مثل های فارسی – قسمت اول
الف
آش شله قلمكار
... ناصرالدین شاه قاجار بنا بر نذری که داشت سالی یک روز آن هم در فصل بهار، به شهرستانک، از ییلاقات شمال غرب تهران و بعدها به علت دوری راه، به قریهء سرخه حصار، واقع در شرق تهران می رفت. *
به فرمان او دوازده دیگ آشی بار می گذاشتند که از قطعات گوشت چهارده راس گوسفند و اغلب نباتات و انواع خوردنیها ترکیب می شد. کلیهء اعیان و اشراف و رجال و شاهزادگان و زوجات شاه و وزراء در این آشپزان افتخار حضور داشتند و جمعا" به کار طبخ و آشپزی می پرداختند. عده ای از افراد معروف و موجهین کشور به کار پاک کردن نخود و سبزی و لوبیا و ماش و عدس و برنج مشغول بودند. جمعی فلفل و زردچوبه و نمک تهیه می کردند. زنان و خاتون های محترمه که در مواقع عادی و در خانهء مسکونی خود دست به سیاه و سفید نمی زدند، در این محل چادر به کمر زده در پای دیگ آشپزان برای روشن کردن آتش و طبخ آش کذایی از بر و دوش و سر و کول یکدیگر بالا می رفتند تا هر چه بیشتر مورد لطف و عنایت قرار گیرند. خلاصه هر کس به فراخور شان و مقام خود کاری انجام می داد تا آش مورد بحث، حاضر شود. چون این آش ترکیب نامناسبی از اغلب غلات و خوردنیها بود، لذا هرکاری که ترکیب ناموزون داشته باشد و یا به قول علامه دهخدا : " چو زنبیل دریوزه هفتاد رنگ " باشد؛ آن را به آش شله قلمکار تشبیه می کنند.
* نذر ناصرالدین شاه این بود که در موقع بروز بیماری وبا در قریهء شهرستانک آشی پخته و با تناول آن شفا یافته بود، به همین جهت آن آش به گردن او حق بزرگ و ثابتی بود و هرساله باید خاطرهء خوش آن را تجدید می کرد.
(ریشه های تاریخی امثال و حکم ج.1. تالیف : مهدی پرتوی آملی)
آق تنگلی
پسری بود به اسم آق تنگلی که با مادرش زندگی می کرد. یک روز به مادرش گفت: ننه جان دلم آش سرکه می خواهد. مادرش گفت: تو برو سرکه بیار تا من برایت آش بپزم. او رفت که سرکه بیاورد در راه به کلاغی برخورد. کلاغ به او گفت : کجا می روی؟ او گفت: می روم از خانه قاضی سرکه بدزدم ! کلاغ گفت : من هم می آیم. همین طور رفتند تا در راه به یک گربه، یک سگ و یک زنبور رسیدند که همگی با هم همراه شدند.
وقتی به خانهء قاضی رسیدند شب شده بود، سگ پشت درخت ها خوابید. کلاغ رفت و روی یک درخت نشست. زنبور خود را در یک قوطی کبریت قایم کرد. گربه هم رفت و توی اجاق خوابید. آق تنگلی هم رفت توی خمره برای دزدیدن سرکه.
قاضی از سر و صدا بیدار شد و زن خود را بیدار کرد و گفت که یکی دارد سرکه می دزدد. زن رفت که کبریت بردارد زنبور به دستش زد و گفت: آخ دستم ! مرده شور سرکهء تو را ببرد، خودت برو ببین چه خبره !
قاضی گفت: برو از اجاق آتش بردار و چراغ را روشن کن. زن رفت از اجاق آتش بردارد که گربه او را چنگ زد. زن به حیاط رفت و گفت: خدایا این چه بساطیه که امشب به آن دچار شده ام. که کلاغه از بالای درخت پرید و او را نوک زد. زن آمد در حیاط را باز کند و بگذارد برود که سگ پاچهء او راگرفت !
آق تنگلی کوزهء خود را پر از سرکه کرد و آمد با رفقایش به خانه ننه اش رفتند .
ننه برایش آش سرکه پخت و با رفقایش نشستند به خوردن آش .
نمونه ای از نثر قصه به لهجه ی خراسانی :
یک بود یک نبود. غیر از خدا هیشکه نبود. یک آق تنگلی بود، یک ننه داش. یک روز به ننش گف: ننه جان، مو آش سرکه مخام. ننش بزش گفت: تو برو سرکه شه بیار تا مویم برت آش بپزم. آق تنگلی به ننش گف: تو آش ره بار بذار مویم الان مرم سرکه می یارم. ای ره گفت و رفت و رفت توی را به یک کلاغه رسید. کلاغه بزش گف: آق تنگلی کجا مری؟ گف: مرم از خنه آخوندم یک کمه سرکه بدزدم . گف: مویم میام ...
(از کتاب : فرهنگ افسانه های مردم ایران ج.1. ص.113 نوشته: علی اشرف درویشیان . رضا خندان)
آنقدر مسجد شده که دولنگه گندم هم آرد نمی کنه ؟!
- مثل، را در ریشخند کسی می آورند که به مجرد گذشتن از مرز فقر و دست یافتن به شرایط بهتر، پیوند خود را با گذشته فراموش کند ...
کتاب کوچه /ج.1
آخر پیری، داغ امیری !
ضرب المثل را در سرزنش كسی می آورند كه پس از عمری وارستگی و آزادگی به صرافت غلامی و آستان بوسی صاحب قدرتان افتاده باشد.
آستین نو ، بخور پلو !
اين قصه را به بهلول معروف نيز نسبت داده اند.
(کتاب کوچه ج.1)
آش نخورده و دهن سوخته
مترادف :
" گرگ دهن آلوده و يوسف ندريده "
" نه خورده و نه برده، گرفته درد گُرده ! "
(کتاب کوچه ج.1. )
آن قدر شور بود كه خان هم فهميد !
خان لری بوده و ذائقه ی درست و حسابی نداشته هر شور و تلخی را كه جلوش می گذاشتند می خورده و اعتراض نمی كرده. آشپزی داشته كه او هم شايد ذائقه اش خوب نبوده و غذاها را خيلی شور از كار در می آورده. زيردستان كه بايد با خان هم غذا باشند يا از آن غذا بخورند از اين وضع عذاب می كشيدند و چون خان چيزی نمی گفته نمی توانستند اعتراض كنند. يك شب كه آشپز غذا را خيلی شور كرده بودخان او را احضار كرد و طرف مواخذه قرار داد، ولی آشپز منكر شوری دست پخت خود بود و بالاخره يكی از هم غذاها گفت : خانه خراب ! آن قدر شورش كرده ای كه خان هم فهميد، با وجود اين تو انكار می كنی ؟
( اما توضيح مثل به اين قصه پردازی نيازی ندارد، سران عشاير به سادگی و ساده لوحی بيش از حد، ضرب المثل بوده اند؛ آنچنان ساده و بيابانی بوده اند كه شهريان خودپسند، به غلو، آنان را درك و فهم مزه ها نيز عاجز پنداشته چنين مثلی پرداخته اند) .
مثل هنگامی به كار می رود كه در نابكاری و نادرستی و سوء استفاده چندان افراط شده باشد كه ساده دل ترين و بی زبان ترين افراد نيز به اعتراض برخاسته باشند .
آن وقت ... می خوردم تنها، حالا عسل می خورم همراه !!
به او گفتند : اين چه كاريست كه نانجيبی چنين را به پاكدامنی چنان، ترجيح دادی ؟!
گفت : آن زمان ... می خوردم تنها ، اكنون عسل می خورم همراه !!
اون وقتی که جیک جیک مستونت بود، فکر زمستونت نبود ؟
پاسخ موری ست كه سراسر بهار را به دانه گرد آوردن گذرانده، به بلبل كه سال را تا آغاز زمستان، به نغمهء عاشقانه سرودن طی كرده و اكنون كه ناگهان به خزان زودرس گرفتار آمده از مور عاقبت انديش، كمك می طلبد.
آن که سبیلت را باهاش چرب می کردی، گربه برد !
اشاره به حكايت آن مرد است كه تظاهر به راه داشتن در دستگاه مالداران را پاره ای پی جسته بود و سبيل به آن می آلود كه روز و شب بر سفره ی چرب و شيرين می نشينم و مردی مالدار و ثروتمندم. مگر روزی در اين سخن بود كه دخترك خردسالش دوان دوان درآمد كه : پدر ! آن كه سبيلت را بدان چرب می كردی گربه برد !
داستان را مولوی به نظم آورده است .