وحدت از ديدگاه مولانا و حکيم سبزواري(2)


 

نويسنده: رحيم کوشش*




 
مولانا مردمان را همچون آبهاي زلالي مي داند که مي توانند به خوبي صفات الهي را در خود بازتابانند:

خلق را چون آب دان صاف و زلال
اندر آن تابان صفات ذو الجلال

(مولوي، 1362، 1197)

مولانا و به پيروي از او، حکيم سبزواري در آثار خود، با بيان دقياق و ظرايف، همواره سعي کرده اند ميان وحدت حقيقي و آنچه به ظاهر بدان مي ماند، تفاوت نهند و آنها را از يکديگر متمايز گردانند؛ به عنوان نمونه، مولانا مي گويد:

آکل و مأکول را حلق است و ناي
غالب و مغلوب را عقل است و راي

(همان، 358)

و حکيم سبزواري در توضيح آن مي نويسد: "يعني آکل به حلقوم و ناي و به هضم و تصفيه، مهضوم از قشور و فضول متحد مي سازد مأکول را به خود و اتحاد حقيقي هم نمي شود و عاقل به عقل و رأي و نزع معقول کلي را از ماده و عوارض غريبه و اخذ صرف و لب معقول را به حسب وجود متحد مي سازد به خود و اتحاد حقيقي است و به وجهي فاني مي شود وجود معقول در وجود عاقل و اين فنا مراد مولوي است از غالب و مغلوب" (سبزواري، 1374، ج2، 13)
"آنچه را اتحاد گويند در اجسام و جسمانيات، حقيقت اتحاد نيست، امتزاج و ترکيب است و نحو اين و اتحاد جانها، فناء در غايات است " (سبزواري، 1374، ج1، 426)

کاتحاد جسم هاي آب و طين
هست ناقص، جان نمي ماند بدين

(مولوي، 1362، 377)

حکيم سبزواري بر اين باور است که خاصيت عناصر که از عالم مادي اند، ناسازگاري و مخالفت است، اما خاصيت جان که از عالم الهي است، وحدت و يگانگي است: "خوي عناصر، تخالف است و اما گوهر جان که از عالم امر رب است، خوي او وحدت و جمعيت است و خوي اصل روحاني است در او " (سبزواري، 1374، ج3، 252)
در عالم روحاني، تضاد و ناسازگاري نيست؛ بدين سبب مرگ نيست و هرچه هست، زندگي است؛ مولانا مي گويد:

اين تفاني از ضد آيه ضد را
چون نباشد ضد، نبود جز بقا

(مولوي، 1362، 1045)

و سبزواري مي آورد: "اين تفاني و تفاسد که در اين عالم مي بيني، از تضاد است. مثل اينکه حر بر موضوع برد يا بالعکس آمد سابق را فاني کرد يا فصل بر وصل و به عکس و مانند اينها. پس در عالم روحاني که تضاد نيست، تفاسد و موت نيست و بقاست" (سبزواري، 1374، ج3، 252).
آنها اعتقاد دارند که وحدت، لازمه حصول حيات است؛ مولانا مي گويد:

اين جهان زين جنگ قائم مي بود
در عناصر درنگر تا حل شود

(مولوي، 1362، 1045)

و حکيم سبزواري مي نويسد: "مثل آن که در عناصر فعل و انفعال و کسر و انکسار چون حاصل شود و سورت کيفيات شکسته شود و کيفيت معتدله واحده پديد آيد و متصف به وحدت و عدل شوند، مخلع به خلعت حيات گردند" (سبزواري، 1374، ج3، 251)
از اينجاست که سعدي مي گويد:

چار طبع مخالف سرکش
چند روزي شدند با هم خوش

چون يکي زين چهار شد غالب
جان شيرين برآيد از قالب

(مولوي، 1362، 135)

حکيم سبزواري نيز در اين مورد مي نويسد: "عناصر در غايت مضادت و عاديت با يکديگر بودند و چون امتزاج يافتند و با هم صلح کردند و سورت هاي کيفياتشان درهم شکست، اقرب به وحدت شدند، چه بعد کثرت، کيفيت واحده متوسطه ميانه اضداد حاصل مي شود و المتوسط بين الاضداد کالخالي عنها " (سبزواري، 1374، ج3، 508)
اين اتحاد خاص روح الهي انساني است:

جان حيواني ندارد اتحاد
تو مجو اين اتحاد از روح باد

(مولوي، 1362، 591)

"مراد از روح باد، روح بخاري است که متعلق اول روح امري است و بدن حقيقي آن است و اين بدن مثل غلاف است براي روح بخاري" (سبزواري، 1374، ج2، 255). مولانا اعتقاد دارد که اگر بقاي ما به حق باشد، به توحيد واقعي رسيده ايم و ميان ما و او فرقي و فاصله اي نيست:

چون بدو زنده شدي آن خود وي است
وحدت محض است آن شرکت کي است؟

(مولوي، 1362، 762)

ملاهادي سبزواري بر اين اعتقاد است که انسان کامل داراي مقام وحدت حقه ظليه است نه وحدت عدديه؛ وي در شرح بيت زير از مولانا مي گويد:

وز ملک جان خداوندان دل
باشد افزون تو، تحير را بهل

(همان، 357)

"خداوندان دل، يعني انسان کامل که دل او عرش مجيد است، افزون است از کل، چه ملک و چه فلک و چه ادون. کما قال الحقيقه الحمديه: "لي مع الله وقت لا يسعني فيه ملک مقرب هريک از مجردات عقليه هم تحددي دارند؛ چه تقيد به تنزه دارند و مظهر سبوح و قدوس اند؛ چنان که هريک از اجسام و جسمانيات، تحدد و تقيد بيشتر دارند و انسان کامل، وحدت عدديه ندارد و وحدت حقه ظليه دارد و هيکل توحيد است و متعلم به همه اسماء حسني و همه ظل اويند حتي الملائکه" (سبزواري، 1374، ج1، 409).
مقام وحدت انسان کامل، همانند وحدت خداوندي است؛ ملاهادي سبزواري، در اين باب مي نويسد: "وحدت خدا، وحدت حقه حقيقيه است نه عدديه؛ پس همچنين، وحدت روح انسان کامل". (سبزواري، 1374، ج1، 417) "وحدت ذات اقدس حق، حقه حقيقيه است و وحدت دل کامل، حقه ظليه". (همان، 121)
وحدت آدمي با توجه به جنبه جسماني او وحدت عدديه است و با توجه به جنبه روحاني او، وحدت حقه:
"انسان کامل که مثل اعلاي حق است، ثاني ندارد، چه وحدت او نيز وحدت حقه است ولي حقه ظليه، نه وحدت عدديه؛ چون مقام بشري او که وحدتش وحدت عدديه است و وحدت حق حقيقي- تعالي- وحدت حقه حقيقيه است " (همان، 529) در جايي ديگر مي نويسد:
"انسان نفساني، بلکه انسان بشري لحمي يکي است و چندين هزار است از مراتب و قواي طبيعيه و نباتيه و حيوانيه و انسانيه، بلکه از اجزاء و اعضاي بسيطه و مرکبه او و در عين کثرت وافره، يک شخص است. که قوه باصره او شخصي و قوه سامعه او شخصي ديگر نيست و همچنين ساير قوي و اعضا و مراتب. چه بسيار بود که انساني را بيني و به خاطر تو نيايد کثرت اجزا و اعضاي او، خاصه وقتي که مستغرق در معني او باشي" (همان، 334).
ذکر محبوب و معشوق مي تواند آدمي را با او به وحدت و يگانگي برساند:
"در ذکر مقرون به فکر و در عشق مشفوع به درد و در ذکر وجودي، وجود ذکر ذکر مذکور شود، چنان که وارد شده است که اولياء الله هم الذين يذکرکم الله رويتهم" (همان، 294).
حکيم سبزواري در ميان آفريدگان خداوندي، انسان را تنها مصداق تحقق وحدت حقيقيه الهي مي داند و در شرح حديث معروف حضرت اميرالمؤمين علي (ع) نور يشرق من صبح الازل فيلوح علي هياکل التوحيد آثاره " مي نويسد: "هياکل توحيد، انسان کامل است به اعتبار ابداع جوهره لاهوتيه در او و مظهريت اسم الجلاله و آن الله است " (همان، 429).
از نظر وي انسان تنها موجودي است که اسماء الهي به تمامي در او به ظهور رسيده است؛ او را تنها مظهر اسم جلاله «الله» مي دانند: "بايد دانست که تعليم اسماء نه همين تعليم الفاظ بود، بلکه اگر اسماء الله تعالي باشد- چنان که اولي اين است - مراد، مظهريت آدم است از براي کل اسماء که هيچ نوع از مخلوقات، مظهريت کل را ندارد بجز آدم؛ چه ملايکه اگرچه مقربين و صافات صفاً باشند، مظهر سبوح و قدوس و سلام و نحو اينهايند و حيوانات صامته، مظاهر سميع و بصير و حي و قدير و مانند اينها مي باشند و شياطين، مظاهر مضل و متکبر و عزيز و نحو اينهايند... و همچنين همه اسماء مظاهر ذاتند، همه اشياء مظاهر اسماء به خلاف آدمي که هيکل توحيد و مظهر جامع است، آينه سرتاپانماست، اصول اسماء و فروع اسماء را حکايت مي کند و در تحت اسم جلاله که الله است، واقع است و صفات جلال و جمال را مجلي است که "ان الله خلق آدم علي صورته" (همان، 100).

اسم هر چيزي چنان کان چيز هست
تا به پايان جان او را داد دست

(مولوي، 1362، 61)

از نظر مولانا و حکيم سبزواري، وجود گرامي رسول اکرم(ص)، بزرگ ترين مصداق تجلي وحدت در کثرت و کثرت در وحدت است وي از اين لحاظ، او را بر تمامي پيامبران ترجيح مي دهد و حتي سايه نداشتن وي را نيز با اين امر در ارتباط مي داند. حکيم سبزواري در شرح بيت

هر نبي و هر ولي را مسلکي است
ليک با حق مي برد، جمله يکي است

(مولوي، 1362، 153)

مي نويسد: "پس احکام باطن به ظاهر صدمه نمي زند و بر حضرت عيسي (ع) روحانيت غالب بود و قبله اش مشرق بود و بر حضرت موسي(ع)، رعايت ظاهر... و قبله او مغرب بود؛ چنان که پيغمبر ما - صلي الله عليه و آله- کلام الله جامع آورد، کما قال: (اوتيت جوامع الکلم)؛ چه قرآن مجيد مشحون است به علم توحيد و علم اسماء و علم سياست و غيرها (و لا رطب و لا يابس الا في کتاب مبين) (سوره انعام، آيه 59) و آن حضرت، وحدت در کثرت و کثرت در وحدت به نحو استواء داشت و سايه نداشت و همه نور بود و در خط استوا، وقت زوال، شاخص سايه ندارد و قبله آن جناب بين المشرق و المغرب است و جعلکم امه وسطاً." (سبزواري، 1374، ج1، 52 و ج3، 57). حکيم سبزواري معتقد است که: کل نبي ولي... و ولايت وي، روح نبوتش مي باشد؛ ولايت، جهت وحدت و جنبه توجه الي الله است و نبوت، جهت کثرت و جنبه توجه الي الخلق است " (سبزواري، 1374، ج3، 407)
از نظر مولانا، يکي ديگر از مصداق هاي تحقق وحدت و کثرت در سخن گفتن و سخن شنيدن است:

حرف گو و حرف نوش و حرفها
هرسه جان گردند اندر انتها

(مولوي، 1362، 1046)

حکيم سبزواري نيز در شرح اين بيت مي گويد: "هر سه جان گردند اندر انتها، يعني يکي شوند مثل ابتدا. اما متکلم و مخاطب، روحشان در نشئه عقل که بودند، به طور وحدت و کليت بودند نه به طور کثرت مثل نشئه تعلق به ابدان و اما حرف هاي صوتيه، اول در مکمن عقل بسيط به طور وحدت و بساطت بودند و بعد نزول به قلب کردند و تعدد به طور تعدد کليات پديد آمد و در خيال به طور جزئيت متعدد شدند و همچنين که در مقاطع اين قوس نزول حروف است، باز در قوس صعود به گوش عروج مي کنند و بعد به خيال و بعد به قلب به نحو کليت و کثرت کلي و بعد به عقل بسيط به نحو وحدت و بساطت؛ و خاتمه عين فاتحه شد" (سبزواري، 1374، ج3، 254)
اين نکته در جاي ديگري از اين اثر نيز در شرح بيت زير بدين گونه آمده است:

چون که جمع مستمع را خواب برد
سنگهاي آسيا را آب برد

(مولوي، 1362، 153)

"مثالي ديگر است براي توحيد؛ چه پيش از آن که کلام به خيال و به مقاطع حروف نزول کند، در اعلي مراتب فواد است که:

ان الکلام لفي الفواد و انما
جعل اللسان علي الفواد دليلا

واحد است و بسيط و پس از تنزل کثرت خيالي و حسي گرفت و چون ناطقه قطع سخن کرد، در اعلي مراتب به طور وحدت اصليه باقي است و همچنين به وحدت انجاميد چون سير معکوس کرد که باز از گوش به خيال و از خيال به عقل تفصيلي و از آن به عقل بسيط اجمالي و بالجمله از قلب به روح صعود کرد. (سبزواري، 1374، ج1، 177). حکيم سبزواري در ميان حروف نيز، همچون ديگر عرفا، الف را رمز وحدت مي شمارد:
"نزد اهل وقوف و اطلاع بر حقايق، چنان که عصاي موسي عليه السلام بلعيد هرچه را که سحره اظهار کرده بودند، همچنين همه حروف در اين چند حرف مطوي است، بلکه همه حروف تکوينيه در الف مکمون است" (سبزواري، 1374، ج3، 105)
وي مسأله وحدت و کثرت را با حروف مقطعه مربوط مي داند و مي نويسد: "چنان که نفس انساني وحدت دارد و در مقاطع بيست و هشتگانه حروف مقطعه کثيره مي گردد، همچنين نفس رحماني واحد است و در منازل بيست و هشتگانه کثرت مي گردد به سبب قوابل و آن منازل عقل کل و نفس کل و افلاک تسعه و عناصر اربعه و مواليد ثلاثه و عالم مثال و نه مقوله اعراض است و چنان که منازل سير قمر صوري بيست و هشت است، همچنين منازل سير قمر معنوي که وجود وجه است" (همان، ج2، 201). وي حتي وحدت و کثرت عرفاني را با پاره اي از مقولات اخلاقي نيز در ارتباط مي بيند؛ به عنوان نمونه، در شرح بيت زير از مولانا، "ريا" را با "کثرت" مربوط مي شمارد:

پس رياي شيخ به ز اخلاص ما
کز بصيرت باشد آن، وين از عمي

(مولوي، 1362، 375)

در اين باره مي نويسد: "رياي شيخ، صورت رياست؛ چه ريا، کثرت بيني است و کثرت بيني او در عين وحدت است" (سبزواري، 1374، ج1، 424)
ملاهادي سبزواري در ارتباط با مقوله وحدت، در باب عقل نيز به وجود دو مقام قائل است؛ وي مي نويسد: "عقل را دو مقام است: مقام کثرت در وحدت، يعني داراست فعليات همه قوي و طبايع و انوار را به نحو اتم و اجمع، و مقام وحدت در کثرت، يعني در همه مراتب نور او ساري است و همه مجالي اوست بي تجافي از مقام عالي" (همان، ج2، 423).
عقل که آدمي را به عبادت رحمان فرا مي خواند و بدو نزديک مي گرداند، با وحدت متناسب تر است و حس که آدمي را در بند ماديات و محسوسات گرفتار مي گرداند با کثرت ارتباط بيشتري دارد. ملاهادي سبزواري در اين باب مي نويسد: "عقل که ما عبد به الرحمن واکتسب به الجنان باشد و جهت وحدت قوا در آن قوا و مشاعر آدمي است، در کافر مفقود است و آنچه در او بالفعل موجود است، پنج مشعر و پنج حس مشترک و وهم است؛ پس روح او نيست مگر همين مدارک سبعه و اما عقل که جهت وحدت مشاعر است، در مؤمن بالفعل موجود است و در مدرکات او جهت نورانيه و وجه الله الواحد ملحوظ است و همچنين مدرکات مدارک و قوايي که خدم و حشم اويند" (همان، ج3، 12).
البته از نظر مولانا، حتي هر پنج آدمي نيز با يکديگر در پيوندند، همانند شاخه هاي گوناگوني که از يک ريشه روييده اند:

پنج حس با همدگر پيوسته اند
زانک اين هر پنج ز اصلي رسته اند

(مولوي، 1362، 353)

ملاهادي سبزواري نيز مي گويد: "قواي نفس ناطقه همه پيوسته اند و مراتب يک حقيقت اند، چه وحدت نفس انسيه که هيکل توحيد است، وحدت عدديه نيست بلکه وحدت جمعيه است، بلکه وحدت حقه ظليه که ظل الله است" (سبزواري، 1374، ج1، 402). حکيم سبزواري به اتحاد عاقل و معقول نيز قائل است؛ وي در ضمن شرح يک بيت، در توضيحي در باب واژه "حبر" مي آورد:
"حبر: به کسر حاء مهمله و سکون باء موحده، عالم کثيرالعلم که از بسياري نقوش علميه به لوحي مي ماند روح قدسي او که خطوط بر او روي هم نوشته باشند و حبر، مداد است و محلش محبر، پس گويا مداد شده و اينجا گويا همه نقوش علميه شده سيما بنا بر اتحاد عاقل و معقول" (همان، ج2، 2).
در توضيح بيت زير از مولانا نيز مي نويسد:

لوح حافظ لوح محفوظي شود
عقل او از روح محظوظي شود

(مولوي، 1362، 53)

"يعني حافظه او لوح محفوظ شود چنان که در ميان حکما معروف است که عقل فعال، خزانه عاقله است و اينجا ملکه اتصال يا اتحاد به او بلکه به عقل کل در حضرت ختمي مآب مراد است" (سبزواري، 1374، ج1، 91)
از ديگر وجوه وحدت در انديشه مولانا و حکيم سبزواري، اتحاد عالم و معلوم است؛ مولانا مي گويد:

گر گل است انديشه تو، گلشني
ور بود خاري، تو هيمه گلخني

(مولوي، 1362، 214)

و حکيم سبزواري در توضيح آن مي نويسد: "اين قول به اتحاد عالم و معلوم است که بسيارياز محققين حکما برآن اند و مجملي از بيان آن [اين] است که معلوم، دو است: معلوم بالذات، چون صورت کليه گل که در عقل و صورت جزئيه آن که در خيال است. و معلوم بالعرض که گل طبيعي مادي باشد و اين محققين نمي گويند که روح با گل طبيعي اتحاد دارد بلکه با معلوم بالذات از گل. ديگر آن که آن گل معلوم بالذات ماهيتي دارد و وجودي و نمي گويند که با ماهيت و مفهوم آن اتحاد دارد، بلکه با وجود او، به اين معني که همه مفاهيم و ماهيات حاصله در روح، به وجود روح، موجودند چنان که در عالم خارج، به وجودات متشتته، موجود بودند، در روح به يک وجود بسيط مبسوط موجودند" (سبزواري، 1374، ج1، 241).
در جايي ديگر نيز مي نويسد: "عرفا و محققين از حکما به اتحاد عالم و معلوم قائل اند (همان، 295). "نفس چون بسيار لطيف است، به هرچه رو آرد، رنگ او پذيرد، بلکه بنا بر اتحاد مُدرِک با مُدرَک که:اي برادر تو همين انديشه اي، عين او شود" (همان، 64).
يکي از مثال هايي که معمولاً مولانا براي اثبات عالم و معلوم مي آورد، خواب است:

همچو آن وقتي که خواب اندر روي
تو ز پيش خود به پيش خود شوي

(مولوي، 1362، 446)

"تمام آنچه در آن وقت ادراک مي کني، به هر ادراک که باشد، همه خود باشد بنابر تحقيق که اتحاد مدرک با مدرک است مخاطب و مخاطب و مبهّج و مبتهج و غير ذلک يکي است" (سبزواري، 1374، ج2، 63)
مولانا مي گويد، آدمي جز آنچه مي بيند، نيست:

آدمي ديد است، باقي گوشت و پوست
هرچه چشمش ديده است، آن چيز اوست

(مولوي، 1362، 1083)

حکيم سبزواري مي نويسد: " اشارت است به اتحاد مُدرِک و مُدرَک" (سبزواري، 1374، ج3، 290). در تکيه بر اتحاد عالم و معلوم مي گويد، در آخرت، هرچه عارف واقعي و مؤمن حقيقي بخواهد، همان مي شود؛ وي در شرح بيت زير از مولانا مي نويسد:

رستي از پيکار و کار خود کني
هم تو شاه و هم تو طبل خود زني

(مولوي، 1362، 1273)

"در اين ابيات اشارت است به آن که از براي مؤمن حقيقي و عالم بالله و عارف بالله ملک بي پايان است در آخرت و همه منشآت و مبدعات او بلکه خود همه او به مقتضاي اتحاد عالم و معلوم، چه صاحب مقام "کُن" مي شود، چنان که در حديث است که مؤمن چون داخل بهشت مي شود ملک نامه از حق به او عطا مي کند و در آن نوشته است که: من الحي القيوم الي الحي القيوم اما بعد فاني اقول للشيء کن فيکون و قد جعلتک اليوم مثلي تقول للشيء کن فيکون (سبزواري، 1374، ج3، 537).
از نظر وي، آدمي اگر خود را بشناسد، خداي خود، بلک تمام آنچه را که در جهان است، مي شناسد، زيرا ميان بنده، پروردگار و جهان، جدايي نيست: "ففيک انطوي العالم الاکبر" آدمي چون خود شناس و خداشناس شود و حقايق اشيا را بشناسد، در خود صور عوالم را ببيند: (لارطب و لا يابس الا في کتاب مبين) (سوره انعام، آيه 59) (سبزواري، 1374، ج1، 60).
يکي ديگر از وجوه وحدت عرفاني در ديدگاه حکيم سبزواري، وحدت فعلي است؛ وي توحيد افعال را تابع توحيد ذات مي داند و در تفسير بيت زير از مولانا:

آلت حقي تو، فاعل دست حق
 چون زنم بر آلت حق طعن و دق

(مولوي، 1362، 190)

مي نويسد : "اين اشارت به قاهريت حق است که (هو القاهر فوق عباده) (سوره انعام، آيه 18) و جبر نيست که جبر، دو وجود مباين ازلي و دو فاعل منفصل از يکديگر مي خواهد و در توحيد افعال بايد رجوع به توحيد ذات نمود" (سبزواري، 1374، ج1، 213).
 

منبع: نشريه تخصصي مولانا پژوهي