نگاهي دوباره به دين پژوهي
گفت و گويي با مصطفي ملکيان بهمراه نقد آن
چکيده:
***
تقريباً از دو دهه پيش، پژوهش ها و مطالعات حوزه دين در ايران وارد مرحله تازه اي شده که علاوه بر پويايي عرصه دين پژوهي، به رشد و گسترش مباحث ديني در کل نيز کمک شاياني کرده است. اين تحرک عمدتاً در شاخه هايي از دين پژوهي مانند فلسفه دين، مسائل جديد کلامي و تاريخ اديان و در گستره اي محدودتر در جامعه شناسي و روان شناسي دين و کلام تطبيقي قرار دارد. در حوزه آموزش نيز، رشته هايي مانند فلسفه دين و اديان در برخي از دانشگاه ها و مؤسسات حوزوي ايجاد شده يا توسعه يافته اند و در ديگر رشته هاي مرتبط نيز واحدهاي درسي در موضوعات فوق گنجانده شده اند که حکايت از توجه و اقبال به اين مباحث دارد. به نظر مي رسد ارائه تصويري از جايگاه هريک از شاخه هاي دين پژوهي فوق و در واقع، عرصه جغرافيايي معرفتي آنها براي علاقه مندان به اين مباحث مفيد و بلکه ضروري است. به همين جهت، برآن شديم تا در گفت وگو با استاد مصطفي ملکيان، که بي ترديد يکي از دين پژوهاني است که در پيدايش و رشد اين مباحث در جامعه ما سهم ويژه اي داشته و دارد، به برخي از زواياي اين بحث بپردازيم.
اجازه بدهيد گفت و گو را با پرسشي درباره ماهيت شاخه هاي دين پژوهي آغازکنم. به نظر مي رسد نگاه بيرون ديني و تعليق صدق و کذب از ويژگي هاي شاخه هاي دين پژوهي است. با توجه به اين معيار براي مثال الاهيات را که نگاه درون ديني دارد و به صدق و کذب مي پردازد نمي توان يک شاخه دين پژوهي محسوب کرد. آيا نقد را وارد مي دانيد؟
اگر طبق فرمايش شما، هر وقت با صدق و کذب سروکار داريم، دين پژوهي نداريم، پس ديگر پژوهشي نداريم، چون در فيزيک هم فيزيکدان ها با صدق و کذب سروکار دارند و چيزي را قبول مي کنند يا چيزي را رد مي کنند. چرا بايد بگوييم کار کسي که با صدق و کذب سروکار دارد و مي خواهد بگويد که اين حق است و آن باطل، اين مقبول است واين مردود و... پژوهش نيست. اتفاقاً درهمه پژوهش هايمان، غايت اصل ما اين است که بفهميم که چه گزاره هايي در باب اين مسئله صادق اند يا چه گزاره هايي کاذب اند. آن وقت چرا مي گوييد که فلسفه دين و الاهيات که از صدق و کذب بحث مي کنند پژوهش نيستند؟
سخن آرويند شارما به نظرم ناظر به همين مطلب است. او مي گويد يک متفکر مي تواند در چندين نقش ظاهر شود؛ اما بايد در هر نقش لباس متناسب با آن را بپوشد. وقتي که به مطالعه پديدار شناسانه دين مي پردازد بايد لباس پديدارشناس را بپوشد و وقتي هم که در حال دفاع از گزاره هاي الاهياتي دين است بايد لباس يک الاهي دان را بپوشد. به نظرم اين سخن در واقع مبتني است بر تفکيک دين پژوهي از الاهيات.
اين سخن به يک معنا درست و به يک معنا نادرست است. پديدارشناس مي خواهد آن چيزي را که به نظر خودش پديدار است بشناسد. دراين شکي نيست. اما او هم مي خواهد صادق و کاذب را در مورد آن پديدار از هم جدا کند و بگويد در مورد اين پديدار که اسم آن را دين گذاشته ايم، چه حرف هايي صادق است و چه حرف هايي کاذب، پس او هم با صدق و کذب سروکاردارد.
پس صدق و کذب در هر شاخه اي معنايي خاص خود دارد؟
بنابراين روان شناس نبايد درباره صدق و کذب باورهاي ديني نظر دهد، بلکه بايد به لحاظ روشي تحليلي روي رفتار ما بگذارد و بگويد اين تحليل من درست است و تحليل فلان متفکرغلط است.
يکي از مباحثي که درميان دين پژوهان وجود دارد تقسيم بندي دين است. و نينيان اسمارت يکي از کساني است که دراين باره اظهارنظر کرده است. نظر شما درباره تقسيم بندي او چيست؟
با توجه به جنبه هاي مختلف فرد و اجتماع، آيا جنبه فرهنگي و تمدني ابعاد مختلفي ندارند؟
جنبه ديگر دين جنبه تمدني آن است. اين جنبه بيرون و قابل رؤيت است؛ مثلاً کليساي فلان از مظاهر تمدن مسيحيت است. در اينجا وقتي وارد اجتماع مي شويم، منطقاً به تعداد نهادهاي اجتماعي تقسيم بندي وجود دارد. اما چون درباره تعداد نهادهاي اجتماعي اجماعي وجود ندارد، نمي توان به دقت جنبه فردي سخن گفت، ولي در کل، شش نهاد را همه قبول دارند: خانواده، اقتصاد، سياست، تعليم و تربيت، علم و فن وهنر، وحقوق. چون تعداد نهادها مورد اجماع نيست، ما اين شش نهاد را که همه قبول دارند مبنا مي گيريم. بنابراين، مي توانيم هنر ديني داشته باشيم، علم ديني داشته باشيم(البته نه به معنايي که آقايان مي گويند که ازدل قرآن و روايات بيرون بياوريم)، مثلاً کلام اسلامي يک علم ديني اسلامي است يا اخلاق اسلامي هم يک علم ديني است. البته، علم کلام به غير از عقيده است. دين را نبايد با علم کلام اشتباه گرفت. من يک عقايد ديني دارم که دروني وجزو جنبه فرهنگي دين است؛ اما وقتي جنبه بيروني پيدا کرد کلام مي شود که جزو مظاهر تمدن اسلامي يا يهودي يا ... است .
حال با توجه به اين مطلب، نگاهي به تقسيم بندي نينيان اسمارت مي کنيم. او مي گويد ما يک جنبه عقيدتي و يک جنبه اسطوره شناختي داريم. هر عقيده و هم اسطوره، هر دو در جنبه عقيده اي که من مي گفتم قرار مي گيرند؛ يکي از جنبه هايي که بيان کرده مربوط به اخلاق است که در رفتار ديني اي که من اشاره کردم قرار مي گيرد. يک جنبه ديگر که ايشان بيان کرده، جنبه عرفاني است که آن هم بخش نظري اش جزو عقايد است و بخش عملي اش جزو رفتار، ايشان جنبه اجتماعي و هنري را هم مطرح کرده است که به بخش تمدني مربوط مي شود. تقسيم بندي اسمارت اولاً استقرايي است، ثانياً گويا فقط مهم ترين را انتخاب کرده است.
معيار تقسيم بندي شما چيست؟
من از خود گزاره هاي ديني و مذهبي اي که جزو عقايد بنيان گذار آن دين اند با عنوان دين 1 ياد مي کنم. به بخش هاي تمدني دين مثل فقه، اخلاق، کلام، عرفان و فلسفه مي گوييم دين 2. و اصطلاح دين 3 شامل مجموعه اعمال و فعل وانفعالاتي مي شود که مسلمين مثلاً در طول تاريخ انجام داده اند.
چه براساس نظريه نينيان اسمارت و چه براساس نظريه شما، هر شاخه از دين پژوهي به يک بعد از ابعاد دين مي پردازد و در نتيجه هر شاخه مطالعه اي جزء نگرانه درباره دين دارد. حال پرسش اين است که چه شاخه اي عهده دار مطالعه کل گرايانه دين است؟
فلسفه دين نهايتاً فقط به اعتقادات يا عقايد مي تواند بپردازد، بنابراين، نگاه کل گرايانه آن هم در حد همين بعد است ونه چيزي بيشتر. بنابراين نمي توان شاخه اي را پيدا کرد که به کل دين بپردازد. منظورم از مطالعه کل نگرانه به دين اين است که محصول و فرآورده هريک از اين رشته ها را در نهايت کنار هم بگذاريم و سپس دريک مطالعه بين رشته اي، نگاه تازه اي به آن دين داشته باشيم.
اما اگر به تعبير شيميدان ها نخواهيم مخلوط درست کنيم، بلکه بخواهيم ترکيب شيميايي درست کنيم، مانند ترکيب هيدروژن واکسيژن که از آن، آب به وجود مي آيد که نه اکسيژن است ونه هيدروژن، يعني بگوييد بعد ازاينکه اينها را خوانديم از ترکيب اينها چيزي درست مي شود که نه روان شناسي دين است، نه فلسفه دين است و نه... بلکه چيز جديدي است، مي گويم اين امکان ندارد. بهتر بگويم بعد از اينکه همه ابعاد دين را مثلاً بعد از هفتاد سال خوانديد، هرحرفي که راجع به دين بزنيد، يا به جامعه شناسي دين مربوط است يا به روان شناسي دين يا به فلسفه دين يا به....؛ چون اينها همه سرجايشان ايستاده اند. آيا مي توان بعد از هفتاد سال حرفي راجع به دين زد که به هيچ کدام از آن ابعاد دين مربوط نباشد؟ نه، اين امکان ندارد.
پس نکته اول اينکه اگر مي خواهيد بگوييد که يک پازل هفت خانه اي داريم که سال ها صرف پرکردن آن پازل مي کنيم و بعد پازل تمام مي شود، بله من هم اين را قبول دارم. اين يک مخلوط است. کل ها به دو قسم تقسيم مي شوند. گاهي اوقات :
w=p1+p2+p3+... pn اما گاهي اوقات :w>p1+p2+p3+... +pn يعني بعضي از کل ها همان حاصل جمع اجزايشان هستند، ولي بعضي از کل ها بزرگتر از حاصل جمع اجزايشان اند. من در دين پژوهي اين دومي را نمي پذيرم. هرچه فکر مي کنم مي بينم نمي توان حرفي درباره دين زد که درباره اش بتوان گفت که حرفي راجع به دين زده ايم که نه راجع به روان شناسي است، نه راجع به فلسفه دين است، نه راجع به جامعه شناسي است و... بلکه چون هر هفت بعد را بلد بوديم توانستيم اين حرف جديد را راجع به دين بزنيم، به نظرم اين کار را نمي توان کرد.
نقد:
1-به نظر مي رسد يکي از اساسي ترين مقدمات اين بحث پرداختن به تعريف دين است. دين که محور پژوهش ماست به چه معنايي است؟
از آنجا که مفهوم دين بر امور پرشمار، متفاوت و حتي متضادي اطلاق شده است، پژوهش در باب چنين عنوان مبهمي بدون تحديد و تعريفي منطقي غيرممکن و يا لااقل بي فايده است. واژه دين گاه بر اصيل ترين و متعالي ترين تعاليم و گاه بر سخيف ترين خرافه ها، زماني بر شخصي ترين و مضيق ترين حالات وتجربه هاي رواني و زماني بر گسترده ترين برنامه هاي اجتماعي بشراطلاق شده است. اين تفاوت ها به حدي است که شايد نتوان هيچ قدر مشترک و جامعي از آن گرفت. لذا ناچاريم در تعريف خود از برخي از اين مصاديق چشم بپوشيم. کاري که ظاهراً (آقاي ملکيان) در جاي ديگر انجام داده و مثلاً منظورشان از دين را محدود به چند دين مطرح و پرطرفدار قرار داده اند.
شايد بتوان گفت امور مهمي که دراين مصاحبه مورد بحث قرار گرفته اند، ازجمله ورود يا خروج برخي شاخه ها در قلمرو دين پژوهي، تقسيمات دين و دين پژوهي و کلي نگري دردين، آن گاه قابل بحث خواهند بود که تکليف ما با تعريف دين روشن شده باشد.
2-نکته دوم درباره تقسيم بندي دين و به تبع آن شاخه هاي دين شناسي است. آقاي ملکيان براساس معيار انسان شناختي، دين را به دو بعد فرهنگي و تمدني تقسيم مي کند که بعد فرهنگي دين، در رابطه اش بافرد و بعد تمدني دين، در رابطه اش با جامعه ديني معنا مي يابد. فارغ از ابهامي که برضرورت و فايده چنين معياري براي تقسيم وجود دارد، به نظر مي رسد که نگرش به دين و ابعاد و بخش هاي مختلف آن به صورت مستقل باشد، نه از آن جهت که دين فرد يا دين اجتماع است ضروري است.
البته ايشان تمام بخش هاي دين و دين پژوهي را در اين قالب هاي مذکور، در تعريف شان ازدين مي گنجاند وهيچ بخشي را بلاتکليف نمي گذارد، ولي اين تطبيق مصاديق، با تعريفي که از ملاک ومعيار(فردي واجتماعي) ارائه داده، هماهنگ به نظر نمي آيد.
3-مسئله ديگري که دراين گفت وگو مطرح است، اين است که آيا مي توان شاخه اي از دين پژوهي را ناظر به کليت دين (ونه متوجه تنها بخشي از آن ) در نظر گرفت و يا به تعبيرديگر آيا مي توان از مطالعه مجموع رشته ها به نگاه و فرآورده تازه اي از مجموعه دين دست يافت؟
پاسخ آقاي ملکيان اين است که گرچه در رشته هايي مانند فلسفه دين و روان شناسي دين گزاره هايي هستند که درباره دين(به عنوان يک مجموعه)سخن مي گويند اما:
اولاً: هر شاخه، تنها به يک يا چند بعد جزئي از دين مي پردازد.
ثانياً: حاصل جمع نظريات تمام اين رشته ها چيزي جز مخلوط آنها نيست.
ثالثاً: از مجموع آنها امرجديدي که کل نگرانه و در عين حال خارج از آن شاخه هاي سابق باشد، به دست نمي آيد.
به نظر اين سخن نيازمند تأمل و دقت است. شايد اين کلام ايشان صحيح باشد که شما پس از مطالعه تمام رشته ها، هم به هر گزاره اي برسيد در قالب يکي از همان رشته ها قابل تعريف است و منجر به رشته جديدي نخواهد شد، اما اين مطلب منافاتي با تولد يک نگاه تازه به کل دين ندارد. نگاهي که مولود هيچ يک از رشته ها به تنهايي نيست. اين نگرش جديد ولو شاخه جديدي نسازد. اما اهميت فوق العاده اي دارد، چرا که گاهي حتي مي تواند موجب تجديدنظر در يافته اي سابق گردد. اين سخن با يک مثال روشن مي شود، درست است که مثلاً اگر مارکس بگويد «دين افيون توده هاست» به معني نفي خدا نيست و سخني کاملاً جامعه شناسانه است (فارغ از صحت و سقم آن) اما اگرآقاي مارکس تنها از ديد جامعه شناختي دين را نديده باشد و با مطالعه رشته هاي ديگري چون کلام و فلسفه دين و ... به گزاره هايي چون وجود خدا، حکمت خدا، نظام احسن و... دست يابد. اين معلومات به او نگاه خاصي مي دهد که اين نگاه موجب تأثير گذاري در نظريات جامعه شناسي دين او نيز مي گردد و چه بسا چنين فردي با چنين ديدگاهي هيچ گاه دين را افيون نداند.
جان کلام اينکه در موضوعاتي که چند بعدي و پيچيده، اما داراي هويت واحد و سيستمي هستند(مانند انسان، هستي، دين و... )جزئي نگري و تخصص گرايي گرچه ضروري است و از آن ناگزير هستيم، چرا که تعدد ابعاد و جزئيات و عمق هريک از آنها مجال جامعيت به پژوهشگران نمي دهد. لکن افراط دراين امر و غفلت از درهم تنيدگي اجزاي پيکره اين موضوعات و ارتباطات دروني وثيق ميان بخش ها که در مواردي حتي مي تواند اين ارتباطات نامرئي و غيرمحسوس بوده و تنها در سايه وجود آن نگاه کل اين رابطه ها خود را نشان دهد، خطر و آفت اين نوع تخصص گرايي هاست.
يافتن راه تعادل و ميانه بين اين افراط و تفريط امري مشکل و درعين حال ضروري است. (آشنايي اجمالي با کل و معرفت تفصيلي به جزء و رشته تخصصي).
منبع:نشريه بازتاب انديشه، شماره115