ماهي و شتر
ماهي و شتر
ماهي و شتر
نويسنده :افلاکي (مناقب العارفين)
شمس تبريزي
شخصي صفت ماهي مي کرد و بزرگي او. کسي او را گفت: “خاموش! تو چه داني که ماهي چه باشد؟” گفت: “من ندانم که چندين سفر دريا کرده ام! نشان ماهي آن است که دو شاخ داد همچون اشتر.” گفت: “من خود مي دانستم که تو از ماهي خبر نداري؛ اما بدين شرح که کردي، معلوم شد که تو گاو را از شتر واز نمي داني و نمي شناسي!”.
در مدرسه اي فقيهي بود، آش مي پخت، همين که آش تمام مي شد، فقيهي ديگر از در حجره در مي آمد و آش را به هم مي خوردند و آن فقيه عاجز شد. دفعه هاي ديگر چون آمد، گفت: “اي برادر، به تو رمز بگويم يا صريح؟” گفت: “رمز بگو.” گفت: “ديگر به حجره من ميا!” گفت: “رمزت اين است، صريح کدام باشد؟” گفت: “صريح آن است که: اين بار چون بيابي، چوب بستانم، چنداني بزنم که لاتسئل!”
مولانا نجم الدين سخت گران شنيدي؛ روزي مولانا غياث الدين را گفت: “شنيدم که زني خواسته اي.” گفت: “سبحان الله! تو خود هرگز چيزي نمي شنيدي، اين خبر چون شنيدي!”
مخنثي ماري خفته ديد؛ گفت: “دريغ مردي و سنگي!”
آن مخنث ديد ماري را عظيم
جست همچون باد بر بامي زبيم
گوييا جست آن زمان از زير تيغ
گفت: “کو مردي و سنگي؟ اي دريغ!”
بود مستي سخت لايعقل به خواب
آب کارش برده کلي کار آب
دُرد و صاف از بس که با هم خورده بود
از خرابي پا و سرگم کرده بود
هوشياري را گرفت از وي ملال
پس نشاند آن مست را اندر جوال
بر گرفتش تا برد در جاي خويش
آمدش مست دگر در راه پيش
مست ديگر هر زمان با هرکسي
مي شد و مي کرد بدمستي بسي
مست اول، آن که بود اندر جوال
چون بديد آن مست را بس تيره حال،
گفت: دو پيمانه کمتر اي عمو
تا روي آزاده چون من کو به کو
آن او مي ديد و آن خويش ني
حال و کار ما همه زين، بيش ني!
منطق الطير
شخصي نزد طبيب رفت و گفت: “چند روز است که موي من درد مي کند.” گفت: “امروز چه خورده اي؟” گفت: “نان و يخ!” طبيب را حيرت بيفزود، گفت: “نه دردت به درد آدميان مي ماند و نه غذايت به غذاي عالميان!”
لطايف الطوايف
آن شنيدي که در حد مرداشت
بود مردي گداي و گاوي داشت
از قضا را، وباي گاوان خاست
هرکه را پنج بود، چار بکاست
روستايي ز بيم درويشي
رفت تا بر قضا کند پيشي
بخريد آن حريص بي مايه
بدل گاو، خر ز همسايه
چون بر آمد ز بيع روزي بيست
از قضا خر بمرد و گاو بزيست
سر برآورد از تحير و گفت:
کاي شناسان رازهاي نهفت،
هر چه گويم، بود ز نسناسي
چون تو خر را زگاو نشناسي!
ابن ادهم چون ادا کردي نماز
دست بنهادي به روي خويش باز
روي – گفتي: من بپوشم از خطر
تا به رويم باز نتوان زد مگر!
زانکه مي دانم که دست بي نياز
باز خواهد زد به روي من نماز
مصيبت نامه
مولوي بلخي
واعظي بود. روزي وعظ مي گفت. شخصي ديد آن واعظ را و گريست. و واعظ خوش مي آمد که يعني: مجلس گرم شد. واعظ سوال کرد از آن شخص که “آخر چرا مي گريي چندين؟” جواب داد که: “ما را بزي بود، بمرد. ريش آن بز به ريش تو مي مانست. ريش تو را مي بينم و آن بزک خود به خاطر مي آيد؛ بدان سبب مي گريم!”
پادشاهي به درويشي گفت: “آن لحظه که تو را به درگاه حق تجلي و قرب باشد، مرا ياد کن.” گفت: “چون من در آن حضرت رسم، مرا از خود ياد نيايد، از تو چون ياد کنم؟”
چو صاحب سخن زنده باشد، سخن
به نزد همه رايگاني بود
يکي را بود طعنه در لفظ او
يکي را سخن در معاني بود
چو صاحب سخن مرد، آنگه سخن
به از گوهر و زّر کاني بود
خوشا حالت خوب مرد سخن
که مرگش به از زندگاني بود!
که بر کس نيايي و با کس ننازي
يکي را نعيمي، يکي را جحيمي
يکي را نشيبي، يک را فرازي
چرا زيرکان اند بس تنگ روزي؟
چرا ابلهان اند با بي نيازي؟
چرا عمر طاووس و درّاج کوته؟
چرا مار و کرکس زيد در درازي؟
صد و اند ساله يکي مرد غرچه
چرا شصت و سه زيست آن مرد تازي؟
اگر نه همه کار تو باژگونه است
چرا آن که ناکس تر، آن را نوازي؟
وقتي مزبّد را سگ گزيد، گفتند: “اگر مي خواهي درد ساکن شود، آن سگ را تريد بخوران.” گفت: “آنگاه هيچ سگي در جهان نماند، مگر آنکه بياید و مرا بگزد!”
سبحان الله! من خود مسلمانم و کفشم ترساست!”
کفش طلحک از در مسجد به طرد
تا به دهليز کليسا سير کرد
گفت طلحک: من مسلمان اي شگفت
بز چه کفشم راه ترسايي گرفت؟”
پنجاه لطيفه
پوست دنبه يافت شخصي مستهان (5)
هر صباحي چرب کردي سبلتان
در ميان منعمان رفتي که: من
لوت (6) چربي خورده ام در انجمن
دست بر سبلت نهادي در نويد (7)
رمز، يعني: سوي سبلت بنگريد
کاين گواه صدق گفتار من است
وين نشان چرب و شيرين خوردن است
اشکمش گفتي جواب بي طنين
که: آباد الله کيد الکاذبين (8)
لاف تو ما را بر آتش، بر نهاد
کان سبيل چرب تو برکنده باد!
گر نبودي لاف زشتت، اي گدا
يک کريمي رحم افکندي به ما
آن شکم خصم سبيل او شده
دست پنهان در دعا اندر زده:
کاي خدا، رسوا کن اين لاف لئام (9)
تا بجنبد سوي ما، رحم کرام
چون شکم، خود را به حضرت در سپرد
گربه آمد، پوست آن دنبه ببرد
از پس گربه دويدند، او گريخت
کودک از ترس عتابش رنگ ريخت
آمد اندر انجمن آن طفل خرد
آبروي مرد لافي را ببرد
گفت: آن دنبه که هر صبحي بدان
چرب مي کردي لبان و سبلتان
گربه آمد ناگهانش در ربود
بس دويديم و نکرد آن جهد، سود
خنده آمد حاضران را از شگفت
رحمهاشان باز جنبيدن گرفت
دعوتش کردند و سيرش داشتند
تخم رحمت در زمينش کاشتند
او چو ذوق راستي ديد از کرام (10)
بي تکبر راستي راشد غلام
روزي شيخ ما، قدس الله روحه العزيز، در نيشابور به تعزيتي مي شد. معرّفان پيش شيخ باز آمدند و خواستند که آواز دهند. چنانک رسم ايشان بود. و القاب بر شمردند. چون شيخ را بديدند، فرو ماندند و ندانستند که چه گويند: از مريدان شيخ پرسيدند: که “شيخ را چه لقب گوييم؟” شيخ آن فروماندگي در ايشان بديد؛ گفت: “در رويد و آواز دهيد که: هيچ کس بن هيچ کس را راه دهيد!” معرفان در رفتند و به حکم اشارت شيخ آواز دادند که: “هيچ کس بن هيچ کس را راه دهيد.” همه بزرگان سر برآوردند؛ شيخ را ديدند که مي آمد. همه را وقت خوش گشت و بگريستند.
در رهي مي شد سليمان با سپاه
ديد جفتي صعوه (11) را يک جايگاه
گاه اين يک ناز کرد و گاه آن
گاه اين آغاز کرد و گاه آن
صعوة عاشق زبان بگشاد و گفت:
تو به نيکويي مرا طاقي و جفت
گر توام گويي، فرو آرم به خود
قبّة ملک سليمان از لگد!
پس سليمان گفت: چنديني ملاف
صعوه اي را لاف، مه (12) از کوه قاف!
تو که قادر نيستي يک حبه را
از لگد چون بشکني اين قبه را؟
از سليمان، صعوه چون بشنود راز
گفت: اي در دين و دنيا سرفراز،
عاشقان از بس که غيرت داشتند
جان خود را غرق حيرت داشتند
مصيبت نامه
بايزيد بسطامي را پس از مرگ به خواب ديدند. گفتند: “حال تو؟” گفت: مرا گفتند: “اي پير، چه آوردي؟” گفتم: “درويش به درگاه ملک شود، وي را گويند: چه خواهي؟ نگويند: چه آوردي؟!”
گفت: راست مي گويد، از وي باز شويد.
ديوان بنده را که امينا سواد کرد
تنها در او نه شعر مجدد نوشته است
از نظم و نثر هرچه به طبعش خوش آمده
ديوان بنده پر ز خوشامد نوشته است
هرجا که لفظ “يد” مثلاً، ديده در سخن
دست تصرفش همه را “بد” نوشته است
اکنون شريک مهتر ديوان بنده اوست
زيرا که بيشتر سخن خود نوشته است
واعظي بر سر منبر مي گفت: “هرگاه بنده اي مست ميرد، مست دفن شود و مست سر از گور بر آورد”. خراسانيئي در پاي منبر بود، گفت: “به خدا آن شرابي است که يک شيشه آن به صد دينار مي ارزد!”
شنيدم من که کيغاتو (13) شه نيکو سير روزي
چنين گفت از سر شفقت به احمد صاحب ديوان:
همي خواهم که تا شهر خراب آباد زنگان را
کني مانندة تبريز، نزهتگاه و آبادان
زمين بوسيد: کاين نتوان، ولي تبريز خرم را
چو فرمايي، به يک ساعت کنم ويرانتر از زنگان!
زهي صاحب، زهي صاحب، به نام ايزد، به نام ايزد (14)
قوانين وزارت را از اين پرداخت به نتوان
مردکي را چشم درد خاست. پيش بيطار رفت تا دوا کند. بيطار از آنچه در چشم چهارپايان مي کند، در چشم وي کشيد و کور شد. حکومت پيش داور بردند؛ گفت: “بر او هيچ تاوان نيست. اگر اين خر نبودي، پيش بيطار نرفتي!” مقصود از اين سخن آن است تا بداني که هر آن که ناآزموده را کار بزرگ فرمايد، با آنکه ندامت برد، به نزديک خردمندان به خفت رأي منسوب گردد.
ندهد هوشمند روشن رأي
به فرومايه کارهاي خطير
بورياباف اگر چه بافنده ست
نبرندش به کارگاه حرير
گلستان
در آن وقت که شيخ ما قدس الله روحه العزيز به نيشابور بود، يک سال مردمان سخن منجمان و حکمي که ايشان کرده بودند، بسيار مي گفتند و عوام و خواص خلق به يک بار در زفان گرفته بودند که: “امسال چنين و چنين خواهد بود”. يک روز شيخ ما مجلس مي گفت و خلق بسيار آمده بودند. به آخر مجلس شيخ ما گفت: “ما امروز شما را از احکام نجوم سخن خواهيم گفت.” همه مردمان گوش و هوش به شيخ دادند تا چه خواهد گفت. شيخ گفت: “اي مردمان، امسال همه آن خواهد بود که خداي خواهد؛ همچنانک پار همه آن بود که خداي تعالي خواست!” فرياد از خلق برآمد.
اسرار التوحيد
دري از رهي گذشتم و ديدم به گوشه اي
خلقي ستاده اند و هياهو به پا بود
گفتم که: اين تجمع و غوغا براي چيست؟
گفتند: بهر مردن پيري گدا بود
گفتم: چه نام دارد و فرزند کيست او؟
گفتند: بينوا، پسر بينوا بود
اشکم به ديده آمد و گفتم: شناختم
اين بينوا برادر بي چيز ما بود
شخصي صفت ماهي مي کرد و بزرگي او. کسي او را گفت: “خاموش! تو چه داني که ماهي چه باشد؟” گفت: “من ندانم که چندين سفر دريا کرده ام! نشان ماهي آن است که دو شاخ داد همچون اشتر.” گفت: “من خود مي دانستم که تو از ماهي خبر نداري؛ اما بدين شرح که کردي، معلوم شد که تو گاو را از شتر واز نمي داني و نمي شناسي!”.
رمز و صريح
در مدرسه اي فقيهي بود، آش مي پخت، همين که آش تمام مي شد، فقيهي ديگر از در حجره در مي آمد و آش را به هم مي خوردند و آن فقيه عاجز شد. دفعه هاي ديگر چون آمد، گفت: “اي برادر، به تو رمز بگويم يا صريح؟” گفت: “رمز بگو.” گفت: “ديگر به حجره من ميا!” گفت: “رمزت اين است، صريح کدام باشد؟” گفت: “صريح آن است که: اين بار چون بيابي، چوب بستانم، چنداني بزنم که لاتسئل!”
کر
مولانا نجم الدين سخت گران شنيدي؛ روزي مولانا غياث الدين را گفت: “شنيدم که زني خواسته اي.” گفت: “سبحان الله! تو خود هرگز چيزي نمي شنيدي، اين خبر چون شنيدي!”
ناله
دريغ
مخنثي ماري خفته ديد؛ گفت: “دريغ مردي و سنگي!”
آن مخنث ديد ماري را عظيم
جست همچون باد بر بامي زبيم
گوييا جست آن زمان از زير تيغ
گفت: “کو مردي و سنگي؟ اي دريغ!”
مستي در جوال
بود مستي سخت لايعقل به خواب
آب کارش برده کلي کار آب
دُرد و صاف از بس که با هم خورده بود
از خرابي پا و سرگم کرده بود
هوشياري را گرفت از وي ملال
پس نشاند آن مست را اندر جوال
بر گرفتش تا برد در جاي خويش
آمدش مست دگر در راه پيش
مست ديگر هر زمان با هرکسي
مي شد و مي کرد بدمستي بسي
مست اول، آن که بود اندر جوال
چون بديد آن مست را بس تيره حال،
گفت: دو پيمانه کمتر اي عمو
تا روي آزاده چون من کو به کو
آن او مي ديد و آن خويش ني
حال و کار ما همه زين، بيش ني!
منطق الطير
درد و غذا
شخصي نزد طبيب رفت و گفت: “چند روز است که موي من درد مي کند.” گفت: “امروز چه خورده اي؟” گفت: “نان و يخ!” طبيب را حيرت بيفزود، گفت: “نه دردت به درد آدميان مي ماند و نه غذايت به غذاي عالميان!”
طالع بلند
اتمام مقبره
گرانجان
لطايف الطوايف
پيشي بر قضا
آن شنيدي که در حد مرداشت
بود مردي گداي و گاوي داشت
از قضا را، وباي گاوان خاست
هرکه را پنج بود، چار بکاست
روستايي ز بيم درويشي
رفت تا بر قضا کند پيشي
بخريد آن حريص بي مايه
بدل گاو، خر ز همسايه
چون بر آمد ز بيع روزي بيست
از قضا خر بمرد و گاو بزيست
سر برآورد از تحير و گفت:
کاي شناسان رازهاي نهفت،
هر چه گويم، بود ز نسناسي
چون تو خر را زگاو نشناسي!
ميهماني
نماز و نياز
ابن ادهم چون ادا کردي نماز
دست بنهادي به روي خويش باز
روي – گفتي: من بپوشم از خطر
تا به رويم باز نتوان زد مگر!
زانکه مي دانم که دست بي نياز
باز خواهد زد به روي من نماز
مصيبت نامه
وعظ
مولوي بلخي
واعظي بود. روزي وعظ مي گفت. شخصي ديد آن واعظ را و گريست. و واعظ خوش مي آمد که يعني: مجلس گرم شد. واعظ سوال کرد از آن شخص که “آخر چرا مي گريي چندين؟” جواب داد که: “ما را بزي بود، بمرد. ريش آن بز به ريش تو مي مانست. ريش تو را مي بينم و آن بزک خود به خاطر مي آيد؛ بدان سبب مي گريم!”
باد
پادشاهي به درويشي گفت: “آن لحظه که تو را به درگاه حق تجلي و قرب باشد، مرا ياد کن.” گفت: “چون من در آن حضرت رسم، مرا از خود ياد نيايد، از تو چون ياد کنم؟”
خيالات
جبران
ارج سخن
چو صاحب سخن زنده باشد، سخن
به نزد همه رايگاني بود
يکي را بود طعنه در لفظ او
يکي را سخن در معاني بود
چو صاحب سخن مرد، آنگه سخن
به از گوهر و زّر کاني بود
خوشا حالت خوب مرد سخن
که مرگش به از زندگاني بود!
واژگونه
که بر کس نيايي و با کس ننازي
يکي را نعيمي، يکي را جحيمي
يکي را نشيبي، يک را فرازي
چرا زيرکان اند بس تنگ روزي؟
چرا ابلهان اند با بي نيازي؟
چرا عمر طاووس و درّاج کوته؟
چرا مار و کرکس زيد در درازي؟
صد و اند ساله يکي مرد غرچه
چرا شصت و سه زيست آن مرد تازي؟
اگر نه همه کار تو باژگونه است
چرا آن که ناکس تر، آن را نوازي؟
گاز
وقتي مزبّد را سگ گزيد، گفتند: “اگر مي خواهي درد ساکن شود، آن سگ را تريد بخوران.” گفت: “آنگاه هيچ سگي در جهان نماند، مگر آنکه بياید و مرا بگزد!”
ياد
تحسين
ترسا
سبحان الله! من خود مسلمانم و کفشم ترساست!”
کفش طلحک از در مسجد به طرد
تا به دهليز کليسا سير کرد
گفت طلحک: من مسلمان اي شگفت
بز چه کفشم راه ترسايي گرفت؟”
پنجاه لطيفه
تخفيف
ذکر
لافزن
پوست دنبه يافت شخصي مستهان (5)
هر صباحي چرب کردي سبلتان
در ميان منعمان رفتي که: من
لوت (6) چربي خورده ام در انجمن
دست بر سبلت نهادي در نويد (7)
رمز، يعني: سوي سبلت بنگريد
کاين گواه صدق گفتار من است
وين نشان چرب و شيرين خوردن است
اشکمش گفتي جواب بي طنين
که: آباد الله کيد الکاذبين (8)
لاف تو ما را بر آتش، بر نهاد
کان سبيل چرب تو برکنده باد!
گر نبودي لاف زشتت، اي گدا
يک کريمي رحم افکندي به ما
آن شکم خصم سبيل او شده
دست پنهان در دعا اندر زده:
کاي خدا، رسوا کن اين لاف لئام (9)
تا بجنبد سوي ما، رحم کرام
چون شکم، خود را به حضرت در سپرد
گربه آمد، پوست آن دنبه ببرد
از پس گربه دويدند، او گريخت
کودک از ترس عتابش رنگ ريخت
آمد اندر انجمن آن طفل خرد
آبروي مرد لافي را ببرد
گفت: آن دنبه که هر صبحي بدان
چرب مي کردي لبان و سبلتان
گربه آمد ناگهانش در ربود
بس دويديم و نکرد آن جهد، سود
خنده آمد حاضران را از شگفت
رحمهاشان باز جنبيدن گرفت
دعوتش کردند و سيرش داشتند
تخم رحمت در زمينش کاشتند
او چو ذوق راستي ديد از کرام (10)
بي تکبر راستي راشد غلام
هيچ کس
روزي شيخ ما، قدس الله روحه العزيز، در نيشابور به تعزيتي مي شد. معرّفان پيش شيخ باز آمدند و خواستند که آواز دهند. چنانک رسم ايشان بود. و القاب بر شمردند. چون شيخ را بديدند، فرو ماندند و ندانستند که چه گويند: از مريدان شيخ پرسيدند: که “شيخ را چه لقب گوييم؟” شيخ آن فروماندگي در ايشان بديد؛ گفت: “در رويد و آواز دهيد که: هيچ کس بن هيچ کس را راه دهيد!” معرفان در رفتند و به حکم اشارت شيخ آواز دادند که: “هيچ کس بن هيچ کس را راه دهيد.” همه بزرگان سر برآوردند؛ شيخ را ديدند که مي آمد. همه را وقت خوش گشت و بگريستند.
غيرت عشق
در رهي مي شد سليمان با سپاه
ديد جفتي صعوه (11) را يک جايگاه
گاه اين يک ناز کرد و گاه آن
گاه اين آغاز کرد و گاه آن
صعوة عاشق زبان بگشاد و گفت:
تو به نيکويي مرا طاقي و جفت
گر توام گويي، فرو آرم به خود
قبّة ملک سليمان از لگد!
پس سليمان گفت: چنديني ملاف
صعوه اي را لاف، مه (12) از کوه قاف!
تو که قادر نيستي يک حبه را
از لگد چون بشکني اين قبه را؟
از سليمان، صعوه چون بشنود راز
گفت: اي در دين و دنيا سرفراز،
عاشقان از بس که غيرت داشتند
جان خود را غرق حيرت داشتند
مصيبت نامه
عطا
بايزيد بسطامي را پس از مرگ به خواب ديدند. گفتند: “حال تو؟” گفت: مرا گفتند: “اي پير، چه آوردي؟” گفتم: “درويش به درگاه ملک شود، وي را گويند: چه خواهي؟ نگويند: چه آوردي؟!”
سگان خراسان
درويش
گفت: راست مي گويد، از وي باز شويد.
ديوان مشترک
ديوان بنده را که امينا سواد کرد
تنها در او نه شعر مجدد نوشته است
از نظم و نثر هرچه به طبعش خوش آمده
ديوان بنده پر ز خوشامد نوشته است
هرجا که لفظ “يد” مثلاً، ديده در سخن
دست تصرفش همه را “بد” نوشته است
اکنون شريک مهتر ديوان بنده اوست
زيرا که بيشتر سخن خود نوشته است
کهنه شراب
واعظي بر سر منبر مي گفت: “هرگاه بنده اي مست ميرد، مست دفن شود و مست سر از گور بر آورد”. خراسانيئي در پاي منبر بود، گفت: “به خدا آن شرابي است که يک شيشه آن به صد دينار مي ارزد!”
نيم خورده
وصيت
خلعت
درمان
وزير آبادگر
شنيدم من که کيغاتو (13) شه نيکو سير روزي
چنين گفت از سر شفقت به احمد صاحب ديوان:
همي خواهم که تا شهر خراب آباد زنگان را
کني مانندة تبريز، نزهتگاه و آبادان
زمين بوسيد: کاين نتوان، ولي تبريز خرم را
چو فرمايي، به يک ساعت کنم ويرانتر از زنگان!
زهي صاحب، زهي صاحب، به نام ايزد، به نام ايزد (14)
قوانين وزارت را از اين پرداخت به نتوان
چشم درد
مردکي را چشم درد خاست. پيش بيطار رفت تا دوا کند. بيطار از آنچه در چشم چهارپايان مي کند، در چشم وي کشيد و کور شد. حکومت پيش داور بردند؛ گفت: “بر او هيچ تاوان نيست. اگر اين خر نبودي، پيش بيطار نرفتي!” مقصود از اين سخن آن است تا بداني که هر آن که ناآزموده را کار بزرگ فرمايد، با آنکه ندامت برد، به نزديک خردمندان به خفت رأي منسوب گردد.
ندهد هوشمند روشن رأي
به فرومايه کارهاي خطير
بورياباف اگر چه بافنده ست
نبرندش به کارگاه حرير
گلستان
احکام نجوم
در آن وقت که شيخ ما قدس الله روحه العزيز به نيشابور بود، يک سال مردمان سخن منجمان و حکمي که ايشان کرده بودند، بسيار مي گفتند و عوام و خواص خلق به يک بار در زفان گرفته بودند که: “امسال چنين و چنين خواهد بود”. يک روز شيخ ما مجلس مي گفت و خلق بسيار آمده بودند. به آخر مجلس شيخ ما گفت: “ما امروز شما را از احکام نجوم سخن خواهيم گفت.” همه مردمان گوش و هوش به شيخ دادند تا چه خواهد گفت. شيخ گفت: “اي مردمان، امسال همه آن خواهد بود که خداي خواهد؛ همچنانک پار همه آن بود که خداي تعالي خواست!” فرياد از خلق برآمد.
مردم و سنگ
اسرار التوحيد
شناخت
دري از رهي گذشتم و ديدم به گوشه اي
خلقي ستاده اند و هياهو به پا بود
گفتم که: اين تجمع و غوغا براي چيست؟
گفتند: بهر مردن پيري گدا بود
گفتم: چه نام دارد و فرزند کيست او؟
گفتند: بينوا، پسر بينوا بود
اشکم به ديده آمد و گفتم: شناختم
اين بينوا برادر بي چيز ما بود
پي نوشت ها :
1. به آن
2. به سماع وادارد
3. او
4. تخفيف دهد
5. خوار
6. غذا
7. مجلس ميهماني
8. خدا ترفند دروغگويان را نابود کند
9. فرومايگان
10. جوانمردان
11. گنجشک
12. بزرگتر
13. يا گيخاتو، از ايلخانان مغول.
14. به زبان امروز: ماشاء الله.
15. هيمه دوزخ، مردم و سنگها هستند. (بقره، 24)
16. بيفروز
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}