شهيد هاشمي نژاد و جوانان(5)
گفتگو با علي اصغر نعيم آبادي
اولين بار مجسمه شاه در ماجراي اعتصاب فرهنگيان در استاديوم تختي سقوط كرد. شهيد هاشمي نژاد آن روز چنان سخنراني تأثيرگذار انجام دادند كه مردم از پشت جايگاه در استاديوم، مجسمه را به زمين انداختند و بعد سر مجسمه را كه كلاه ارتشي روي آن بود به طنابي وصل كردند و آن را در خيابان روي زمين مي كشيدند. اين اتفاق به اتكاي تحريكات و تحليل هاي آقاي هاشمي نژاد صورت پذيرفته بود.
اتفاق ديگري كه بايد بگويم در اثر تحليل هاي قوي و صحبت هاي حاج آقا در روز عاشورا رخ داد. با راه پيمائي هاي عظيمي كه مردم انجام داده بودند، لرزه بر پايه هاي سلطنت افتاده و سقوط رژيم تثبيت شده بود و البته ساواك هنوز فعال بود. شب عاشورا مردم در ميدان شهدا جمع شدند و مجسمه شاه را - مجسمه اي كه در آن شاه بر روي اسبي نشسته بود- خم كردند. آن مجسمه آن قدر سنگين بود كه مردم به سختي اين كار را انجام دادند و تا مدتي هم اين مجسمه خم شده باقي ماند.
خاطره ديگري هم از مبارزات به يادم مانده است. در دوراني كه مردم ساعت 9 شب روي پشت بام ها تكبير مي گفتند، دهه اول محرم ما به همراه بچه هاي هيئت تصميم گرفتيم مجلس روضه را كه در منزل برگزار مي شد، حوالي ساعت 9 به پايان برسانيم تا عده اي از بچه هاي هيئت روي پشت بام و عده اي ديگر در پائين، رأس ساعت 9 تكبير بگويند. خلاصه طبق برنامه ابتدا عده اي از پائين و بعد تعدادي از بالاي پشت بام تكبير گفتند و از اين طريق صدا انعكاس پيدا مي كرد. آن زمان يك طرف خيابان محمدرضا شاه -كه بعدها به خيابان دكتر فاطمي تغيير نام يافت و الان نمي دانم چه نام دارد- پادگان ارتش بود و نرده هاي پادگان قرار داشت. طرف ديگر خيابان هم منازل مسكوني ارتش واقع بود، از اين جهت در آن خيابان فرياد الله اكبر به گوش نمي رسيد و سكوتي بر آن محل حاكم بود. ما جوان بوديم و به قول معروف كله شق. فكر كرديم كه چه كار كنيم. تصميم گرفتيم بچه هاي هيئت سوار دو وانت نيسان و مزدا شوند تا با حركت در آن خيابان و گفتند تكبير، طنين صداي الله اكبر در آن منطقه بپيچد. خلاصه با آن دو وانت در خيابان محمدرضا شاه تكبير گويان حركت كرديم و تا فلكه بالائي رفتيم، بعد فلكه را دور زديم. كمي هم در خيابان جهان آرا بوديم و بعد دوباره به خيابان محمدرضا شاه برگشتيم. ارتشي ها مي دانستند ما دوباره به آن خيابان بر مي گرديم، به همين خاطر به آجرهائي كه در دستشان بود پشت نرده هاي پادگان به كمين نشسته بودند. به محض اينكه ما كنار نرده ها رسيديم، آجرها را به سمتمان پرتاب كردند. دوستاني كه پشت وانت بودند و همين طور برادرم كه به خاطر كمي جا روي پنجره ماشين نشسته بود و پاهايش داخل ماشين بود، سرهايشان غرق خون شده بود. به سر خيابان كه رسيديم، متوجه شديم كه در اثر تيراندازي ارتشي ها، سيلندر ماشين سوراخ و آب از آن سرازير شده است. خلاصه ماشين را همان جا گذاشتيم و بچه ها متفرق شدند. آن زمان ساواك به مسئولين بيمارستان ها دستور داده بود كه مبارزان زخمي را كه براي مداوا به بيمارستان مي آيند بگيرد. ما هم در اين شرايط كانالي زديم و با يكي از دكترها در مطبش هماهنگ كرديم و دوستان زخمي مان را به مطب رسانديم.
هدف من از بيان اين خاطرات اشاره به مديريت بالاي آن سه بزرگوار است. به خاطر دارم براي اينكه تب و تاب انقلاب نخوابد، راه پيمائي هاي كوچكي به راه انداختيم. بزرگاني مثل شهيد هاشمي نژاد به ما گفته بودند، در محدوده حرم و بازار، خيابان تهران، از چهارراه شهدا تا حرم، از فلكه طبسي تا حرم حركت كنيم. در واقع اين بزرگان به ما خط مشي و حتي شعارهائي را هم ياد مي دادند.
در ابتدا راه پيمائي ها بدون كلام برگزار مي شد، اما كم كم با توجه به مسائل روز در حين حركت شعار هم مي دادند. آن زمان روحاني جواني كه مايل بود در اين ميان خودي نشان دهد، در يكي از راه پيمائي ها - كه حدود 80-150 نفر شركت داشتند- به جاي اينكه جمعيت را از چهارراه شهدا و در مسير خيابان خسروي نو به بازار برگرداند، ديدم به سمت ميدان شهدا در حركت است. پيش او رفتم و پرسيدم: «كجا مي رويد؟ ما اجازه نداريم از ميدان شهدا آن طرف تر برويم. به ميدان كه رسيديم، متوجه شدم كه مردم را به سمت خيابان دانشگاه هدايت مي كند تا جمعيت به طرف خيابان دكتر بهشتي - جائي كه لشكر ارتش در آنجا بود- بروند. همان جائي كه آن شب آن حادثه برايمان اتفاق افتاده بود. فوراً به آن روحاني كه عرب نام داشت گفتم: «حاج آقا اجازه نداده اند ما به آنجا برويم. بهتر است برگرديم.» متأسفانه آقاي عرب راضي نمي شد. من هم فوراً با موتور يكي از دوستان به چهارراه شهدا رفتم تا با شهيد هاشمي نژاد صحبت كنم. حاج آقا نبودند، ولي خوشبختانه آيت الله طبسي را در آنجا ديدم و ماجرا را به ايشان گفتم. آقاي طبسي احساس كردند كه ممكن است حادثه اي رخ بدهد، به همين خاطر ترسيدند و فوراً از جايشان بلند شدند و گفتند: «برويد و مانع آقاي عرب شويد.» گفتم: «حاج آقا با او صحبت كرده ام، فايده اي ندارد.» آقاي طبسي به آقاي نوراللهيان سفارش كردند كه مرا همراهي كنند تا جلوي جمعيت را بگيريم. خلاصه سه نفري با موتور رفتيم و جمعيت را برگردانديم. اين مسائل روشن بيني روحانيت مبارز را نشان مي دهد. در واقع ظرافت هائي در حركت ها وجود داشت كه توسط روحانيت مبارز اداره مي شد.
خاطره اي هم از شهيد هاشمي نژاد در روز 22 بهمن دارم. سيداحمد برادر آقاي هاشمي نژاد هنوز در كادر مجاهدين بودند. البته لازم به ذكر است كه بگويم بعضي از بچه هاي مجاهدين مي خواهند اسلحه هاي ارتش (لشكر 77) خراسان را بدزدند. من خودم را در مسجد كرامت شاهد بودم. سرهنگ سهرابي با اين سه بزرگوار (شهيد هاشمي نژاد، آيت الله خامنه اي و آيت الله طبسي) در تماس بود و مسائل ارتش را مو به مو به آنها گزارش مي داد. از طريق همين ارتباطات شهيد هاشمي نژاد متوجه نقشه منافقين در مورد اسلحه ها شدند. خيلي ظريف و زيركانه با برنامه هاي خاصي مانع اين كار شدند. اما نمي دانستيم كه ده روز بعد از حضور حضرت امام در كشور انقلاب به پيروزي مي رسد و زماني هم كه دولت سقوط كرد، ما كسي را براي رسيدگي به امور نداشتيم. آقاي خامنه اي به تهران رفته بودند و در مشهد آقاي هاشمي نژاد و آيت الله واعظ طبسي حضور داشتند و من به همراه 20-30 نفر از دوستان ديگر اطراف اين بزرگواران بوديم و آنها هم بسيار به ما اعتماد داشتند. هميشه مديريت قوي آنها مسائل را پيش مي برد و مشهد به خاطر اين مديريت قوي كمترين شهيد را در حركت ها مي داد.
در روز 19 دي ماه مردم مشهد با ارتش مواجه شدند. آن روز قرار بود آيت الله خامنه اي در استانداري سخنراني داشته باشند. ابتدا ارتشي هاي تانك ها به مردم اعلام همبستگي كردند. مردم هم روي تانك ها ايستادند. آقاي هاشمي نژاد خطاب به مردم فرياد مي زدند: «نرويد، اين كار را نكنيد.»، ولي وقتي ديدند فايده اي ندارد، خودشان هم روي يك تانك ايستادند. هلي كوپتري از بالاي جمعيت اين صحنه را ديد و نيروهاي ارتشي با تانك به سمت مردم راه افتادند تا جمعيتي را كه براي گوش دادن به سخنراني متراكم شده بودند، متفرق كنند. آن روز توانستيم اسلحه ارتشي ها را بگيريم. تانك ها را آتش زديم و مردم جيپ هاي فرماندهي را له كردند. خلاصه زهرچشمي از ارتش و ارتشي و حكومت نظامي گرفتيم. البته ارتش روز 10 دي ماه كشتاري را به راه انداخت، ولي از آن به بعد ارتش در مشهد از صحنه خارج شد و امور به دست آن سه بزرگوار افتاد.
حتي به ياد دارم كه يك شب ما در حرم امام رضا(عليه السلام) تحصن داشتيم و آقاي صفائي هم شعار مي داد. ساعت 12-1 شب كه از حرم بيرون آمديم، يك ارتشي هم در خيابان ديده نمي شد و اين نشان مي داد بساطشان جمع شده و از ما ترسيده اند. اگر به ماجراي 22بهمن در تهران و مشهد نگاهي بيندازيم، به مديريت قوي آقاي طبسي و شهيد هاشمي نژاد (آقاي خامنه اي در تهران بودند) بيشتر پي خواهيم برد. در روز 22 بهمن، تهران تعداد زيادي كشته داد. ارتش مقابل مردم ايستاده بود، در حال كه در مشهد جشن برپا بود. مردم بسيار خوشحال بودند و ارتش، نيروي هوائي و شهرباني براي مردم رژه مي رفتند. حتي در مشهد فرماندهي شهرباني كه بعدها اعدام شد، به نشانه همبستگي روي شانه هاي مردم بود. مشهد بعد از تهران كلان شهر است، اما مديريت قوي شهيد هاشمي نژاد و آقاي طبسي به قدري تأثيرگذار بود كه روز 22 بهمن توانستيم بدون هيچ گونه خونريزي انقلاب را به ثمر برسانيم. من از درگيري مردم با تانك ها و ارتش و در مجموع اكثر حركت هاي انقلاب فيلم برداري كردم.
از آنجا كه امام قرار بود به ايران بيايند، كادربندي هائي انجام شده بود و جناب حجت الاسلام حاج آقا فرزانه به عنوان مسئول تبليغات انتخاب شده بودند. من نمي دانستم كه بايد براي پخش فيلم از ايشان اجازه بگيرم و از طرفي چون آيت الله طبسي نايب توليت آستانه بودند، هماهنگي هاي لازم را با آقاي طبسي انجام داده بودم. آيت الله طبسي به خاطر شكنجه ها و استرس هائي كه به ايشان وارد شده بود، كمردرد شديدي داشتند و در يكي از شب هاي تحصن، ساعت 1:30 -2 نيمه شب براي استراحت به منزل رفتند. طبق برنامه تا خواستم فيلم را پخش كنم، آقاي فرزانه گفتند: «من اجازه نمي دهم. اول بايد فيلم را ببينم.» من گفتم: «اگر بخواهيد فيلم را ببينيد نيم ساعت، چهل و پنج دقيقه طول مي كشد.» خلاصه در مورد فيلم براي آقاي فرزانه توضيح دادم. در ضمن با آقاي طبسي هم تماس گرفتم. با وجود اين آقاي فرزانه راضي به پخش فيلم نمي شدند، در نتيجه با آقاي هاشمي نژاد صحبت كردم و به ايشان گفتم: «لطفاً شما به حاج آقا فرزانه بگوئيد كه اجازه پخش فيلم را بدهند. همه نشسته اند و منتظر پخش فيلم هستند.» آقاي فرزانه از شاگردان آقاي هاشمي نژاد بودند. حاج آقا با همان منش خاص خودشان و بزرگواري كه داشتند، به آقاي فرزانه گفتند: «اجازه بدهيد من كنار نعيم آبادي بنشينم. از ايشان ياد مي گيرم كه دستگاه چگونه خاموش مي شود هر وقت صحنه خلافي ديدم دستگاه را خاموش مي كنم.» ايشان آمدند و كنار من نشستند و فيلم را نمايش داديم و مردم هم بسيار هيجان زده شدند و روحيه گرفتند، چون در آن فيلم در واقع خودشان را مي ديدند و تكبير مي گفتند. مردم كه در راه پيمائي بودند، فقط يك گوشه را مي ديدند، ولي من براي گرفتن اين فيلم روي بلندي ها رفته بودم و سي جمعيت را مي ديدم. مردم وقتي اين عظم را مي ديدند، احساس مي كردند نيروي عظيمي هستند و برايشان انرژي زا بود. شهيد هم بزرگواري و آقائي شان تا اين بود كه به همه چيز توجه داشتند و زندگي شان پر از ظرافت و ريزبيني بود.
اين گونه بود كه هيئات مذهبي دو تيره شدند. يادم هست من بچه بودم و وقتي آمدند براي هيئات انتخابات مجددي برگزار كنند، پدر من كه عضو هيئت مديره و از بزرگان بود، دو نفر ساواكي كنارش نشستند و گفتند حق بلند شدن نداري، چون نفوذ داشت و راي مي آورد. خلاصه راي را براي كساني كه جور كردند كه اصلاً سابقه هيئت و هيئت داري نداشتند. از آن روز هيئت ها دو تيره شدند و علنا مي گفتند كه آنها هيئات لامذهبي و ما هيئات مذهبي هستيم. رئيس ساواك جلسه اي در اتاق اوقاف گذاشت و پدرم تعريف مي كرد كه در آن جلسه، او گفت كه همه هيئات بايد با هم آشتي و تحت همان برنامه هائي كه ما داريم فعاليت كنند و كسي كه بخواهد با اين قضيه مخالفت كند، تبعيد مي شود. پدرم مي گفت اين حرف را كه زد، من از جا بلند شدم و گفتم: «من ديگر هيئتي نيستم.» و ديگران هم به تبعيت از او بيرون آمدند. بعد آمدند و پدر ما را دستگير كردند و مي خواستند تبعيدش كنند كه ديدند بلوا خواهد شد. همين برخوردها باعث شد كه اين دو تيره، جداي از هم ماندند تا رسيديم به انقلاب. نزديك انقلاب در روزي كه تحصن فرهنگيان بود، عده اي از هيئات آمدند و با انقلاب اعلام همبستگي كردند. سخنراني هاي امثال شهيد هاشمي نژاد به دعوت هيئات مذهبي صورت مي گرفت و اين هيئات، بستري براي مبارزات شده بودند. البته اوايل فشار ساواك خيلي زياد بود و اين امر به سختي انجام مي شد، ولي در اواخر، دست هيئات مذهبي باز شده بود و در راه پيمائي هاي متعددي شركت فعال داشتند.
پدر من پيرمردي بود. مي آمد و مي گفت: «آقا! من حاضرم محافظ شما باشم. نه چيزي مي خواهم، نه توقعي دارم. آخر اين چه وضعي است؟ اين چه ماشيني است؟» چون من مي رفتم و موضوعات را منتقل مي كردم. از آن روزي كه آن تلفن تهديدآميز شد، از حزب كه مي رفتند، با ماشين خودم دنبالشان راه مي افتادم. بعضي وقت ها نمي دانستند اين كار را مي كنم. روز آخر متوجه شدند. خانه ما با ايشان چند تا ميلان بيشتر فاصله نداشت. هرچه مي گفتم من شما را مي برم، مي گفتند زحمت مي شود، خدا رحمتشان كند، البته ايشان كه رحمت شده خدائي هستند.
من پشت سرشان راه افتادم و اين آخرين ديدار من با ايشان بود. ايشان جلوي خانه پياده شدند. من هميشه مخفي مي شدم، ولي آن روز كار خدا بود يا الهام بود كه پياده شدم و نزديك رفتم و با ايشان صحبت كردم. شهيد انگار بدانند كه آخرين ديدار است، سفارش ها و وصايائي كردند و اصرار كردند كه بيا ناهار با هم باشيم. گفتم مزاحم نمي شوم. چند بار اصرار كردند، ولي من نمي خواستم مزاحم شوم. موقعي كه ايشان رفتند، از جايم تكان نخوردم، نمي دانم چطور بود كه نمي توانستم تكان بخورم. ايشان چندبار برگشتند و به من نگاه كردند و بعد در پيچ جلوي خانه شان از نگاهم محو شدند. من هم با راننده ايشان خداحافظي كردم و برگشتم.
صبح روز بعد خانه بودم. محل كار من در جاده سرخس بود و كارخانه سنگ بري داشتم. سر راهم گاهي سري به حزب مي زدم. رسيدم به ميدان شهدا. تا آمدم به طرف حزب بروم، ديدم راه را بسته اند و نمي گذارند ماشين ها بروند. پرس و جو كردم كه چه شده، گفتند انفجار شده. همين كه اين خبر را شنيدم، حالم دگرگون شد، چون مي دانستم آقا آن روز صبح كلاس دارند. گمانم كلاس در ساعت 6 تا 7 بود. نشستم پشت ماشين و با پرخاش به پليس گفتم برو كنار. او هم كه ديد حال من دگرگون است، راه را باز كرد و من سريع حركت كردم. وقتي رسيدم از شدت عجله، ماشين افتاد توي جوي آب. جلو رفتم و خودم را رساندم به هشتي كوچك جلوي حزب و ديدم جنازه شهيد افتاده، يكي سر به ديوار مي زند و يكي مرا بغل مي كند. افتادم روي زمين و براي چند دقيقه اي تقريباً بي هوش بودم. صحنه بسيار سخت و ناگواري بود. حالم بسيار بد بود، ولي حس مي كردم كه بايد مثل هميشه اين صحنه را هم ثبت كنم. به هر وضعي كه بود خودم را رساندم به ماشين و دوربين را آوردم و آن صحنه دلخراش را ثبت كردم. بعدها از بچه ها شنيدم كه علويان اين كار را كرده. بچه هاي حفاظت فهميده بودند كه او نفوذي است و به حاج آقا گفته بودند. حاج آقا با او صحبت كرده بودند و او اظهار ندامت كرده بود. او در كلاس ها شركت داشت و با بچه هاي نگهبان جلوي در هم رفيق شده بود. گمانم اهل قوچان بود و كسي را هم در مشهد نداشت، يادم هست كه شهيد حتي وقتي خودشان هم وارد حزب مي شدند، دست هايشان را مي بردند بالا و به بچه هاي جلوي در مي گفتند مرا هم بگرديد. چه جوان ها و بچه هاي گلي هم جلوي در بودند كه بعدها در جنگ شهيد شدند و هر وقت ياد آنها مي افتم، جگرم مي سوزد. از آنها پرسيدم ماوقع چه بود؟ گفتند ما مثل هميشه او را گشتيم. شلوار كردي پوشيده بود. نارنجك را ميان پايش بسته بود و از آنجا كه شلوار گشاد بود، براي بچه ها ملموس نبود. از طرفي خودي هم حساب مي شد. او به جاي اينكه به كلاس برود، به دستشوئي رفته و نارنجك داخل جيبش گذاشته و به كلاس برگشته بود. وقتي به كلاس نگاه مي كند، مي بيند جاي مانور ندارد. بر مي گردد و در راه پله ها مي نشيند. از در حزب كه وارد مي شديم، يك هال كوچك بود و سمت چپ هم ميزي بود. او از روي پله ها با بچه هائي كه پشت ميز بودند، با بچه ها شروع به صحبت مي كند تا كلاس تمام مي شود. شهيد مي آيند كه از پله ها پائين بيايند و او به احترام شهيد از جا بلند مي شود. موقعي كه شهيد از جلوي او مي گذرند، او نارنجك را بيرون مي آورد و در شكم شهيد مي گيرد و مي خواهد شهيد را روي زمين بيندازد. شهيد فرياد مي زنند او را بگيريد كه انفجار پيش مي آيد و شهيد روي زمين مي افتند. دست شهيد قطع شده و تمام امحاء و احشاء ايشان بيرون ريخته بود. دست خود علويان هم كه نارنجك در آن بود، قطع شده بود. به دو تا از بچه ها هم تركش خورده بود. راننده و محافظ حاج آقا رفته بود كه بيرون را بررسي كند، غافل از اينكه ضارب پشت سر اوست.
پس از شهادت ايشان، شهر چهره غمزده اي به خود گرفت و مردم بيرون ريختند و حال و هواي شهر منقلب شد. همه گريان و اندوهگين بودند و بعد هم تشييع جنازه اين شهيد با شهر چه ها كار كه نكرد. حال و هواي شهر عجيب بود و متاسفانه ما اين انسان بزرگوار را به اين نحو از دست داديم.
منبع:ماهنامه شاهد یاران، شماره35
نقش شهيد هاشمي نژاد در گرفتن حرم امام رضا(عليه السلام) به دست مردم چه بود؟
اولين بار مجسمه شاه در ماجراي اعتصاب فرهنگيان در استاديوم تختي سقوط كرد. شهيد هاشمي نژاد آن روز چنان سخنراني تأثيرگذار انجام دادند كه مردم از پشت جايگاه در استاديوم، مجسمه را به زمين انداختند و بعد سر مجسمه را كه كلاه ارتشي روي آن بود به طنابي وصل كردند و آن را در خيابان روي زمين مي كشيدند. اين اتفاق به اتكاي تحريكات و تحليل هاي آقاي هاشمي نژاد صورت پذيرفته بود.
اتفاق ديگري كه بايد بگويم در اثر تحليل هاي قوي و صحبت هاي حاج آقا در روز عاشورا رخ داد. با راه پيمائي هاي عظيمي كه مردم انجام داده بودند، لرزه بر پايه هاي سلطنت افتاده و سقوط رژيم تثبيت شده بود و البته ساواك هنوز فعال بود. شب عاشورا مردم در ميدان شهدا جمع شدند و مجسمه شاه را - مجسمه اي كه در آن شاه بر روي اسبي نشسته بود- خم كردند. آن مجسمه آن قدر سنگين بود كه مردم به سختي اين كار را انجام دادند و تا مدتي هم اين مجسمه خم شده باقي ماند.
خاطره ديگري هم از مبارزات به يادم مانده است. در دوراني كه مردم ساعت 9 شب روي پشت بام ها تكبير مي گفتند، دهه اول محرم ما به همراه بچه هاي هيئت تصميم گرفتيم مجلس روضه را كه در منزل برگزار مي شد، حوالي ساعت 9 به پايان برسانيم تا عده اي از بچه هاي هيئت روي پشت بام و عده اي ديگر در پائين، رأس ساعت 9 تكبير بگويند. خلاصه طبق برنامه ابتدا عده اي از پائين و بعد تعدادي از بالاي پشت بام تكبير گفتند و از اين طريق صدا انعكاس پيدا مي كرد. آن زمان يك طرف خيابان محمدرضا شاه -كه بعدها به خيابان دكتر فاطمي تغيير نام يافت و الان نمي دانم چه نام دارد- پادگان ارتش بود و نرده هاي پادگان قرار داشت. طرف ديگر خيابان هم منازل مسكوني ارتش واقع بود، از اين جهت در آن خيابان فرياد الله اكبر به گوش نمي رسيد و سكوتي بر آن محل حاكم بود. ما جوان بوديم و به قول معروف كله شق. فكر كرديم كه چه كار كنيم. تصميم گرفتيم بچه هاي هيئت سوار دو وانت نيسان و مزدا شوند تا با حركت در آن خيابان و گفتند تكبير، طنين صداي الله اكبر در آن منطقه بپيچد. خلاصه با آن دو وانت در خيابان محمدرضا شاه تكبير گويان حركت كرديم و تا فلكه بالائي رفتيم، بعد فلكه را دور زديم. كمي هم در خيابان جهان آرا بوديم و بعد دوباره به خيابان محمدرضا شاه برگشتيم. ارتشي ها مي دانستند ما دوباره به آن خيابان بر مي گرديم، به همين خاطر به آجرهائي كه در دستشان بود پشت نرده هاي پادگان به كمين نشسته بودند. به محض اينكه ما كنار نرده ها رسيديم، آجرها را به سمتمان پرتاب كردند. دوستاني كه پشت وانت بودند و همين طور برادرم كه به خاطر كمي جا روي پنجره ماشين نشسته بود و پاهايش داخل ماشين بود، سرهايشان غرق خون شده بود. به سر خيابان كه رسيديم، متوجه شديم كه در اثر تيراندازي ارتشي ها، سيلندر ماشين سوراخ و آب از آن سرازير شده است. خلاصه ماشين را همان جا گذاشتيم و بچه ها متفرق شدند. آن زمان ساواك به مسئولين بيمارستان ها دستور داده بود كه مبارزان زخمي را كه براي مداوا به بيمارستان مي آيند بگيرد. ما هم در اين شرايط كانالي زديم و با يكي از دكترها در مطبش هماهنگ كرديم و دوستان زخمي مان را به مطب رسانديم.
هدف من از بيان اين خاطرات اشاره به مديريت بالاي آن سه بزرگوار است. به خاطر دارم براي اينكه تب و تاب انقلاب نخوابد، راه پيمائي هاي كوچكي به راه انداختيم. بزرگاني مثل شهيد هاشمي نژاد به ما گفته بودند، در محدوده حرم و بازار، خيابان تهران، از چهارراه شهدا تا حرم، از فلكه طبسي تا حرم حركت كنيم. در واقع اين بزرگان به ما خط مشي و حتي شعارهائي را هم ياد مي دادند.
در ابتدا راه پيمائي ها بدون كلام برگزار مي شد، اما كم كم با توجه به مسائل روز در حين حركت شعار هم مي دادند. آن زمان روحاني جواني كه مايل بود در اين ميان خودي نشان دهد، در يكي از راه پيمائي ها - كه حدود 80-150 نفر شركت داشتند- به جاي اينكه جمعيت را از چهارراه شهدا و در مسير خيابان خسروي نو به بازار برگرداند، ديدم به سمت ميدان شهدا در حركت است. پيش او رفتم و پرسيدم: «كجا مي رويد؟ ما اجازه نداريم از ميدان شهدا آن طرف تر برويم. به ميدان كه رسيديم، متوجه شدم كه مردم را به سمت خيابان دانشگاه هدايت مي كند تا جمعيت به طرف خيابان دكتر بهشتي - جائي كه لشكر ارتش در آنجا بود- بروند. همان جائي كه آن شب آن حادثه برايمان اتفاق افتاده بود. فوراً به آن روحاني كه عرب نام داشت گفتم: «حاج آقا اجازه نداده اند ما به آنجا برويم. بهتر است برگرديم.» متأسفانه آقاي عرب راضي نمي شد. من هم فوراً با موتور يكي از دوستان به چهارراه شهدا رفتم تا با شهيد هاشمي نژاد صحبت كنم. حاج آقا نبودند، ولي خوشبختانه آيت الله طبسي را در آنجا ديدم و ماجرا را به ايشان گفتم. آقاي طبسي احساس كردند كه ممكن است حادثه اي رخ بدهد، به همين خاطر ترسيدند و فوراً از جايشان بلند شدند و گفتند: «برويد و مانع آقاي عرب شويد.» گفتم: «حاج آقا با او صحبت كرده ام، فايده اي ندارد.» آقاي طبسي به آقاي نوراللهيان سفارش كردند كه مرا همراهي كنند تا جلوي جمعيت را بگيريم. خلاصه سه نفري با موتور رفتيم و جمعيت را برگردانديم. اين مسائل روشن بيني روحانيت مبارز را نشان مي دهد. در واقع ظرافت هائي در حركت ها وجود داشت كه توسط روحانيت مبارز اداره مي شد.
خاطره اي هم از شهيد هاشمي نژاد در روز 22 بهمن دارم. سيداحمد برادر آقاي هاشمي نژاد هنوز در كادر مجاهدين بودند. البته لازم به ذكر است كه بگويم بعضي از بچه هاي مجاهدين مي خواهند اسلحه هاي ارتش (لشكر 77) خراسان را بدزدند. من خودم را در مسجد كرامت شاهد بودم. سرهنگ سهرابي با اين سه بزرگوار (شهيد هاشمي نژاد، آيت الله خامنه اي و آيت الله طبسي) در تماس بود و مسائل ارتش را مو به مو به آنها گزارش مي داد. از طريق همين ارتباطات شهيد هاشمي نژاد متوجه نقشه منافقين در مورد اسلحه ها شدند. خيلي ظريف و زيركانه با برنامه هاي خاصي مانع اين كار شدند. اما نمي دانستيم كه ده روز بعد از حضور حضرت امام در كشور انقلاب به پيروزي مي رسد و زماني هم كه دولت سقوط كرد، ما كسي را براي رسيدگي به امور نداشتيم. آقاي خامنه اي به تهران رفته بودند و در مشهد آقاي هاشمي نژاد و آيت الله واعظ طبسي حضور داشتند و من به همراه 20-30 نفر از دوستان ديگر اطراف اين بزرگواران بوديم و آنها هم بسيار به ما اعتماد داشتند. هميشه مديريت قوي آنها مسائل را پيش مي برد و مشهد به خاطر اين مديريت قوي كمترين شهيد را در حركت ها مي داد.
در روز 19 دي ماه مردم مشهد با ارتش مواجه شدند. آن روز قرار بود آيت الله خامنه اي در استانداري سخنراني داشته باشند. ابتدا ارتشي هاي تانك ها به مردم اعلام همبستگي كردند. مردم هم روي تانك ها ايستادند. آقاي هاشمي نژاد خطاب به مردم فرياد مي زدند: «نرويد، اين كار را نكنيد.»، ولي وقتي ديدند فايده اي ندارد، خودشان هم روي يك تانك ايستادند. هلي كوپتري از بالاي جمعيت اين صحنه را ديد و نيروهاي ارتشي با تانك به سمت مردم راه افتادند تا جمعيتي را كه براي گوش دادن به سخنراني متراكم شده بودند، متفرق كنند. آن روز توانستيم اسلحه ارتشي ها را بگيريم. تانك ها را آتش زديم و مردم جيپ هاي فرماندهي را له كردند. خلاصه زهرچشمي از ارتش و ارتشي و حكومت نظامي گرفتيم. البته ارتش روز 10 دي ماه كشتاري را به راه انداخت، ولي از آن به بعد ارتش در مشهد از صحنه خارج شد و امور به دست آن سه بزرگوار افتاد.
حتي به ياد دارم كه يك شب ما در حرم امام رضا(عليه السلام) تحصن داشتيم و آقاي صفائي هم شعار مي داد. ساعت 12-1 شب كه از حرم بيرون آمديم، يك ارتشي هم در خيابان ديده نمي شد و اين نشان مي داد بساطشان جمع شده و از ما ترسيده اند. اگر به ماجراي 22بهمن در تهران و مشهد نگاهي بيندازيم، به مديريت قوي آقاي طبسي و شهيد هاشمي نژاد (آقاي خامنه اي در تهران بودند) بيشتر پي خواهيم برد. در روز 22 بهمن، تهران تعداد زيادي كشته داد. ارتش مقابل مردم ايستاده بود، در حال كه در مشهد جشن برپا بود. مردم بسيار خوشحال بودند و ارتش، نيروي هوائي و شهرباني براي مردم رژه مي رفتند. حتي در مشهد فرماندهي شهرباني كه بعدها اعدام شد، به نشانه همبستگي روي شانه هاي مردم بود. مشهد بعد از تهران كلان شهر است، اما مديريت قوي شهيد هاشمي نژاد و آقاي طبسي به قدري تأثيرگذار بود كه روز 22 بهمن توانستيم بدون هيچ گونه خونريزي انقلاب را به ثمر برسانيم. من از درگيري مردم با تانك ها و ارتش و در مجموع اكثر حركت هاي انقلاب فيلم برداري كردم.
آيا مردم در حين فيلم برداري مانع شما نمي شدند؟
آيا بعد از انقلاب هم به كار فيلم برداري ادامه داديد؟
از آنجا كه امام قرار بود به ايران بيايند، كادربندي هائي انجام شده بود و جناب حجت الاسلام حاج آقا فرزانه به عنوان مسئول تبليغات انتخاب شده بودند. من نمي دانستم كه بايد براي پخش فيلم از ايشان اجازه بگيرم و از طرفي چون آيت الله طبسي نايب توليت آستانه بودند، هماهنگي هاي لازم را با آقاي طبسي انجام داده بودم. آيت الله طبسي به خاطر شكنجه ها و استرس هائي كه به ايشان وارد شده بود، كمردرد شديدي داشتند و در يكي از شب هاي تحصن، ساعت 1:30 -2 نيمه شب براي استراحت به منزل رفتند. طبق برنامه تا خواستم فيلم را پخش كنم، آقاي فرزانه گفتند: «من اجازه نمي دهم. اول بايد فيلم را ببينم.» من گفتم: «اگر بخواهيد فيلم را ببينيد نيم ساعت، چهل و پنج دقيقه طول مي كشد.» خلاصه در مورد فيلم براي آقاي فرزانه توضيح دادم. در ضمن با آقاي طبسي هم تماس گرفتم. با وجود اين آقاي فرزانه راضي به پخش فيلم نمي شدند، در نتيجه با آقاي هاشمي نژاد صحبت كردم و به ايشان گفتم: «لطفاً شما به حاج آقا فرزانه بگوئيد كه اجازه پخش فيلم را بدهند. همه نشسته اند و منتظر پخش فيلم هستند.» آقاي فرزانه از شاگردان آقاي هاشمي نژاد بودند. حاج آقا با همان منش خاص خودشان و بزرگواري كه داشتند، به آقاي فرزانه گفتند: «اجازه بدهيد من كنار نعيم آبادي بنشينم. از ايشان ياد مي گيرم كه دستگاه چگونه خاموش مي شود هر وقت صحنه خلافي ديدم دستگاه را خاموش مي كنم.» ايشان آمدند و كنار من نشستند و فيلم را نمايش داديم و مردم هم بسيار هيجان زده شدند و روحيه گرفتند، چون در آن فيلم در واقع خودشان را مي ديدند و تكبير مي گفتند. مردم كه در راه پيمائي بودند، فقط يك گوشه را مي ديدند، ولي من براي گرفتن اين فيلم روي بلندي ها رفته بودم و سي جمعيت را مي ديدم. مردم وقتي اين عظم را مي ديدند، احساس مي كردند نيروي عظيمي هستند و برايشان انرژي زا بود. شهيد هم بزرگواري و آقائي شان تا اين بود كه به همه چيز توجه داشتند و زندگي شان پر از ظرافت و ريزبيني بود.
در دوران حزب هم چنين ماجرائي پيش آمد كه فيلمبرداري كرده باشيد و در ارتباط با شهيد هاشمي نژاد باشد و براي ما نقل كنيد.
رابطه هئيت هاي مذهبي با شهيد هاشمي نژاد از چه موقع شكل گرفت و چگونه بود؟
اين گونه بود كه هيئات مذهبي دو تيره شدند. يادم هست من بچه بودم و وقتي آمدند براي هيئات انتخابات مجددي برگزار كنند، پدر من كه عضو هيئت مديره و از بزرگان بود، دو نفر ساواكي كنارش نشستند و گفتند حق بلند شدن نداري، چون نفوذ داشت و راي مي آورد. خلاصه راي را براي كساني كه جور كردند كه اصلاً سابقه هيئت و هيئت داري نداشتند. از آن روز هيئت ها دو تيره شدند و علنا مي گفتند كه آنها هيئات لامذهبي و ما هيئات مذهبي هستيم. رئيس ساواك جلسه اي در اتاق اوقاف گذاشت و پدرم تعريف مي كرد كه در آن جلسه، او گفت كه همه هيئات بايد با هم آشتي و تحت همان برنامه هائي كه ما داريم فعاليت كنند و كسي كه بخواهد با اين قضيه مخالفت كند، تبعيد مي شود. پدرم مي گفت اين حرف را كه زد، من از جا بلند شدم و گفتم: «من ديگر هيئتي نيستم.» و ديگران هم به تبعيت از او بيرون آمدند. بعد آمدند و پدر ما را دستگير كردند و مي خواستند تبعيدش كنند كه ديدند بلوا خواهد شد. همين برخوردها باعث شد كه اين دو تيره، جداي از هم ماندند تا رسيديم به انقلاب. نزديك انقلاب در روزي كه تحصن فرهنگيان بود، عده اي از هيئات آمدند و با انقلاب اعلام همبستگي كردند. سخنراني هاي امثال شهيد هاشمي نژاد به دعوت هيئات مذهبي صورت مي گرفت و اين هيئات، بستري براي مبارزات شده بودند. البته اوايل فشار ساواك خيلي زياد بود و اين امر به سختي انجام مي شد، ولي در اواخر، دست هيئات مذهبي باز شده بود و در راه پيمائي هاي متعددي شركت فعال داشتند.
از شهادت ايشان چگونه باخبر شديد؟
پدر من پيرمردي بود. مي آمد و مي گفت: «آقا! من حاضرم محافظ شما باشم. نه چيزي مي خواهم، نه توقعي دارم. آخر اين چه وضعي است؟ اين چه ماشيني است؟» چون من مي رفتم و موضوعات را منتقل مي كردم. از آن روزي كه آن تلفن تهديدآميز شد، از حزب كه مي رفتند، با ماشين خودم دنبالشان راه مي افتادم. بعضي وقت ها نمي دانستند اين كار را مي كنم. روز آخر متوجه شدند. خانه ما با ايشان چند تا ميلان بيشتر فاصله نداشت. هرچه مي گفتم من شما را مي برم، مي گفتند زحمت مي شود، خدا رحمتشان كند، البته ايشان كه رحمت شده خدائي هستند.
من پشت سرشان راه افتادم و اين آخرين ديدار من با ايشان بود. ايشان جلوي خانه پياده شدند. من هميشه مخفي مي شدم، ولي آن روز كار خدا بود يا الهام بود كه پياده شدم و نزديك رفتم و با ايشان صحبت كردم. شهيد انگار بدانند كه آخرين ديدار است، سفارش ها و وصايائي كردند و اصرار كردند كه بيا ناهار با هم باشيم. گفتم مزاحم نمي شوم. چند بار اصرار كردند، ولي من نمي خواستم مزاحم شوم. موقعي كه ايشان رفتند، از جايم تكان نخوردم، نمي دانم چطور بود كه نمي توانستم تكان بخورم. ايشان چندبار برگشتند و به من نگاه كردند و بعد در پيچ جلوي خانه شان از نگاهم محو شدند. من هم با راننده ايشان خداحافظي كردم و برگشتم.
صبح روز بعد خانه بودم. محل كار من در جاده سرخس بود و كارخانه سنگ بري داشتم. سر راهم گاهي سري به حزب مي زدم. رسيدم به ميدان شهدا. تا آمدم به طرف حزب بروم، ديدم راه را بسته اند و نمي گذارند ماشين ها بروند. پرس و جو كردم كه چه شده، گفتند انفجار شده. همين كه اين خبر را شنيدم، حالم دگرگون شد، چون مي دانستم آقا آن روز صبح كلاس دارند. گمانم كلاس در ساعت 6 تا 7 بود. نشستم پشت ماشين و با پرخاش به پليس گفتم برو كنار. او هم كه ديد حال من دگرگون است، راه را باز كرد و من سريع حركت كردم. وقتي رسيدم از شدت عجله، ماشين افتاد توي جوي آب. جلو رفتم و خودم را رساندم به هشتي كوچك جلوي حزب و ديدم جنازه شهيد افتاده، يكي سر به ديوار مي زند و يكي مرا بغل مي كند. افتادم روي زمين و براي چند دقيقه اي تقريباً بي هوش بودم. صحنه بسيار سخت و ناگواري بود. حالم بسيار بد بود، ولي حس مي كردم كه بايد مثل هميشه اين صحنه را هم ثبت كنم. به هر وضعي كه بود خودم را رساندم به ماشين و دوربين را آوردم و آن صحنه دلخراش را ثبت كردم. بعدها از بچه ها شنيدم كه علويان اين كار را كرده. بچه هاي حفاظت فهميده بودند كه او نفوذي است و به حاج آقا گفته بودند. حاج آقا با او صحبت كرده بودند و او اظهار ندامت كرده بود. او در كلاس ها شركت داشت و با بچه هاي نگهبان جلوي در هم رفيق شده بود. گمانم اهل قوچان بود و كسي را هم در مشهد نداشت، يادم هست كه شهيد حتي وقتي خودشان هم وارد حزب مي شدند، دست هايشان را مي بردند بالا و به بچه هاي جلوي در مي گفتند مرا هم بگرديد. چه جوان ها و بچه هاي گلي هم جلوي در بودند كه بعدها در جنگ شهيد شدند و هر وقت ياد آنها مي افتم، جگرم مي سوزد. از آنها پرسيدم ماوقع چه بود؟ گفتند ما مثل هميشه او را گشتيم. شلوار كردي پوشيده بود. نارنجك را ميان پايش بسته بود و از آنجا كه شلوار گشاد بود، براي بچه ها ملموس نبود. از طرفي خودي هم حساب مي شد. او به جاي اينكه به كلاس برود، به دستشوئي رفته و نارنجك داخل جيبش گذاشته و به كلاس برگشته بود. وقتي به كلاس نگاه مي كند، مي بيند جاي مانور ندارد. بر مي گردد و در راه پله ها مي نشيند. از در حزب كه وارد مي شديم، يك هال كوچك بود و سمت چپ هم ميزي بود. او از روي پله ها با بچه هائي كه پشت ميز بودند، با بچه ها شروع به صحبت مي كند تا كلاس تمام مي شود. شهيد مي آيند كه از پله ها پائين بيايند و او به احترام شهيد از جا بلند مي شود. موقعي كه شهيد از جلوي او مي گذرند، او نارنجك را بيرون مي آورد و در شكم شهيد مي گيرد و مي خواهد شهيد را روي زمين بيندازد. شهيد فرياد مي زنند او را بگيريد كه انفجار پيش مي آيد و شهيد روي زمين مي افتند. دست شهيد قطع شده و تمام امحاء و احشاء ايشان بيرون ريخته بود. دست خود علويان هم كه نارنجك در آن بود، قطع شده بود. به دو تا از بچه ها هم تركش خورده بود. راننده و محافظ حاج آقا رفته بود كه بيرون را بررسي كند، غافل از اينكه ضارب پشت سر اوست.
پس از شهادت ايشان، شهر چهره غمزده اي به خود گرفت و مردم بيرون ريختند و حال و هواي شهر منقلب شد. همه گريان و اندوهگين بودند و بعد هم تشييع جنازه اين شهيد با شهر چه ها كار كه نكرد. حال و هواي شهر عجيب بود و متاسفانه ما اين انسان بزرگوار را به اين نحو از دست داديم.
منبع:ماهنامه شاهد یاران، شماره35
/ج