خواب يک جنگل زيبا


 

نويسنده: زبيده حاجتي




 
شب بود. هوا تاريک بود. «گـ» کوچولو دراز کشيده بود. هي قل مي خورد و وول مي خورد. يک چشمش را بسته بود و چشم ديگرش باز بود. خوابش نمي برد. مامان « گ» که کتاب مي خواند، گفت: « اين قدر سر و صدا نکن. بخواب کوچولوي من!»
«گ» کوچولو سرش را کج کرد و گفت: « خوابم نمي برد. تنهايم.»
مامان«گ» کتابش را بست.
توي قفسه گذاشت و آمد کنار « گـ» کوچولو. سر او را نوازش کرد و گفت: « دوست داري برويم به يک جنگل زيبا.»
چشم هاي « گـ» کوچولو مثل ستاره درخشيدند. سرش را چند بار تکان داد. مامان« گ» گفت: « پس چشم هايت را ببند.» مامان«گ» خنديد و گفت:« الان توي يک جنگل سرسبز و بزرگ هستيم. پر از حيوان است.» « گ» کوچولو سرش را تکان داد.
مامان« گ» گفت:« دوست داري چه حيواني باشي؟»
«گـ» کوچولو خودش را توي تخت جا به جا کرد، فکر کرد و گفت:« دوست دارم يک گوزن باشم. شاخ هاي بلند داشته باشم تا گنجشک ها و پرنده ها روي شاخ هايم لانه بسازند. اطرافم پرواز کنند و جيک جيک کنند، به شاخ هايم نوک بزنند و هر صبح با آواز آن ها بيدار شوم.»
مامان« گ» گفت: « پس دوست داري شاخ هايت يک جنگل زيبا باشد؟»
« گـ» کوچولو خنديد. مامان «گ» گفت: « من پلنگ را دوست دارم؛ ولي از پلنگ مي ترسم.»
پلنگ دُم درازش را حلقه کرد. بعد آن را بالا آورد. مثل طناب بازي شد. خميازه اي کشيد و لب هايش را ليس زد و آن ها را تميز کرد. دندان هاي سفيدش درخشيد.
گوزن کوچولو که ترسيده بود، رفت پشت درخت قايم شد. پلنگ آرام جلو آمد. نزديک و نزديک تر شد. دو تا از خال هاي پوستش را که شبيه گُل بود چيد و روي شاخ هاي گوزن کوچولو گذاشت. پروانه ها دور گُل ها جمع شدند. گوزن کوچولو خوش حال شد. آهسته کنار چشمه آمد. پلنگ خال خالي نگاهي به او کرد و لبخند زد. هر دو، از چشمه آب خوردند. تصميم گرفتند با هم دوست شوند. مامان«گ» وقتي ديد«گـ» کوچولو خوابيده آرام به اتاقش رفت تا بقيه ي داستانش را بخواند.
عزيزم: حيوان هايي که در آن حروف« گـ گ» هست را پيدا کن.
منبع:نشريه ماهک شماره 23