نگاهي دوباره به دين پژوهي


 

ناقد: سيدمحمد موسوي فراز




 

گفت و گويي با مصطفي ملکيان بهمراه نقد آن
 

چکيده:
 

آقاي ملکيان دراين مصاحبه به چند سؤال اساسي در باب دين پژوهي پاسخ مي دهد. به نظر وي نگاه بيرون ديني و تعليق صدق وکذب الزاماً پيش شرط شاخه هاي دين پژوهي نيستند و دليل موجهي براي کنار گذاردن رشته هايي چون الاهيات يا حتي فقه از دين پژوهي به حساب نمي آيند. تقسيم بندي دين و به تبع آن دين شناسي برمعيار انسان شناختي، به دو بعد دروني (فرهنگي) و بيروني (تمدني) و اصرار بر اين نظر که از حاصل جمع شاخه هاي مختلف دين پژوهي قرارنيست؛ امر جديدي فارغ از آن رشته ها به عنوان «تکليف دين» به دست آيد، از بخش هاي ديگر اين گفت وگو است.
***
تقريباً از دو دهه پيش، پژوهش ها و مطالعات حوزه دين در ايران وارد مرحله تازه اي شده که علاوه بر پويايي عرصه دين پژوهي، به رشد و گسترش مباحث ديني در کل نيز کمک شاياني کرده است. اين تحرک عمدتاً در شاخه هايي از دين پژوهي مانند فلسفه دين، مسائل جديد کلامي و تاريخ اديان و در گستره اي محدودتر در جامعه شناسي و روان شناسي دين و کلام تطبيقي قرار دارد. در حوزه آموزش نيز، رشته هايي مانند فلسفه دين و اديان در برخي از دانشگاه ها و مؤسسات حوزوي ايجاد شده يا توسعه يافته اند و در ديگر رشته هاي مرتبط نيز واحدهاي درسي در موضوعات فوق گنجانده شده اند که حکايت از توجه و اقبال به اين مباحث دارد. به نظر مي رسد ارائه تصويري از جايگاه هريک از شاخه هاي دين پژوهي فوق و در واقع، عرصه جغرافيايي معرفتي آنها براي علاقه مندان به اين مباحث مفيد و بلکه ضروري است. به همين جهت، برآن شديم تا در گفت وگو با استاد مصطفي ملکيان، که بي ترديد يکي از دين پژوهاني است که در پيدايش و رشد اين مباحث در جامعه ما سهم ويژه اي داشته و دارد، به برخي از زواياي اين بحث بپردازيم.

اجازه بدهيد گفت و گو را با پرسشي درباره ماهيت شاخه هاي دين پژوهي آغازکنم. به نظر مي رسد نگاه بيرون ديني و تعليق صدق و کذب از ويژگي هاي شاخه هاي دين پژوهي است. با توجه به اين معيار براي مثال الاهيات را که نگاه درون ديني دارد و به صدق و کذب مي پردازد نمي توان يک شاخه دين پژوهي محسوب کرد. آيا نقد را وارد مي دانيد؟
 

براي پاسخ به اين سؤال بايد به چند نکته اشاره کنم. اولاً براي اينکه بگوييد يک علم، جزو شاخه هاي دين پژوهي نيست، بايد يکي ازاين دو چيز را نشان بدهيد: يا اينکه راجع به دين نيست يا اينکه راجع به دين است؛ ولي پژوهشي نيست. به عنوان مثال در مورد الاهيات، يا فقه و يا کلام نمي توان گفت که راجع به دين نيستند؛ بنابراين مي خواهيد بگوييد که راجع به دين هستند، ولي پژوهشي راجع به دين نيستند؛ مي گوييم چرا؟ مي گوييد انساني که از درون نگاه بکند که ديگر پژوهش ندارد. آن موقع من مي پرسم به چه دليل مي گوييد کسي که از درون به دين نگاه مي کند نمي تواند درعين حال که از درون نگاه مي کند پژوهش انجام دهد؟
اگر طبق فرمايش شما، هر وقت با صدق و کذب سروکار داريم، دين پژوهي نداريم، پس ديگر پژوهشي نداريم، چون در فيزيک هم فيزيکدان ها با صدق و کذب سروکار دارند و چيزي را قبول مي کنند يا چيزي را رد مي کنند. چرا بايد بگوييم کار کسي که با صدق و کذب سروکار دارد و مي خواهد بگويد که اين حق است و آن باطل، اين مقبول است واين مردود و... پژوهش نيست. اتفاقاً درهمه پژوهش هايمان، غايت اصل ما اين است که بفهميم که چه گزاره هايي در باب اين مسئله صادق اند يا چه گزاره هايي کاذب اند. آن وقت چرا مي گوييد که فلسفه دين و الاهيات که از صدق و کذب بحث مي کنند پژوهش نيستند؟
سخن آرويند شارما به نظرم ناظر به همين مطلب است. او مي گويد يک متفکر مي تواند در چندين نقش ظاهر شود؛ اما بايد در هر نقش لباس متناسب با آن را بپوشد. وقتي که به مطالعه پديدار شناسانه دين مي پردازد بايد لباس پديدارشناس را بپوشد و وقتي هم که در حال دفاع از گزاره هاي الاهياتي دين است بايد لباس يک الاهي دان را بپوشد. به نظرم اين سخن در واقع مبتني است بر تفکيک دين پژوهي از الاهيات.

اين سخن به يک معنا درست و به يک معنا نادرست است. پديدارشناس مي خواهد آن چيزي را که به نظر خودش پديدار است بشناسد. دراين شکي نيست. اما او هم مي خواهد صادق و کاذب را در مورد آن پديدار از هم جدا کند و بگويد در مورد اين پديدار که اسم آن را دين گذاشته ايم، چه حرف هايي صادق است و چه حرف هايي کاذب، پس او هم با صدق و کذب سروکاردارد.
 

آيا تفاوت پديدارشناس دين با من که پديدارشناس دين نيستم اين نيست که او پديداردين را بهتر از من مي شناسد. گزاره هاي صادقي که در مورد پديدار دين در ذهن من وجود دارد پس پديدارشناس دين هم مثل هرکس ديگري که در شاخه اي علمي فعاليت مي کند، با صدق و کذب، وبا حق و باطل کار دارد. او هم خواهد گفت که من پديدارشناس دين هستم و به شما مي گويم تصوري که از عبادت هندوان داريد، تصوري که از مناسک و شعائر بوداييان داريد، تصوري که مسيحيان از ايمان مسلمانان دارند، تصوري که مسلمانان از ايمان مسيحيان دارند و... درست نيست . پس با صدق و کذب کار دارد. بله، پديدارشناس با يک دسته از صدق و کذب ها کار ندارد و آن اينکه پديدارشناس دين نبايد بگويد اين گزاره قرآن مسلمانان صادق است يا کاذب يا اين گزاره عهد عتيق يهوديان صادق است يا کاذب يا ...، چون پديدارشناس دين است واگر بخواهد اين کار را بکند، ازپديدارشناسي خارج و وارد حيطه فلسفه دين شده است، الاهيدان شده است؛ حال آنکه فرض براين است که او فيلسوف و الاهيدان نيست. بنابراين با صدق و کذب گزاره هاي متون مقدس ديني و مذهبي مطلقاً کاري ندارد. با صدق و کذب اينکه خدا گفته است «ذلک الکتاب لاريب فيه هدي للمتقين» کاري ندارد، اگر سروکار پيدا کند، فيلسوف و الاهيدان مي شود و ديگر پديدارشناس دين نيست. اما اين معنايش اين نيست که با هيچ صدق و کذبي کار ندارد؛ زيرا اين فرد را به اين جهت پديدارشناس دين مي دانيم که فکر مي کنيم با پديدار شناسي اش، دين را بهتر از کساني مي شناسد که پديدارشناس دين نيستند. بهتر مي شناسد يعني چه؟ يعني گزاره هايي که او درباره دين اظهار مي کند صادق اند و گزاره هاي آناني که پديدارشناس دين نيستند واز اين وادي بيرون اند کاذب هستند.

پس صدق و کذب در هر شاخه اي معنايي خاص خود دارد؟
 

بله، آن که به ساحت خود گزاره ها کار دارد. او الاهيدان و فيلسوف دين است؛ ولي پديدارشناس، روان شناس و يا جامعه شناس دين با ساخت خود گزاره هاي دين، سروکار ندارند. بلکه با آثار و نتايج رواني مترتب بر اعتقاد به گزاره هاي دين سروکار دارند يا با آثار و نتايج اجتماعي مترتب بر اعتقاد به دين. اگر يک جامعه شناس دين گفت حرفي که يک جامعه شناس ديگر در مورد دين مي زند غلط است و حرف من درست است، بدين معنا است که گزاره اي که من درباره جامعه شناسي دين مي گويم صادق است وگزاره مثلاً فلان جامعه شناس کاذب. همه علوم در مقام شناخت واقعيات خودشان هستند؛ پس گزاره هاي صادق و کاذب دارند.

بنابراين روان شناس نبايد درباره صدق و کذب باورهاي ديني نظر دهد، بلکه بايد به لحاظ روشي تحليلي روي رفتار ما بگذارد و بگويد اين تحليل من درست است و تحليل فلان متفکرغلط است.
 

بله«بايد به صدق و کذب نپردازد»، يعني به صدق و کذب خود گزاره هاي ديني و مذهبي نبايد بپردازد. ولي اگر به اين حد نرسد و فقط بگويد که منشأ اعتقاد اينها به خدا، مثلاً، ترس است اين اشکالي ندارد؛ چون نگفته است که خدا وجود دارد يا ندارد. فقط نبايد سراغ خود گزاره ها برود. يک وقت من فرويد مي گويم خدا وجود ندارد اما يک موقعي مي گويم من کاري به اين ندارم که خدا وجود دارد يا ندارد؛ مي گويم اعتقاد انسان ها به وجود خدا ناشي از ترس آنهاست، ناشي از احساس ناامني آنهاست. حتي کسي مي تواند بگويد من معتقدم خدا وجود دارد، ولي درعين حال معتقدم کساني که معتقدند خدا وجود دارد به يک نابساماني رواني هم دچار مي شوند. اشکالي ندارد. بنابراين، از اين سخن فرويد که مي گويد دين در ميان کساني که اميالشان سرکوب شده است و... رشد مي کند، نمي توان نتيجه گرفت که خدا وجود ندارد. «خدا وجود ندارد» يک حرفي است مربوط به عالمي بيرون از ما؛ اما اينکه ما به چه علت به طرف اعتقاد به خدا کشيده مي شويم، حرفي است مربوط به درون ما و روان شناس حق دارد راجع به اين حرف بزند.

يکي از مباحثي که درميان دين پژوهان وجود دارد تقسيم بندي دين است. و نينيان اسمارت يکي از کساني است که دراين باره اظهارنظر کرده است. نظر شما درباره تقسيم بندي او چيست؟
 

من خودم اين تقسيم بندي را نمي پسندم و عقيده اي به آن ندارم. من دين را براساس انسان شناسي خاصي که از آن دفاع مي کنم تقسيم بندي مي کنم. من معتقدم که ما گاهي فرد دين دار و آنچه در درون فرد دين دار مي گذرد را در نظر مي گيريم و گاهي اوقات آنچه در بيرون، يعني در ظرف جامعه، مي گذرد را در نظر مي گيريم؛ منتها جامعه اي که تک تک افراد آن دين دارند. براساس اين تقسيم بندي، دين دو شاخه پيدا مي کند: جنبه فرهنگي دين و جنبه تمدني دين، جنبه فرهنگي دين، آن چيزي است که در درون دين دار مي گذرد و جنبه تمدني دين آن چيزي است که در ظرف جامعه اي که افرادش دين دارند پديدار آمده است. من هميشه به جنبه دروني و باطني مي گويم فرهنگ و به جنبه بيروني و ظاهري مي گويم تمدن، مثلاً مسجد شيخ لطف الله به تمدن اسلامي ربط پيدا مي کند. موسيقي، مجسمه سازي و تمثال پردازي در مسيحيت نيز به جنبه تمدني اين دين مربوط مي شود وبه همين ترتيب عبادتگاه ها و شعرهايي که گفته مي شود به جنبه تمدني دين برمي گردند. به طور کلي ادبيات ديني به جنبه تمدني دين مربوط مي شود؛ يعني چيزي است که در بيرون قابل رؤيت است.

با توجه به جنبه هاي مختلف فرد و اجتماع، آيا جنبه فرهنگي و تمدني ابعاد مختلفي ندارند؟
 

چرا، جنبه فرهنگي در درون خودش به چهارقسم تقسيم مي شود: يک قسم عقيده فرد است که به آن عقايد ديني مي گوييم، احساسات وعواطف و هيجانات ديني قسم دوم است؛ قسم سوم خواسته هاي ديني است؛ و قسم چهارم هم عمل ديني است که من از آن به رفتار ديني تعبير مي کنم. اينها چهار بعد فرهنگ دين اند. مثلاً اگر من به اسلام شيعي اثناعشري معتقد باشم، طبعاً عقايدي دارم، عواطف و احساسات و هيجاناتي دارم( مثلاً به امام حسين (ع) علاقه مندم، از يزيد متنفرم. . . ) يک رشته خواسته هايي دارم که مي خواهم اين خواسته ها تحقق پيدا کنند و يک رفتار خاصي هم انجام مي دهم(مثلاًنماز و حج را به صورت خاصي انجام مي دهم). اين مي شود جنبه دروني وباطني وفردي دين.
جنبه ديگر دين جنبه تمدني آن است. اين جنبه بيرون و قابل رؤيت است؛ مثلاً کليساي فلان از مظاهر تمدن مسيحيت است. در اينجا وقتي وارد اجتماع مي شويم، منطقاً به تعداد نهادهاي اجتماعي تقسيم بندي وجود دارد. اما چون درباره تعداد نهادهاي اجتماعي اجماعي وجود ندارد، نمي توان به دقت جنبه فردي سخن گفت، ولي در کل، شش نهاد را همه قبول دارند: خانواده، اقتصاد، سياست، تعليم و تربيت، علم و فن وهنر، وحقوق. چون تعداد نهادها مورد اجماع نيست، ما اين شش نهاد را که همه قبول دارند مبنا مي گيريم. بنابراين، مي توانيم هنر ديني داشته باشيم، علم ديني داشته باشيم(البته نه به معنايي که آقايان مي گويند که ازدل قرآن و روايات بيرون بياوريم)، مثلاً کلام اسلامي يک علم ديني اسلامي است يا اخلاق اسلامي هم يک علم ديني است. البته، علم کلام به غير از عقيده است. دين را نبايد با علم کلام اشتباه گرفت. من يک عقايد ديني دارم که دروني وجزو جنبه فرهنگي دين است؛ اما وقتي جنبه بيروني پيدا کرد کلام مي شود که جزو مظاهر تمدن اسلامي يا يهودي يا ... است .
حال با توجه به اين مطلب، نگاهي به تقسيم بندي نينيان اسمارت مي کنيم. او مي گويد ما يک جنبه عقيدتي و يک جنبه اسطوره شناختي داريم. هر عقيده و هم اسطوره، هر دو در جنبه عقيده اي که من مي گفتم قرار مي گيرند؛ يکي از جنبه هايي که بيان کرده مربوط به اخلاق است که در رفتار ديني اي که من اشاره کردم قرار مي گيرد. يک جنبه ديگر که ايشان بيان کرده، جنبه عرفاني است که آن هم بخش نظري اش جزو عقايد است و بخش عملي اش جزو رفتار، ايشان جنبه اجتماعي و هنري را هم مطرح کرده است که به بخش تمدني مربوط مي شود. تقسيم بندي اسمارت اولاً استقرايي است، ثانياً گويا فقط مهم ترين را انتخاب کرده است.

معيار تقسيم بندي شما چيست؟
 

تقسيم بندي من براساس اين منطق است که فرد در درون خودش چهار ساحت دارد و اجتماع هم در درون خودش لااقل شش نهاد دارد. البته مسايل اجتماعي به اين سادگي نيست چون تعداد اين نهادها يک بحث اختلافي است؛ اما تعداد چهار ساحت در درون انسان، يک نظر اجماعي است و همه قبول دارند. به هرتقدير، دين بايد براساس آن چهار ساحت فردي و مثلاً اين شش نهاد اجتماعي بخش بندي شود.
من از خود گزاره هاي ديني و مذهبي اي که جزو عقايد بنيان گذار آن دين اند با عنوان دين 1 ياد مي کنم. به بخش هاي تمدني دين مثل فقه، اخلاق، کلام، عرفان و فلسفه مي گوييم دين 2. و اصطلاح دين 3 شامل مجموعه اعمال و فعل وانفعالاتي مي شود که مسلمين مثلاً در طول تاريخ انجام داده اند.

چه براساس نظريه نينيان اسمارت و چه براساس نظريه شما، هر شاخه از دين پژوهي به يک بعد از ابعاد دين مي پردازد و در نتيجه هر شاخه مطالعه اي جزء نگرانه درباره دين دارد. حال پرسش اين است که چه شاخه اي عهده دار مطالعه کل گرايانه دين است؟
 

به نظر مي آيد که اين نگاه به عقيده شما کل گرايانه را فقط در روان شناسي دين و فلسفه دين مي توانيم داشته باشيم. دراين دو جاست که مي توانيم به طور کلي درباره دين سخن بگوييم، ولي در شاخه هاي ديگري که در دين پژوهي داريم و يا در روش هاي ديگري که در دين پژوهي اعمال مي شود، به نظر من اين کار را نمي توان کرد. ما در فلسفه دين مي توانيم از جنبه صرفاً عقلي راجع به کل دين سخن بگوييم. درروان شناسي دين هم مي توانيم راجع به تأثير دين در ذهن و ضمير آدمي به طور کلي سخن بگوييم. البته روان شناسي دين کارکردهاي فراواني دارد و فقط کارش اين نيست که تأثير دين را بر روان و ذهن و ضمير آدمي بررسي کند ولي اين کارکردش به نظرم کل نگرانه است و به کل دين نگاه مي کند، نه به بخش خاصي از دين.

فلسفه دين نهايتاً فقط به اعتقادات يا عقايد مي تواند بپردازد، بنابراين، نگاه کل گرايانه آن هم در حد همين بعد است ونه چيزي بيشتر. بنابراين نمي توان شاخه اي را پيدا کرد که به کل دين بپردازد. منظورم از مطالعه کل نگرانه به دين اين است که محصول و فرآورده هريک از اين رشته ها را در نهايت کنار هم بگذاريم و سپس دريک مطالعه بين رشته اي، نگاه تازه اي به آن دين داشته باشيم.
 

دو نکته راجع به اين فرمايش شما به نظر مي آيد: نکته اول اينکه شايد مي خواهيد بگوييد نتيجه مطالعات در شاخه هاي دين پژوهي را همچون پازل در کنار هم مي گذاريم و آنگاه کل ابعاد دين را شناخته ايم، يعني فقط دانش هايي را که در قسمت هاي مختلف پيدا کرده ايم کنار هم گذاشته ايم و به تعبير شيميدان ها مخلوط درست کرده ايم. اين نظر را من قبول دارم. يعني مثلاً اگر فردي در همه شاخه هاي دين پژوهي مطالعه کرد، مي تواند بگويد که من الان تمام جنبه هاي مختلف دين را که وجود داشت ياد گرفتم؛ اما اين چيز جديدي به او نمي دهد.
اما اگر به تعبير شيميدان ها نخواهيم مخلوط درست کنيم، بلکه بخواهيم ترکيب شيميايي درست کنيم، مانند ترکيب هيدروژن واکسيژن که از آن، آب به وجود مي آيد که نه اکسيژن است ونه هيدروژن، يعني بگوييد بعد ازاينکه اينها را خوانديم از ترکيب اينها چيزي درست مي شود که نه روان شناسي دين است، نه فلسفه دين است و نه... بلکه چيز جديدي است، مي گويم اين امکان ندارد. بهتر بگويم بعد از اينکه همه ابعاد دين را مثلاً بعد از هفتاد سال خوانديد، هرحرفي که راجع به دين بزنيد، يا به جامعه شناسي دين مربوط است يا به روان شناسي دين يا به فلسفه دين يا به....؛ چون اينها همه سرجايشان ايستاده اند. آيا مي توان بعد از هفتاد سال حرفي راجع به دين زد که به هيچ کدام از آن ابعاد دين مربوط نباشد؟ نه، اين امکان ندارد.
پس نکته اول اينکه اگر مي خواهيد بگوييد که يک پازل هفت خانه اي داريم که سال ها صرف پرکردن آن پازل مي کنيم و بعد پازل تمام مي شود، بله من هم اين را قبول دارم. اين يک مخلوط است. کل ها به دو قسم تقسيم مي شوند. گاهي اوقات :
w=p1+p2+p3+... pn اما گاهي اوقات :w>p1+p2+p3+... +pn يعني بعضي از کل ها همان حاصل جمع اجزايشان هستند، ولي بعضي از کل ها بزرگتر از حاصل جمع اجزايشان اند. من در دين پژوهي اين دومي را نمي پذيرم. هرچه فکر مي کنم مي بينم نمي توان حرفي درباره دين زد که درباره اش بتوان گفت که حرفي راجع به دين زده ايم که نه راجع به روان شناسي است، نه راجع به فلسفه دين است، نه راجع به جامعه شناسي است و... بلکه چون هر هفت بعد را بلد بوديم توانستيم اين حرف جديد را راجع به دين بزنيم، به نظرم اين کار را نمي توان کرد.

نقد:
 

گفت وگوي فوق انصافاً حاوي سؤالات دقيق و پاسخ هاي عالمانه اي است که مي تواند در انس دادن و آشنايي بيشتر مخاطب به مقوله مهم دين پژوهي کمک شايسته اي کند. آقاي ملکيان با بياني ساده و درعين حال رسا، چشم انداز مناسبي از موضوع ارائه نموده است. با اين حال نکاتي در لابه لاي سخن ايشان، قابل اشاره است.
1-به نظر مي رسد يکي از اساسي ترين مقدمات اين بحث پرداختن به تعريف دين است. دين که محور پژوهش ماست به چه معنايي است؟
از آنجا که مفهوم دين بر امور پرشمار، متفاوت و حتي متضادي اطلاق شده است، پژوهش در باب چنين عنوان مبهمي بدون تحديد و تعريفي منطقي غيرممکن و يا لااقل بي فايده است. واژه دين گاه بر اصيل ترين و متعالي ترين تعاليم و گاه بر سخيف ترين خرافه ها، زماني بر شخصي ترين و مضيق ترين حالات وتجربه هاي رواني و زماني بر گسترده ترين برنامه هاي اجتماعي بشراطلاق شده است. اين تفاوت ها به حدي است که شايد نتوان هيچ قدر مشترک و جامعي از آن گرفت. لذا ناچاريم در تعريف خود از برخي از اين مصاديق چشم بپوشيم. کاري که ظاهراً (آقاي ملکيان) در جاي ديگر انجام داده و مثلاً منظورشان از دين را محدود به چند دين مطرح و پرطرفدار قرار داده اند.
شايد بتوان گفت امور مهمي که دراين مصاحبه مورد بحث قرار گرفته اند، ازجمله ورود يا خروج برخي شاخه ها در قلمرو دين پژوهي، تقسيمات دين و دين پژوهي و کلي نگري دردين، آن گاه قابل بحث خواهند بود که تکليف ما با تعريف دين روشن شده باشد.
2-نکته دوم درباره تقسيم بندي دين و به تبع آن شاخه هاي دين شناسي است. آقاي ملکيان براساس معيار انسان شناختي، دين را به دو بعد فرهنگي و تمدني تقسيم مي کند که بعد فرهنگي دين، در رابطه اش بافرد و بعد تمدني دين، در رابطه اش با جامعه ديني معنا مي يابد. فارغ از ابهامي که برضرورت و فايده چنين معياري براي تقسيم وجود دارد، به نظر مي رسد که نگرش به دين و ابعاد و بخش هاي مختلف آن به صورت مستقل باشد، نه از آن جهت که دين فرد يا دين اجتماع است ضروري است.
البته ايشان تمام بخش هاي دين و دين پژوهي را در اين قالب هاي مذکور، در تعريف شان ازدين مي گنجاند وهيچ بخشي را بلاتکليف نمي گذارد، ولي اين تطبيق مصاديق، با تعريفي که از ملاک ومعيار(فردي واجتماعي) ارائه داده، هماهنگ به نظر نمي آيد.
3-مسئله ديگري که دراين گفت وگو مطرح است، اين است که آيا مي توان شاخه اي از دين پژوهي را ناظر به کليت دين (ونه متوجه تنها بخشي از آن ) در نظر گرفت و يا به تعبيرديگر آيا مي توان از مطالعه مجموع رشته ها به نگاه و فرآورده تازه اي از مجموعه دين دست يافت؟
پاسخ آقاي ملکيان اين است که گرچه در رشته هايي مانند فلسفه دين و روان شناسي دين گزاره هايي هستند که درباره دين(به عنوان يک مجموعه)سخن مي گويند اما:
اولاً: هر شاخه، تنها به يک يا چند بعد جزئي از دين مي پردازد.
ثانياً: حاصل جمع نظريات تمام اين رشته ها چيزي جز مخلوط آنها نيست.
ثالثاً: از مجموع آنها امرجديدي که کل نگرانه و در عين حال خارج از آن شاخه هاي سابق باشد، به دست نمي آيد.
به نظر اين سخن نيازمند تأمل و دقت است. شايد اين کلام ايشان صحيح باشد که شما پس از مطالعه تمام رشته ها، هم به هر گزاره اي برسيد در قالب يکي از همان رشته ها قابل تعريف است و منجر به رشته جديدي نخواهد شد، اما اين مطلب منافاتي با تولد يک نگاه تازه به کل دين ندارد. نگاهي که مولود هيچ يک از رشته ها به تنهايي نيست. اين نگرش جديد ولو شاخه جديدي نسازد. اما اهميت فوق العاده اي دارد، چرا که گاهي حتي مي تواند موجب تجديدنظر در يافته اي سابق گردد. اين سخن با يک مثال روشن مي شود، درست است که مثلاً اگر مارکس بگويد «دين افيون توده هاست» به معني نفي خدا نيست و سخني کاملاً جامعه شناسانه است (فارغ از صحت و سقم آن) اما اگرآقاي مارکس تنها از ديد جامعه شناختي دين را نديده باشد و با مطالعه رشته هاي ديگري چون کلام و فلسفه دين و ... به گزاره هايي چون وجود خدا، حکمت خدا، نظام احسن و... دست يابد. اين معلومات به او نگاه خاصي مي دهد که اين نگاه موجب تأثير گذاري در نظريات جامعه شناسي دين او نيز مي گردد و چه بسا چنين فردي با چنين ديدگاهي هيچ گاه دين را افيون نداند.
جان کلام اينکه در موضوعاتي که چند بعدي و پيچيده، اما داراي هويت واحد و سيستمي هستند(مانند انسان، هستي، دين و... )جزئي نگري و تخصص گرايي گرچه ضروري است و از آن ناگزير هستيم، چرا که تعدد ابعاد و جزئيات و عمق هريک از آنها مجال جامعيت به پژوهشگران نمي دهد. لکن افراط دراين امر و غفلت از درهم تنيدگي اجزاي پيکره اين موضوعات و ارتباطات دروني وثيق ميان بخش ها که در مواردي حتي مي تواند اين ارتباطات نامرئي و غيرمحسوس بوده و تنها در سايه وجود آن نگاه کل اين رابطه ها خود را نشان دهد، خطر و آفت اين نوع تخصص گرايي هاست.
يافتن راه تعادل و ميانه بين اين افراط و تفريط امري مشکل و درعين حال ضروري است. (آشنايي اجمالي با کل و معرفت تفصيلي به جزء و رشته تخصصي).
منبع:نشريه بازتاب انديشه، شماره115