جعفرخان از فرنگ برگشته!


 

نويسنده: كتايون كيائي وسكوئي
تصويرگر: طاهر شعباني



 
اين ضرب المثل در مورد افرادي به کار مي رود که پس از مدتي زندگي در خارج از کشور، تغيير رفتار مي دهند و به اصطلاح خودشان را گم مي کنند. کساني که به هر طريقي سعي مي کنند که به ياد ديگران بيندازند که مدتي در خارج از کشور بوده اند. اما چرا جعفرخان!
«حسن مقدم» نويسنده اي بود که در اروپا تحصيل کرده بود و آشنايي زيادي با افراد اروپا رفته داشت. به گفته ي «استاد پرتوي» او پس از برخوردهاي فراوان با خارج رفته هاي بي ظرفيت؛ تصميم گرفت يک نمايش کمدي بر اساس شخصيت اين افراد بنويسد.اين نمايش با نام «جعفرخان از فرنگ برگشته»، در سال 1301 شمسي، در «گراند هتل» تهران اجرا شد. شخصيت اصلي اين نمايش، جواني به نام جعفر بود که تازه از اروپا برگشته بود و با رفتارهاي متظاهرانه اش، باعث دردسر خانواده اش شده بود. جعفرخان وقتي مي خواست به ديدن مادرش برود، برايش کارت ويزيت مي فرستاد و هرجا مي رفت، توله سگش را هم با خودش مي برد. او در مدت اندکي که از وطنش دور بود؛ زبان فارسي را از ياد برده بود و با گفتن جملات فرانسوي، اطرافيانش را گيج مي کرد. او که تا چندسال قبل از تهران خارج نشده بود، مدام مي گفت: «ما پاريسي ها اين کار مي کنيم! ما پاريسي ها اين عقيده را داريم!».
اين نمايشنامه چنان شهرتي پيدا کرد که نامش به صورت ضرب المثل درآمد و هنوز مردم براي فرنگ رفته هاي متظاهر و بي ظرفيت، اين عبارت را به کار مي برند. اما به غير از متن و اجراي خوب اين نمايش، به دليل استقبال مردم، فراواني جعفرخان هايي بود که هر روز بر تعدادشان افزوده مي شد. يکي از همين فرنگ رفته ها،جناب صحاف باشي بود. او يکي از محصليني بود که در زمان ناصرالدين شاه، به اروپا فرستاده شد. او در اروپا در کار صحافي کتاب تبحر پيدا کرد و پس از بازگشت به ايران، از طرف دربار؛ به او لقب صحاف باشي دادند. آن زمان جناب اعتضاد السلطنه، وزير علوم بود. صحاف باشي همراه تعدادي ديگر از محصلان اروپا رفته، به ديدن اعتضاد السلطنه رفت. ضمن صحبت از امکانات اروپا، صحاف باشي درباره پارک ها و آب نماهاي زيباي اروپا توضيح داد ولي به جاي گفتن حوض، کلمه فرانسوي آن را گفت. اعتضاد السلطنه با تعجب پرسيد: «معني اين کلمه که گفتي چيست؟
صحاف باشي با دستش به حوض وسط حياط اشاره کرد و گفت: «منظورم همين چيزي است که آب داخلش هست.»
اعتضادالسلطنه نگاهي به صحاف باشي انداخت و گفت: «تو که چند سال بيش تر اروپا نبودي، چطور يادت رفته؟»
صحاف باشي که با ادا و اطوار تظاهر مي کرد که دارد به ذهنش فشار مي آورد، لبخندي زد و گفت: «از بس در آنجا فرانسه حرف زده ام. فارسي از يادم رفته است!»
جناب وزير دستي به سبيلش کشيد و گفت: «زياد به خودت فشار نياور! الآن يادت مي آيد.» بعد با صداي بلند فرياد زد: «آن چوب و فلک را بياوريد.»
صحاف باشي هاج و واج پرسيد: «چه خبر شده؟
اعتضادالسلطنه بدون اينکه به فريادهاي او اهميت بدهد، دستور داد جناب صحاف باشي را خواباندند و چوب زدند. هنوز چندتا چوب به کف پاي صحاف باشي نزده بودند که فرياد زد:
«اشتباه کردم! حوض! حوض!» البته چوب و فلک فقط زبان صحاف باشي را باز نکرد. ضربات چوب و فلک، اثر معجزه آسايي هم در باز شدن زبان پسر ناظم الملک داشت.جناب ناظم الملک از معتمدين شيراز بود.وقتي پسرش از اروپا برگشت، به افتخارش مهماني مفصلي داد و اقوام و دوستان را به ناهار دعوت کرد. سرسفره ناهار؛ پسر ناظم الملک به ديس آلبالو پلويي که به سبک شيرازي ها وسطش خروس بريان گذاشته بودند اشاره کرد و گفت: «آقاجان! از آن غذا مي خواهم.»
جناب ناظم الملک با مهرباني گفت: «جانم! چه مي خواهي؟»
پسر دوباره به ديس آلبالوپلو اشاره کرد و گفت: «اسمش يادم رفته! اوم... اسمش چي بود؟ از آن غذايي که داخلش شوهر مرغ است!»
ناظم الملک با تعجب پرسيد: «يعني تو چهار سال رفتي فرنگ، اسم غذايي را که از بچگي خوردي يادت رفته؟».
پسر سرجايش جابه جا شد و با غرور گفت: «آخر توي اين چندسال، فقط فرنگي حرف زده ام و خيلي از کلمات زبان خودم را فراموش کرده ام.»
ناظم الملک که از فرط خجالت، صورتش هم رنگ گل هاي قالي شده بود، سرش را تکان داد و گفت: «حالا کاري مي کنم که هرچي از يادت رفته به يادت بيايد.» بعد دستور داد خدمتکاران چوب و فلک را که انگار مثل کاسه و بشقاب، از لوازم ضروري خانه هاي آن روزگار بوده بياورند و پسر فرنگ رفته اش را فلک کنند. اثر چوب هايي که کف پايش زدند چنان معجزه آسا بود که نه تنها هرچي فراموش کرده بود به يادش آمد، لهجه اش هم برگشت و هفت اتاق آن طرف تر، همه صدايش را مي شنيدند که با لهجه ي شيرين شيرازي فرياد مي زند: «آقاجان يادم آمد. خروس! خروس!»

*ريشه هاي تاريخي امثال و حکم (ج1)،تأليف استاد مهدي پرتوي آملي، انتشارات سنايي
*شرح زندگاني من، تأليف عبدا... مستوفي
منبع:‌ نشريه شاهد نوجوان شماره 62 پياپي 421