ماهي و شتر

شخصي صفت ماهي مي کرد و بزرگي او. کسي او را گفت: “خاموش! تو چه داني که ماهي چه باشد؟” گفت: “من ندانم که چندين سفر دريا کرده ام! نشان ماهي آن است که دو شاخ داد همچون اشتر.” گفت: “من خود مي دانستم که تو از ماهي خبر نداري؛ اما بدين شرح که کردي، معلوم شد که تو گاو را از شتر واز نمي داني و نمي شناسي!”.
پنجشنبه، 10 آذر 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
ماهي و شتر

ماهي و شتر
ماهي و شتر


 

نويسنده :افلاکي (مناقب العارفين)




 
شمس تبريزي
شخصي صفت ماهي مي کرد و بزرگي او. کسي او را گفت: “خاموش! تو چه داني که ماهي چه باشد؟” گفت: “من ندانم که چندين سفر دريا کرده ام! نشان ماهي آن است که دو شاخ داد همچون اشتر.” گفت: “من خود مي دانستم که تو از ماهي خبر نداري؛ اما بدين شرح که کردي، معلوم شد که تو گاو را از شتر واز نمي داني و نمي شناسي!”.

رمز و صريح
 

مولوي بلخي
در مدرسه اي فقيهي بود، آش مي پخت، همين که آش تمام مي شد، فقيهي ديگر از در حجره در مي آمد و آش را به هم مي خوردند و آن فقيه عاجز شد. دفعه هاي ديگر چون آمد، گفت: “اي برادر، به تو رمز بگويم يا صريح؟” گفت: “رمز بگو.” گفت: “ديگر به حجره من ميا!” گفت: “رمزت اين است، صريح کدام باشد؟” گفت: “صريح آن است که: اين بار چون بيابي، چوب بستانم، چنداني بزنم که لاتسئل!”

کر
 

عبيد زاکاني
مولانا نجم الدين سخت گران شنيدي؛ روزي مولانا غياث الدين را گفت: “شنيدم که زني خواسته اي.” گفت: “سبحان الله! تو خود هرگز چيزي نمي شنيدي، اين خبر چون شنيدي!”

ناله
 

فقيهي جاحظ را گفت که: “اگر ريگي از ريگ هاي حرم کعبه به درون کفش کسي افتد، به خدا همي نالد تا او را به جاي خود برگرداند.” گفت: “بنالد تا گلويش پاره شود.” گفت: “ريگ را گلو نباشد.” گفت: “پس از کجا نالد؟!”

دريغ
 

عطار
مخنثي ماري خفته ديد؛ گفت: “دريغ مردي و سنگي!”
آن مخنث ديد ماري را عظيم
جست همچون باد بر بامي زبيم
گوييا جست آن زمان از زير تيغ
گفت: “کو مردي و سنگي؟ اي دريغ!”

مستي در جوال
 

عطار
بود مستي سخت لايعقل به خواب
آب کارش برده کلي کار آب
دُرد و صاف از بس که با هم خورده بود
از خرابي پا و سرگم کرده بود
هوشياري را گرفت از وي ملال
پس نشاند آن مست را اندر جوال
بر گرفتش تا برد در جاي خويش
آمدش مست دگر در راه پيش
مست ديگر هر زمان با هرکسي
مي شد و مي کرد بدمستي بسي
مست اول، آن که بود اندر جوال
چون بديد آن مست را بس تيره حال،
گفت: دو پيمانه کمتر اي عمو
تا روي آزاده چون من کو به کو
آن او مي ديد و آن خويش ني
حال و کار ما همه زين، بيش ني!
منطق الطير

درد و غذا
 

فخرالدين علي صفي
شخصي نزد طبيب رفت و گفت: “چند روز است که موي من درد مي کند.” گفت: “امروز چه خورده اي؟” گفت: “نان و يخ!” طبيب را حيرت بيفزود، گفت: “نه دردت به درد آدميان مي ماند و نه غذايت به غذاي عالميان!”

طالع بلند
 

منجمي را بردار کردند. کسي از او پرسيد که “اين صورت را در طالع خود ديده بودي؟” گفت “رفعتي مي ديدم، ليکن ندانستم که بر اين موضع خواهد بود!”

اتمام مقبره
 

خواجة منعمي براي خود مقبره اي ساخت. يک سال تمام در آنجا کار کردند تا به اتمام رسيد. خواجه از استاد بنا پرسيد که “اين عمارت را ديگر چه مي بايد؟” گفت: “وجود شريف شما!”

گرانجان
 

گرانجاني بي ادبي مي کرد. عزيزي او را ملامت نمود؛ گفت: “چه کنم؟ آب و گل مرا چنين سرشته اند.” گفت: “آب و گل تو را نيکو سرشته اند؛ اما لگد کم خورده ست!”
لطايف الطوايف

پيشي بر قضا
 

سنايي
آن شنيدي که در حد مرداشت
بود مردي گداي و گاوي داشت
از قضا را، وباي گاوان خاست
هرکه را پنج بود، چار بکاست
روستايي ز بيم درويشي
رفت تا بر قضا کند پيشي
بخريد آن حريص بي مايه
بدل گاو، خر ز همسايه
چون بر آمد ز بيع روزي بيست
از قضا خر بمرد و گاو بزيست
سر برآورد از تحير و گفت:
کاي شناسان رازهاي نهفت،
هر چه گويم، بود ز نسناسي
چون تو خر را زگاو نشناسي!

ميهماني
 

شيخ ما [ابوسعيد ابوالخير] گفت: آن مرد فراز آن (1) ديگر گفت: “بيا تا تو را ميهمان کنم.” گفت: “آري” گفت: “که را خواهي تا تو را سماع کند” (2) گفتا: “باري نخست از اين شراب پاره اي چاشني بده”. پاره اي فراز و (3) و داد. گفتا: آن مقدار شراب آن مرد را خوش گردانيد. آخر گفت فرا ميزبان: “اگر تو مرا از اين شراب دو قدح بدهي، مرا هيچ سماعگر نبايد. من خود هزار تن را سماع کنم. هرگه از اين شراب بچشيدم، هفت اندام من گوش گردد و همه سماع شنوم.”

نماز و نياز
 

عطار
ابن ادهم چون ادا کردي نماز
دست بنهادي به روي خويش باز
روي – گفتي: من بپوشم از خطر
تا به رويم باز نتوان زد مگر!
زانکه مي دانم که دست بي نياز
باز خواهد زد به روي من نماز
مصيبت نامه

وعظ
 

افلاکي (مناقب العارفين)
مولوي بلخي
واعظي بود. روزي وعظ مي گفت. شخصي ديد آن واعظ را و گريست. و واعظ خوش مي آمد که يعني: مجلس گرم شد. واعظ سوال کرد از آن شخص که “آخر چرا مي گريي چندين؟” جواب داد که: “ما را بزي بود، بمرد. ريش آن بز به ريش تو مي مانست. ريش تو را مي بينم و آن بزک خود به خاطر مي آيد؛ بدان سبب مي گريم!”

باد
 

مولوي بلخي (فيه مافيه)
پادشاهي به درويشي گفت: “آن لحظه که تو را به درگاه حق تجلي و قرب باشد، مرا ياد کن.” گفت: “چون من در آن حضرت رسم، مرا از خود ياد نيايد، از تو چون ياد کنم؟”

خيالات
 

بچه در صحرا به مادر گفت که: “مرا در شب تاريک، سياهي هولي مانند ديو، روي مي نمايد و عظيم مي ترسم”. مادر گفت که: “مترس. چون آن صورت را ببيني، دلير بر وي حمله کن. پيدا شود که خيال است.” گفت: “اي مادر، و اگر آن سياه را مادرش چنين وصيت کرده باشد، من چه کنم؟!”

جبران
 

يکي خري گم کرده بود. سه روز روزه داشت به نيت آنک خر خود را بيابد. بعد از سه روز خر را مرده يافت. رنجيد و از سر رنجش روي به آسمان کرد و گفت که: “اگر عوض اين سه روز که داشتم، شش روز از رمضان نخورم، پس من مرد نباشم!”

ارج سخن
 

جمال الدين دکني
چو صاحب سخن زنده باشد، سخن
به نزد همه رايگاني بود
يکي را بود طعنه در لفظ او
يکي را سخن در معاني بود
چو صاحب سخن مرد، آنگه سخن
به از گوهر و زّر کاني بود
خوشا حالت خوب مرد سخن
که مرگش به از زندگاني بود!

واژگونه
 

جهانا، همانا فسوسي و بازي
که بر کس نيايي و با کس ننازي
يکي را نعيمي، يکي را جحيمي
يکي را نشيبي، يک را فرازي
چرا زيرکان اند بس تنگ روزي؟
چرا ابلهان اند با بي نيازي؟
چرا عمر طاووس و درّاج کوته؟
چرا مار و کرکس زيد در درازي؟
صد و اند ساله يکي مرد غرچه
چرا شصت و سه زيست آن مرد تازي؟
اگر نه همه کار تو باژگونه است
چرا آن که ناکس تر، آن را نوازي؟

گاز
 

عبيدزاکاني
وقتي مزبّد را سگ گزيد، گفتند: “اگر مي خواهي درد ساکن شود، آن سگ را تريد بخوران.” گفت: “آنگاه هيچ سگي در جهان نماند، مگر آنکه بياید و مرا بگزد!”

ياد
 

شمس الدين مظفر روزي با شاگردان خود مي گفت که: تحصيل در کودکي بايد کرد، هرچه در کودکي به ياد گيرند، فراموش نشود. من اين زمان پنجاه سال باشد که سوره فاتحه به ياد گرفته ام و با وجود آنکه هرگز نخوانده ام، هنوز به ياد دارم!

تحسين
 

شخصي تيري به مرغي انداخت، خطا کرد. رفيقش گفت: “احسنت!” تيرانداز بر آشفت که “به من ريشخند مي کني؟” گفت: “نه، مي گويم احسنت، اما به مرغ”.

ترسا
 

کفش طلحک را از مسجد دزيده بودند و به دهليز کليسا انداخته. طلحک مي گفت:
سبحان الله! من خود مسلمانم و کفشم ترساست!”
کفش طلحک از در مسجد به طرد
تا به دهليز کليسا سير کرد
گفت طلحک: من مسلمان اي شگفت
بز چه کفشم راه ترسايي گرفت؟”
پنجاه لطيفه

تخفيف
 

شخصي غلامي به اجاره مي گرفت به مزد سيري شکم، و اصرار بدان داشت که غلام هم اندکي مسامحه کند. (4) غلام گفت: “اي خواجه، روز دوشنبه و پنج شنبه را هم روزه مي دارم!”

ذکر
 

شخصي خانه اي به کرايه گرفته بود؛ چوب هاي سقف بسيار صدا مي کرد. به خداوند خانه از بهر مرمت آن سخن بگشاد؛ پاسخ داد که: “چوب هاي سقف ذکر خدا مي کنند.” گفت: “نيک است؛ اما مي ترسم که اين ذکر منجر به سجده شود!”

لافزن
 

مولوي
پوست دنبه يافت شخصي مستهان (5)
هر صباحي چرب کردي سبلتان
در ميان منعمان رفتي که: من
لوت (6) چربي خورده ام در انجمن
دست بر سبلت نهادي در نويد (7)
رمز، يعني: سوي سبلت بنگريد
کاين گواه صدق گفتار من است
وين نشان چرب و شيرين خوردن است
اشکمش گفتي جواب بي طنين
که: آباد الله کيد الکاذبين (8)
لاف تو ما را بر آتش، بر نهاد
کان سبيل چرب تو برکنده باد!
گر نبودي لاف زشتت، اي گدا
يک کريمي رحم افکندي به ما
آن شکم خصم سبيل او شده
دست پنهان در دعا اندر زده:
کاي خدا، رسوا کن اين لاف لئام (9)
تا بجنبد سوي ما، رحم کرام
چون شکم، خود را به حضرت در سپرد
گربه آمد، پوست آن دنبه ببرد
از پس گربه دويدند، او گريخت
کودک از ترس عتابش رنگ ريخت
آمد اندر انجمن آن طفل خرد
آبروي مرد لافي را ببرد
گفت: آن دنبه که هر صبحي بدان
چرب مي کردي لبان و سبلتان
گربه آمد ناگهانش در ربود
بس دويديم و نکرد آن جهد، سود
خنده آمد حاضران را از شگفت
رحمهاشان باز جنبيدن گرفت
دعوتش کردند و سيرش داشتند
تخم رحمت در زمينش کاشتند
او چو ذوق راستي ديد از کرام (10)
بي تکبر راستي راشد غلام

هيچ کس
 

محمد منور
روزي شيخ ما، قدس الله روحه العزيز، در نيشابور به تعزيتي مي شد. معرّفان پيش شيخ باز آمدند و خواستند که آواز دهند. چنانک رسم ايشان بود. و القاب بر شمردند. چون شيخ را بديدند، فرو ماندند و ندانستند که چه گويند: از مريدان شيخ پرسيدند: که “شيخ را چه لقب گوييم؟” شيخ آن فروماندگي در ايشان بديد؛ گفت: “در رويد و آواز دهيد که: هيچ کس بن هيچ کس را راه دهيد!” معرفان در رفتند و به حکم اشارت شيخ آواز دادند که: “هيچ کس بن هيچ کس را راه دهيد.” همه بزرگان سر برآوردند؛ شيخ را ديدند که مي آمد. همه را وقت خوش گشت و بگريستند.

غيرت عشق
 

عطار
در رهي مي شد سليمان با سپاه
ديد جفتي صعوه (11) را يک جايگاه
گاه اين يک ناز کرد و گاه آن
گاه اين آغاز کرد و گاه آن
صعوة عاشق زبان بگشاد و گفت:
تو به نيکويي مرا طاقي و جفت
گر توام گويي، فرو آرم به خود
قبّة ملک سليمان از لگد!
پس سليمان گفت: چنديني ملاف
صعوه اي را لاف، مه (12) از کوه قاف!
تو که قادر نيستي يک حبه را
از لگد چون بشکني اين قبه را؟
از سليمان، صعوه چون بشنود راز
گفت: اي در دين و دنيا سرفراز،
عاشقان از بس که غيرت داشتند
جان خود را غرق حيرت داشتند
مصيبت نامه

عطا
 

خواجه عبدالله انصاري (طبقات الصوفيه)
بايزيد بسطامي را پس از مرگ به خواب ديدند. گفتند: “حال تو؟” گفت: مرا گفتند: “اي پير، چه آوردي؟” گفتم: “درويش به درگاه ملک شود، وي را گويند: چه خواهي؟ نگويند: چه آوردي؟!”

سگان خراسان
 

شقيق بلخي وقتي فرا ابراهيم ادهم گفت که: “شما در معاش چگونه مي کنيد؟” گفت: “چون ياويم، شکر کنيم و چون نياويم، صبر کنيم”. شفيق گفت: “سگان خراسان هم چنين مي کنند!” ابراهيم گفت: “چون ياويم، ايثار کنيم و چون نياويم، شکر کنيم”.

درويش
 

به نشابور عجوزي بود عراقيه نام، درويش. از درها سوال کردي؛ برفت. او را به خواب ديدند. گفتند: “حال تو؟” گفت: مرا گفتند: “چه آوردي؟” گفتم:- آه! همه عمر مرا به اين درحوالت کردند که: “خدا دهاد!” اکنون مي گويند: “چه آوردي؟”
گفت: راست مي گويد، از وي باز شويد.

ديوان مشترک
 

آذري طوسي
ديوان بنده را که امينا سواد کرد
تنها در او نه شعر مجدد نوشته است
از نظم و نثر هرچه به طبعش خوش آمده
ديوان بنده پر ز خوشامد نوشته است
هرجا که لفظ “يد” مثلاً، ديده در سخن
دست تصرفش همه را “بد” نوشته است
اکنون شريک مهتر ديوان بنده اوست
زيرا که بيشتر سخن خود نوشته است

کهنه شراب
 

عبيد زاکاني
واعظي بر سر منبر مي گفت: “هرگاه بنده اي مست ميرد، مست دفن شود و مست سر از گور بر آورد”. خراسانيئي در پاي منبر بود، گفت: “به خدا آن شرابي است که يک شيشه آن به صد دينار مي ارزد!”

نيم خورده
 

شيخ شرف الدين در گزيني و مولانا عضدالدين در خانه بزرگي بودند. چون سفره بياوردند، عوام بجوشيدند که: “تبرک شيخ مي خواهيم.” يکي مولانا عضدالدين را نمي شناخت، گفت: “خواجه، پاره اي نيم خوردة شيخ به من ده” مولانا گفت: “نيم خوردة شيخ از ديگري بطلب که من تمام خورده شيخ دارم!”

وصيت
 

قزوينيئي در حالت نزع افتاد. وصيت کرد که در شهر کرباس پاره هاي کهنه پوسيده طلبند و کفن او سازند. گفتند: “غرض از اين چيست؟” گفت: “تا چون منکر و نکير بيايند”، پندارند که من مردة کهنه ام، زحمت من ندهند!”

خلعت
 

از بهر روز عيد سلطان محمود خلعت هرکسي تعيين مي کرد. چون به طلحک رسيد، فرمود که: “پالاني بياريد و بدو دهيد” چنان کردند. چون مردم خلعت پوشيدند، طلحک آن پالان در دوش گرفت و به مجلس سلطان آمد؛ گفت: “اي بزرگان، عنايت سلطان در حق من بنده از اينجا معلوم کنيد که شما همه را خلعت از خزانه فرمود دادن و جامه خاص از تن خود بر کند و در من پوشاند!”

درمان
 

جحي در قحط سالي گرسنه به ديهي رسيد. شنيد که رئيس ده رنجور است. آنجا رفت گفت: “من مردي طبيبم”. او را پيش رئيس ده بردند. اتفاقاً در خانه نان مي پختند؛ گفت: “علاج او آن است که يک من روغن و يک من عسل بياوريد” بياوردند، در کاسه کرد و ناني چند گرم در آنجا شکست. يک لقمه بر مي داشت و گرد سر بيمار مي گردانيد و بر دهان خود مي نهاد تا تمام بخورد. گفت: “امروز معالجت تمام باشد تا فردا”. چون از خانه بيرون آمد، رئيس در حال بمرد. او را گفتند: “اين چه معالجت بود که کردي؟” گفت: “هيچ مگوييد. اگر من آن نمي خوردم، پيش از او از گرسنگي مي مردم.”

وزير آبادگر
 

کريم آفسرائي
شنيدم من که کيغاتو (13) شه نيکو سير روزي
چنين گفت از سر شفقت به احمد صاحب ديوان:
همي خواهم که تا شهر خراب آباد زنگان را
کني مانندة تبريز، نزهتگاه و آبادان
زمين بوسيد: کاين نتوان، ولي تبريز خرم را
چو فرمايي، به يک ساعت کنم ويرانتر از زنگان!
زهي صاحب، زهي صاحب، به نام ايزد، به نام ايزد (14)
قوانين وزارت را از اين پرداخت به نتوان

چشم درد
 

سعدي
مردکي را چشم درد خاست. پيش بيطار رفت تا دوا کند. بيطار از آنچه در چشم چهارپايان مي کند، در چشم وي کشيد و کور شد. حکومت پيش داور بردند؛ گفت: “بر او هيچ تاوان نيست. اگر اين خر نبودي، پيش بيطار نرفتي!” مقصود از اين سخن آن است تا بداني که هر آن که ناآزموده را کار بزرگ فرمايد، با آنکه ندامت برد، به نزديک خردمندان به خفت رأي منسوب گردد.
ندهد هوشمند روشن رأي
به فرومايه کارهاي خطير
بورياباف اگر چه بافنده ست
نبرندش به کارگاه حرير
گلستان

احکام نجوم
 

محمد منور
در آن وقت که شيخ ما قدس الله روحه العزيز به نيشابور بود، يک سال مردمان سخن منجمان و حکمي که ايشان کرده بودند، بسيار مي گفتند و عوام و خواص خلق به يک بار در زفان گرفته بودند که: “امسال چنين و چنين خواهد بود”. يک روز شيخ ما مجلس مي گفت و خلق بسيار آمده بودند. به آخر مجلس شيخ ما گفت: “ما امروز شما را از احکام نجوم سخن خواهيم گفت.” همه مردمان گوش و هوش به شيخ دادند تا چه خواهد گفت. شيخ گفت: “اي مردمان، امسال همه آن خواهد بود که خداي خواهد؛ همچنانک پار همه آن بود که خداي تعالي خواست!” فرياد از خلق برآمد.

مردم و سنگ
 

يکي از ماوراء النهر حاضر بود، اين آيت برخواند: وقودها الناس و الحجاره (15) شيخ ما [ابوسعيد ابوالخير] گفت: “چون سنگ و آدمي هر دو به نزديک تو، به يک نرخ است، دوزخ به سنگ مي تاب (16) و اين بيچارگان را مسوز!”
اسرار التوحيد

شناخت
 

نصرت الله کاسمي
دري از رهي گذشتم و ديدم به گوشه اي
خلقي ستاده اند و هياهو به پا بود
گفتم که: اين تجمع و غوغا براي چيست؟
گفتند: بهر مردن پيري گدا بود
گفتم: چه نام دارد و فرزند کيست او؟
گفتند: بينوا، پسر بينوا بود
اشکم به ديده آمد و گفتم: شناختم
اين بينوا برادر بي چيز ما بود

پي نوشت ها :
 

1. به آن
2. به سماع وادارد
3. او
4. تخفيف دهد
5. خوار
6. غذا
7. مجلس ميهماني
8. خدا ترفند دروغگويان را نابود کند
9. فرومايگان
10. جوانمردان
11. گنجشک
12. بزرگتر
13. يا گيخاتو، از ايلخانان مغول.
14. به زبان امروز: ماشاء الله.
15. هيمه دوزخ، مردم و سنگها هستند. (بقره، 24)
16. بيفروز
 

منبع: یزدان پرست، حمید؛ (1388) نامه ایران: مجموعه مقاله ها، سروده ها و مطالب ایران شناسی، تهران، اطلاعات، چاپ نخست.



 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط