمان گذاشته بودند و يا بازاري ها بودجه سازمان را به فتواي آقايان علما تامين مي کردند. دستگيري آخر پدر من به خاطر اين بود که بچه هاي نهاوند به خانه ما آمده بودند تا تائيديه ديگري براي مجاهدين بگيرند. پدر من اوايل طرفدار مجاهدين بود، به آنها پول مي داد و جوان ها را تشويق مي کرد که به آنها بپيوندند و حالا حاصل آن همه زحمت چه شده بود؟ بچه هايي که قبل از رفتن به سازمان مجاهدين، مسجد رو و نماز خوان بودند، حالا پشت سر مارکس و لنين سينه مي زدند و اين خيلي براي علما و روحانيون، سنگين بود و اشکال شرعي هم برايشان پيش آمده بود.
اتفاقا برخورد روحانيون با مجاهدين، روش بسيار منطقي، علمي، آرام و معقولي بود. آنها آمدند و به مجاهدين گفتند: «بسيار خوب! شما اشتباه کرديد؟ اشتباهات شما به خاطر آموزش هاي غلط است. اول بيائيد و آموزش هايتان را درست کنيد. آموزش هاي شما اشکالات بنيادي دارد. اشکال دوم اين است که خداوند در قرآن گفته از گروه کفار فاصله بگيريد، چون اينها نجس هستند. نجس بودن نه به معناي اينکه آب دهنشان نجس است، بلکه به اين معناست که نزديک شدن به اينها، اعتقادات شما را متزلزل مي کند. اينها نفسانيات خاصي دارند و اثرات بسيار نامطلوبي روي شما مي گذارند. شما بيائيد و با اينها حد و حدودي را قائل شويد».
روحانيون با کمونيست ها سلام و عليک مي کردند و در روابط عادي، احترام همديگر را نگه مي داشتند و مشکلي نداشتند. يادم هست آقاي پاک نژاد که از رهبران کمونيست ها بود، به دفاع از روحانيوني که در قضيه محدوديت نماز اعتراض کرده و مورد آزار قرار گرفته بودند، از جا بلند شد و جلوي مقامات زندان سخنراني کرد. روحانيون و کمونيست ها قاتي نبودند، ولي به هم احترام مي گذاشتند و حد و حدود همديگر را رعايت مي کردند. مجاهدين مي خواستند با کمونيست ها يکي باشند، ولي دوجور حرف بزنند. روحانيون گفتند شما بيائيد مرزهايتان را با کمونيست ها مشخص کنيد. مجاهدين هيچ يک از پيشنهادات روحانيون را نپذيرفتند و گفتند هم تغيير ايدئولوژيکمان صحيح بوده و هم با کمونيست ها ارتباط خواهيم داشت. روحانيون هم گفتند پس از اين به بعد اگر بچه هاي مردم از ما پرسيدند که به شما ملحق بشوند يا نه، ما نمي گذاريم و نقل فتوا به اين
صورت پيش آمد و پايه گزار آن هم مرحوم آيت الله طالقاني بودند و آيت الله منتظري و آقاي هاشمي رفسنجاني و پدر من، نه اينکه پدر من تنها بوده باشد، همه با هم بودند و موضع بسيار منطقي اي بود. آيت الله مهدوي کني و آيت الله لاهوتي هم بودند. همه بودند و مصراً مي خواستند کاري کنند که ديگر جوان ها منحرف نشوند و به فتواي آنها به سوي سازمان نروند.
بععد از انقلاب بعضي از آقايان که خودشان هم مشمول اين فتوا مي شدند، از جمله دوستان آقاي ميثمي، سر و صدا راه انداختند که اين کار علما غلط بود، ولي اگر آنها اين کار را نمي کردند، باز بچه هاي مردم منحرف مي شدند. من فکر مي کنم روحانيون جز اين چاره اي نداشتند.

از خاطرات شيرين زندان چه چيزي را به ياد داريد؟
 

بچه ها که از زندان آزاد مي شدند، خوشحال مي شديم، اما نکته جالب اينجاست که وقتي مي ديديم دوستان ما به زندان مي آيند، به جاي اينکه ناراحت شويم، خوشحال مي شديم. اين هم تضادي است. در زندان به ما خيلي خوش مي گذشت، چون همه با هم رفيق و يکدل بوديم، برنامه داشتيم، کلاس داشتيم و وقتمان يک دقيقه هم هدر نمي رفت. دقيقا مثل يک مدرسه برنامه داشت که چه وقت درس بخوانيم، کي ورزش کنيم، کي مطالعه کنيم. در آنجا کارکردن را ياد مي گرفتيم، در آشپزخانه، نظافت و نظم و ترتيب را ياد مي گرفتيم. براي من ديدار با بعضي از افراد، خيلي جالب بود و گاهي حتي به خاطر ديدن آنها شکنجه مي شدم. بندهاي ما از هم جدا بودند و گاهي اوقات مثلا موقع حمام مي رفتيم و سلام مي کرديم و خيلي جالب بود. يک بار ساواک آمد و اعلام کرد که صبح ها کسي حق نماز خواندن ندارد و فقط افراد بالاي 40 سال حق دارند. همه هم يکدست مقابل اين حکم ايستادند و اتفاقا همه زودتر از هميشه بيدار شدند و به نماز ايستادند و ساواک هم حمله کرد. گفته بود که افراد بالاي 40 سال اشکال ندارد نماز بخوانند، ولي وقتي حمله کرد، بيشتر روحانيون را گرفت و برد و ريش هايشان را تراشيد و آزارشان داد. يادم هست در بند6 بودم که بند ابدي ها بود. آقاي خوشدل و يکي از بچه هاي سطح بالاي مجاهدين که اسمش يادم نيست، به من گفتند که پيغامي را به بند5 براي آقاي کاظم ذوالانوار ببر. ارتباط با ايشان براي همه خطرناک بود. من چون شيرازي بودم و آقاي ذوالانوار هم شيرازي بود. آشنايي قبلي داشتيم و همه مي دانستند، اشکالي پيش نمي آمد. رفتم و پيغام را به ايشان رساندم. پيغام اين بود که: «اسرائيل به اسقف کاپوچي توهين کرد و همه فلسطيني هاي مسلمان اعتراض کردند. حالا که به روحانيون چنين جسارتي شده، شما سروصدا نمي کنيد؟» آقاي ذوالانوار گفت: «من کاملا موافقم و حرف شما درست است.» در واقع رهبر سازمان مجاهدين، کاظم ذوالانوار بود، نه مسعود رجوي، ولي به علت مسائل امنيتي که مي خواستند آقاي ذوالانوار لو نرود، نام او را مطرح نمي کردند. به من گفتند برو بگو رجوي بيايد در اين باره تصميم بگيريم. با رجوي که صحبت کرديم به هيچ وجه موافق نبود. علتش هم اين بود که مي گفت اگر اين کارها را بکنيم ساواک مي ريزد و جزوه ها و کتاب هايمان را جمع مي کند و مي برد و ما ديگر نمي توانيم کار آموزشي بکنيم ! ما سعي کرديم يک مثال مسيحي- اسرائيلي بياوريم، بلکه بتوانيم اينهارا ترغيب کنيم که واکنش درستي نشان بدهند و متاسفانه نتوانستيم از حرکتي که ساواک کرد، در سطح جهاني استفاده ببريم.

با اينکه خاطرات شما بسيار جالب هستند، اما از آنجا که از جايگاه آيت الله رباني شيرازي کمتر سخن گفته شده است، چنانچه شما از جايگاه و تاثير ايشان در زندان وآموزش ها و برخوردهايشان نکاتي را ذکر کنيد، مغتنم خواهد بود.
 

پدر من از يک خانواده غيرروحاني بود، خانواده اي که نسل قبلي آنها خانواده مبارزي بود و در جريان مبارزه با انگليسي ها، لطمات سختي ديده بود. کلا خانواده پدر من از مبارزه با انگليسي ها و رژيم زده شده بودند، چون کشته زياد داده و سختي زياد ديده بودند. در ميان آنها پدر من آدم مأيوسي نبود. پدر من در کسب و کار بود، ولي وقتي در زمان رضاشاه مي بيند که او اين قدر نسبت به روحانيت حساس است، به خودش مي گويد بايد در اين روحانيت يک نکته اي باشد که اين رژيم انگليسي اين قدر با آن مشکل دارد و تصميم مي گيرد روحاني شود. شايد روحاني شدن پدرم، بيشتر به خاطر روحيه مبارزه جويي خانواده بود که کينه عميقي نسبت به انگليس ها داشتند و حکومت رضا شاه هم انگليسي بود.
پدر من شاگر د امام خميني نبود و ايشان را نمي شناخت و فقط نامشان را شنيده بود، اما بعد از فوت آيت الله بروجردي، هنگامي که علما در منزل آقاي حرم پناهي جمع مي شوند تا مرحع بعدي را تعيين کنند، تنها کسي که در آن مجلس از مرجعيت امام خميني دفاع مي کند، پدر من است، چون از روحيه مبارزه جوئي امام خبر داشته. حتي در آن مجلس شاگردان خود امام بلند مي شوند و مي گويند که ايشان اساسا اهل مرجعيت نيستند و مشرب عرفاني دارند. غرضم اين است که پدرم حتي در انتخاب مرجع هم دست روي کسي مي گذارد که روحيه مبارزه داشته است. پدر من عمدتا قضايا را به شکل مبارزه مي ديد. گمانم حدود سال50 بود که تصميم مي گيرد يک تحرکي ايجاد کند که شعله مبارزه خاموش نشود و لذا از داخل زندان به دبير کل سازمان ملل، سفرا و همه علما نامه اي مي نويسد و خودش و آقاي منتظري امضا مي کنند و در آن نامه مي گويند که رژيم چه جنايت هايي کرده و داخل زندان چه مصائبي را بر زندانيان وارد کرده و در همان نامه هم دفاع جانانه اي از امام خميني مي کنند. متن اين نامه در کتاب نهضت امام خميني آقاي روحاني هست.
اين نامه را به وسيله يکي از بستگان آقاي منتظري از زندان به بيرون مي فرستند و ناگهان اين نامه مثل توپ صدا کرد و تحولي به وجود آمد. متن نامه را پدرم مي نويسد و به بقيه مي گويد که اين نامه باعث آزادي ما از زندان خواهد شد. به هر حال ساواک مي ريزد و آنها را به انفرادي مي برند و آزار مي دهند تا ببينند نامه را چه کسي بيرون برده، ولي بعد از مدتي به دليل فشار بيرون و سروصدائي که نامه به راه انداخته، عذرخواهي مي کنند و به خاطر فشار سفراي دنيا و علما و رسانه ها، بالاخره آزادشان مي کنند. پدرم به قدري به مسئله مبارزه اهميت مي داد که حتي در داخل زندان هم نگران از بين رفتن روحيه مبارزه بود و اين نوع فعاليت ها را مي کرد.
من حدود 5 ماه در بند 6 با ايشان بودم و آقاي محمدجواد حجتي و آقاي انواري و بچه هاي مسعود رجوي، بچه هاي چريک هاي فدائي که بعدا ساواک آنها را در تپه هاي اوين کشت، آنجا بودند. در اينجا نقش پدر من اين بود که بچه هاي مجاهد را قانع کند که جزوه هاي آموزشي خود را عوض کنند. آنها هم شخصي به اسم آقاي محمدي را انتخاب کرده بودند که بيايد و صحبت کند و ايشان روز به روز نااميدتر مي شد که اساساً مجاهدين مذهبي نيستند. آقاي محمدي آدم خوب و شريفي است و آن موقع هم در ميان مجاهدين، متعادل ترين فرد بود، اما مسائل دست ايشان نبود. مراتب سازماني و حزبي طوري نبود که ايشان بتواند عقايد خودش را بگويد. آقاي محمدي هم نظر تشکيلات را مي گفت. پدر من با رجوي، خياباني و بقيه صحبت مي کرد. ملايم ترين فرد مصطفي خوشدل بود. مجاهدين مي ديدند که افکار پدر من دارد روي بچه هاي مذهبي تاثير مي گذارد و براي همين با زدن انگ و شايعه سازي سعي مي کردند اين تاثير را کم کنند. در مدتي که من آنجا بودم، به عينه مشاهده مي کردم که تمام تلاش پدر من اين بود که روي آموزش آنها کار کند. هنوز مسئله تغيير ايدئولوژيک پيش نيامده بود. من در سال 53 از زندان آزاد شدم و اين ماجرا بعد از 5، 6 ماه اتفاق افتاد.

آيا فتواي علما در بيرون زندان هم تاثير داشت؟
 

در بيرون خبري نبود. من با مجتبي آلادپوش در قزل قلعه دوست شده بودم. با اينکه کمونيست شد، ولي خانواده به شدت مذهبي اي داشت و آدم لوتي مسلکي بود. براي من وضعيت داخلي شان را تعريف مي کرد که حتي گاهي براي نان مي ماندند و آهي در بساط نداشتند. اگر پولي هم بود، رهبران خوشگذرانشان مثل بهرام آرام پول ها را بالا مي کشيدند و در خانه هاي تيمي مجهز خودشان استفاده مي کردند. کسي ديگر اينها را راه نمي داد و مثل قبل نبودند. خاطرات آقاي احمد احمد را بخوانيد و مي بينيد که در آن دوران چه سختي هايي را تحمل مي کردند. حالا تازه احمد احمد در خانه هاي تيمي خوبي بوده، چون ايشان بازاري بوده و هنوز خيلي ها به او اطمينان داشتند و پول مي دادند، ولي ديگر کسي حاضر نبود به اينها پول بدهد يا بچه اش را بگذارد که به سازمان ملحق شود و در نتيجه، اينها، هم دچار کمبود نيروي انساني شده بودند و هم پول نداشتند. در جامعه هم به شدت بايکوت شده بودند. بچه مذهبي ها هم مي خواستند به عناوين مختلف از سازمان بيرون بيايند که عده اي از آنها را کشتند و به آتش کشيدند. مثلا همين آقاي احمد احمد را در فکر کشتنش بودند که به نحوي نجات پيدا کرد. مجاهدين ديگر چيزي نبودند که کسي بخواهد با آنها ارتباط داشته باشد.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 39