خدا


 

نويسنده :عبيد زاکاني




 
دهقاني در اصفهان به در خانه خدا بهاء الدين صاحب ديوان رفت؛ با خواجه سرا گفت که: “با خواجه بگوي که: خدا بيرون نشسته است، با تو کاري دارد.” با خواجه گفت؛ به احضار او اشارت کرد. چون در آمد، پرسيد که “تو خدايي؟” گفت: “آري.” گفت: “چگونه؟” گفت: “حال آنکه من پيش، دهخدا (1) و باغ خدا و خانه خدا بودم؛ نواب تو ده و باغ و خانه از من به ظلم بستدند، خدا ماند!”

نر و ماده
 

خراسانيئي خري در کاروان گم کرد. خر ديگري را بگرفت و بار بر او نهاد. خداوند خر، خر را بگرفت که: “از آن من است.” او انکار کرد. گفتند: “خر تو نر بود يا ماده؟” گفت: “نر.” گفتند: “اين ماده است.” گفت: “خر من نيز چنان نر هم نبود!”

باد
 

يکي در باغ خود رفت؛ دزدي را پشتواره (2) پياز در بسته ديد. گفت: “در اين باغ چه کار داري؟” گفت: “بر راه مي گذشتم، ناگاه باد مرا در باغ انداخت.” گفت: چرا پياز برکندي؟” گفت: “باد مرا مي ربود، دست در بنه پياز مي زدم، از زمين بر مي آمد.” گفت: “مسلّم (3) که گرد کرد و پشتواره بست؟” گفت: “والله من در اين فکر بودم که آمدي!”

گمشده
 

قزوينيئي انگشتري در خانه گم کرد، در کوچه مي طلبيد، که: “خانه تاريک است!”

قبله
 

شخصي در خانه قزوينئيي خواست نماز گذارد؛ پرسيد: “قبله چون است؟” گفت: “من هنوز دو سال است که در اين خانه ام، کجا دانم قبله چون است؟!”

پي نوشت ها :
 

1. صاحب ده.
2. کوليار.
3. قبول، پذيرفتم.
 

منبع: یزدان پرست، حمید؛ (1388) نامه ایران: مجموعه مقاله ها، سروده ها و مطالب ایران شناسی، تهران، اطلاعات، چاپ نخست.