ناگفته هایي از سلوك سياسي آيت الله كاشاني(4)
گفتگو با مهندس سيدابوالحسن كاشاني، فرزند مرحوم آیت الله کاشانی
نكته جالب تر اين بود كه به رغم فشار و اختناقي كه دستگاه ايجاد كرده بود، ايشان دامنه اعتراضات خود را به داخل ايران محدود نمي كردند.در اين مورد خاطره بسيار جالبي دارم كه از جهات مختلف،آموزنده است. ايشان حساسيت خود را نسبت به جهان اسلام هم همچنان حفظ كرده بودند. در اواخر دهه30 كه انگليس، فرانسه و اسرائيل به مصر حمله كردند، از كانال سوئز رد شدند وعده اي از سربازان مصري كشته شدند.آيت الله كاشاني كه نسبت حفظ كيان كشورهاي اسلامي، بسيار علاقمند بودند. براي شهداي مصري، مجلس فاتحه اي در مسجد ارك اعلام كردند. روزي كه قرار بود اين مجلس فاتحه برگزار شود، ايشان با حدود سي چهل نفر از منزل به طرف مسجد ارك راه افتادند. من هم حضور داشتم. ديدم كه در مسجد را زنجير كرده و بسته و عده اي سرباز هم جلوي آنجا گذاشته اند كه مجلس برگزار نشود. جلوي مسجد ارك سكويي بود كه هنوز هم هست، ايشان رفتند روي سكونشستند و به آن سي چهل نفر هم گفتند همين جا بنشينيد. مجلس ختم را همين جا برگزار مي كنيم. آقاي عقبائي كه از قراي بسيار توانمند بود و سابقه طولاني همراهي با آقا را داشت، شروع كرد به قرآن خواندن. گاهي ماموري جلو مي آمد كه معترض حاضرين بشود و مرحوم آيت الله كاشاني از ايشان بلند مي شدند و با اقتدار تمام، به او تشر مي زدند و او را دور مي كردند. اين صحنه چند بار اتفاق افتاد. نكته تاسف بار اين بود كه مردمي كه از كنار اين جمع رد مي شدند، هيچ يك به اين جمع ملحق نمي شدند و هيچ پشتيباني و حمايتي ازجمع نمي كردند. به هر حال مرحوم عقبائي قرآن را خواند و آقا به او دستور دادند كه سوره الرحمن را بخواند. الرحمن هم خوانده شد و ختم به اتمام رسيد. آقا سوار ماشيني شدند و به منزل دامادمان، آقاي مصطفوي، رفتند. البته من با ايشان نرفتم و همان جا جلوي مسجد ايستادم وديدم كه از همان كاميونهاي كامانكار، يكي آمد كه مجلس را به هم بزند. ظاهرا به آنها خبر داده بودند كه چنين مجلسي در اينجا برگزار شده است. آنها ديدند كه همه رفته اند و خلاصه دير رسيده بودند. من به منزل آقاي مصطفوي رفتم. بعد از يكي دو ساعت اخبار پخش شد و ديدم كه به شكل نامناسبي از ايشان نام بردندو گفتند كه آقاي کاشاني امروز صبح درصدد اغتشاش بود و وقتي مامورين رفتند كه او را در مقابل مسجد ارك جلب كنند، فرار كرد. اين خبر كه پخش شد، آقا گفتند، «ابوالحسن ديگر اين جا جاي ما نيست. بلند شو برويم خانه، چون اگر در خانه نباشيم، مردم تصور خواهند كرد كه ما واقعا فرار كرديم.» منزل ما دوتا در داشت. يك در خيابان پامنار بود، در ديگر هم در كوچه اي فرعي باز مي شد. ديديم جلوي هر دو تا در پاسبان گذاشته اند و عبور و مرور را كنترل مي كنند. اين اتفاق گمانم در روز سه شنبه بود. روز جمعه، آقا گفتند، «ابوالحسن! پاشو برويم حمام.» ما در منزلمان حمام نداشتيم و نزديک منزل، ته كوچه صدراعظم، يك حمام بود به نام حمام تاجر باشي. آقا بقچه اي دستشان بود. آمديم برويم حمام كه پاسبان مانع شد.
از در كه آمديم بيرون، من يك هل پاسبان را مي دادم. يك قدم مي رفت عقب، دو تا قدم مي آمد جلو. آن موقع جوان و بر خلاف حالا، شجاع بودم. بيست قدمي كه رفتيم جلو، سرپاسباني آمد جلو، اسلحه را گذاشت روي شقيقه خودش و گفت، «جلو بيائيد خودم را مي كشم.» او كه نمي توانست بگويد آقا را مي كشم. من هم به او گفتم كه خودت را بكش. كلانتري پامنار روبروي منزل ما بود. رئيس كلانتري آمد و سياستي به خرج داد و عذرخواهي كرد. و ظاهرا تشري هم به پاسبانها زد و ما رفتيم حمام و بعد هم فهميديم كه اين كارها، صوري و تشريفاتي بوده، به خاطر اين كه بسياري از دوستان آقا مي آمدند كه موجب تعجب آقا مي شد مي گفتند، «بي سواد! تو نترسيدي آمدي؟» و آنها مي گفتند، «به خاطر علاقه به شما هر كاري كه لازم باشد، انجام مي دهيم.»
منبع:ماهنامه شاهد یاران، شماره 16
ادامه دارد...
ظاهرا حلقه معاشران و اطرافيان آيت الله كاشاني به قدري گسترده بودكه بعضي از عناصر منفي و حتي مشكوك هم ادعا مي كنند كه با ايشان ارتباط نزديك داشته اند. به عنوان مثال شعبان جعفري اخيرا مدعي شده بوده كه از ملازمان ونزديكان آيت الله كاشاني بوده است!
از روز 28 مرداد و برخورد و واكنش مرحوم آيت الله كاشاني خاطراتي را نقل كنيد.
آيا پس از رويداد 28 مرداد، نيروهاي مصدقي و ملي با آيت الله كاشاني، تماس داشتند؟
از دستگيري و بازداشت مرحوم آيت الله كاشاني بعد از 28 مرداد و علت و كيفيت آن بگوئيد.
از تداوم مبارزات آيت الله كاشاني، از بعد از 28 مرداد تا رحلتشان چه خاطراتي داريد؟
نكته جالب تر اين بود كه به رغم فشار و اختناقي كه دستگاه ايجاد كرده بود، ايشان دامنه اعتراضات خود را به داخل ايران محدود نمي كردند.در اين مورد خاطره بسيار جالبي دارم كه از جهات مختلف،آموزنده است. ايشان حساسيت خود را نسبت به جهان اسلام هم همچنان حفظ كرده بودند. در اواخر دهه30 كه انگليس، فرانسه و اسرائيل به مصر حمله كردند، از كانال سوئز رد شدند وعده اي از سربازان مصري كشته شدند.آيت الله كاشاني كه نسبت حفظ كيان كشورهاي اسلامي، بسيار علاقمند بودند. براي شهداي مصري، مجلس فاتحه اي در مسجد ارك اعلام كردند. روزي كه قرار بود اين مجلس فاتحه برگزار شود، ايشان با حدود سي چهل نفر از منزل به طرف مسجد ارك راه افتادند. من هم حضور داشتم. ديدم كه در مسجد را زنجير كرده و بسته و عده اي سرباز هم جلوي آنجا گذاشته اند كه مجلس برگزار نشود. جلوي مسجد ارك سكويي بود كه هنوز هم هست، ايشان رفتند روي سكونشستند و به آن سي چهل نفر هم گفتند همين جا بنشينيد. مجلس ختم را همين جا برگزار مي كنيم. آقاي عقبائي كه از قراي بسيار توانمند بود و سابقه طولاني همراهي با آقا را داشت، شروع كرد به قرآن خواندن. گاهي ماموري جلو مي آمد كه معترض حاضرين بشود و مرحوم آيت الله كاشاني از ايشان بلند مي شدند و با اقتدار تمام، به او تشر مي زدند و او را دور مي كردند. اين صحنه چند بار اتفاق افتاد. نكته تاسف بار اين بود كه مردمي كه از كنار اين جمع رد مي شدند، هيچ يك به اين جمع ملحق نمي شدند و هيچ پشتيباني و حمايتي ازجمع نمي كردند. به هر حال مرحوم عقبائي قرآن را خواند و آقا به او دستور دادند كه سوره الرحمن را بخواند. الرحمن هم خوانده شد و ختم به اتمام رسيد. آقا سوار ماشيني شدند و به منزل دامادمان، آقاي مصطفوي، رفتند. البته من با ايشان نرفتم و همان جا جلوي مسجد ايستادم وديدم كه از همان كاميونهاي كامانكار، يكي آمد كه مجلس را به هم بزند. ظاهرا به آنها خبر داده بودند كه چنين مجلسي در اينجا برگزار شده است. آنها ديدند كه همه رفته اند و خلاصه دير رسيده بودند. من به منزل آقاي مصطفوي رفتم. بعد از يكي دو ساعت اخبار پخش شد و ديدم كه به شكل نامناسبي از ايشان نام بردندو گفتند كه آقاي کاشاني امروز صبح درصدد اغتشاش بود و وقتي مامورين رفتند كه او را در مقابل مسجد ارك جلب كنند، فرار كرد. اين خبر كه پخش شد، آقا گفتند، «ابوالحسن ديگر اين جا جاي ما نيست. بلند شو برويم خانه، چون اگر در خانه نباشيم، مردم تصور خواهند كرد كه ما واقعا فرار كرديم.» منزل ما دوتا در داشت. يك در خيابان پامنار بود، در ديگر هم در كوچه اي فرعي باز مي شد. ديديم جلوي هر دو تا در پاسبان گذاشته اند و عبور و مرور را كنترل مي كنند. اين اتفاق گمانم در روز سه شنبه بود. روز جمعه، آقا گفتند، «ابوالحسن! پاشو برويم حمام.» ما در منزلمان حمام نداشتيم و نزديک منزل، ته كوچه صدراعظم، يك حمام بود به نام حمام تاجر باشي. آقا بقچه اي دستشان بود. آمديم برويم حمام كه پاسبان مانع شد.
از در كه آمديم بيرون، من يك هل پاسبان را مي دادم. يك قدم مي رفت عقب، دو تا قدم مي آمد جلو. آن موقع جوان و بر خلاف حالا، شجاع بودم. بيست قدمي كه رفتيم جلو، سرپاسباني آمد جلو، اسلحه را گذاشت روي شقيقه خودش و گفت، «جلو بيائيد خودم را مي كشم.» او كه نمي توانست بگويد آقا را مي كشم. من هم به او گفتم كه خودت را بكش. كلانتري پامنار روبروي منزل ما بود. رئيس كلانتري آمد و سياستي به خرج داد و عذرخواهي كرد. و ظاهرا تشري هم به پاسبانها زد و ما رفتيم حمام و بعد هم فهميديم كه اين كارها، صوري و تشريفاتي بوده، به خاطر اين كه بسياري از دوستان آقا مي آمدند كه موجب تعجب آقا مي شد مي گفتند، «بي سواد! تو نترسيدي آمدي؟» و آنها مي گفتند، «به خاطر علاقه به شما هر كاري كه لازم باشد، انجام مي دهيم.»
منبع:ماهنامه شاهد یاران، شماره 16
ادامه دارد...
/ج