نوجوانان در شکنجه گاه هاي ستم شاهي(2)
گفتگو با محمد مهدي رباني شيرازي
شکنجه روحي بيشتر شما را آزار مي داد يا شکنجه هاي جسمي؟
آيا شکنجه دادن شما جلوي روي ديگران به خاطر تضعيف روحيه آنها نبود؟
ساواک در جريان سوم دستگيري کينه مضاعفي هم از من داشت و آن اينکه در اصفهان، در منزل آقاي صلواتي ريخته بودند و ايشان را با چند تا از دوستانشان، دستگير کرده بودند و يکي از آنها زير شکنجه گفته بود که يک بار مهدي رباني با دو نفر آدم مسلح آمده بود. وقتي مرا گرفتند، انکار کردم. در زنداني که در اصفهان با آقاي صلواتي بوديم، قرار گذاشتيم که تحت هيچ شرايطي اسم اين دو نفر را نياوريم، چون اين دو نفر اهل همدان بودند و آقاي اکرمي معرفي کرده بود و واقعا نمي دانستيم عضو مجاهدين هستند يا نه. هر دوي ما حدود 3 ماه زير شکنجه تاب آورديم و حرفي نزديم. آن روزها کساني را که ظاهرشان متفاوت بود، مي گرفتند تا به طور تصادفي از ميان آنها کساني را که در مبارزات بودند، شناسايي و دستگير کنند.
بعد از سه ماه، تصادفاً يکي از آن دو نفر را در ميدان شوش دستگير کردند که اتفاقا يک عضو عادي هم بود و در اعترافاتش گفته بود که من يک شب با مهدي رباني و فلاني که دوستم هست، رفتيم اصفهان منزل آقاي صلواتي و ايشان اين حرف را زد. بعد هم رفيقش را گرفته و ديده بودند که مسئله مهمي نبوده، اما در تهران من و آقاي صلواتي را حسابي زدند که چرا اسامي آنها را نگفتيم. تازه بعد از اينکه اسامي آنها را گفتند، ما متوجه شديم که آنها را گرفته اند. اين براي بازجوها خيلي افت داشت که سه ماه يک نوجوان را بزنند و اسم يک آدم عادي را نتوانند از دهانش بيرون بکشند، براي همين براي آنها کينه شده بود و مرا بيشتر از بقيه اذيت مي کردند.
پس از انتقال به زندان قصر، آيا از طرف سازمان مجاهدين تلاشي براي جذب شما شد؟
وقتي نقل فتوا پيش آمد، يکي از پيشگامان اين مسئله، مرحوم آيت الله رباني شيرازي بودند و شرايط قبل و بعد از نقل فتوا، کاملا متمايز شد. آيا اين پيشگامي پدر، تاثيري هم روي روابط مجاهدين با شما گذاشت و آيا از اين جهت فشار مضاعفي روي شما بود که با پدرتان يا علما مذاکره کنيد که اين کار را نکنند؟
علما و روحانيون مشکل ديگري هم داشتند که ما نداشتيم و آن هم اين بود که مي گفتند مردم به فتواي ما خانه و زندگي و پول و بچه هايشان را در اختيار سازمان گذاشته اند و حال قضيه به اين شکل درآمده. مثلا آقاي غيوران و خانم سجادي دار و ندارشان را در اختيار سازمان گذاشته بودند و يا بازاري ها بودجه سازمان را به فتواي آقايان علما تامين مي کردند. دستگيري آخر پدر من به خاطر اين بود که بچه هاي نهاوند به خانه ما آمده بودند تا تائيديه ديگري براي مجاهدين بگيرند. پدر من اوايل طرفدار مجاهدين بود، به آنها پول مي داد و جوان ها را تشويق مي کرد که به آنها بپيوندند و حالا حاصل آن همه زحمت چه شده بود؟ بچه هايي که قبل از رفتن به سازمان مجاهدين، مسجد رو و نماز خوان بودند، حالا پشت سر مارکس و لنين سينه مي زدند و اين خيلي براي علما و روحانيون، سنگين بود و اشکال شرعي هم برايشان پيش آمده بود.
اتفاقا برخورد روحانيون با مجاهدين، روش بسيار منطقي، علمي، آرام و معقولي بود. آنها آمدند و به مجاهدين گفتند: «بسيار خوب! شما اشتباه کرديد؟ اشتباهات شما به خاطر آموزش هاي غلط است. اول بيائيد و آموزش هايتان را درست کنيد. آموزش هاي شما اشکالات بنيادي دارد. اشکال دوم اين است که خداوند در قرآن گفته از گروه کفار فاصله بگيريد، چون اينها نجس هستند. نجس بودن نه به معناي اينکه آب دهنشان نجس است، بلکه به اين معناست که نزديک شدن به اينها، اعتقادات شما را متزلزل مي کند. اينها نفسانيات خاصي دارند و اثرات بسيار نامطلوبي روي شما مي گذارند. شما بيائيد و با اينها حد و حدودي را قائل شويد».
روحانيون با کمونيست ها سلام و عليک مي کردند و در روابط عادي، احترام همديگر را نگه مي داشتند و مشکلي نداشتند. يادم هست آقاي پاک نژاد که از رهبران کمونيست ها بود، به دفاع از روحانيوني که در قضيه محدوديت نماز اعتراض کرده و مورد آزار قرار گرفته بودند، از جا بلند شد و جلوي مقامات زندان سخنراني کرد. روحانيون و کمونيست ها قاتي نبودند، ولي به هم احترام مي گذاشتند و حد و حدود همديگر را رعايت مي کردند. مجاهدين مي خواستند با کمونيست ها يکي باشند، ولي دوجور حرف بزنند. روحانيون گفتند شما بيائيد مرزهايتان را با کمونيست ها مشخص کنيد. مجاهدين هيچ يک از پيشنهادات روحانيون را نپذيرفتند و گفتند هم تغيير ايدئولوژيکمان صحيح بوده و هم با کمونيست ها ارتباط خواهيم داشت. روحانيون هم گفتند پس از اين به بعد اگر بچه هاي مردم از ما پرسيدند که به شما ملحق بشوند يا نه، ما نمي گذاريم و نقل فتوا به اين
صورت پيش آمد و پايه گزار آن هم مرحوم آيت الله طالقاني بودند و آيت الله منتظري و آقاي هاشمي رفسنجاني و پدر من، نه اينکه پدر من تنها بوده باشد، همه با هم بودند و موضع بسيار منطقي اي بود. آيت الله مهدوي کني و آيت الله لاهوتي هم بودند. همه بودند و مصراً مي خواستند کاري کنند که ديگر جوان ها منحرف نشوند و به فتواي آنها به سوي سازمان نروند.
بععد از انقلاب بعضي از آقايان که خودشان هم مشمول اين فتوا مي شدند، از جمله دوستان آقاي ميثمي، سر و صدا راه انداختند که اين کار علما غلط بود، ولي اگر آنها اين کار را نمي کردند، باز بچه هاي مردم منحرف مي شدند. من فکر مي کنم روحانيون جز اين چاره اي نداشتند.
از خاطرات شيرين زندان چه چيزي را به ياد داريد؟
با اينکه خاطرات شما بسيار جالب هستند، اما از آنجا که از جايگاه آيت الله رباني شيرازي کمتر سخن گفته شده است، چنانچه شما از جايگاه و تاثير ايشان در زندان وآموزش ها و برخوردهايشان نکاتي را ذکر کنيد، مغتنم خواهد بود.
پدر من شاگر د امام خميني نبود و ايشان را نمي شناخت و فقط نامشان را شنيده بود، اما بعد از فوت آيت الله بروجردي، هنگامي که علما در منزل آقاي حرم پناهي جمع مي شوند تا مرحع بعدي را تعيين کنند، تنها کسي که در آن مجلس از مرجعيت امام خميني دفاع مي کند، پدر من است، چون از روحيه مبارزه جوئي امام خبر داشته. حتي در آن مجلس شاگردان خود امام بلند مي شوند و مي گويند که ايشان اساسا اهل مرجعيت نيستند و مشرب عرفاني دارند. غرضم اين است که پدرم حتي در انتخاب مرجع هم دست روي کسي مي گذارد که روحيه مبارزه داشته است. پدر من عمدتا قضايا را به شکل مبارزه مي ديد. گمانم حدود سال50 بود که تصميم مي گيرد يک تحرکي ايجاد کند که شعله مبارزه خاموش نشود و لذا از داخل زندان به دبير کل سازمان ملل، سفرا و همه علما نامه اي مي نويسد و خودش و آقاي منتظري امضا مي کنند و در آن نامه مي گويند که رژيم چه جنايت هايي کرده و داخل زندان چه مصائبي را بر زندانيان وارد کرده و در همان نامه هم دفاع جانانه اي از امام خميني مي کنند. متن اين نامه در کتاب نهضت امام خميني آقاي روحاني هست.
اين نامه را به وسيله يکي از بستگان آقاي منتظري از زندان به بيرون مي فرستند و ناگهان اين نامه مثل توپ صدا کرد و تحولي به وجود آمد. متن نامه را پدرم مي نويسد و به بقيه مي گويد که اين نامه باعث آزادي ما از زندان خواهد شد. به هر حال ساواک مي ريزد و آنها را به انفرادي مي برند و آزار مي دهند تا ببينند نامه را چه کسي بيرون برده، ولي بعد از مدتي به دليل فشار بيرون و سروصدائي که نامه به راه انداخته، عذرخواهي مي کنند و به خاطر فشار سفراي دنيا و علما و رسانه ها، بالاخره آزادشان مي کنند. پدرم به قدري به مسئله مبارزه اهميت مي داد که حتي در داخل زندان هم نگران از بين رفتن روحيه مبارزه بود و اين نوع فعاليت ها را مي کرد.
من حدود 5 ماه در بند 6 با ايشان بودم و آقاي محمدجواد حجتي و آقاي انواري و بچه هاي مسعود رجوي، بچه هاي چريک هاي فدائي که بعدا ساواک آنها را در تپه هاي اوين کشت، آنجا بودند. در اينجا نقش پدر من اين بود که بچه هاي مجاهد را قانع کند که جزوه هاي آموزشي خود را عوض کنند. آنها هم شخصي به اسم آقاي محمدي را انتخاب کرده بودند که بيايد و صحبت کند و ايشان روز به روز نااميدتر مي شد که اساساً مجاهدين مذهبي نيستند. آقاي محمدي آدم خوب و شريفي است و آن موقع هم در ميان مجاهدين، متعادل ترين فرد بود، اما مسائل دست ايشان نبود. مراتب سازماني و حزبي طوري نبود که ايشان بتواند عقايد خودش را بگويد. آقاي محمدي هم نظر تشکيلات را مي گفت. پدر من با رجوي، خياباني و بقيه صحبت مي کرد. ملايم ترين فرد مصطفي خوشدل بود. مجاهدين مي ديدند که افکار پدر من دارد روي بچه هاي مذهبي تاثير مي گذارد و براي همين با زدن انگ و شايعه سازي سعي مي کردند اين تاثير را کم کنند. در مدتي که من آنجا بودم، به عينه مشاهده مي کردم که تمام تلاش پدر من اين بود که روي آموزش آنها کار کند. هنوز مسئله تغيير ايدئولوژيک پيش نيامده بود. من در سال 53 از زندان آزاد شدم و اين ماجرا بعد از 5، 6 ماه اتفاق افتاد.
آيا فتواي علما در بيرون زندان هم تاثير داشت؟
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 39