درخت هاي بينواي محله ما
نویسنده : كامران شرفشاهي
sپرسان پرسان ساختمان شهرداري منطقه را پيدا كردم و با عجله از پلههاي ساختمان بالا رفتم. در داخل ساختمان همه چيز شيك و مرتب به نظر ميرسيد و آدمها كه به آنها ارباب رجوع ميگفتند، هر كدام در حالي كه چند ورق كاغذ در دستشان بود اين طرف و آن طرف ميرفتند.
با آن كه اول صبح بود و آغاز ساعت كار اداري، و من پيش خودم خيال ميكردم هيچ خبري نخواهد بود و من نخستين كسي هستم كه وارد ساختمان ميشوم، اما همه جا شلوغ بود و پشت در بعضي اتاقها ازدحام عجيبي بود و مراجعين از سروكول هم بالا ميرفتند.
از ديدن آن منظره، توي دلم گفتم كه بيشك معطل خواهم شد و بهتر است هرچه زودتر برگردم و بروم پي كارم. اما به خود نهيب زدم كه نبايد به اين آساني از ميدان در بروم و حالا كه تا اينجا آمدهام، بهتر است بقيه راه را هم با قوّت و جديّت تمام طي كنم. پس يكسره به سراغ گيشه اطلاعات رفتم و سراغ دفتر آقاي شهردار را گرفتم.
مردي كه پشت گيشه بود، تلگرافي به من گفت: «طبقه بالا، دست راست، انتهاي سالن». در حالي كه توي ذهنم لحظات ملاقات با شهردار را براي چندمين بار مرور ميكردم و اين كه خدمتشان چه بگويم و چه نگويم؛ از پلهها عبور كردم و نميدانم چرا به نظرم ميرسيد آدمهايي كه از كنارم رد ميشود، انگار با من قهرند و يا اين كه حتي اول صبح صورتشان را نشستهاند!
راهرويي كه به اتاق شهردار ختم ميشد، پر بود از درختچههاي تزئيني و گلدانهاي گياهان آپارتماني، و روي ديوارها تابلوهايي نصب شده بود كه هر كدام تصويري بود از فعاليتهاي عمراني منطقه. در بعضي از تابلوها هم نمودارها و آمار و ارقامي قرار داشت كه به لحاظ نامعلومي حال و حوصله ايستادن و دقت در آنها را احساس نميكردم.
وقتي كه پشت درِ دفتر شهردار رسيدم، كمي مكث كردم و با انگشتهايم چند ضربه به در نواختم. هيچ جوابي نشنيدم، يكبار ديگر هم اين كار را تكرار كردم و وقتي باز هم جوابي نيامد، اهسته دستگيره را چرخاندم و در را باز كردم.
وارد اتاق كه شدم، ديدم همه چيز با تصورات من فرق ميكند. دور تا دور اتاق، زن و مرد، پير و جوان نشسته بودند. بعضيها سقف را نگاه ميكردند، بعضيها هم كف اتاق را.
به محض وارد شدن من همه نگاهها متوجه من شد و بعضي از جايشان كمي بلند شدند. به كمي خجالت گفتم سلام! ولي هيچ عليكي نشنيدم و با قدمهاي شمرده به سمت انتهاي اتاق كه مردي با موهاي جوگندمي و كت و شلوار سرمهاي پشت ميزي نشسته بود، خودم را پيش كشيدم.
مردي كه پشت ميز نشسته بود، قبل از آن كه حرفي بزنم پرسيد: امرتان؟ ...
گفتم: براي ملاقات آقاي شهردار آمدهام.
مرد با خودكاري كه دستش بود سرش را خاراند و گفت: ميدانم، اما ايشان اين روزها به شدت گرفتار هستند و امروز هم براي جلسه مهمي به خارج از شهرداري رفتهاند و بعيد ميدانم تا غروب برگردند.
مثل شيربرنج وارفته ايستاده بودم كه خدمتگزاري وارد شد و بياعتنا به حضار، يك فنجان چاي روي ميز گذاشت و از اتاق خارج شد.
مرد پشت ميز كه مرا مستأصل ديد، گفت: «من مسئول دفتر ايشان هستم، كارتان را به من بگوييد، شايد توانستم كمكي كنم.» و بيدرنگ، بدون تعارف حبه قندي را خيس كرد و دهانش گذاشت و فنجان چايش را سر كشيد.
به سرم زد كه يك مرتبه اصل مطلب را بگويم و هرچه زودتر خودم را خلاص كنم. پس بدون مقدمه گفتم: «ميخواستم تقاضا كنم كه لطفاً در محله ما درخت نكاريد و...»
هنوز حرفم تمام نشده بود كه ناگهان چاي پريد تو گلوي مسئول محترم دفتر شهردار. سروصورت بنده و كاغذهاي روي ميز نيز از قطرههاي چاي داخل دهان ايشان خيس شد.
وقتي كه ديدم از زور سرفه سياه شده و نفسش بالا نميآيد، خودم را به پشت ميز رساندم و چند تا ضربه زدم پشتش تا حالش كمي جا بيابد. همينطور هم شد. حتي به من گفت: «عجب دستهاي سنگيني داري، يكي دو تا ديگر ميزدي، جور ديگري ميمردم!»
خلاصه وقتي خوب از نزديك به صورتش نگاه كردم، احساس كردم كه قيافهاش برايم خيلي آشناست. گفتم: «قيافه شما برايم خيلي آشناست. شما در دبيرستان استقلال درس نخواندهايد؟»
در حالي كه چشمهايش سرخ و اشكآلود بود گفت: نخير.»
باز پرسيدم: دوره راهنمايي در مدرسه توحيد چطور؟
گفت: نخير...
دوباره پرسيدم: در دبستان اميركبير چطور؟
با بيحوصلگي گفت: نه...
و من كه ولكن نبودم، از سربازي و محله گرفته تا شهر و روستا و كارخانه و اداره و هر جاي ديگري كه احتمال ميدادم، پرسيدم و پاسخ همان بود كه بود؛ يعني «نه». پس من او را كجا ديده بودم كه حالا بياد نميآوردم؟
مرد پشت ميز كه داشت از كوره در ميرفت،كمي روي صندلياش جابهجا شد و گفت: «شما حالتون خوبه؟» و در حالي كه به سرش اشاره ميكرد، ادامه داد: «يعني مطمئن هستيد هيچ مشكلي نداريد؟!».
با شرمندگي لبخندي زوركي زدم و گفتم: «البته، تا به حال حالم هيچوقت اينطور خوب نبوده... حيف كه آقاي شهردار تشريف ندارند... ببخشيد كه مصدّع اوقاتتان شدم.»
مرد پشت ميز كه كنجكاو به نظر ميرسيد، گفت: «خواهش ميكنم ناراحت نشويد. ما اينجا وظيفهاي نداريم جز خدمتگزاري. اما هر كس كه به اينجا ميآيد، چيزي ميخواهد. بعضيها اصلاً خيلي چيزها ميخواهند. شما اولين نفري هستيد كه برخلاف بقيه آمدهايد و درخواست عجيبي ميكنيد. مگر نميدانيد نقش درخت در زيبايي و پاكيزگي هواي شهر چقدر مهم است؟ آن هم در كلانشهر تهران كه اگر تمام درختهاي دنيا را در آن بكاريد، باز هم هوايش آلوده است. اين را ديگر بچهها هم ميدانند، پس اصل ماجرا چيست؟»
حس كردم تمام آدمهاي توي اتاق چهارچشمي مرا ميپايند و ظاهراً اين موضوع براي آنها هم جاي سؤال پيدا كرده. بياختيار گرمم شده بود و با اينكه هنوز آخر زمستان بود، مثل وسط تابستان، شُرشُر عرق ميريختم و با خودم كلنجار ميرفتم كه ماجرا را چگونه شرح دهم كه موجب آبروريزي نشود و از دفتر مرا بيرون نيندازند.
با هر زحمتي بود به اعصابم مسلط شدم و تصميم گرفتم با شرح تاريخچه درختكاري در محله ما، ضرورت درخت نكاشتن در اين محله را به همه اثبات كنم تا مثل من متقاعد شوند و لااقل مرا با نگاه عاقلاندرسفيه تماشا نكنند. دل به دريا زدم و گفتم: «سالهاست كه ساكن خيابان كاج، كوچه بنفشه هستم؛ اما در اطراف خانه ما از هيچ گل و درختي خبري نيست. البته نه اينكه تا به حال هيچ گل و گياهي در اطراف خانه ما نكاشته باشند؛ اتفاقاً برعكس، هر سال به محض رسيدن روز پانزده اسفند كه روز درختكاري است، تا ميتوانند در اطراف خانه ما گل و درخت ميكارند. اما انگار از فرداي اين روز يادشان ميرود كه اين درختها به آب و رسيدگي نياز دارند. و به خاطر اينكه هيچ مراقبتي از اين درختها نميشود، روز به روز خشك و پژمرده ميشوند و به خاطر همين، من و تمام اهالي محله غصهدار ميشويم و حالا براي اينكه اين اتفاق امسال هم تكرا نشود، تصميم گرفتم چند روز زودتر خدمت برسم و خواهش كنم لطفاً در محله ما درخت نكاريد.»
مرد پشت ميز سري تكان داد و گفت: «آفرين... احسنت بر اين احساس مسئوليت و عمل به تكليف. من به شدت تحت تأثير تعهد و وظيفهشناسي شما قرار گرفتم. خواهش ميكنم حالا كه تا اينجا تشريف آورديد، هرچه را كه فرموديد عيناً روي اين ورق كاغذ بنويسيد كه حتماً خدمت شهردار برسانم. از جانب ايشان هم از شما و كليه اهالي محترم محله رسماً پوزش ميطلبم و به شما قول ميدهم كه اين موضوع در اسرع وقت مورد رسيدگي قاطع قرار بگيرد.»
انگار دنيا را به من داده بودند. فوراً شروع به نوشتن كردم و سعي كردم خوشخطترين نامه تمام عمرم را بنويسم و نوشتم.
مرد پشت ميز وقتي نامه را از من ميگرفت، مجدداً به من اطمينان داد كه خيالم از هر جهت راحت باشد و با خوشرويي مرا روانه كرد.
هنوز از در اتاق خارج نشده بودم كه به ذهنم رسيد شماره نامه يا شماره تلفن دفتر را بگيرم. همين كه برگشتم، ديدم نامه من از سطل آشغال زير پاي مرد پشت ميز سر درآورده، اما قبل از آنكه حرفي بزنم، مرد پشت ميز نامه را از سطل درآورد و داخل پوشهاي گذاشت و در حالي كه لبخند ميزد گفت: «ببخشيد، يك لحظه از دستم سُر خورد، افتاد توي سطل!» و به من اطمينان داد كه نيازي به شماره نامه و اين حرفها نيست و حتماً مورد پيگيري ويژه قرار خواهد گرفت.
از ساختمان شهرداري كه بيرون آمدم، نفس راحتي كشيدم. روبروي ساختمان چند كاميون با انبوهي از نهالهاي آماده كاشت، توقف كرده بود و كارگران در حاشيه پيادهرو منتظر نشسته بودند.
يكي از كارگران چشمش كه به من افتاد از جايش بلند شد و شروع كرد به سلام و احوالپرسي. به چهره آفتابسوختهاش كه نگاه كردم، جرقهاي ذهنم را روشن كرد. فهميدم كه بيخود احساس آشنايي با مرد پشت ميز نداشتم. او همان كسي بود كه هر سال در ايام درختكاري به محله ما ميآمد و بر كارگران نظارت ميكرد.
منبع:روزنامه اطلاعات /س
با آن كه اول صبح بود و آغاز ساعت كار اداري، و من پيش خودم خيال ميكردم هيچ خبري نخواهد بود و من نخستين كسي هستم كه وارد ساختمان ميشوم، اما همه جا شلوغ بود و پشت در بعضي اتاقها ازدحام عجيبي بود و مراجعين از سروكول هم بالا ميرفتند.
از ديدن آن منظره، توي دلم گفتم كه بيشك معطل خواهم شد و بهتر است هرچه زودتر برگردم و بروم پي كارم. اما به خود نهيب زدم كه نبايد به اين آساني از ميدان در بروم و حالا كه تا اينجا آمدهام، بهتر است بقيه راه را هم با قوّت و جديّت تمام طي كنم. پس يكسره به سراغ گيشه اطلاعات رفتم و سراغ دفتر آقاي شهردار را گرفتم.
مردي كه پشت گيشه بود، تلگرافي به من گفت: «طبقه بالا، دست راست، انتهاي سالن». در حالي كه توي ذهنم لحظات ملاقات با شهردار را براي چندمين بار مرور ميكردم و اين كه خدمتشان چه بگويم و چه نگويم؛ از پلهها عبور كردم و نميدانم چرا به نظرم ميرسيد آدمهايي كه از كنارم رد ميشود، انگار با من قهرند و يا اين كه حتي اول صبح صورتشان را نشستهاند!
راهرويي كه به اتاق شهردار ختم ميشد، پر بود از درختچههاي تزئيني و گلدانهاي گياهان آپارتماني، و روي ديوارها تابلوهايي نصب شده بود كه هر كدام تصويري بود از فعاليتهاي عمراني منطقه. در بعضي از تابلوها هم نمودارها و آمار و ارقامي قرار داشت كه به لحاظ نامعلومي حال و حوصله ايستادن و دقت در آنها را احساس نميكردم.
وقتي كه پشت درِ دفتر شهردار رسيدم، كمي مكث كردم و با انگشتهايم چند ضربه به در نواختم. هيچ جوابي نشنيدم، يكبار ديگر هم اين كار را تكرار كردم و وقتي باز هم جوابي نيامد، اهسته دستگيره را چرخاندم و در را باز كردم.
وارد اتاق كه شدم، ديدم همه چيز با تصورات من فرق ميكند. دور تا دور اتاق، زن و مرد، پير و جوان نشسته بودند. بعضيها سقف را نگاه ميكردند، بعضيها هم كف اتاق را.
به محض وارد شدن من همه نگاهها متوجه من شد و بعضي از جايشان كمي بلند شدند. به كمي خجالت گفتم سلام! ولي هيچ عليكي نشنيدم و با قدمهاي شمرده به سمت انتهاي اتاق كه مردي با موهاي جوگندمي و كت و شلوار سرمهاي پشت ميزي نشسته بود، خودم را پيش كشيدم.
مردي كه پشت ميز نشسته بود، قبل از آن كه حرفي بزنم پرسيد: امرتان؟ ...
گفتم: براي ملاقات آقاي شهردار آمدهام.
مرد با خودكاري كه دستش بود سرش را خاراند و گفت: ميدانم، اما ايشان اين روزها به شدت گرفتار هستند و امروز هم براي جلسه مهمي به خارج از شهرداري رفتهاند و بعيد ميدانم تا غروب برگردند.
مثل شيربرنج وارفته ايستاده بودم كه خدمتگزاري وارد شد و بياعتنا به حضار، يك فنجان چاي روي ميز گذاشت و از اتاق خارج شد.
مرد پشت ميز كه مرا مستأصل ديد، گفت: «من مسئول دفتر ايشان هستم، كارتان را به من بگوييد، شايد توانستم كمكي كنم.» و بيدرنگ، بدون تعارف حبه قندي را خيس كرد و دهانش گذاشت و فنجان چايش را سر كشيد.
به سرم زد كه يك مرتبه اصل مطلب را بگويم و هرچه زودتر خودم را خلاص كنم. پس بدون مقدمه گفتم: «ميخواستم تقاضا كنم كه لطفاً در محله ما درخت نكاريد و...»
هنوز حرفم تمام نشده بود كه ناگهان چاي پريد تو گلوي مسئول محترم دفتر شهردار. سروصورت بنده و كاغذهاي روي ميز نيز از قطرههاي چاي داخل دهان ايشان خيس شد.
وقتي كه ديدم از زور سرفه سياه شده و نفسش بالا نميآيد، خودم را به پشت ميز رساندم و چند تا ضربه زدم پشتش تا حالش كمي جا بيابد. همينطور هم شد. حتي به من گفت: «عجب دستهاي سنگيني داري، يكي دو تا ديگر ميزدي، جور ديگري ميمردم!»
خلاصه وقتي خوب از نزديك به صورتش نگاه كردم، احساس كردم كه قيافهاش برايم خيلي آشناست. گفتم: «قيافه شما برايم خيلي آشناست. شما در دبيرستان استقلال درس نخواندهايد؟»
در حالي كه چشمهايش سرخ و اشكآلود بود گفت: نخير.»
باز پرسيدم: دوره راهنمايي در مدرسه توحيد چطور؟
گفت: نخير...
دوباره پرسيدم: در دبستان اميركبير چطور؟
با بيحوصلگي گفت: نه...
و من كه ولكن نبودم، از سربازي و محله گرفته تا شهر و روستا و كارخانه و اداره و هر جاي ديگري كه احتمال ميدادم، پرسيدم و پاسخ همان بود كه بود؛ يعني «نه». پس من او را كجا ديده بودم كه حالا بياد نميآوردم؟
مرد پشت ميز كه داشت از كوره در ميرفت،كمي روي صندلياش جابهجا شد و گفت: «شما حالتون خوبه؟» و در حالي كه به سرش اشاره ميكرد، ادامه داد: «يعني مطمئن هستيد هيچ مشكلي نداريد؟!».
با شرمندگي لبخندي زوركي زدم و گفتم: «البته، تا به حال حالم هيچوقت اينطور خوب نبوده... حيف كه آقاي شهردار تشريف ندارند... ببخشيد كه مصدّع اوقاتتان شدم.»
مرد پشت ميز كه كنجكاو به نظر ميرسيد، گفت: «خواهش ميكنم ناراحت نشويد. ما اينجا وظيفهاي نداريم جز خدمتگزاري. اما هر كس كه به اينجا ميآيد، چيزي ميخواهد. بعضيها اصلاً خيلي چيزها ميخواهند. شما اولين نفري هستيد كه برخلاف بقيه آمدهايد و درخواست عجيبي ميكنيد. مگر نميدانيد نقش درخت در زيبايي و پاكيزگي هواي شهر چقدر مهم است؟ آن هم در كلانشهر تهران كه اگر تمام درختهاي دنيا را در آن بكاريد، باز هم هوايش آلوده است. اين را ديگر بچهها هم ميدانند، پس اصل ماجرا چيست؟»
حس كردم تمام آدمهاي توي اتاق چهارچشمي مرا ميپايند و ظاهراً اين موضوع براي آنها هم جاي سؤال پيدا كرده. بياختيار گرمم شده بود و با اينكه هنوز آخر زمستان بود، مثل وسط تابستان، شُرشُر عرق ميريختم و با خودم كلنجار ميرفتم كه ماجرا را چگونه شرح دهم كه موجب آبروريزي نشود و از دفتر مرا بيرون نيندازند.
با هر زحمتي بود به اعصابم مسلط شدم و تصميم گرفتم با شرح تاريخچه درختكاري در محله ما، ضرورت درخت نكاشتن در اين محله را به همه اثبات كنم تا مثل من متقاعد شوند و لااقل مرا با نگاه عاقلاندرسفيه تماشا نكنند. دل به دريا زدم و گفتم: «سالهاست كه ساكن خيابان كاج، كوچه بنفشه هستم؛ اما در اطراف خانه ما از هيچ گل و درختي خبري نيست. البته نه اينكه تا به حال هيچ گل و گياهي در اطراف خانه ما نكاشته باشند؛ اتفاقاً برعكس، هر سال به محض رسيدن روز پانزده اسفند كه روز درختكاري است، تا ميتوانند در اطراف خانه ما گل و درخت ميكارند. اما انگار از فرداي اين روز يادشان ميرود كه اين درختها به آب و رسيدگي نياز دارند. و به خاطر اينكه هيچ مراقبتي از اين درختها نميشود، روز به روز خشك و پژمرده ميشوند و به خاطر همين، من و تمام اهالي محله غصهدار ميشويم و حالا براي اينكه اين اتفاق امسال هم تكرا نشود، تصميم گرفتم چند روز زودتر خدمت برسم و خواهش كنم لطفاً در محله ما درخت نكاريد.»
مرد پشت ميز سري تكان داد و گفت: «آفرين... احسنت بر اين احساس مسئوليت و عمل به تكليف. من به شدت تحت تأثير تعهد و وظيفهشناسي شما قرار گرفتم. خواهش ميكنم حالا كه تا اينجا تشريف آورديد، هرچه را كه فرموديد عيناً روي اين ورق كاغذ بنويسيد كه حتماً خدمت شهردار برسانم. از جانب ايشان هم از شما و كليه اهالي محترم محله رسماً پوزش ميطلبم و به شما قول ميدهم كه اين موضوع در اسرع وقت مورد رسيدگي قاطع قرار بگيرد.»
انگار دنيا را به من داده بودند. فوراً شروع به نوشتن كردم و سعي كردم خوشخطترين نامه تمام عمرم را بنويسم و نوشتم.
مرد پشت ميز وقتي نامه را از من ميگرفت، مجدداً به من اطمينان داد كه خيالم از هر جهت راحت باشد و با خوشرويي مرا روانه كرد.
هنوز از در اتاق خارج نشده بودم كه به ذهنم رسيد شماره نامه يا شماره تلفن دفتر را بگيرم. همين كه برگشتم، ديدم نامه من از سطل آشغال زير پاي مرد پشت ميز سر درآورده، اما قبل از آنكه حرفي بزنم، مرد پشت ميز نامه را از سطل درآورد و داخل پوشهاي گذاشت و در حالي كه لبخند ميزد گفت: «ببخشيد، يك لحظه از دستم سُر خورد، افتاد توي سطل!» و به من اطمينان داد كه نيازي به شماره نامه و اين حرفها نيست و حتماً مورد پيگيري ويژه قرار خواهد گرفت.
از ساختمان شهرداري كه بيرون آمدم، نفس راحتي كشيدم. روبروي ساختمان چند كاميون با انبوهي از نهالهاي آماده كاشت، توقف كرده بود و كارگران در حاشيه پيادهرو منتظر نشسته بودند.
يكي از كارگران چشمش كه به من افتاد از جايش بلند شد و شروع كرد به سلام و احوالپرسي. به چهره آفتابسوختهاش كه نگاه كردم، جرقهاي ذهنم را روشن كرد. فهميدم كه بيخود احساس آشنايي با مرد پشت ميز نداشتم. او همان كسي بود كه هر سال در ايام درختكاري به محله ما ميآمد و بر كارگران نظارت ميكرد.
منبع:روزنامه اطلاعات /س