ولایت امام علی(ع) و بحران سقیفه (1)


 

نویسندگان : سید عبدالهادی رضوی، سید عبدالله رضوی
منبع : اختصاصي راسخون



 
پس از در گذشت رسول خدا تلاشهاى زيادى براى دستيابى به خلافت به وقوع پيوست كه مهمترين آن در سقيفه خود را بروز داد وعده ای بدون در نظر داشت سفارشات رسول خدا(ص) در امر جانيشنى آن حضرت با ابى بكر بيعت كردند وسپس از مخالفين با زور سر نيزه و تهديد خواستار بيعت شدند.اشكالات متعدد بر سقيفه وارد است كه عمده‏ترين آن مخالفت با نص صريح رسول خدا(ص) در امر خلافت و جانيشينى مى‏باشد.امام على(ع) پس از واقعه‏اى سقيفه به دفاع از حق خويش بر خواست ولى شرايط حساس و خطير جامعه‏اى اسلامى پس از درگذشت رسول خدا(ص) او را ازهرگونه بر خورد تند و تنش زا باز داشت.ما در این نوشته کوشش نموده ایم وقایع بعد از وفات پیامبر را بررسی کنیم(واینکه چگونه خلافت وجانشینی پیامبر بدست افراد غاصب افتاد وگروه هایی، هم از مهاجرین وهم از انصارتشکیل شدند تا مهار خلافت را بدست گیرند وعلی (ع) را که از طرف پیامبر در واقعه غدیر خم برای این منصب گماشته شده بود کنار زدند.دراین نوشته کوشیده ایم باتکیه بر مستندات تاریخی دسته اول که برگرفته از کتب اهل سنت است این موضوع را به کاوش بنشنیم .
كليد واژه‏ها: امامت، ولایت، خلافت، گروه ها، سقیفه، مهاجرین، انصار
مقدمه:
آنچه از واقعه تاریخی غدیر خم بدست میاید اینکه ولایت وجانشینی پیامبر برای علی (ع) توسط پیامبر در جمع هزاران نفر در حجه الوداع تثبیت گردید و این مسئله مورد تایید مورخین اعم از شیعه وسنی میباشد منتها در معنی ولایت وامامت اختلافاتی بین شیعه وسنی وجود دارد که باعث به وجود آمدن فرقه های بنام: (شیعه وسنی) بعدازوفات پیامبر گردیده است شیعه معتقد به امامت علی (ع) بعد از پیامبر (ص) میباشد واهل سنت با تکیه بر اجماع، خلافت بعد از پیامبر را حق مردم میداند وهمه وقایعی که در غدیر خم اتفاق افتاد را به فراموشی سپرده وکار های خلفا در مورد غصب خلافت را تایید مینمایند. ما در این نوشته برای روشن این موضوع با تکیه بر مستندات تاریخی متقن که مورد تایید اهل سنت نیز هست اثبات نموده ایم که خلافت وجانشینی حق علی (ع) است وخلفابا طوطئه بسیار ماهرانه وبا استفاده از تزویر حق علی(ع) را غصب نمودند و با دلایل واهی چون سالمند بودن ابوبکر و کم سن بودن علی (ع) در انتخاب خليفه هيچ اشاره‏اى به نص و سخنان رسول خدا(ٌص) نكردند و استدلال آنان بيشتر رنگ عشيره‏اى و قبيله‏اى داشت تا مذهبى وآنچه نباید اتفاق می افتاد به وقوع پیوست وبدعت بزرگ در دین به وجود آمد که پیامبر خودش آنرا پیش بینی کرده بود وازآن هراس داشت.برای روشن شدن مطلب ناگزیریم دراین مقدمه ابتدا به توضیح معنای امامت ولایت ومصداق آن بپردازیم آنگاه وارد بحث اصلی خواهیم شد

1.امامت :
 

الف: معنى لغوى امامت:
امامت و امام، از ماده مصدر امّ يؤمّ است، سپس امام بر هر چيزى كه مورد قصد و توجه قرار گيرد اطلاق میشود.(1) امام یعنی هر آن كس است كه به او اقتدا شود و در امور مقدم گردد، پيامبران پيشوايان، و خليفه، پيشواى رعيت و قرآن پيشواى مسلمانان است.(2)از كلمات و عبارات اهل لغت استفاده مى‏شود كه امام عبارت است از: چيزى كه انسان به آن اقتدا و از آن پيروى كند و مورد قصد و توجه او باشد. و به عبارتى مطلق پيشوا و مقتدا و رهبر را امام گويند.امامت همان منصب و مقام امام است يعنى: پيشوايى و مقتدايى و رهبرى.
ب: معنى اصطلاحى امامت:
ب/: الف امامت از ديدگاه شيعه:
امامت در مكتب شيعه از اصول دين شمرده شده و ايمان به اسلام بدون اعتقاد به امامت و شناخت امامان حق، كامل نيست، آنان مقام امامت را همانند نبوت يك مقام الهى مى‏دانند و امام را معصوم از هرگونه خطا و اشتباه مى‏دانند. شيعيان معتقدند كه امامت همانند منصب نبوت به وسيله‏اى نص، از طرف خدا و پيامبرش تعيين مى‏گردد.(3)
ب/ ب: از ديدگاه اهل سنت:از ديدگاه انديشمندان اهل سنت امامت از فروع دين بوده و يك مقام اجتماعى و غير الهى است كه براى زمامدارى و اداره امور مسلمانان و حفظ دين از طرف مردم با خليفه قبلى، يا اهل حل و عقد، مدبر و مسئول آن انتخاب مى‏شود و بر همگان اطاعت و فرمانبردراى از او واجب است، آنان انتخاب چنين فردى را از جانب خدا و پيامبرش نمى‏دانند. (4)

2- ولايت:
 

الف: معنى لغوى ولايت:
 

راغب در مفردات گويد ولايت از ماده ولا و توالى به معنى نزديكى و در كنار هم قرار گرفتن را گويند، وِلايت اسم مصدر به كسر به معنى نصرت و يارى رساندن است و به فتح به معنى به عهده گرفتن امور است؛ برخى گويند فتح و كسر آن از نظر معنى تفاوت ندارد و حقيقت آن به عهده گرفتن است.ولى و مولى نيز به همين معنى گرفته مى‏شود، به معنى فاعل يعنى سرپرست و حاكم و مفعول يعنى تحت سرپرستى و كفالت مى‏باشد.(5) ولى به معنى قرب و نزديكى، (ولى الشى و عليه ولایه له ولایه): يعنى در كنارچيزى قرار گرفت، چيزى برعهده اوست، مالك كار او شد و مسئوليت آن را برعهده گرفت.(6)از موارد استعمال كلمه ولى در كلام عرب (همانند ولى يتيم، يعنى كسى كه سرپرستى او را به عهده دارد، ولى زن، كسى كه ازدواج زن به دست اوست، ولىّ ميت یعنی كسى كه كفن و دفن میت را بر عهده دارد، ) اين مطلب ظاهر مى‏شود كه مفهوم تصرف در ماده كلمه ولى اخذ گرديده است. اما كلمه ولايت به معنى تصدى و به عهده گرفتن كارى از كارهاى ديگران است و در مقابل عداوت که تجاوز به ديگرانسانهااست، پس تصرف به مصلحت ديگران راولايت و تصرف به ضرر ديگران راعداوت گويند.

ب: معنى اصطلاحى ولايت:
 

مقصود از ولايت به معنى حق تصرف و سلطه بر ديگران است كه در حقيقت منحصر به خداى تعالى است كه مالك و صاحب عالم بوده و هر نوع تصرف را در آن دارا مى‏باشد و ولايت ديگران اعطا و عنايت شده از طرف خداوند مى‏باشد همانند ولايت كه رسول خدا(ص)برمردم داشت(7)قرآن كريم پس از اطاعت خداى تعالى و اطاعت رسول خدا(ص) اطاعت و فرمان بردارى از صاحبان امر را نيز واجب دانسته است.(8) با توجه به اينكه اطاعت صاحبان امر در آيه بدون فاصله بر اطاعت رسول خدا(ص) عطف شده است اين مطلب را مى‏رساند كه هر دو اطاعت از سنخ واحد بوده و ولايت صاحبان امر ادامه ولايت رسول خدا(ص) مى‏باشد.

ج: مصداق ولايت:
 

مصداق صاحبان امر كه اطاعت از آنها بر مردم واجب است در آيه 55 سوره مائده بيان و تعيين گرديده است(9) مفسران شيعه و برخى از اهل سنت شان نزول اين آيه را در حق امام على(ع)دانسته‏اند.(10)از امام صادق(ع)روايت شده كه فرمود: مراد از والدين آمنوا در آيه 55 سوره مائده امام على و يازده فرزند او هستند كه تا روز قيامت بر مردم امامت مى‏نمايند.(11) و حديث معروف غدير از قرائن مهم است كه مصداق ولايت را براى ما بيان داشته‏است. بر اين مبنا شيعيان معتقدند كه آن گونه كه رسول خدا(ص) حق تصرف بر مال و جان مردم را داشت و بر مردم واجب بود از او پيروى كنند، پس از او امام على(ع) و يازده فرزندش نيز از چنين حق برخوردارند و حق چنين ولايتى از طرف خدا و رسولش (ص) به آنان عنايت گرديده است.حضرت صديقه طاهره فاطمه زهرا(س) نیز پس از درگذشت رسول خدا(ص) با استناد به قرآن و سنت رسول خدا(ص) به دفاع از چنين ولايتى(12) كه براى امام على(ع) و فرزندانش مى‏دانست پرداخت كه انشاء الله درنوشته جداگانه به تبيين مواضع آن حضرت در اين زمينه‏مى‏پردازیم.

رحلت رسول خدا(ص) و اوضاع اجتماعى، سياسى مدينه
 

رسول خدا(ص) پس از بازگشت از آخرين حج خود كه به حجَََََََََه الوداع شهرت دارد، به شدت بيمار گرديد، از آن پس گاه و بيگاه از رحلت خويش سخن گفت و يادآور شد كه به زودى از ميان مردم خواهد رفت.آنحضرت در مدت بيمارى خود بارهاوبارها در مورد اهلبيت خويش و نيكى به آنان سفارش نمود و مردم را به تمسك به قرآن و عترت پاكش توصيه كرد، از آن پس در هر فرصتى كه دست مى‏داد اين مسأله را به مردم گوشزد مى‏نمود.از جمله حضرت فرمود: من (در روز رستاخيز) پيشاپيش شمايم، و شما در نزدحوض كوثر بر من فرود مى‏آييد، آگاه باشيد كه در آن روز از دو چيز گرانبها (قرآن وعترتم) از شما سوال خواهم كرد، پس بنگريد چگونه پس از من درباره آن دو، رفتارمى‏كنيد.(13)بررسى گفتار و حركات رسول خدا(ص) در هنگام بيمارى و رحلت آن حضرت نشان مى‏دهد كه حضرت از يكسرى حركات كه در ميان اصحابش مشاهده مى‏نمود، نگران بوده، از اين رو توصيه‏اى مكرر در مورد نيكى به اهل بيت خود و خبراز وقوع فتنه‏ها مى‏داد.حضرت در ايام بيمارى خود نيمه شبى به قبرستان بقيع رفت و در برابر قبرهاايستاده فرمود:درود بر شما اى اهل قبور! گوارا باد بر شما حالتى كه در آن قرار داريد كه بهتراست از آنچه مردم در آن قرار دارند، فتنه‏ها چونان پاره‏هاى شب تار روى آورده ويكى پس از ديگرى فرا مى‏رسد، آنگاه براى اهل بقيع دعا نمود و سپس رو به على(ع) نموده فرمود: همانا جبرئيل سالى يكبار قرآن را بر من عرضه مى‏نمود و دراين سال دو بار آن را عرضه كرد و اين نيست جز اينكه زمان مرگم فرا رسيده است.آنگاه فرمود: مرا ميان زندگى اين جهان و ملاقات پروردگارم مخيّر ساختند، من ملاقات پروردگار و بهشت را برگزيدم.(14)اينكه رسول خدااز چه چيز نگران بود و مقصود حضرت از وقوع فتنه‏ها چه بود، سوالی است كه پاسخ به آن، نيازمند بررسى فضاى سياسى مدينه و احزاب وگروههاى سياسى موجود در زمان رحلت رسول خدا (ص)مى‏باشد. البته ريشه ظهوراحزاب را مى‏توان پس از واقعه تاريخى غدير خم جستجو نمود، در اين روز انتصاب علی(ع) به مقام خلافت و ولايت و معرفى آن حضرت به صورت رسمى براى جانشينى رسول خدا(ص)، گروهها و افرادى را كه هنوز ويژگيهاى نظام قبيله‏اى و عشيره‏اى در ذهن آنان زنده بود، ناخشنود ساخت، بدين جهت عده‏اى در حضوررسول خدا(ص) لب به اعتراض گشوده، گفتند: آيا اين كار را از نزد خود نموده‏اى يافرمان خداوند مى‏باشد، فرمود: به دستور خداوند اين كار را انجام داده است.(15)

گروه‏هاى سياسى اجتماعى مدينه
 

گروههاى اجتماعى سياسى مدينه در هنگام در گذشت رسول خدا(ص) را در يك دسته بندى اينگونه مى‏توان شمرد.
گروه اول: گروه مهاجران است كه در رأس آنان ابوبكر و عمر و در واقع گردانندگان آن حزب قريش بود، اينها كه خود را از اولين گرويدگان به اسلام مى‏دانستند و نيز به خاطر انتساب به رسول خدا(ص)، خواستار سهم و امتيازى بيشترى در آينده‏اى حكومت‏ بودند.(16)اين گروه برنامه‏هاى خويش را ظريف و ماهرانه پيش مى‏بردند و براى رسيدن به اهداف شان از قبل برنامه ريزى نموده بودند، گواه بر اين مطلب سرپيچى اينها از رفتن با سپاه اسامهْ بن زيد كه رسول خدا (ص) براى جنگ با روميان تشكيل داده بود، مى‏باشد.آنان جوان بودن اسامهْ، براى امارتْ را بهانه قرار داده از رفتن با او سرباز زدند، (17)ولى در واقع چون حركت را به نفع خود نمى‏ديدند، بدون هيچ دليل موجه سرباززدند و با او نرفتند.از شواهد ديگرى كه حاكى از برنامه ريزى دقيق آنان براى تصاحب قدرت وحكومت پس از رسول خدا(ص) مى‏توان ذكر كرد، مانع شدن عمر از وصيت رسول خدا(ص)(18) و انكار مرگ رسول خدا(ص) به وسيله او(19) و همچنين اقامه نماز به جاى رسول خدا توسط ابى بكر مى‏باشد.(20)
گروه دوم گروه انصار بودند كه در رأس آنان سعد بن عباده قرار داشت، انصار عمدتاً از دو طايفه‏اى اوس و خزرج تشكيل يافته بود، اين دو طايفه در عصر اهلبيت و پيش از اسلام سالهاى طولانى با هم درگير بودند كه جنگهاى خونين و متعددى از آنان در تاريخ ذكر شده است كه آخرين آنها جنگ معروف بعاث بود.(21)با ظهور اسلام و هجرت رسول خدا(ص) به مدينه و در پى اصلاحات آن حضرت درگيريها و اختلافات قبيله‏اى تا حدودى از ميان رفت، هر يك از اين دو قبيله خدمات شايسته از خود نشان داده و نقش مهم در پيشرفت اسلام ايفا نمودند، پيروزى رسول خدا(ص) در جنگهاى بدر و خندق و فتح مكه، قسمتى از آن مرهون فداكاريهاى انصار بود، در اين جنگ‏ها بسيارى از مشركان مكه به دست انصار كشته شدند ومكيان از اين جهت كينه انصار را به دل داشتند. گروه انصار اين نگرانى راداشتند، كه مهاجرين پس از رسيدن به قدرت و گرفتن حكومت، از آنها انتقام بگيرند، سخنان حباب بن منذر در روز اجتماع در سقيفه مويد اين مطلب است، او گفت: از اين مى‏ترسم كه اگر خلافت در دستان شما مهاجرين محكم گردد به خاطر كينه‏هاى كه از ما داريد با ما نبرد و ستيزه كنيد.(22)علاوه بر ترس از به حكومت رسيدن مهاجران، گروه انصار نيز همانند مهاجران به خاطر خدمت به اسلام و رسول خدا(ص) خود را شايسته حكومت مى‏دانستند و نسبت به آينده‏اى حكومت خواستار امتياز بودند، سعد بن عباده در سقيفه گفت:اى گروه انصار شما پيشينه‏اى درخشان در اسلام داريد كه هيچ يك از قبايل عرب آن را ندارند، اسلام به وسيله‏اى شمارونق پيداكرده وگسترش يافت. (23)
گروه سوم، بنى اميه بود كه پيشاپيش آنان ابوسفيان قرار داشت، اين گروه در واقع هيچ گونه اعتقاد به رسول خدا(ص) و اسلام نداشتند و در سال هشتم هجرى از بيم جان و يا به خاطر طمع مقام و رياست به جمع مسلمانان پيوست، رسول خدا(ص) به شفاعت عباس از ابى سفيان درگذشت.(24) اينها را مى‏توان منافقينى دانست كه پس از فتح مكه چهره عوض نموده مترصد فرصت بودند تا چهره واقعى خويش رانمايان‏سازند.به تعبير حضرت صديقه طاهره، فاطمه زهرا(س) اينها گمراهان ساكت و فرومايگان گمنام بودند كه پس از درگذشت رسول خدا(ص) به صدا درآمده در صحنه ظاهر شدند.(25)
گروه چهارم امام على(ع) و فاطمه(س) و پيروان آنان از مهاجر و انصار بودند كه به نصّ صريح رسول خدا(ص) على(ع) را تنها جانشين بر حق آن حضرت مى‏دانستند و در اين مسأله هيچ ترديدى نداشتند، صديقه طاهره(س) بارها به حمايت از على(ع) براى اثبات حقانيت آن حضرت به سخنان رسول خدا(ص) احتجاج نمود و از جمله فرمود: آيا سخنان رسول خدا(ص) را در غدير خم فراموش نموده‏ايد كه فرمود: هر كه را من ولى و سرپرست او هستم، على ولى و سرپرست اوست، و اين سخن حضرت، كه به على(ع) فرمود: يا على تو نسبت به من همانند هارون به موسى‏مى‏باشى.(26)اينها چهار گروه عمده بودند كه در هنگام رحلت رسول خدا(ص) در مدينه وجود داشتند كه بلافاصله پس از درگذشت آن حضرت خود را آشكار ساختند و هر يك براى احراز جانشينى آن حضرت برنامه‏هاى داشتند كه در صدد عملى ساختن آن‏برآمدند.

2-تلاش گروهها براى دستيابى به خلافت:
 

هنگام درگذشت رسول خدا(ص) و لحظه پس از آن، دو حادثه مهم در تاريخ ذكرشده است كه مسأله بحران ولايت و درگيرى و تحركات گروهها را براى احراز جايگاه خلافت نشان مى‏دهد. كه دو حادثه از استراتژيهاى مهم گروه مهاجران براى تصاحب خلافت است و آن عبارت است از:
-1/1منع از نوشتن وصيت رسول خدا (ص).
ابن عباس گويد: رسول خدا(ص) به هنگام وفات در حاليكه عده‏اى از مردم ازجمله عمر بن خطاب نزد او بودند، فرمود: قلم و كاغذ بياوريد تا براى شما نوشته‏اى بنويسم كه پس از آن هرگز گمراه نشويد، عمر گفت: بيمارى بر رسول خدا(ص) چيره گشته در حالى كه كتاب خدا نزد ماست و ما را بسنده است، افراد حاضر در خانه اختلاف نمودند و برخى سخن عمر را گفتند، چون هياهو و اختلاف فزونى گرفت، حضرت فرمود: از نزد من بر خيزيد كه نزاع و درگيرى در نزد من روا نيست.ابن عباس گفت: مصيبت بزرگ و همه مصيبت آنگاه اتفاق افتاد كه با جنجال و هياهو نگذاشتند تا رسول خدا آن نوشته را براى آنها بنويسد.(27)در خبر ديگر است كه: ابن عباس چنان گريست، كه اشك چشمش شن‏ها راتر نمود و گفت: بيمارى رسول خدا(ص) سخت شده و فرمود: كاغذى نزدم آوريد تا براى شما چيزى بنويسم كه پس از آن هرگز گمراه نشويد، آنان به نزاع پرداختند، حال آنكه نزاع و درگيرى نزد هيچ پيامبرى روا نباشد - و گفتند: رسول خدا(ص)هذيان مى‏گويد؟!!(28)
اين حادثه تاريخى در طول زمان به عنوان يك سوال در حافظه تاريخ باقى مانده است كه چه انگيزه باعث شد عمر بن خطاب مانع از وصيت رسول خدا(ص) گردد وعلاوه بر منع، اين جرأت را به خود داد كه سخن رسول خدا را (كه به نص صريح قرآن، (29) هيچگاه از روى هوا و هوس سخن نمى‏گويد و آنچه گويد وحى و كلام الهى است) به هذيان نسبت داده است. وهيچ توجيه براى اين كار نمى‏توان يافت جز اينكه آن رااز سلسله تحركات گروه ابى بكر و عمر براى دست يابى به خلافت دانست.
1/2انكار مرگ رسول خدا
مشهور است كه چون رسول خدا(ص) درگذشت، ابى بكر در سنح (محلی در اطراف مدينه) بود، عمر پس از شنيدن خبر رحلت رسول خدا(ص) به سخن درآمده گفت: به خدا قسم رسول خدا (ص) نمرده است؛ عايشه گويد: عمر گفت: به خدا سوگند يقين دارم كه خداوند محمد(ص) را زنده مى‏كند و دستها و پاهاى كسانى را كه بگويند محمد(ص) مرده است خواهد بريد.(30)
از عكرمه روايت شده كه چون رسول خدا(ص) از دنيا رفت، عمر از جا برخاسته‏گفت: به درستى كه رسول خدا(ص) نمرده است، بلكه روح او همانند روح موسى(ع) به آسمانها عروج نموده است رسول خدا(ص) نمى‏ميرد تا دست و زبان گروهى را قطع نمايد، او گفته است: عمر همچنان به سخنان خويش پافشارى داشت در حالى كه گوشه‏اى لبانش كف آورده بود، در اين هنگام ابن عباس به او گفت: رسول خدا(ص) نيز همانند بقيه مردم است و اينك از دنيا رفته و بهتر است به فكر مراسم تدفين او باشيم، (31) ولى عمر همچنان به سخنان خود اصرار داشت.واقدى مى‏نويسد: عمر در حال سخن گفتن بود كه ابى بكر از راه رسيد، و به محض رسيدن به عمر دستور سكوت داد و او نيز ساكت شد، سپس ابى بكر اين آيه را تلاوت كرد: به درستى كه تو اى پيامبر مى‏ميرى و بقيه مردم نيز مى‏ميرند.(32) آنگاه گفت: هر كه محمد را پرستش مى‏كند، همانا كه محمد مرده است، هر كه خدا را پرستش مى‏كند، همانا خداوند زنده و نخواهد مرد؛ عمر گفت آيا آنچه را كه گفتى در قرآن است!؟ گفت آرى.(33)به راستى چرا خليفه دوم، درگذشت رسول خدا(ص) را باور نكرد؟ آيا واقعاً او اين سخن را از روى اعتقاد گفته است؟ مگر رسول خدا در ايام مريضى خود بارها از درگذشت خويش سخن نگفته بود؟ مگر حضرت نفرموده بود: مرا ميان اين جهان و ديدار خداوند مخيّر ساختند من ديدار خداوند را برگزيدم.(34) آيا اينها نمى‏تواند قرائن باشد مبنى بر اينكه رسول خدا(ص) درگذشته است. چرا عمر فقط با شنيدن اين خبر از ابى بكر آن را باور مى‏كند! جالب اينكه: عمر بن زائده آيه‏اى را كه ابى ابكر خواند، او نيز خواند ولى عمر گوش ننمود!
سخن عجیب ابن ابی الحدید
ابن ابى الحديد گويد: مقام عمر بالاتر از اين است كه از ظهور اين واقعه‏اى عظيم آگاهى نداشته و آن را نداند، ولى به خاطر ترس از وقوع فتنه و هرج و مرج و اختلاف روى مسأله خلافت و خوف از ارتداد و بازگشت مردم از اسلام چنين سخن را بر زبان رانده است.(35)بايد گفت در ميان اصحاب رسول خدا كسى دل سوزتر از عمر نبود كه تنها او اين سخن را مى‏گفت و با سخنانش جلو فتنه را گرفت، به علاوه اينكه چگونه پس از رسيدن ابى بكر وقوع فتنه برطرف مى‏گردد كه عمر از سخنان خويش باز مى‏گردد! ابن ابى الحديد تمام تلاشش بر اين است كه بگويد خليفه دوم نسبت به مرگ رسول خدا(ص) آگاه بود و سخنان او در انكار در گذشت رسول خدا، نادانى اوراثابت نمى‏كند، ولى از توجيه او ثابت مى‏گردد كه اين عمل خليفه تلاشى بوده است براى جلوگيرى از رسيدن گروه انصار به خلافت، تا با رسيدن ابى بكر در فرصت مقتضى كار را به نفع خويش تمام نمايند.
به نظر مى‏رسد با قرار دادن وقايع چون سرپيچى از سپاه اسامه و منع از كتابت وصيت در كنار اين مسأله، جاى هيچ ترديدى باقى نمى‏ماند كه همه اينها تلاش عملى و برنامه ريزى شده اين گروه براى دست يافتن به خلافت بوده است.
2/1 تشكيل سقيفه
تشكيل سقيفه بنى ساعده بلافاصله پس از درگذشت رسول خدا(ص) از حساس‏ترين حوادث تاريخ اسلام است كه ثمرات و نتايج آن براى هميشه بر مسلمانان سايه افكنده است، از اين زمان بود كه در متن جامعه‏ى اسلامى شكاف ايجاد شد، و اختلاف به وجود آمد. سقيفه را مى‏توان سر منشأ بسيارى از گرفتاريها به حساب آورد. سقيفه گرچند ابتدا به وسيله‏اى گروه انصار طراحى و پايه ريزى شد، ولى در ادامه به نفع گروه مهاجرين قريش خاتمه يافت.پس از درگذشت رسول خدا(ص) گروهى از انصار در محلی كه به سقيفه بنى ساعده معروف بود گرد آمدند و خواستند جانشين رسول خدا(ص) را از ميان خويش برگزينند.اينكه به چه دليل گروه انصار سريع و بلافاصله پس از درگذشت رسول خدا(ص) در سقيفه گرد آمدند، جاى تأمل است، اين احتمال وجود دارد كه آنان از تحركات كه در ميان گروه مهاجران براى دست يابى به خلافت احساس مى‏كردند، ترسيده بودند تا مبادا آنان به قدرت برسند و با توجه به كينه‏هاى كه از انصار بدل دارند، از آنها انتقام گيرند، كه اين امر از سخنان آنان در سقيفه اشكار است. از اين رو مصلحت ديدند در سقيفه گرد آيند و شخصى را از ميان خود به عنوان خليفه برگزينند.ولى آنچه مسلم است اينكه: آنان بدون توجه به سخنان رسول خدا(ص) و عمل به وصيت آن حضرت در سقيفه جمع شدند و وصاياى آن حضرت را در باره امام على(ع)ناديده گرفتند.تاريخ نويسان در يك خبر طولانى از اجتماع سقيفه چنين گزارش داده‏اند: چون رسول خدا(ص) درگذشت، انصار در سقيفه گرد آمدند، سعد بن عباده را كه مريض حال بود آنجا آوردند، او خطاب به انصار چنين گفت: اى گروه انصار شماچنان سابقه و فضيلت در اسلام داريد كه هيچ يك از مردم عرب به پاى شمانمى‏رسد، محمد(ص) چندين سال در ميان قوم خويش به تبليغ و ترويج اسلام پرداخت، ولى جز عده‏اى قليل به او ايمان نياوردند، تا اينكه خداوند اين فضيلت را به شما عنايت نمود و شما به او ايمان آورديد، از آن پس به وسيله‏اى شما اسلام گسترش يافت و عرب به وسيله‏ى شمشير شما در برابر رسول خدا(ص) سر تسليم فرود آورد، تا اينكه رسول خدا(ص) از دنيا رفت در حالى كه از شما راضى بود، اينك شما بيش از ديگران سزاوار جانشينى او را داريد، و بدون در نظر گرفتن ديگران جانشين او را از ميان خود انتخاب نمائيد، همگى پاسخ دادند كه رأيى نيكو و سخن به جا گفتى، ما از آنچه تو نظر داده‏اى عدول نخواهيم كرد و تو را براى اين مقام بر مى‏گزينيم.سپس با هم به گفتگو پرداختند و گفتند: اگر مهاجران قريشى نپذيرفتند و گفتند که ما مهاجران و صحابه‏اى پيشتاز رسول خدا(ص) بوده و خويشاوندان و نزديكان آن حضرت هستيم، بدين جهت بيش از همه بر آن سزاوار مى‏باشيم، در اين صورت در جواب مهاجران مى‏گوئيم:اميرى از ما و اميرى از شما باشد، سعد گفت: اين آغاز ضعف و سستى است.عمر از اجتماع سقيفه باخبر شده همراه با ابى بكر و ابوعبيده جراح، عازم سقيفه شدند، عمر گفت: من سخنانى را آماده كرده بودم تا در جمع انصار ايراد نمايم ولى ابوبكر مرا منع نموده و خود به سخن پرداخت و آنچه را من مى‏خواستم بگويم او بيان نمود. او پس از حمد خداوند سابقه‏اى مهاجرين در تصديق رسول خدا را يادآورشد و گفت: آنگاه كه قوم محمد)ص( با او مخالفت ورزيده او را تكذيب مى‏نمودند، آنها او را تصديق نموده و يارى كردند، آنها اولين كسانى هستند كه خدا را عبادت نموده و به رسول خدا(ص) ايمان آورده‏اند.آنها بستگان و خويشاوندان و شايسته‏ترين مردمان براى جانشينى او هستند، هيچ كس جز ستمگران در اين باره با آنها نزاع نخواهد كرد. سپس به ارزش‏هاى انصارپرداخته گفت: پس از مهاجران پيشتاز هيچكس در نزد ما مقام و منزلت شما را نداردپس ما اميران باشيم و شما وزيران!پس از او حباب بن منذر از جمع انصار برخاسته گفت: اى گروه انصار! كار خود رادر اختيار خود بگيريد كه اين مردم در اموال شما و در سايه‏اى شما هستند، هيچ جسورى هرگز جرئت مخالفت با شما را ندارد، اختلاف نكنيد كه رأى و ديدتان راخراب و امر و كارتان را برآب مى‏كند؛اگر اين گروه (مهاجرين) جز آنچه را كه از آنها شنيديد، نپذيرفتند: پس ما رااميرى باشد و آنها را اميرى؛ عمر گفت: هيهات كه دو شمشير در يك غلاف نگنجد، به خدا قسم مردم عرب راضى نگردد كه شما را فرمانروايى دهد در حالى كه پيامبرشان از غير شماست، ولى عرب از اينكه كار او به دست كسانى باشد كه نبوت در ميان آنها بوده سرباز نمى‏زند: چه كسى با ما درباره قدرت محمد و حكومت او مخالفت مى‏كند، در حالى كه ما نزديكان و خويشاوندان او هستيم، مگر آن كس كه به باطل مغرور و به گناه منحرف و در هلاكت فرو شده باشد؟!حباب بن منذر دوباره برخاست و گفت: اى گروه انصار بر توان خويش تكيه كنيدو سخنان او (ابوبكر) و يارانش را نپذيريد، كه بهره‏ى شما را از اين امر از ميان مى‏برند اگر آنچه را خواستيد نپذيرفتند آنها را از اين شهر بيرون نموده خواسته‏اى خود را برآنان تحميل نمائيد كه به خدا سوگند شما بر اين امر از آنها سزواراريد، زيرا باشمشيرهاى شما بود كه مخالفين به اين دين گرويدند، من خبره‏اى كاردان و تكيه گاه قوى در اين امورم، آگاه باشيد كه به خدا سوگند اگر بخواهيد كار را به روزهاى اولينش باز مى‏گردانم.آنگاه مشاجره ميان او و عمر روى داد و همديگر را تهديد به قتل نمودند، در اين هنگام ابوعبيده پيش آمده خطاب به انصار گفت: شما اولين كسانى بوديد كه دين رايارى نموديد، پس اولين كسانى نباشيد كه تغيير و تبديل در آن به وجود مى‏آورند.آنگاه بشير بن سعد برخاسته خطاب به انصار گفت: به خدا سوگند ما اگر در جهاد بامشركان برترى يافتيم و در اين دين پيش قدم شديم، چيزى جز خوشنودى خدا واطاعت پيامبر(ص) منظورى نداشتيم، شايسته ما نيست كه به خاطر آن بر مردمان گردن فرازى نمائيم، ما در برابر خدمات خويش بهره‏اى دنيايى نمى‏جوييم، آگاه باشيد كه محمد از قريش بود و خويشان و نزديكان او نسبت به جانشينى او سزاوارترند. از خدا بترسيد و با آنان در اين امر منازعه نكنيد، ابى بكر از فرصت استفاده نموده گفت: اين عمر و اين ابوعبيده، با هر كه خواستيد بيعت كنيد، آن دوگفتند ما بر تو كه بهترين مهاجرين و جانشين رسول خدا در نماز هستى پيشى نمى‏گيريم. و به ابوبكر گفتند: دستت را بده تا با تو بيعت نمائيم! بشير بن سعد بر آن دو پيشى گرفته دست ابى بكر را به عنوان بيعت فشرد. آن گاه عمرو ابوعبيده با ابى بكر بيعت نمودند.(36) خليفه دوم كه از گردانندگان سقيفه بوده است از آن چنين گزارش داده است: چون رسول‏خدا از دنيا رفت، على و زبير از ما تخلف نموده در خانه فاطمه تحصّن نمودند، مهاجرين دور ابى بكر جمع شدند، گروه انصار دور سعد بن عباده گرد آمدند، من به ابى بكر گفتم بيا تا نزد برادران انصار برويم، در مسير راه به دو مرد انصارى، عويم بن ساعده، و معن بن عدى بر خورديم، آنگاه به اتفاق هم نزد انصار كه در سقيفه‏اى بنى ساعده گرد آمده بودند آمديم؛ مردى را كه در جامه‏اى پيچيده بود ديديم، گفتند سعد بن عباده مى‏باشد و مريض است، آنگاه به بقيه ماجرا و گفتگوى طرفين مى‏پردازد و اينكه نزديك بود مشاجره لفظى تبديل به درگيرى فيزيكى گردد، ازاختلاف ترسيدم به ابى بكر گفتم دستت را بده تا با تو بيعت نمايم، سپس با او بيعت نموده و مردم نيز با او بيعت نمودند، به خدا قسم امرى قوى‏تر و مناسب‏تر از بيعت با ابى بكر نديدم، ترسيدم كه مردم متفرق شده ديگر بيعت انجام نگيرد، و ما مجبور بوديم يا بر خلاف ميل مان با انصار بيعت نمائيم، يا با آنها مخالفت نموده كه در اين صورت فساد به وجود مى‏آمد ناچار با ابى بكر بيعت نموديم.(37)
2/2ادله مشروعيت سقيفه
اينك به دور از هرگونه بحث كلامى، از نظر تاريخى بايد ديد آيا واقعاً سقيفه مشروعيت داشته و این مشروعيت را از كجا گرفته است؟! مطالعهء ديدگاه هر يك از دو طرف متخاصم نشان مى‏دهد كه آنها در انتخاب خليفه هيچ اشاره‏اى به نص و سخنان رسول خدا(ٌص) نكردند و استدلال آنان بيشتر رنگ عشيره‏اى و قبيله‏اى داشت تا مذهبى!اينك به برخى از ادله بر پاكنندگان سقيفه بر مشروعيت اين اجتماع اشاره مى‏گرددكه عبارتند از:

الف: نسبت عشيره‏اى و خويشاوندى با رسول خدا(ع)
 

از استدلال و شعارهاى عمده‏اى كه مهاجرين براى احراز جانشينى رسول خدا(ص) مطرح نمودند، مسأله‏ى خويشاوندى با آن حضرت بود، عمر در سقيفه گفت: كيست كه با ما در مورد حكومت و امارت محمد نزاع نمايد در حالى كه ما ازعشيره و خويشاوندان او هستيم، هيچ كسى جز آنكه به باطل ميل دارد اين كار رانخواهدنمود.(38)به راستى آيا خويشاوندى با رسول خدا مى‏تواند ملاك جانشينى ان حضرت باشد، بر فرض اگر خويشاوندى با آن حضرت را ملاك قرار دهيم، امام على(ع) بيش از ابى بكر و عمر به رسول خدا(ص) نزديك بود، زيرا هم پسر عمو و هم داماد آن حضرت بود و بايد اين مقام را به دست مى‏گرفت امام على(ع) درین زمینه در پاسخ به نامه‏اى معاويه فرمود: مهاجران در سقيفه با استناد به خويشاوندى با رسول خدا(ص) توانستند بر انصار پيروز شوند، اگر دليل برترى اين است، حق با ما است نه با شما.(39)چون امام على(ع) را براى بيعت نزد ابى بكر بردند و از او خواستند بيعت كند، فرمود من به اين امر از شما سزاوارترم و با شما بيعت نمى‏كنم، بايست شما با من بيعت نمائيدحكومت را با استدلال به خويشاوندى با پيامبرگرفتيد... بنابر همين استدلال، من نيز استدلال مى‏كنم، ما به رسول خدا(ص) - در حيات و ممات - نزديك تريم، با ماانصاف داشته باشيد اگر ايمان داريد.(40)

ب: پيشى گرفتن در ايمان و اسلام و يارى رسول خدا(ص)
 

اگر خدمت و فداكارى در راه اسلام و پيشى گرفتن در جهاد بر عليه مشركان راملاك انتخاب خليفه بدانيم، آنگونه كه هر يك از طرفين حاضر در سقيفه به آن استدلال نمودند، هيچ كسى در اين مسأله به پاى امام على(ع) نمى‏رسد، زيرا او اولين كسى است كه به رسول خدا ايمان آورده و نيز در همه‏ سختى‏ها و مشكلات پا به پاى رسول خدا ايستاد و از او دفاع نمود.(41) و اين مسأله به گونه است كه حتى خليفه دوم سوگند ياد نمود كه اگر شمشير على نبود ستون خيمه‏ دين بر پا نمى‏شد.(42)حال اگر اين ملاك را در نظر بگيريم باز مى‏بينيم هيچ مشروعيت براى گردانندگان سقيفه وجود ندارد، زيرا در ميان امت رسول خدا كسى وجود داشت كه بيش از همه به اسلام و دين خدمت نموده بود، و بايد پس از رسول خدا(ص) جانشينى او را به دست مى‏گرفت. و او جز على بن ابيطالب(ع) نبود.

ج: انتخاب ابى بكر به عنوان امام جماعت:
 

از جمله ملاكهاى كه براى انتخاب ابى بكر به عنوان خليفه در سقيفه مطرح شد اين بود، كه رسول خدا (ص) او را به عنوان امام جماعت برگزيده است:(43) چون ابى بكردر سقيفه، عمر و ابوعبيده را براى بيعت مطرح كرد، آن دو گفتند: ما بر تو كه از بهترين مهاجران و خليفه رسول خدا بر نماز هستى پيشى نمى‏گيريم.(44)داستان امامت ابى بكر در نماز به جاى رسول خدا(ص) علاوه بر تناقضاتى كه دراين خبر وجود دارد(45) پذيرفته نيست، زيرا بنابر نقلى عايشه از جانب خود او را به امامت فرستاده است، و در آن هنگام بود كه رسول خدا اطلاع يافت آن دو (عمرو ابى بكر) مدينه را ترك نگفته و از سپاه اسامه تخلف نموده‏اند.(46)حال بر فرض كه رسول خدا(ص) او را براى امامت جماعت برگزيده بود، مگر اين نشانه‏اى خلافت پس از رسول خدا(ص) است، رسول خدا(ص) پيش از بيمارى نيزشمار بسيارى از اصحاب را براى امامت جماعت تعيين كرده و گاه خود نيز پشت سرآنان نماز گزارده است، در حالى كه كسى آن را نشانه‏اى خلافت خود ندانسته است، كه از ميان آنان مى‏توان از اين كسان نام برد، 1عبدالرحمن بن عوف، 2 عمرو بن ام مكتوم، 3ابوذر غفارى.(47) پس اين امر نيز نمى‏تواند سبب مشروعيت سقيفه باشد.

د: سالمند بودن ابى بكر
 

از استدلالهایى كه براى مشروعيت ابى بكر و اولويت او براى تصدى خلافت نموده‏اند، سالمند بودن او و جوان بودن امام على(ع) است: هنگامى كه پس از سقيفه، امام را براى بيعت نزد ابى بكر بردند وحضرت حكومت و خلافت را حق خود شمرد، ابوعبيده جراح از در نصحيت درآمده گفت:اى پسر عمو، تو جوانى و آنان بزرگسالان قوم تو هستند، تو از تجربه و توان امارت آنان بهره ندارى.(48) عمر نيز بعدها وقتى از او پرسيدند به چه دليل خلافت رااز على بازداشتيد؟ گفت: بخاطر دو چيز، يك: او (على (ع) ) كم سن و سال و جوان بود. دو: خاندان عبدالمطلب را دوست مى‏داشت.(49)به راستى آيا سالمند بودن مى‏تواند ملاك در انتخاب خليفه قرار گيرد، آيا هميشه چنين است كه هر كس سالمندتر بود قدرت مديريت بالاترى دارد. اگر سن و سال ملاك است در همان زمان كه ابى بكر خلافت را برعهده گرفت كسانى ديگر از جمله پدر او بودند كه از ابى بكر مسن‏تر بودند، چنانچه در روز تعيين ابى بكر به خلافت عده‏اى نزدابو قحافه رفتند و خلافت فرزندش را به او خبر دادند، پرسيد: چرا پسرم را براى خلافت برگزيدند؟گفتند: به اين دليل كه از ديگران سالمندتر بود! ابوقحافه گفت: من كه پدر او هستم از او سالمندترم، پس بايد مرا به خلافت بر مى‏گزيدند.(50)به راستى چه اشكالى دارد كه كسى در عين كم سن و سال بودن از فضايل ذاتى و قدرت و توان مديريتى و لياقت و شايستگى برخوردار باشد، مگر رسول خدا اسامْه بن زيد را كه كمتر از بيست سال داشت به فرماندهى سپاه برنگزيد.(51) علاوه بر اينكه امام على(ع) در زمان رحلت رسول خدا سی وسه سال داشت(52) و اين سن براى احراز خلافت كافى نبود؟!

ه: مشروعيت بر اساس آرا عمومى
 

از همه استدلال‏هاى مطرح شده براى مشروعيت سقيفه، بى اساس‏تر اينكه: مشروعيت آن را بر اساس بيعت مردم و آراى عمومى مسلمانان بدانيم. بررسى كوتاه در حادثه‏اى سقيفه نشان مى‏دهد كه تنها مسأله‏اى كه در آن وجود نداشت، آراء عمومى مسلمانان بود، زيرا اولاً به گواهى تاريخ نويسان، بسيارى از بزرگان صحابه رسول خدا(ص) از جمله على بن ابى طالب(ع) و بنى هاشم در آن حضور نداشتند به گونه‏اى كه وقتى خبر سقيفه را به آنان دادند با اظهار تعجب گفتند: مسلمانان سخن ازخلافت نمى‏گويند در حالى ما در جمع شان نيستيم، عباس گفت: به پروردگار كعبه قسم آنان اين كار را كردند.(53) مخالفت عده‏اى كثيرى از صحابه‏اى رسول خدا(ص) پس از سقيفه و عدم بيعت آنان با ابى بكر كه در ميان آنان، شخصيت‏هاى بزرگ چون على بن ابى طالب(ع)، فاطمه زهرا (س)، سلمان فارسى، و ابوذر غفارى، عمار ياسر، و عبدالله بن مسعود، فضل بن عباس ديده مى‏شود، بهترين گواه بر عدم و جود چنين آراء عمومى مى‏باشد. علاوه بر اينكه: اين چه آراء عمومى است كه از مخالفين با اجبار و سرنيزه و تهديد بيعت مى‏گرفتند؟! (54)
ادامه دارد