حجت اسلام (مجموعه خاطراتی در باب مجاهدنستوه ابوترابی ) (1)


 

نويسنده :بیژن کیانی




 

مقدمه
 

حجت الاسلام و المسلمين حاج سيد علي اكبر ابوترابي ملقب به «سيد آزادگان» از شاگردان حضرت امام خميني بود كه با آغاز نهضت اسلامي به صف مبارزان و مجاهدان راه خدا پيوست و در اين راه سختي هاي زيادي را بر خود هموار ساخت ؛ پيش از انقلاب ، چندين بار به دست دژخيمان ساواك پهلوي گرفتار شد و به زندان افتاد. رنج و شكنجه و حبس ، خللي در عزم پولادين او پديد نياورد و هر روز كه مي گذشت مقاوم تر و آبديده تر مي شد.
با پيروزي انقلاب اسلامي ، مرحله تازه اي از زندگي او آغاز شد . او در راه خدمت به مردم و تحكيم پايه هاي نظامي نوپاي اسلامي سر از پا نمي شناخت و آرام و قرار نمي گرفت . هنگامي كه انتخابات شوراي شهر برگزار شد ، مردم قدرشناس شهر قزوين ، او را به عنوان نماينده خود درشوراي شهر انتخاب كردند و پس از تشكيل شورا ، ايشان به عنوان رئيس شوراي شهر كار خود را آغاز كرد.
شروع جنگ تحميلي رژيم صدام عليه ايران ، سبب شد كه آن روح بي قرار و آن سر پر شور ، راهي جبهه ها شود و به ستاد جنگ هاي نامنظم شهيد دكتر چمران آن را فرماندهي مي كرد بپيوندد و با حضور خود حماسه ها بيافريند. او در مدت حضورش در ستاد جنگ هاي نامنظم ، سخت ترين مأموريت ها را پذيرفت و با وجود آن كه فرمانده گروهي از چريك ها بود ولي در صحنه هاي خطر پيشگام بود و با روحيه سلحشوري و جانبازي اش به همه نيروهاي مدافع ، درس ايثار و مقاومت مي داد.
او در يكي از مأموريت هاي شناسايي در نزديكي تپه هاي «الله اكبر» در منطقه دهلاويه سوسنگرد توسط دشمن دستگير شد.
به تعبير بسياري از آزادگان ، خداوند ، ابوترابي را به عنوان فرشته نجات ، روانه اردوگاه هاي اسراي ايراني كرد تا در آن شرايط طاقت فرسا ، با خُلق نيكو و بردباري مثال زدني وتدبير عالي خود ، اسرا را رهبري كند و خطرات را از آنان دور سازد . او در طول ده سال اسارت خود ، ملجاء اميدبخش اسرايي بود كه در زندان هاي صدام با شرايط سختي رو به رو بودند.
ابوترابي با صبر ، متانت و تواضع تلاش كرد تا شرايط را به نفع اسيران هموطن تغيير دهد و از مصائب آنان بكاهد . او نه تنها براي اسيران ايراني الگو بود بلكه با رفتار خود كه برخاسته از آموزه هاي ديني بود توانست در دل نيروهاي ارتش صدام نفوذ كند و بسياري از آنان را با مباني ديني و حقايق انقلاب اسلامي آشنا سازد.
آن سيد جليل القدر ، هم رنج اسارت و دربدري خود را مي كشيد و هم رنج مصائب ديگران را . هرگز خسته و نوميد نشد و لحظه اي از پاي ننشت . همه به صداقت او ايمان داشتند و از عمق جان به او عشق مي ورزيدند . حضورش در زندان ها اميد مي آفريد و روحيه ها را بالا مي برد. مرجع همه اقشار در بند بود؛ پير ، جوان، ارتشي ، سپاهي ، بسيجي و اسراي غير نظامي مثل پروانه گرد وجودش مي چرخيدند و از پرتو وجودش نور مي گرفتند.
هنگامي كه آزاد شد با تمام وجود به سامان دهي امور آزادگان پرداخت . گويي تقدير ، زندگي ابوترابي را با مشقت رقم زده بود. در دو دوره نمايندگي مردم تهران در مجلس شوراي اسلامي در شمار پركارترين نمايندگان بود. در شبانه روز بيش از چهار ساعت نمي خوابيد و هر جا گرفتار و نيازمندي بود به سراغش مي رفت . به واسطه نيت خيرخواهانه و خالصش خداوند محبت او را در دل ها مي انداخت و افراد در اولين برخورد مجذوبش مي شدند . او با جسمي رنجور و بلا ديده از زندان هاي رژيم صدام بعثي آزاد شد و پس از نه سال تلاش بي وقفه در عرصه هاي مختلف ، با همان جسم رنجور و نحيف كه هرگز به درستي استراحت نديد ، زندان دنيا را به سوي آزادي و وسعت بي انتهاي وصال دوست و هم نشيني با اولياي خدا ترك كرد و همگان را در سوگ از دست رفتنش نشاند. در كتاب پيش رو ، خاطراتي از زبان دوستان آزاده ، بستگان و برخي از اعضاي كميته بين المللي صليب سرخ درباره آن شخصيت والا و كم نظير گفته شده است كه بسياري از اين خاطرات براي اولين بار بيان مي شود . البته برخي از خاطرات نيز قول خود آن بزرگوار نقل شده است .
بيشتر خاطرات مورد بحث ، مربوط به دوران مقاومت حماسي سيد آزادگان و هم بندان ايشان در اردوگاه هاست و بخشي نيز مربوط به دوران آزادي است . اميد آن مي رود كه با مطالعه اين مجموعه خاطرات ، با شخصيت معنوي آن يار سفر كرده بيشتر آشنا شويم و از خرمن اين خاطرات بهره اي در جهت خودسازي ببريم .
1
بين بچه ها اختلاف افتاده بود. فشار دشمن هم روز به روز بيشتر مي شد. من روحاني اردوگاه بودم . هر چه تلاش كردم اختلاف ها را كم كنم نتوانستم . بعثي ها آزاد باش چهار آسايشگاه را كردند يك ساعت . جيره آب وغذايمان را هم كم كردند. بعضي ها مريض شدند.
يك شب دلم شكست . دست به دامن حضرت زهرا(س) شدم و ازش كمك خواستم . خواب ديدم در بياباني سرگردانم. خسته و نااميد بودم. گريه ام گرفت. بانويي نوراني آمد، پرسيد«چرا گريه مي كني» گفتم «گرفتار و خسته ام». گفت «نگران نباش ، فردا علي اكبرم را به كمكت مي فرستم». از خواب پريدم . نيمه شب بود. بعضي ها از صداي گريه ام بيدار شده بودند. پرسيدند«چي شده؟»
چيزي نگفتم و خوابيدم . فردا ، نزديكي هاي ظهر شنيدم چند اسير را به اردوگاه آورده اند. مي گفتند يكي شان آقاي ابوترابي است . آن موقع حاج آقا را نمي شناختم . وقتي ديدمش ، با اشتياق دستم را در دست هاش گرفت و از وضع اردوگاه پرسيد. همه چيز را برايش تعريف كردم . خلاصه كلي با هم حرف زديم . در آخر پرسيدم «مي شه نام كوچك شما رو بدونم؟»
گفت «علي اكبر».
ياد خوابم افتادم. حال عجيبي بِهِم دست داد. با خودم مي گفتم آيا حاج آقا تعبير خواب من است .
خيلي نگذشت كه اوضاع را درست كرد.
حسين مروتي.
2
تازه اسير شده بوديم . ما را به موصل 1 قديم بردند. بعضي از اسراي آنجا غير نظامي بودند و اهل شهرهاي مرزي . روزهاي اول جنگ اسير شده بودند. با هم ميانه خوبي نداشتيم . اتاق هايمان را از هم جدا كرديم. آن ها رفتند يك طرف اردوگاه ما هم طرف ديگر. عراقي ها از دو دستگي ما راضي بودند. مدتي بعد حاج آقا را آوردند اردوگاه ما. ماجرا را كه فهميدند ، خيلي ناراحت شد. يك روز گفت «امروز ناهارتون رو برداريد و بريد با اون ها غذا بخوريد.» ما هم رفتيم.
اوضاع كم كم عوض شد . آن ها كه نماز نمي خواندند هم مي آمدند كنار ما در صف نماز جماعت.
عبدالله عابدي.
3
توي حياط اردوگاه نشسته بود. هر كس مي آمد و حرفي پيش مي كشيد ؛ يكي ازبرنامه هاي اردوگاه مي گفت ، يكي از مشكلش مي گفت ، يكي به روش او در رهبري اردوگاه انتقاد مي كرد. او هم با حوصله به حرف هايشان گوش مي داد. توي اين گير و دار بسيجي جواني سر رسيد . به حاج آقا گفت «چند دقيقه اي كارتون دارم.» حاج آقا گفت« در خدمتم آقاجون» . جوان كه سرش را پايين انداخته بود گفت «پيرهنم گشاد بود ، شكافتمش و دوباره اندازه كردم. بردم پيش خياط اردوگاه . خياط مي گه بايد يك ماهي صبر كنم . من جز اين پيراهن لباس ندارم. اگه مي شه شما بگيد پيرهن رو زودتر بدوزه.» حاج آقا كمي فكر كرد و گفت «باشه ، پيرهن رو بيار تا بگم برات بدوزن».
يك هفته تمام ، وقتي همه خواب بودند ، حاج آقا بيدار مي نشست و پيرهن را با دقت مي دوخت . يك روز صبح ، جوان را در محوطه ارودگاه پيدا كرد و پيرهن را دستش داد.
جوان هيچ وقت نفهميد خياط آن پيرهن خود حاجي بوده.
حسين مندني زاده
4
توي اردوگاه (1) ، چند تا پناهنده داشتيم. يكي از آنها آدم بي قيد و بندي بود. رفتارش همه را اذيت مي كرد. يك دست پاسور داشت و چند وقت يكبار ، پاسور بازي مي كرد. يك روز ، وقتي نبود ، يكي رفت پاسورهايش را پاره كرد. وقتي بر گشت و ورق هاي پاره شده را ديد ، عصباني شد و به قرآن بي احترامي كرد. چند تا از بچه ها به طرفش رفتند ، فرار كرد توي اتاق و در را بست . به حاج آقا خبر دادند . زود آمد دم در اتاق ايستاد . خواستند به زور بروند تو . مانعشان شد . گفت «به مادرم زهرا قسم نمي ذارم . مگه اين كه از روي جسد من رد شين ». بچه ها برگشتند . يك هفته بعد ، حاج آقا صدايم كرد. گوشه اي نشستيم . بِهِم گفت «مي دوني اون ها درباره من چي مي گن ، مي گن ابوترابي غيرت ديني نداره» بعد سرش را پايين انداخت و گفت «كسي كه اون اشتباه را رو كرد ، چند روز پيش ، به يكي گفته خيلي دوست دارم نماز بخونم ولي نمي خوام بچه مذهبي ها فكر كنن از ترس اوناست . والله ما غيرت ديني نداريم. اگه درد
ما دين بود ، حالا كه اين آدم به خاطر محبتي كه ديده ، به طرف دين اومده ، مي رفتيم و دستش رو مي بوسيديم».
مصطفي پير مراديان
5
وقتي آقاي ابوترابي را آوردند ارودگاه(2) . رفتم پيشش . روش حاج آقا را با دشمن و اسراي مخالف مي دانستم . گفتم «ما داريم وقتمون رو بي خود تلف مي كنيم. كار براي اين آدم ها نتيجه نداره» حاج آقا گفت «نه ، اين طور نيست. ما تنها اون ها رو در نظرمي گيريم ، مراعات حال خودمون رو هم مي كنيم . با اين كار ، جلوي دعوا و ناآرامي رو مي گيريم . اين به نفع همه ست.» گفتم «قلبا كارتون رو قبول ندارم. اما شخصيت شما طوريه كه نمي تونم مقابلتون وايسم». و آياتي از قرآن درباره قهر و خشونت و عذاب با غير مؤمنان را برايشان خواندم و رفتم . تا چند ماه ، کاري به مسائل اردوگاه نداشتم. اما خوب مي ديدم كه اردوگاه آرام شده و رفتار بچه ها مثل قبل نيست . يك روز برايم پيغام فرستاد كه ببينمش . رفتم پيشش . پرسيد «نظرت درباره وضعيت اردوگاه چيه؟» گفتم «راستش خيلي فرق كرده. امروزه مي فهمم راه معرفي دين ، فقط بحث و جدل و كتاب و سخنراني نيست».
دستاش را بالا برد و گفت «خدا رو شكر كه عملم باعث روشن شدن حقيقت شد.»
مصطفي پيرمراديان
6
بعثي ها براي شكنجه ي روحي حاج آقا ، بردنش به اتاق كوچكي كه تنها يك نفر آن جا بود. همه مي شناختنش ؛ به چيزي پاي بند نبود. اهل نماز و روزه نبود. انقلاب را هم قبول نداشت.
مدتي گذشت . يك روز دوستم آقاي كاظمي ، گفت هم اتاقي حاج آقا باهام صحبت كرده . گفته خيلي دوست دارم نماز بخونم . ولي نه جلوي بقيه كه فکركنند دارم تظاهر مي كنم.
در سه روز بعد ، خودم رفتم پيش حاج آقا ، گفتم «تبريك مي گم ، زحمتتون به نتيجه رسيد.» گفت «كدوم زحمت» ماجرا را برايش تعريف كردم. گفت «به خدا قسم در مدتي كه باهاش بودم ، كاري با اين نيت ، كه او نماز خون بشه ، نكردم. من كار خودم رو مي كنم.»
مصطفي پيرمراديان
7
آخرين روزهايي بود كه پيشمان بود. مدت ها بود مي خواستم ازش سؤالي بپرسم . رفتم پيشش . گفتم «حاج آقا ، بچه ها براي مشكلاتشون ميان پيش شما . مشكلات بچه ها يك طرف ، اذيت و آزار بعثي ها هم طرف ديگر . خودت هم حتماً مشكلاتي داري . مي خوام بدونم چه طور همه اين ها رو تحمل مي كني و خم به ابرو نمي آري.»
حاج آقا از سؤالم جا خورد. سرش را پايين انداخت و چيزي نگفت . دوباره ازش پرسيدم . گفت «چه عرض كنم آقاجون؟» . دوباره پرسيدم . اصرارم را كه ديد ، گفت «حسين آقا جون ، دو ركعت نماز و توسل به حضرت زهرا ، كوه مشكلات رو مثل موم نرم مي كنه».
هر وقت مشكلي برام پيش مي آد ، ياد حرف حاج آقا مي افتم.
حسين اصلاحي (فرهنگ).
8
تيمسار نزار ، رئيس كميسيون اسرا در عراق ، افسر مغرور و سنگدلي بود. يك روز براي بازرسي به اردوگاه ما آمد . پس از بازديد داشت از در اردوگاه بيرون مي رفت كه حاج آقا خودش را به او رساند . گفت «اين گيوه ها رو يكي از اسرا بافته. به يادگار از طرف همه به شما هديه مي كنم.» تيمسار با تعجب پرسيد «شما كي هستي؟» گفت «ابوترابي هستم». تيمسار كه در جمع افسران عالي رتبه ، درجه دارها و محافظانش ايستاده بود، دستش را بالا آورد و به حاج آقا احترام نظامي كرد. اسراي ايراني و عراقي هايي كه آنجا ايستاده بودند مات و مبهوت به اين صحنه نگاه مي كردند.
تيمسار مدتي با حاج آقا صحبت كرد. بعد به فرمانده اردوگاه دستور داد برخي امكانات رفاهي را براي اسرا فراهم كند.
عبدالمجيد رحمانيان.
9
يكي از افسران عراقي يك روز دستور داد با بلدوزر گودالي بكنند، چند اسير را داخل آن كنند و روي بندنشان تا گردن خاك بريزند و مدتي در آن گودال نگه دارند.
اسرا به خاطر اين كارش بِهِش لقب سروان بلدوزر دادند.
يك روز موقع آمار آمد و شروع كرد به تهديد . حاج آقا توي صف نبود و ما همه نگرانش بوديم . ناگهان با لباس خيس از حمام بيرون آمد . سروان از نگهبان پرسيد «اين كيه؟» گفت «ابوترابيه ، شيخ اسراست» همه فكر مي كرديم الان كه حاج آقا برسه افسر بِهِش توهين مي كنه. با غضب داشت به حاج آقا نگاه مي كرد.
وقتي حاج آقا نزديكش رسيد چند جمله به عربي باهاش حرف زد . جاذبه كلامش طوري بود كه آن افسر خشن را تحت تأثير قرار داد و در اوج ناباوري همه ، برگشت و به ما گفت «هم تون نظم رو از اين شيخ
ياد بگيرين» بعد به درجه دار تحت امرش گفت «هر چي ابوترابي بگه انگار من گفتم ، ازش حرف شنوي داشته باش.»
عباس ابراهيمي .
10
بعثي ها هميشه سعي مي كردند سربازها و درجه دارهايي را به اردوگاه ها بياورند كه از ما كينه داشته باشند و نتوانيم باهاشون ارتباط برقرار كنيم.
يكي از نگهبان ها ، اسمش كاظم بود . شيعه بود . يك برادرش توي جبهه كشته شده بود و دو تاي ديگر هم ، توي ايران ، اسير بودند. روزي كه حاج آقا را آوردند اردوگاه ، با بي رحمي حاجي را شكنجه كرد. بچه ها ، پشت پنجره ها ايستاده بودند و بلند بلند گريه مي كردند .سرتاپاي حاجي غرق خون شده بود. بعد از آن ، هر وقت كاظم از جلوي حاج آقا رد مي شد ، حاجي بلند مي شد و به او سلام مي كرد. كاظم هم سعي مي كرد مدام از جلوي حاجي رد شود. چند ماهي گذشت . يك روز حاج آقا رفت لباس هايش را بشويد . كاظم هم دنبالش رفت. كنارش ايستاد و شروع كرد به شستن دستهايش و با حاج آقا صحبت كرد. چند روز بعد ، باز هم اين كار را كرد. يك روز ، وقتي كاظم كارش با حاج آقا تمام شد ، رفتيم پيش حاجي. گفتيم «چي مي گه؟» گفت «كي؟» گفتيم« كاظم ديگه . مثل اين كه دست بردار نيست .» گفت «كاظم هم بنده خداست ديگه .» اصرار كرديم . گفت «كاظم شيعه است ، مي آد سؤالهاي شريعيش رو مي پرسه».
روزي كه داشتند حاج آقا را از اردوگاه مي بردند، يكي كه بيشتر از همه ناراحت بود ، كاظم بود . گريه مي كرد. حاج آقا كه سوار شد . كاظم رفت طرف فرمانده . چيزي بهش گفت . فرمانده ش خواسته بود اجازه بده همراه حاج آقا برود ، به بهانه جلوگيري از فرار حاجي ولي در اصل براي اينكه يك روز ديگر با او باشد .
بعدها ، باز هم حاج آقا را ديديم . اما هيچ نگفت بينشان چي گذشت . كاظم چرا اين قدر عوض شده بود.
سعيد اوحدي.
11
سربازهاي عراقي دو طرف راهرو ايستاده بودند و بچه ها را هنگام رد شدن با كابل مي زدند. حاج آقا هم بود. موقع رد شدن از بين عراقي ها ، خودش را سپر بقيه مي كرد . براي همين، بيشتر كابل ها به او خورد . همان وقت ، كابل يكي از سربازها از دستش افتاد. حاج آقا ايستاد ، خم شد ، كابل را برداشت و به سرباز داد.
سرباز عراقي چند لحظه حاج آقا را نگاه كرد. بعد كابل را زمين انداخت و رفت . بعد از آن ، هيچ وقت با كابل به اردوگاه نيامد.
فيروز عباسي.
12
افسر بي رحمي بود ، هر وقت مي آمد اردوگاه ، اسرا را به باد كتك مي گرفت . يك روز فهميديم درجه سرهنگي بِهِش دادن. حاج آقا به ارشدها گفت «يه هديه اي براش آماده كنين و برين پيشش . خدا بخواد ، تأثير بذاره و ديگه كسي رو اذيت نكنه».
با آرد خميرهاي نان كيك كوچكي درست كرديم . بچه ها هم تزئينش كردند ، چند شاخه گل هم كنارش گذاشتيم ، بعد پارچه تميزي روش كشيديم و رفتيم پيش آقاي سرهنگ . وارد شديم و نشستيم . با اخم پرسيد «برا چي اومدين ، چيزي مي خواين؟» يكي گفت «شنيديم درجه گرفتگي ، اومديم به نمايندگي از اسرا بِهِت تبريك بگيم و اين هديه رو تقديم كنيم». با تعجب پرسيد «چي برام آوردين». پارچه را برداشتيم. لبخند زد . ازمان تشكر كرد. بلند شديم كه برگرديم ، صدامان كرد ، گفت «حالا كه اومدين خواسته اي ندارين؟» گفتيم «نه ، فقط برا تبريك اومده يم.» دستور داد مقداري وسايل و امكانات بِهِمان بدهند. از آن به بعد هم ، رفتارش بهتر شد.
فيروز عباسي .
13
مرداد 68 بود. توي تكريت(3) بوديم . يك روز صبح ، عراقي ها به حاج آقا گفتند براي رفتن به اردوگاه تكريتِ 17 آماده شود. يك ساعت وقت داشت . وقتي حاج آقا داشت وسايلش را جمع مي كرد، بچه ها دورش جمع شده بودند و گريه مي كردند. نگهبان هاي عراقي مات و مبهوت نگاه مي كردند. در ميان همهمه و گريه زاري بچه ها ، حاج آقا بلند شد و با صداي بلند گفت «با مردمان به گونه اي رفتار كنيد كه اگرمُرديد بر شما بگريند و اگر زندگي كرديد بااشتياق به سوي شما آيند.»(4)
بعد رفت سمت درِ اردوگاه . احسان ، درجه دار عراقي ، داشت با ناراحتي بيرون رفتن او را نگاه مي كرد. به طرفش رفت . احسان را بغل كرد و گفت :برادر احسان ، من خدمات صادقانه شما را فراموش نخواهم كرد».(5)
احسان هم با صداي بلند گريه مي كرد.
عبدالمجيد رحمانيان.
14
ماهي يك بار هر چي كه توي آسايشگاه بود براي نظافت بيرون مي ريختيم . خودمان هم بيرون مي رفتيم . اتاق ها خلوت مي شد . اين موقع ها حاج آقا مي ماند توي اتاق و دعا مي خواند. عراقي ها اگر مي فهميدند اذيتش مي كردند. از دعا كردنمان خوششان نمي آمد . پير و جوان هم برايشان فرقي نداشت . يك بار كه اتاق را براي نظافت خالي كرده بوديم ، حاج آقا ماند. متوجه اطرافش نبود. يكي دو نفر رفتند توي اتاق . عقب نشستند و نگاهش مي كردند. علي ، نگهبان عراقي هم كه خيلي بداخلاق و سخت گير بود ، پشت سرشان رفت. نگران شديم . يكي از بچه ها جلو رفت كه حاج آقا را خبر كند، علي فهميد . با اشاره مانعش شد . همين طور ايستاده بود و حاج آقا را نگاه مي كرد. آخر هم چند باري سرش را تكان داد ، چيزهايي زير لب گفت و رفت.
حاج آقا دعايش را كه تمام كرد ، بلند شد. چشم هايش ازگريه زياد قرمز شده بود. سلام كرد و بيرون رفت.
حسين مدني زاده .

پي نوشت ها :
 

1 . موصل1(2قديم).
2. موصل1(2قديم).
3. تكريت 5.
4. خالطوا الناس مخالطه ان متّم معها بكوا عليكم و ان عشتم حنّوا اليكم: آيتي ، عبدالمحمد ، نهج البلاغه ، كلمات قصار ، ص 798.
5. «يا اخي احسان ، انا لا انسي خدماتكم الصادقه».
 

منبع:حجت اسلام ، کیانی ، بیژن ، انتشارات پیام آزادگان ،1387