شهيد هاشمي نژاد و جوانان(5)


 





 

نقش شهيد هاشمي نژاد در گرفتن حرم امام رضا(عليه السلام) به دست مردم چه بود؟
 

ما در مشهد مثلثي داشتيم كه در فرماندهي مبارزات، انقلاب و راه پيمائي ها از اين سه تن تبعيت مي كرديم. آيت الله خامنه اي، آيت الله طبسي و شهيد جوانمرد آقاي هاشمي نژاد، سه ضلع اين مثلث را تشكيل مي دادند. مشهد در زمينه مبارزات هميشه جلوتر از ديگران حركت مي كرد و اول بود. خانم هاي بي حجاب هر سال در ميدان مجسمه، ميداني كه مجسمه رضاشاه در آن بود، جمع مي شدند و با اين حركت از روز كشف حجاب قدرداني مي كردند. در 17 دي ماه سال 56، خانم ها از خيابان خسرويه با پارچه اي كه بر روي آن روز زن محكوم شده بود، بدون كلام به سمت ميدان شهدا حركت كردند. در اين ميان پليس وارد عمل شد و 15-20 نفر از آنها را دستگير كرد. آن روز در كل كشور خفقاني ايجاد شده بود. پدر با پسر، زن با شوهر و برادر با برادر نمي توانست عليه شاه در خانه حرفي بزند. اين اتفاق به اتكاي اين سه شخصيت شكل گرفت.
اولين بار مجسمه شاه در ماجراي اعتصاب فرهنگيان در استاديوم تختي سقوط كرد. شهيد هاشمي نژاد آن روز چنان سخنراني تأثيرگذار انجام دادند كه مردم از پشت جايگاه در استاديوم، مجسمه را به زمين انداختند و بعد سر مجسمه را كه كلاه ارتشي روي آن بود به طنابي وصل كردند و آن را در خيابان روي زمين مي كشيدند. اين اتفاق به اتكاي تحريكات و تحليل هاي آقاي هاشمي نژاد صورت پذيرفته بود.
اتفاق ديگري كه بايد بگويم در اثر تحليل هاي قوي و صحبت هاي حاج آقا در روز عاشورا رخ داد. با راه پيمائي هاي عظيمي كه مردم انجام داده بودند، لرزه بر پايه هاي سلطنت افتاده و سقوط رژيم تثبيت شده بود و البته ساواك هنوز فعال بود. شب عاشورا مردم در ميدان شهدا جمع شدند و مجسمه شاه را - مجسمه اي كه در آن شاه بر روي اسبي نشسته بود- خم كردند. آن مجسمه آن قدر سنگين بود كه مردم به سختي اين كار را انجام دادند و تا مدتي هم اين مجسمه خم شده باقي ماند.
خاطره ديگري هم از مبارزات به يادم مانده است. در دوراني كه مردم ساعت 9 شب روي پشت بام ها تكبير مي گفتند، دهه اول محرم ما به همراه بچه هاي هيئت تصميم گرفتيم مجلس روضه را كه در منزل برگزار مي شد، حوالي ساعت 9 به پايان برسانيم تا عده اي از بچه هاي هيئت روي پشت بام و عده اي ديگر در پائين، رأس ساعت 9 تكبير بگويند. خلاصه طبق برنامه ابتدا عده اي از پائين و بعد تعدادي از بالاي پشت بام تكبير گفتند و از اين طريق صدا انعكاس پيدا مي كرد. آن زمان يك طرف خيابان محمدرضا شاه -كه بعدها به خيابان دكتر فاطمي تغيير نام يافت و الان نمي دانم چه نام دارد- پادگان ارتش بود و نرده هاي پادگان قرار داشت. طرف ديگر خيابان هم منازل مسكوني ارتش واقع بود، از اين جهت در آن خيابان فرياد الله اكبر به گوش نمي رسيد و سكوتي بر آن محل حاكم بود. ما جوان بوديم و به قول معروف كله شق. فكر كرديم كه چه كار كنيم. تصميم گرفتيم بچه هاي هيئت سوار دو وانت نيسان و مزدا شوند تا با حركت در آن خيابان و گفتند تكبير، طنين صداي الله اكبر در آن منطقه بپيچد. خلاصه با آن دو وانت در خيابان محمدرضا شاه تكبير گويان حركت كرديم و تا فلكه بالائي رفتيم، بعد فلكه را دور زديم. كمي هم در خيابان جهان آرا بوديم و بعد دوباره به خيابان محمدرضا شاه برگشتيم. ارتشي ها مي دانستند ما دوباره به آن خيابان بر مي گرديم، به همين خاطر به آجرهائي كه در دستشان بود پشت نرده هاي پادگان به كمين نشسته بودند. به محض اينكه ما كنار نرده ها رسيديم، آجرها را به سمتمان پرتاب كردند. دوستاني كه پشت وانت بودند و همين طور برادرم كه به خاطر كمي جا روي پنجره ماشين نشسته بود و پاهايش داخل ماشين بود، سرهايشان غرق خون شده بود. به سر خيابان كه رسيديم، متوجه شديم كه در اثر تيراندازي ارتشي ها، سيلندر ماشين سوراخ و آب از آن سرازير شده است. خلاصه ماشين را همان جا گذاشتيم و بچه ها متفرق شدند. آن زمان ساواك به مسئولين بيمارستان ها دستور داده بود كه مبارزان زخمي را كه براي مداوا به بيمارستان مي آيند بگيرد. ما هم در اين شرايط كانالي زديم و با يكي از دكترها در مطبش هماهنگ كرديم و دوستان زخمي مان را به مطب رسانديم.
هدف من از بيان اين خاطرات اشاره به مديريت بالاي آن سه بزرگوار است. به خاطر دارم براي اينكه تب و تاب انقلاب نخوابد، راه پيمائي هاي كوچكي به راه انداختيم. بزرگاني مثل شهيد هاشمي نژاد به ما گفته بودند، در محدوده حرم و بازار، خيابان تهران، از چهارراه شهدا تا حرم، از فلكه طبسي تا حرم حركت كنيم. در واقع اين بزرگان به ما خط مشي و حتي شعارهائي را هم ياد مي دادند.
در ابتدا راه پيمائي ها بدون كلام برگزار مي شد، اما كم كم با توجه به مسائل روز در حين حركت شعار هم مي دادند. آن زمان روحاني جواني كه مايل بود در اين ميان خودي نشان دهد، در يكي از راه پيمائي ها - كه حدود 80-150 نفر شركت داشتند- به جاي اينكه جمعيت را از چهارراه شهدا و در مسير خيابان خسروي نو به بازار برگرداند، ديدم به سمت ميدان شهدا در حركت است. پيش او رفتم و پرسيدم: «كجا مي رويد؟ ما اجازه نداريم از ميدان شهدا آن طرف تر برويم. به ميدان كه رسيديم، متوجه شدم كه مردم را به سمت خيابان دانشگاه هدايت مي كند تا جمعيت به طرف خيابان دكتر بهشتي - جائي كه لشكر ارتش در آنجا بود- بروند. همان جائي كه آن شب آن حادثه برايمان اتفاق افتاده بود. فوراً به آن روحاني كه عرب نام داشت گفتم: «حاج آقا اجازه نداده اند ما به آنجا برويم. بهتر است برگرديم.» متأسفانه آقاي عرب راضي نمي شد. من هم فوراً با موتور يكي از دوستان به چهارراه شهدا رفتم تا با شهيد هاشمي نژاد صحبت كنم. حاج آقا نبودند، ولي خوشبختانه آيت الله طبسي را در آنجا ديدم و ماجرا را به ايشان گفتم. آقاي طبسي احساس كردند كه ممكن است حادثه اي رخ بدهد، به همين خاطر ترسيدند و فوراً از جايشان بلند شدند و گفتند: «برويد و مانع آقاي عرب شويد.» گفتم: «حاج آقا با او صحبت كرده ام، فايده اي ندارد.» آقاي طبسي به آقاي نوراللهيان سفارش كردند كه مرا همراهي كنند تا جلوي جمعيت را بگيريم. خلاصه سه نفري با موتور رفتيم و جمعيت را برگردانديم. اين مسائل روشن بيني روحانيت مبارز را نشان مي دهد. در واقع ظرافت هائي در حركت ها وجود داشت كه توسط روحانيت مبارز اداره مي شد.
خاطره اي هم از شهيد هاشمي نژاد در روز 22 بهمن دارم. سيداحمد برادر آقاي هاشمي نژاد هنوز در كادر مجاهدين بودند. البته لازم به ذكر است كه بگويم بعضي از بچه هاي مجاهدين مي خواهند اسلحه هاي ارتش (لشكر 77) خراسان را بدزدند. من خودم را در مسجد كرامت شاهد بودم. سرهنگ سهرابي با اين سه بزرگوار (شهيد هاشمي نژاد، آيت الله خامنه اي و آيت الله طبسي) در تماس بود و مسائل ارتش را مو به مو به آنها گزارش مي داد. از طريق همين ارتباطات شهيد هاشمي نژاد متوجه نقشه منافقين در مورد اسلحه ها شدند. خيلي ظريف و زيركانه با برنامه هاي خاصي مانع اين كار شدند. اما نمي دانستيم كه ده روز بعد از حضور حضرت امام در كشور انقلاب به پيروزي مي رسد و زماني هم كه دولت سقوط كرد، ما كسي را براي رسيدگي به امور نداشتيم. آقاي خامنه اي به تهران رفته بودند و در مشهد آقاي هاشمي نژاد و آيت الله واعظ طبسي حضور داشتند و من به همراه 20-30 نفر از دوستان ديگر اطراف اين بزرگواران بوديم و آنها هم بسيار به ما اعتماد داشتند. هميشه مديريت قوي آنها مسائل را پيش مي برد و مشهد به خاطر اين مديريت قوي كمترين شهيد را در حركت ها مي داد.
در روز 19 دي ماه مردم مشهد با ارتش مواجه شدند. آن روز قرار بود آيت الله خامنه اي در استانداري سخنراني داشته باشند. ابتدا ارتشي هاي تانك ها به مردم اعلام همبستگي كردند. مردم هم روي تانك ها ايستادند. آقاي هاشمي نژاد خطاب به مردم فرياد مي زدند: «نرويد، اين كار را نكنيد.»، ولي وقتي ديدند فايده اي ندارد، خودشان هم روي يك تانك ايستادند. هلي كوپتري از بالاي جمعيت اين صحنه را ديد و نيروهاي ارتشي با تانك به سمت مردم راه افتادند تا جمعيتي را كه براي گوش دادن به سخنراني متراكم شده بودند، متفرق كنند. آن روز توانستيم اسلحه ارتشي ها را بگيريم. تانك ها را آتش زديم و مردم جيپ هاي فرماندهي را له كردند. خلاصه زهرچشمي از ارتش و ارتشي و حكومت نظامي گرفتيم. البته ارتش روز 10 دي ماه كشتاري را به راه انداخت، ولي از آن به بعد ارتش در مشهد از صحنه خارج شد و امور به دست آن سه بزرگوار افتاد.
حتي به ياد دارم كه يك شب ما در حرم امام رضا(عليه السلام) تحصن داشتيم و آقاي صفائي هم شعار مي داد. ساعت 12-1 شب كه از حرم بيرون آمديم، يك ارتشي هم در خيابان ديده نمي شد و اين نشان مي داد بساطشان جمع شده و از ما ترسيده اند. اگر به ماجراي 22بهمن در تهران و مشهد نگاهي بيندازيم، به مديريت قوي آقاي طبسي و شهيد هاشمي نژاد (آقاي خامنه اي در تهران بودند) بيشتر پي خواهيم برد. در روز 22 بهمن، تهران تعداد زيادي كشته داد. ارتش مقابل مردم ايستاده بود، در حال كه در مشهد جشن برپا بود. مردم بسيار خوشحال بودند و ارتش، نيروي هوائي و شهرباني براي مردم رژه مي رفتند. حتي در مشهد فرماندهي شهرباني كه بعدها اعدام شد، به نشانه همبستگي روي شانه هاي مردم بود. مشهد بعد از تهران كلان شهر است، اما مديريت قوي شهيد هاشمي نژاد و آقاي طبسي به قدري تأثيرگذار بود كه روز 22 بهمن توانستيم بدون هيچ گونه خونريزي انقلاب را به ثمر برسانيم. من از درگيري مردم با تانك ها و ارتش و در مجموع اكثر حركت هاي انقلاب فيلم برداري كردم.

آيا مردم در حين فيلم برداري مانع شما نمي شدند؟
 

چرا، مانع مي شدند. در سال 56 زماني كه قصد داشتم از راه پيمائي بانوان فيلم برداري كنم ترسيدم كه ساواك مرا دستگير كند، به همين دليل اين كار را نكردم. از آنجائي كه آن دوران جوان خوش تيپ بودم و مردم هم مسلماً عليه رژيم، ساواك و اختناق حاكم بر كشور راهپيمائي مي كردند گاهي اوقات تصور مي كردند كه ساواكي ها مرا براي فيلم برداري فرستاده اند. به همين خاطر دوربينم را خراب مي كردند يا اينكه مرا مي زدند و مانع مي شدند تصاوير را ثبت كنم. من در اين باره و مشكلم حين فيلم برداري با آقاي هاشمي نژاد صحبت كردم. اوايل راهپيمائي ها بدون كلام و در مسيرهاي كوتاه برگزار مي شد. معمولاً حركت از چهارراه شهدا يا مسجد نواب شروع و به اطراف حرم ختم مي شد. فقط دو پرده شعار هم در تظاهرات بود؟؟. گاهي اوقات صحن امام -كه به آن موزه مي گويند- مي ايستادند و يكي از بزرگواران روي بلندي مي رفتند و براي مردم صحبت مي كردند. شهيد هاشمي نژاد به من گفتند: «وقتي براي سخنراني روي بلندي مي روم، شما هم كنار من بايستيد و از جمعيت فيلم برداري كنيد. مردم وقتي ببينند شما كنار من ايستاده ايد، ديگر مانع فيلم برداري شما نخواهند شد.» اتفاقاً به ياد دارم آن روز برف مي باريد و حاج آقا پشت بلندگو مشغول سخنراني بودند. من هم بالاي جيپ يكي از دوستان رفتم - كه البته چند جا از بدنه جيپ به خاطر ايستادن من قر شد- و از جمعيت فيلم برداري كردم. در پي اين ماجرا گروهي از آقايان مبارز، از آن روز به بعد خودشان از من خواستند تا از صحنه ها و راه پيمائي ها فيلم برداري كنم. من از اكثر صحنه هاي حساس مثل ماجراي 9 و 10 دي ماه فيلم برداري كردم، البته بعدها مقام معظم رهبري به من فرمودند: «اين فيلم ها سند خوبي براي دادگاه هاي بين المللي است.» به همين دليل من بيشتر در اين زمينه فعاليت كردم، مثلاً گاهي اوقات به كمك دكترهائي كه با شهيد هاشمي نژاد ارتباط نزديك داشتند، از سردخانه ها و جنازه هاي شهدا فيلم برداري مي كردم. آقاي دكتر فرهودي با ما همكاري داشتند و در داخل يا خارج بيمارستان مبارزاني را كه زخمي مي شدند، مداوا مي كردند و با كمك ايشان ساواكي ها نمي توانستند ما را به عنوان خرابكار دستگير كنند.

آيا بعد از انقلاب هم به كار فيلم برداري ادامه داديد؟
 

بله، بعد از انقلاب شخصيت هائي از تهران به مشهد مي آمدند و محافل و مجالسي برگزار مي شد. آن زمان آستان قدس رضوي تشكيلات فيلم برداري نداشت و من مسئوليت اين كار را به عهده مي گرفتم. آن زمان هنوز فيلم ويدئوئي نداشتيم و با نگاتيو هشت ميليمتري (سوپر8) فيلم برداري كردم. بهتر است در اينجا از جوانمردي و بزرگواري آقاي هاشمي نژاد خاطره اي را تعريف كنم. در روز 12بهمن، اصناف مشهد به نشانه اعتراض به دولت بختيار و بسته شدن فرودگاه و جلوگيري از ورود امام، در حرم تحصن كردند. در آن زمان حرم به دست انقلابيون افتاده بود. چند روز تحصن برگزار شد. تحصن به اين شكل بود كه شب ها همگي دور ضريح مي نشستيم و زيارتنامه مي خوانديم، عزاداري و ضجه و زاري و از محضر امام رضا(عليه السلام) تقاضا مي كرديم تا امام را به ما برگرداند. حال و هواي عجيبي بود. از طرفي چون بنا بود كه همه تا صبح بيدار بمانند، با آقاي طبسي هماهنگ كرديم تا در تالار، فيلم هائي را كه من از صحنه هاي انقلاب گرفته بودم، پخش كنيم. ايشان در مورد فيلم ها پرسيدند. من هم گفتم: «فيلم ها هنوز مونتاژ نشده است.» من هنوز راجع به مونتاژ اطلاعاتي نداشتم.
از آنجا كه امام قرار بود به ايران بيايند، كادربندي هائي انجام شده بود و جناب حجت الاسلام حاج آقا فرزانه به عنوان مسئول تبليغات انتخاب شده بودند. من نمي دانستم كه بايد براي پخش فيلم از ايشان اجازه بگيرم و از طرفي چون آيت الله طبسي نايب توليت آستانه بودند، هماهنگي هاي لازم را با آقاي طبسي انجام داده بودم. آيت الله طبسي به خاطر شكنجه ها و استرس هائي كه به ايشان وارد شده بود، كمردرد شديدي داشتند و در يكي از شب هاي تحصن، ساعت 1:30 -2 نيمه شب براي استراحت به منزل رفتند. طبق برنامه تا خواستم فيلم را پخش كنم، آقاي فرزانه گفتند: «من اجازه نمي دهم. اول بايد فيلم را ببينم.» من گفتم: «اگر بخواهيد فيلم را ببينيد نيم ساعت، چهل و پنج دقيقه طول مي كشد.» خلاصه در مورد فيلم براي آقاي فرزانه توضيح دادم. در ضمن با آقاي طبسي هم تماس گرفتم. با وجود اين آقاي فرزانه راضي به پخش فيلم نمي شدند، در نتيجه با آقاي هاشمي نژاد صحبت كردم و به ايشان گفتم: «لطفاً شما به حاج آقا فرزانه بگوئيد كه اجازه پخش فيلم را بدهند. همه نشسته اند و منتظر پخش فيلم هستند.» آقاي فرزانه از شاگردان آقاي هاشمي نژاد بودند. حاج آقا با همان منش خاص خودشان و بزرگواري كه داشتند، به آقاي فرزانه گفتند: «اجازه بدهيد من كنار نعيم آبادي بنشينم. از ايشان ياد مي گيرم كه دستگاه چگونه خاموش مي شود هر وقت صحنه خلافي ديدم دستگاه را خاموش مي كنم.» ايشان آمدند و كنار من نشستند و فيلم را نمايش داديم و مردم هم بسيار هيجان زده شدند و روحيه گرفتند، چون در آن فيلم در واقع خودشان را مي ديدند و تكبير مي گفتند. مردم كه در راه پيمائي بودند، فقط يك گوشه را مي ديدند، ولي من براي گرفتن اين فيلم روي بلندي ها رفته بودم و سي جمعيت را مي ديدم. مردم وقتي اين عظم را مي ديدند، احساس مي كردند نيروي عظيمي هستند و برايشان انرژي زا بود. شهيد هم بزرگواري و آقائي شان تا اين بود كه به همه چيز توجه داشتند و زندگي شان پر از ظرافت و ريزبيني بود.

در دوران حزب هم چنين ماجرائي پيش آمد كه فيلمبرداري كرده باشيد و در ارتباط با شهيد هاشمي نژاد باشد و براي ما نقل كنيد.
 

در دوران حزب، گرفتاري هاي ايشان خيلي زياد بود و ما كار خودمان را مي كرديم. گاهي اوقات با بعضي از دوستان اختلاف فكري پيدا مي كرديم و بايد نزد شهيد مي رفتيم. در اتاق ايشان هميشه باز بود. خيلي ساده مي رفتيم و مي ايستاديم و حرفمان را مي زديم. گاهي هم جسارت پيدا كرده بوديم و با صداي بلند مي گفتيم: «حاج آقا! ايشان با ما اين كار را كرده.» حالا مي فهميم چه كار بدي مي كرديم كه در محضر انسان بزرگواري چون ايشان، آن طور حرف مي زديم و رفتار مي كرديم. شور و حال خاصي بود. يادم هست يك روز رفتم نزد ايشان كه درباره مطلبي صحبت كنم كه تلفن زنگ خورد. بعدها متوجه شدم كه پشت تلفن شهيد بهشتي بودند و موضوع صحبت هم كنار رفن جلال الدين فارسي و تصميم گيري براي جايگزيني او بود. داشتند تبادل افكار مي كردند كه چه كسي را معرفي كنند تا بالاخره به آقاي دكتر حبيبي رسيدند. من همين طور ايستاده بودم. شهيد به محض اينكه ديدند من ايستاده ام، بلند شدند و پشت گوشي گفتند: «اجازه بدهيد.» و به صحبت هاي من گوش دادند و بعد به مكالمه ادامه دادند. به من نگفتند برو بيرون، ده دقيقه ديگر برگرد. صحبت هاي ايشان خيلي هم حساس بود، وقتي فهميدم مخاطب شهيد بهشتي بوده اند، خيلي خجالت كشيدم.

رابطه هئيت هاي مذهبي با شهيد هاشمي نژاد از چه موقع شكل گرفت و چگونه بود؟
 

متأسفانه ساواك حساسيت و اشراف خاصي بر هيئات مذهبي مشهد داشت، چون مشهد از جمله معدود استان هائي بود كه هيئات مذهبي متشكلي داست. مرحوم آيت الله كفائي خراساني كسي بود كه هيئات را سروسامان داده و با كمك همين هيئات در مقابل توده اي عرض اندام كرده بود. اين تشكل هيئت مديره اي داشت و انتخاباتي مي شد و اينها رئيس و مرئوسي داشتند، ولي وقتي مرحوم كفائي فوت كرد، اين هيئات بايد تحت مديريت مستقيم ساواك، برنامه هايشان را اجرا مي كردند. البته مرحوم كفائي وقتي اين هيئات را تشكيل داد، با رژيم رفت و آمد داشت، ولي در واقع به نفع طلاب و حوزه علميه كار مي كرد، اما بعد از فوت ايشان، ساواك آمد و يك استوار را رئيس هيئت مديره هيئات كرد. البته ايشان چون خودش گرايش مذهبي داشت، با هم دست هيئات را تا حدودي باز مي گذاشت، ولي بعد از فوت ايشان، اوضاع فاجعه بار شد به جاي او كسي به نام آل رضا آمد كه فوق العاده ضد دين و مسائل ديني بود. سيد هم بود و ادعاي مذهبي بودن هم مي كرد، اما خانواده اش خارج از كشور بودند و خودش گاهي نماز مي خواند، گاهي نمي خواند. ساواك او را گذاشته بود به عنوان ليدر هيئات. البته نوغاني هم در اين زمان به اين قضايا اشراف داشت در صحن انقلاب اتاقي گرفته بودند كه مسئول دفتر آنجا را از اداره اوقاف آورده بودند و او هم ساواكي بود. آقاي غضنفري نامي بود كه ايشان معاونت مديريت كل ساواك استان را داشت و مستقيماً بر كر هيئات نظارت مي كرد.
اين گونه بود كه هيئات مذهبي دو تيره شدند. يادم هست من بچه بودم و وقتي آمدند براي هيئات انتخابات مجددي برگزار كنند، پدر من كه عضو هيئت مديره و از بزرگان بود، دو نفر ساواكي كنارش نشستند و گفتند حق بلند شدن نداري، چون نفوذ داشت و راي مي آورد. خلاصه راي را براي كساني كه جور كردند كه اصلاً سابقه هيئت و هيئت داري نداشتند. از آن روز هيئت ها دو تيره شدند و علنا مي گفتند كه آنها هيئات لامذهبي و ما هيئات مذهبي هستيم. رئيس ساواك جلسه اي در اتاق اوقاف گذاشت و پدرم تعريف مي كرد كه در آن جلسه، او گفت كه همه هيئات بايد با هم آشتي و تحت همان برنامه هائي كه ما داريم فعاليت كنند و كسي كه بخواهد با اين قضيه مخالفت كند، تبعيد مي شود. پدرم مي گفت اين حرف را كه زد، من از جا بلند شدم و گفتم: «من ديگر هيئتي نيستم.» و ديگران هم به تبعيت از او بيرون آمدند. بعد آمدند و پدر ما را دستگير كردند و مي خواستند تبعيدش كنند كه ديدند بلوا خواهد شد. همين برخوردها باعث شد كه اين دو تيره، جداي از هم ماندند تا رسيديم به انقلاب. نزديك انقلاب در روزي كه تحصن فرهنگيان بود، عده اي از هيئات آمدند و با انقلاب اعلام همبستگي كردند. سخنراني هاي امثال شهيد هاشمي نژاد به دعوت هيئات مذهبي صورت مي گرفت و اين هيئات، بستري براي مبارزات شده بودند. البته اوايل فشار ساواك خيلي زياد بود و اين امر به سختي انجام مي شد، ولي در اواخر، دست هيئات مذهبي باز شده بود و در راه پيمائي هاي متعددي شركت فعال داشتند.

از شهادت ايشان چگونه باخبر شديد؟
 

روز شهادت ايشان از سخت ترين روزهاي عمر من است و هر وقت اين خاطره به يادم مي آيد، به شدت منقلب مي شوم. دو سه روز قبل از شهادت ايشان، تلفن تهديدآميزي شده بود كه انفجار خونيني در پيش خواهد بود. ايشان خودشان را كاملاً آماده كرده بودند و به ما هم گفتند و كارهايشان را هم كرده بودند. ماشين پيكان آقا به قدري كهنه بود كه درِ آن خود به خود باز مي شد و ايشان با دست نگه مي داشتند و رصت هم نمي كردند ببرند بدهند آن را دست كنند. با همين ماشين هم رفت و آمد مي كردند. من در آن زمان يك ماشين تويوتا داشتم. مي گفتم بگذاريد من بيايم شما را بياورم. مي گفتند زحمت مي شود. اين جمله مثل پتك توي سر من خورد.
پدر من پيرمردي بود. مي آمد و مي گفت: «آقا! من حاضرم محافظ شما باشم. نه چيزي مي خواهم، نه توقعي دارم. آخر اين چه وضعي است؟ اين چه ماشيني است؟» چون من مي رفتم و موضوعات را منتقل مي كردم. از آن روزي كه آن تلفن تهديدآميز شد، از حزب كه مي رفتند، با ماشين خودم دنبالشان راه مي افتادم. بعضي وقت ها نمي دانستند اين كار را مي كنم. روز آخر متوجه شدند. خانه ما با ايشان چند تا ميلان بيشتر فاصله نداشت. هرچه مي گفتم من شما را مي برم، مي گفتند زحمت مي شود، خدا رحمتشان كند، البته ايشان كه رحمت شده خدائي هستند.
من پشت سرشان راه افتادم و اين آخرين ديدار من با ايشان بود. ايشان جلوي خانه پياده شدند. من هميشه مخفي مي شدم، ولي آن روز كار خدا بود يا الهام بود كه پياده شدم و نزديك رفتم و با ايشان صحبت كردم. شهيد انگار بدانند كه آخرين ديدار است، سفارش ها و وصايائي كردند و اصرار كردند كه بيا ناهار با هم باشيم. گفتم مزاحم نمي شوم. چند بار اصرار كردند، ولي من نمي خواستم مزاحم شوم. موقعي كه ايشان رفتند، از جايم تكان نخوردم، نمي دانم چطور بود كه نمي توانستم تكان بخورم. ايشان چندبار برگشتند و به من نگاه كردند و بعد در پيچ جلوي خانه شان از نگاهم محو شدند. من هم با راننده ايشان خداحافظي كردم و برگشتم.
صبح روز بعد خانه بودم. محل كار من در جاده سرخس بود و كارخانه سنگ بري داشتم. سر راهم گاهي سري به حزب مي زدم. رسيدم به ميدان شهدا. تا آمدم به طرف حزب بروم، ديدم راه را بسته اند و نمي گذارند ماشين ها بروند. پرس و جو كردم كه چه شده، گفتند انفجار شده. همين كه اين خبر را شنيدم، حالم دگرگون شد، چون مي دانستم آقا آن روز صبح كلاس دارند. گمانم كلاس در ساعت 6 تا 7 بود. نشستم پشت ماشين و با پرخاش به پليس گفتم برو كنار. او هم كه ديد حال من دگرگون است، راه را باز كرد و من سريع حركت كردم. وقتي رسيدم از شدت عجله، ماشين افتاد توي جوي آب. جلو رفتم و خودم را رساندم به هشتي كوچك جلوي حزب و ديدم جنازه شهيد افتاده، يكي سر به ديوار مي زند و يكي مرا بغل مي كند. افتادم روي زمين و براي چند دقيقه اي تقريباً بي هوش بودم. صحنه بسيار سخت و ناگواري بود. حالم بسيار بد بود، ولي حس مي كردم كه بايد مثل هميشه اين صحنه را هم ثبت كنم. به هر وضعي كه بود خودم را رساندم به ماشين و دوربين را آوردم و آن صحنه دلخراش را ثبت كردم. بعدها از بچه ها شنيدم كه علويان اين كار را كرده. بچه هاي حفاظت فهميده بودند كه او نفوذي است و به حاج آقا گفته بودند. حاج آقا با او صحبت كرده بودند و او اظهار ندامت كرده بود. او در كلاس ها شركت داشت و با بچه هاي نگهبان جلوي در هم رفيق شده بود. گمانم اهل قوچان بود و كسي را هم در مشهد نداشت، يادم هست كه شهيد حتي وقتي خودشان هم وارد حزب مي شدند، دست هايشان را مي بردند بالا و به بچه هاي جلوي در مي گفتند مرا هم بگرديد. چه جوان ها و بچه هاي گلي هم جلوي در بودند كه بعدها در جنگ شهيد شدند و هر وقت ياد آنها مي افتم، جگرم مي سوزد. از آنها پرسيدم ماوقع چه بود؟ گفتند ما مثل هميشه او را گشتيم. شلوار كردي پوشيده بود. نارنجك را ميان پايش بسته بود و از آنجا كه شلوار گشاد بود، براي بچه ها ملموس نبود. از طرفي خودي هم حساب مي شد. او به جاي اينكه به كلاس برود، به دستشوئي رفته و نارنجك داخل جيبش گذاشته و به كلاس برگشته بود. وقتي به كلاس نگاه مي كند، مي بيند جاي مانور ندارد. بر مي گردد و در راه پله ها مي نشيند. از در حزب كه وارد مي شديم، يك هال كوچك بود و سمت چپ هم ميزي بود. او از روي پله ها با بچه هائي كه پشت ميز بودند، با بچه ها شروع به صحبت مي كند تا كلاس تمام مي شود. شهيد مي آيند كه از پله ها پائين بيايند و او به احترام شهيد از جا بلند مي شود. موقعي كه شهيد از جلوي او مي گذرند، او نارنجك را بيرون مي آورد و در شكم شهيد مي گيرد و مي خواهد شهيد را روي زمين بيندازد. شهيد فرياد مي زنند او را بگيريد كه انفجار پيش مي آيد و شهيد روي زمين مي افتند. دست شهيد قطع شده و تمام امحاء و احشاء ايشان بيرون ريخته بود. دست خود علويان هم كه نارنجك در آن بود، قطع شده بود. به دو تا از بچه ها هم تركش خورده بود. راننده و محافظ حاج آقا رفته بود كه بيرون را بررسي كند، غافل از اينكه ضارب پشت سر اوست.
پس از شهادت ايشان، شهر چهره غمزده اي به خود گرفت و مردم بيرون ريختند و حال و هواي شهر منقلب شد. همه گريان و اندوهگين بودند و بعد هم تشييع جنازه اين شهيد با شهر چه ها كار كه نكرد. حال و هواي شهر عجيب بود و متاسفانه ما اين انسان بزرگوار را به اين نحو از دست داديم.
منبع:ماهنامه شاهد یاران، شماره35