ناگفته هایي از سلوك سياسي آيت الله كاشاني(4)
ظاهرا حلقه معاشران و اطرافيان آيت الله كاشاني به قدري گسترده بودكه بعضي از عناصر منفي و حتي مشكوك هم ادعا مي كنند كه با ايشان ارتباط نزديك داشته اند. به عنوان مثال شعبان جعفري اخيرا مدعي شده بوده كه از ملازمان ونزديكان آيت الله كاشاني بوده است!
همان طور كه عرض كردم در جريان نهضت ملي نفت، مرحوم آيت الله كاشاني، دائما به فكر سربازگيري براي نهضت بودند و سعي داشتند افراد را ولو با كمترين توانايي جذب كنند. در مورد شعبان جعفري، من به عنوان فرزند ارشد مرحوم كاشاني، به ياد ندارم كه مرحوم ابوي حتي در يك مورد، كاري را به او ارجاع داده يا ارتباط ويژه اي با او داشته باشند. او حتي از آدمهاي معمولي كه در اوج نهضت ملي به منزل ما مي آمدند، خيلي كمتر به آنجا مي آمد، البته اين را هم بايد در نظر داشته باشيم كه شعبان تا زماني كه مثل بسياري از مردم، جزو حاميان نهضت ملي نفت بود، شايد به منزل ما آمده و عكسي هم با مرحوم ابوي گرفته باشد، چون در منزل مرحوم آيت الله كاشاني، پيوسته باز بود و هر كسي مي توانست برود كنار ايشان بنشيند و عكس هم بگيرد. در اين مورد خاطره جالبي به يادم آمد. محله پامنار عيارها و داش مشديهاي شاخصي داشت كه محله وبيت آيت الله كاشاني را تقريبا قرق خود مي دانستند. ظاهرا يك شب شعبان جعفري به محله پامنار مي آيد تا با حضور در محله و جلسات آيت الله كاشاني، براي خودش جايي باز كند كه داش مشديهاي پامنار، اين مسئله را تحمل نمي كنند و او را كتك مفصلي مي زنند. ظاهرا از آن مقطع، ديگر شعبان به منزل آيت الله كاشاني، نيامد. نكته اي كه يادم هست اين است كه اساسا پهلوانها و قهرمانها و عيارها، زياد منزل ما مي آمدند و بسيار به ايشان علاقمند بودند. يادم هست يك بار مرحوم تختي به منزل ما آمد. موقعي كه خم شد و دست آقا را بوسيد، آقا نگاهي به هيكل او كردند و گفتند، «سعي كنيد از نظر اخلاقي هم همين طور پهلوان و قهرمان بشويد. اخلاقتان راهم مثل جسمتان تقويت كنيد.» البته مرحوم تختي تواضع عجيبي نسبت به آقا داشت. يكي دو موردي هم كه خدمت آقا آمد، بسيار تواضع به خرج مي داد.
از روز 28 مرداد و برخورد و واكنش مرحوم آيت الله كاشاني خاطراتي را نقل كنيد.
آن روز من در ميدان توپخانه بودم. تا حدود ساعت 11/5-12 بخش قابل توجهي از حضار در ميدان به نفع مصدق شعار مي دادند. بعد از اين ساعت، ناگهان جو تغيير كرد و عده اي از همان كساني كه يك ساعت قبل به نفع مصدق شعار مي دادند، بعد از اين ساعت، شروع كردند به «جاويد شاه» گفتن! شايد اين يكي از خصوصيات مردم استبداد زده باشد كه فكر و عقيده بخشي از آنها تابع قدرت مسلط و جا به جا شدني آن است. البته آن روز وقتي شاهدان عيني مي آمدند و آنچه را كه ديده بودند براي آقا نقل مي كردند، ايشان مي گفتند، «در چنين شرايطي، رخ دادن چنين وقايعي، كاملا طبيعي است. معلوم بود كه بار كج به منزل نمي رسد. مصدق در طول يك سال گذشته، با عملكرد خود، انگيزه اي براي دفاع از خود باقي نگذاشته است.» البته در پي ترور شخصيتي كه در مورد آيت الله كاشاني صورت گرفته بود، در آن مقطع، ايشان هم قدرت جلوگيري از رويدادهايي از اين قبيل را نداشتند.
آيا پس از رويداد 28 مرداد، نيروهاي مصدقي و ملي با آيت الله كاشاني، تماس داشتند؟
بله، يادم هست كه پس از كودتا، عده اي از بازاريهاي طرفدار مصدق نزد آقا آمدند تا به نوعي از ايشان دلجويي كنند، ذكر اين نكته لازم است كه در آغاز نهضت ملي، بسياري از بازاريهاي شاخص، نسبت به اين مسئله بي تفاوت و منفعل بودند و مرحوم كاشاني، آنها را جذب كرده بودند. در عين حال همين افراد پس از پيدايش اختلاف، به طرف مصدق رفتند. آنها آمدند و گفتند كه اي كاش اين اختلافات ميان شما و مصدق ايجاد نمي شد و به نهضت ضربه وارد نمي شد. اگر شما كوتاه مي آمديد، كار به اينجا نمي كشيد و... آقا جواب دادند كه اگر شما واقعا در اين حرف خود صادق هستيد. يك مورد را كه من برخلاف مصالح مردم از روي اغراض شخصي، موضعگيري كرده ام، به من بگوئيد. من ديدم كه اينها واقعا هيچ حرفي براي گفتن نداشتند. يك بار هم به ياد دارم كه مرحوم سيد محمود طالقاني، پس از 28 مرداد به منزل ما آمدند و از وجود اختلافات و نقش آنها در شكست نهضت، گلايه كردند. آقا گفتند، «من نمي توانستم در مقابل نقض صريح قانون اساسي و حقوق مردم، ساكت باشم. اگر مردم از من پرسيدند تو كه ما را به صحنه مبارزه و سياست آوردي، چرا در ميانه راه، رها كردي، بايد چه جوابي به آنها مي دادم؟ مرحوم طالقاني در برابر سخنان مرحوم ابوي، هيچ چيز جز كلمه «صحيح است» نگفتند.
از دستگيري و بازداشت مرحوم آيت الله كاشاني بعد از 28 مرداد و علت و كيفيت آن بگوئيد.
اين مسلم بود كه دربار پس از 28 مرداد، ولو با فاصله اي، در مقابل ضربات خرد كننده اي كه در طول سالهاي مبارزه، از آيت الله كاشاني دريافت كرده بود، از ايشان انتقامجوئي كند و به شكل تدريجي هم در اين مورد، زمينه سازي مي كرد، مثل دستگيري فدائيان اسلام و پيش كشيدن صدور فتواي رزم آرا توسط ايشان. به هر حال در دي ماه سال 34، ايشان را دستگير كردند. ما تا 36 روز هيچ اطلاعي از ايشان نداشتيم و هر چه خانواده تلاش کرد كه با ايشان ملاقاتي داشته باشد، ميسر نشد، تا بعد از 36 روز كه با اجازه ملاقات، موافقت شد. خانواده و بستگان تصور كردند كه با ملاقات همه آنها موافقت شده است و بنابراين راس ساعت ملاقات در برابر لشكر 2 زرهي واقع در چهار راه قصر حاضر شدند ولي جز من و شوهر همشيره ام،آقاي مصطفوي هيچ كسي را راه ندادند. ما را به طرف در اتاقي كوچكي كه ايشان در آن زنداني بودند، بردند و در كنار در، يك سرباز هم ايستاده بود. در را كه باز كردم، ديدم ايشان كه بسيار ضعيف و تكيده شده بودند، سر سجاده نماز نشسته اند. ما را كه ديدند تبسمي كردند و خواستند از جايشان بلند شوند كه هر چه تلاش كردند نتوانستند و اين مسئله بسيار براي ما تعجب آور بود، چون ايشان وقتي منزل بودند، خيلي تحرك داشتند.وقتي علت را از ايشان پرسيدم گفتند، اين سربازهايي كه در برابر سلول من ايستاده اند هر دو ساعت يك بار عوض مي شوند. آنها براي آن كه مرا تحويل نفر بعدي بدهند، در سلول را با صداي خشني باز و بسته مي شود، باز مي كنند و مي بندند. اين صداي آزار دهنده خواب شب و روز مرا گرفته و مرا به شدت كوفته كرده است. البته بعدها از ايشان شنيدم كه آزموده در جريان بازجوئيها به آقا اهانتهاي زيادي كرده بود. آقا به او گفته بودند كه اگر مصدق با ندانم كاريها و اشتباهات خود، نهضت را به شكست نكشانده بود، امروز تو جرئت نداشتي چنين برخوردي با من بكني.
از تداوم مبارزات آيت الله كاشاني، از بعد از 28 مرداد تا رحلتشان چه خاطراتي داريد؟
از مرداد 32 تا اسفند 40 كه ايشان از دنيا رفتند، در بسياري از موارد، صداي اعتراض آيت الله كاشاني تنها صدايي بود كه عليه قانون شكني ها و تخلفات حكومت ودولت بلند مي شد. بسياري از كساني كه ادعاي مبارزه داشتند، در آن مقطع در پستوي انزوا خزيده بودند و بعضيها اسم از دستگاه، پست و مقام و فرصتهاي اقتصادي مي گرفتند.از طرف رژيم، مقاطعه كاريهاي بزرگ به بعضي از آقايان ميليون واگذار شد. همه اينها را تاريخ ثبت كرده است. چه اعتراض به جريان كنسرسيوم نفت و چه اعتراض به تجديد رابطه ايران و انگليس، چه اعتراض به انتخاباتهاي فرمايشي مجلس، از جمله مبارزات مرحوم كاشاني است. من مايل به تكرار مكررات نيستم، ولي چند مورد جزو خاطرات شخصي خودم است. يك مورد مربوط است به تجديد رابطه ايران و انگليس. وزير دربار وقت، علم كه مي دانست اگر بخواهند اين كار را انجام دهند، آيت الله كاشاني قطعا واكنش نشان مي دهند، پيشاپيش آمد و با ايشان مذاكره اي را انجام داد، بلكه بشود ايشان را راضي كرد كه در جريان تجديد رابطه ايران و انگليس، اعتراض جدي نداشته باشند. بد نيست به اين نكته توجه داشته باشيد كه اين در مقطعي بود كه آيت الله كاشاني ظاهرا از اسب افتاده بود و آن جايگاه سابق را نداشت. با اين همه اين افراد در محاسبات خود به اين نتيجه رسيده بودند كه بايد ملاحظه اعتراضات او را بكنند. به هر حال علم براي ديدن آيت الله كاشاني به منزل آقاي گرامي آمدم و من هم حضور داشتم. او شروع كرد به اين بحث كه در دنياي امروز همه كشورها بايد با هم ارتباط داشته باشند و ما نمي توانيم از مجموعه دنيا كنار باشيم و اين هم نامش رابطه تمام عيار نيست و چهار پنج نفر مي آيند اينجا مستقر مي شوند و خيلي چيز مهمي نيست. مرحوم آيت الله كاشاني با لحن بسيار جدي گفتند، «ما تحت شرايط خاصي به دلايلي رابطه با انگليس را قطع كرديم. الان چه چيزي عوض شده كه مي خواهيم رابطه را تجديد كنيم؟» البته علم پاسخي براي اين سئوال نداشت و مي گفت، «چهار پنج نفر بيشتر نيستند و نمي گذاريم اوضاع به شكل سابق شود.» آيت الله كاشاني مي گفتند، «اينها با همين چهارپنج نفر، كار خودشان را مي كنند. چهار پنج نفر نقطه شروع است و در اين حد متوقف نمي مانند.» به هر حال علم جواب درستي نداشت و بدون اين كه قضيه ايجاد ارتباط با انگليس را نقض يا ابرام كنند، از جا بلند شد و رفت.
نكته جالب تر اين بود كه به رغم فشار و اختناقي كه دستگاه ايجاد كرده بود، ايشان دامنه اعتراضات خود را به داخل ايران محدود نمي كردند.در اين مورد خاطره بسيار جالبي دارم كه از جهات مختلف،آموزنده است. ايشان حساسيت خود را نسبت به جهان اسلام هم همچنان حفظ كرده بودند. در اواخر دهه30 كه انگليس، فرانسه و اسرائيل به مصر حمله كردند، از كانال سوئز رد شدند وعده اي از سربازان مصري كشته شدند.آيت الله كاشاني كه نسبت حفظ كيان كشورهاي اسلامي، بسيار علاقمند بودند. براي شهداي مصري، مجلس فاتحه اي در مسجد ارك اعلام كردند. روزي كه قرار بود اين مجلس فاتحه برگزار شود، ايشان با حدود سي چهل نفر از منزل به طرف مسجد ارك راه افتادند. من هم حضور داشتم. ديدم كه در مسجد را زنجير كرده و بسته و عده اي سرباز هم جلوي آنجا گذاشته اند كه مجلس برگزار نشود. جلوي مسجد ارك سكويي بود كه هنوز هم هست، ايشان رفتند روي سكونشستند و به آن سي چهل نفر هم گفتند همين جا بنشينيد. مجلس ختم را همين جا برگزار مي كنيم. آقاي عقبائي كه از قراي بسيار توانمند بود و سابقه طولاني همراهي با آقا را داشت، شروع كرد به قرآن خواندن. گاهي ماموري جلو مي آمد كه معترض حاضرين بشود و مرحوم آيت الله كاشاني از ايشان بلند مي شدند و با اقتدار تمام، به او تشر مي زدند و او را دور مي كردند. اين صحنه چند بار اتفاق افتاد. نكته تاسف بار اين بود كه مردمي كه از كنار اين جمع رد مي شدند، هيچ يك به اين جمع ملحق نمي شدند و هيچ پشتيباني و حمايتي ازجمع نمي كردند. به هر حال مرحوم عقبائي قرآن را خواند و آقا به او دستور دادند كه سوره الرحمن را بخواند. الرحمن هم خوانده شد و ختم به اتمام رسيد. آقا سوار ماشيني شدند و به منزل دامادمان، آقاي مصطفوي، رفتند. البته من با ايشان نرفتم و همان جا جلوي مسجد ايستادم وديدم كه از همان كاميونهاي كامانكار، يكي آمد كه مجلس را به هم بزند. ظاهرا به آنها خبر داده بودند كه چنين مجلسي در اينجا برگزار شده است. آنها ديدند كه همه رفته اند و خلاصه دير رسيده بودند. من به منزل آقاي مصطفوي رفتم. بعد از يكي دو ساعت اخبار پخش شد و ديدم كه به شكل نامناسبي از ايشان نام بردندو گفتند كه آقاي کاشاني امروز صبح درصدد اغتشاش بود و وقتي مامورين رفتند كه او را در مقابل مسجد ارك جلب كنند، فرار كرد. اين خبر كه پخش شد، آقا گفتند، «ابوالحسن ديگر اين جا جاي ما نيست. بلند شو برويم خانه، چون اگر در خانه نباشيم، مردم تصور خواهند كرد كه ما واقعا فرار كرديم.» منزل ما دوتا در داشت. يك در خيابان پامنار بود، در ديگر هم در كوچه اي فرعي باز مي شد. ديديم جلوي هر دو تا در پاسبان گذاشته اند و عبور و مرور را كنترل مي كنند. اين اتفاق گمانم در روز سه شنبه بود. روز جمعه، آقا گفتند، «ابوالحسن! پاشو برويم حمام.» ما در منزلمان حمام نداشتيم و نزديک منزل، ته كوچه صدراعظم، يك حمام بود به نام حمام تاجر باشي. آقا بقچه اي دستشان بود. آمديم برويم حمام كه پاسبان مانع شد.
از در كه آمديم بيرون، من يك هل پاسبان را مي دادم. يك قدم مي رفت عقب، دو تا قدم مي آمد جلو. آن موقع جوان و بر خلاف حالا، شجاع بودم. بيست قدمي كه رفتيم جلو، سرپاسباني آمد جلو، اسلحه را گذاشت روي شقيقه خودش و گفت، «جلو بيائيد خودم را مي كشم.» او كه نمي توانست بگويد آقا را مي كشم. من هم به او گفتم كه خودت را بكش. كلانتري پامنار روبروي منزل ما بود. رئيس كلانتري آمد و سياستي به خرج داد و عذرخواهي كرد. و ظاهرا تشري هم به پاسبانها زد و ما رفتيم حمام و بعد هم فهميديم كه اين كارها، صوري و تشريفاتي بوده، به خاطر اين كه بسياري از دوستان آقا مي آمدند كه موجب تعجب آقا مي شد مي گفتند، «بي سواد! تو نترسيدي آمدي؟» و آنها مي گفتند، «به خاطر علاقه به شما هر كاري كه لازم باشد، انجام مي دهيم.»
منبع:ماهنامه شاهد یاران، شماره 16
/ج
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}