غالب دهلوي و پيوندش با ايران
غالب دهلوي و پيوندش با ايران
غالب از خاک پاک تورانيم
لاجرم در نسب فرهمنديم
ترک زاديم و در نزاد همي
به ستپرگان قم پيونديم
ايبکم از جماعت اتراک
در تمامي ز ماه دو چنديم
فن اباي ما کشاورزي است
مرزبان زاده سمرقنديم
ساقي، چو من پشنگي و افراسيابي ام
داني که اصل گوهرم از دوده جم است
ميراث جم که مي بود، اينک به من سپار
زين پس رسد بهشت که ميراث آدم است(4)
اجدااد غالب همگي جنگاور و اهل شمشير بودند؛ اما غالب سپاهي گري را ترک نموده، به سخن گرايده؛ چنان که خود گويد:
نازم به کمال خود بر خود نفزايم
آثار در و بام صنا ديد عجم را
گوهر نه به کان، کان به گهر روي شناس است بر فرخي ذات دليلم اب و عم را
آباي مرا تيغ، مرا کلک بساز است
دستي است جداگانه به هر کار همم را(5)
پدربزرگ غالب، قوقان خان بود که با پدر خويش قهر کرده و در زمان شاه عالم از سمرقند به هند آمده بود.(6) او فقط ترکي مي دانست و با هندي آشنايي بسيار کمي داشت. وي ابتدا در لاهور در خدمت نواب معين الملک بود و پس از وفات معين الملک، وارد دهلي شد و به خدمت نواب ذوالفقارالدوله درآمد و توسط او به دربار شاه عالم رسيد. از اين روي پدر غالب در شهر دهلي متولد شد و چنان که از مکتوبات غالب برمي آيد وي پس از درگذشت پدرش به خدمت نواب آصف الدوله در لکنئو رسيد و سپس در حيدرآباد به خدمت نواب نظام علي خان درآمد ميرزا عبدالله بگ، پدر غالب، با دختر خواجه غلام حسين خان کميدان به نام عزت النساء ازدواج کرد که زني باسواد و تحصيل کرده بود.
همان گونه که ذکر شد سرپرستي غالب را پس از وفات پدر، عمويش ميرزا نصرالله بيگ به عهده گرفت و پس از فوت او، وسيله معاش غالب مستمري 750 روپيه اي بود که از طرف انگليسي ها تعيين شده بود و به غالب مي رسيد. او در سال 1850 م. به وساطت بعضي از امرا به حضور آخرين پادشاه تيموري، بهادر شاه ظفر رسيد و مأمور گشت تاريخ خاندان تيموري را به فارسي تأليف و تدوين نمايد و پادشاه او را با لقب نجم الدوله، دبير الملک، نظام جنگ و خلعت و مقرري مفتخر گردانيد.
در سال 1854م. وليعهد فتح الملک ميرزا محمد سلطان غلام فخرالدين رمز، معروف به «ميرزا فخرو» به شاگردي او درآمد و برايش ساليانه چهارصد روپيه مقرري شد. در همين سال ملک الشعراء ذوق، شاعر مشهور دربار و استاد بهادرشاه ظفر، رخت از جهان بربست و پادشاه غالب را به استادي خود برگزيد و اشعار خويش را براي اصلاح به او مي داد اما اين آسايش ديري نپاييد؛ چرا که با وفات ميرزا فخرو و تحت نظر قرار گرفتن نواب واجد علي شاه و سپس آشوب 1857م و اسير شدن بهادر شاه ظفر به جرم کمک به شورشيان عليه دولت انگليس، غالب دوباره دچار مصايب و تنگدستي گرديد.
مدتي پيش از اين شورش، غالب با دربار نواب رامپور ارتباط برقرار کرد و اين به هنگامي برمي گردد که نواب محمد يوسف خان خردسال جهت تحصيلات به دهلي آمد و نزد غالب به فراگيري فارسي پرداخت. و پس از آنکه نواب نامبرده در سال 1855 م بر سرير مملکت جلوه افروز گرديد، غالب تاريخ جلوس او و همچنين قصيده اي تقديم کرد. نواب نامبرده در اشعاري براي اصلاح نزد غالب فرستاد و بدين سان او را رسماً با دربار خود وابسته گردانيد. غالب در اواخر لاغر و نحيف و ناتوان شده بود به طوري که نمي توانست از تختخواب بيرون آيد و به قول خودش:
بهار پيشه جواني که غالبش نامند
کنون ببين که چه خون مي چکد از هر نفسش
و بالاخره به روز دوشنبه پانزدهم فوريه 1869م دارفاني را وداع گفت و به قول ميرمهدي مجروح:
رشک عرفي و فخر طالب مُرد
اسدالله خان غالب مرد
پس از درگذشت غالب، شاعران بسياري در رثاي او و قطعاتي در تاريخ وفاتش سرودند؛ اما آنچه بيش از همه آوازه يافت، «آه غالب مرد» مي باشد و جالب اينکه خود غالب نيز نظير اين معني را مدتي پيش به تفنن گفته بود:
من که باشم که جاودان باشم
چون «نظيري» نماند و «طالب» مرد
ور بگويند: در کدامين سال
مرد غالب؟ بگو که: «غالب مرد»
اما اين پيشگويي او درست درنيامد و او در سال 1277 ق فوت نکرد، و چند سال ديگر هم زنده ماند تا اينکه در سال 1285 ق جان به جان آفرين تسليم کرد.
در مورد تحصيلات غالب اطلاعات زيادي در دست نيست؛ اما آنچه مسلم است، اينکه در زمينه هاي ادبي آن روزگار مطالعات کافي داشت و از آثار و اشعارش پيداست که هيئت و نجوم و منطق و فلسفه و طب و موسيقي و تصوف را مطالعه کرده و آثار پيشينيان را با دقت فراوان بررسي نموده بود. غالب در اوايل فارسي را از مولوي محمد معظم در آگره ياد گرفت(7) و سپس نزديکي از جهانگردان ايراني به نام «هرمزد» که از اهالي يزد و زردشتي مذهب بود، اما بعداً به اسلام گرويده و ملا عبدالصمد ناميده شد، فارسي را تکميل نمود و رموز و فنون اين زبان را به حد اعلي فرا گرفت. وي با زبان عربي نيز آشنايي کافي داشت و در مکتوبات و اشعار خود کلمات عربي و آيات قرآني را به نحو شايسته اي مورد استفاده قرار داده است.
برخي او را شاگرد نظير اکبر آبادي هم نوشته اند؛ ولي به تحقيق معلوم نيست که شاگرد وي بوده يا خير؛ چون «خوب چند ذکاء»، تذکره نويس معاصر غالب در تذکره اش عيارالشعراء، غالب را فقط شاگرد مولوي محمد معظم خوانده و ذکري از نظير به ميان نياورده است.(8)
غالب دهلوي سيزده سال بيش نداشت که با دختر يازده ساله الهي بخش خان معروف، برادر کوچک نواب احمد بخش خان ازدواج نمود و رحل اقامت را در دهلي افکند؛ ولي متأسفانه با آنکه همسرش هفت فرزند آورد، هيچ کدام از آنها بيش از پانزده ماه زندگي نکرد.
غالب از هشت- نه سالگي به اردو شعر مي گفت(9) و از يازده سالگي سرودن اشعار به فارسي را آغاز نمود؛ چنان که در تفريظ کليات نظم خود مي نويسد:
«از روزي که شماره سنين عمر از آحاد فرا ترک برفت و رشته حساب رحمت يازدهمين گره به خود بر گرفت، انديشه دُرروار گم فراخ برداشت و گريوه و مغاک باديه سخن پيمودن آغاز نهاد تا امروز که از هجرت خاتم الانبياء عليه التحيه و الثنائ، يک هزار و دو صد و هشتاد و هشت [1288] گذشته...» (10)
شعراردوي غالب رنگ فارسي و بسيار تحت تأثير ميرزا عبدالقادر بيدل است. تأثير فارسي به قدري زياد است که گاهي غير از فعل، تمام واژگان و ساختمان شعري فارسي است؛ چنان که گاهي خود غالب آن ابيات اردو را از ديوانش حذف مي کرد و به ديوان فارسي مي افزود، مثلاً اين بيت اردو:
کري گر فکر تعمير خرابيهاي دل گردون
نه نکلي خشت مثل استخوان بيرون ز قالب ها
او همين بيت را با اندک تغييري به فارسي نوشته و از ديوان اردو حذف نموده است:(11)
کند گر فکر تعمير خرابيهاي ما گردون
نيايد خشت مثل استخوان بيرون ز قالب ها
او ابيات فراوان دارد که آنها را با اندک تغييري مي توان با فارسي درآورد. اينجا چند بيت به عنوان نمونه نقل مي گردد:
شمار سبحه مرغوب بت مشکل پسند آيا
تماشايي به يک کف بردن صد دل، پسند آيا
هوايي سير گل آيينه بي مهري قاتل
که انداز به خون غلتيدن بسمل پسند آيا
اگر به جاي فعل «آيا»، آمد بنويسيم، شعر به فارسي در مي آيد.
دل خون شده کشمکش حسرت ديدار
آيينه به دست بت بدمست حناهي
قمري کف خاکستر و بلبل قفس رنگ
اي ناله نشان جگر سوخته کياهي
مستي به ذوق غفلت ساقي هلاک هي
موج شراب يک مژه خوابناک هي
شبنم به گل لاله نه خالي ز ادا هي
داغ دل بي درد نظرگاه حياهي
ذره ذره ساغر ميخانه نيرنگ هي
گردش مجنون به چشمک هاي ليلي آشنا
در اين ابيات غير از «هي» (هست) و «کياهي» (چيست) تمام کلمات فارسي است و حتي جمله بندي هم طوري است که اگر به جاي اين افعال اردو، افعال فارسي را بگذاريم، ابيات مزبور يکدست فارسي مي شود و اي بسا ابيات اردوي غالب که بدون هيچ گونه دخل و تصرف فارسي است؛ مثلاً:
سنگ آمد و سخت آمد دردسر خودداري
معذور سبکساري، مجبور گرانجاني
غالب دهلوي، اگر چه تحت تأثير شاعران فارسي زبان بود، اما نمي خواست به تتبع و پيروي و تقليد بپردازد و اعتقاد داشت که راه خودش را بپيمايد. او از به کار بردن کلمات عاميانه سخت بيزار بود و چندين جا اشاره نموده است که شعر اردوي او مايه افتخارش نيست و تنها بنا به احتياج و تقاضاي روزگار به اردو شعر مي سرايد:
نيست نقصان يک دو جزو است از سواد ريخته(12)
کان دژم برگي ز نخلستان پر برگ من است
فارسي بين تا ببيني نقشهاي رنگ رنگ
بگذر از مجموعه اردو که بي رنگ من است
فارسي بين تا بداني کاندر اقليم خيال
ماني و ارژنگم و آن نسخه، ار تنگ من است
غالب اگرچه در سرزمين هندوستان متولد شد، ولي به ايران علاقه شديد داشت و پيوند او با ايران پيوندي فرهنگي و معنوي بود و دير پا و ناگسستني. همين علاقه و شيفتگي به فارسي و ايران آويزي او بود که اغلب آثارش را به زبان فارسي درآورد. او نه تنها به نظم و نثر فارسي پرداخت، بلکه براي ترويج و پيشرفت اين زبان شيرين و شيوا و به قول حضرت حافظ شيرازي «قند پارسي» همت نيز گماشته بود. او همچنين رساله اي مختصر در اردو به نام «قادرنامه» سروده که اول بار در سال 1280 ق به چاپ رسيد و در آن لغات مهم و لازم فارسي را با معادل اردو به نظم کشيده. قادرنامه يکي از کتابهاي درسي فارسي در شبه قاره هند بوده و هست. کتاب ديگري که براي همين مقصود به رشته تحرير درآورد، «پنج آهنگ» است به فارسي که براي آموختن شيوه نگارش تأليف نمود.
يکي از مهمترين کارهاي غالب که علاقه او به زبان فارسي و ايران را به منصه ظهور مي رساند، کتاب «دستنبو» است و شگفت اينکه اين کتاب را در هندوستان به فارسي سره تحرير نمود و اين همان کاري است که از زمان آغاز نهضت بازگشت ادبي و سره نويسي در سرزمين ايران، به همت برخي از نويسندگان ايراني انجام گرفت. غالب شايسته صد آفرين و تحسين است که در ديار هند چنين کاري را آغاز نمود و در همان سالهاي آغاز بازگشت ادبي در ايران به سره نويسي پرداخت و مهارت و استادي خود را در اين شيوه به اثبات رساند. او همان احساساتي را داشت که يک نفر ايراني با غرور ملي و فرهنگي دارد.
باري، آثار غالب از عشق و علاقه او به ايران مملو است و تعبيرات و تشبيهات و استعارات و تلميحات و عقايد و آداب و سنن ايراني در سر تا سر آثار او ديده مي شود.
دلم معبود زردشت است غالب، فاش مي گويم
به خس يعني قلم، من داده ام آذرفشاني را(13)
در من هوس باده طبيعي است که غالب
پيمانه به جمشيد رساند نسيم را(ص 44)
غالب گاه گاهي خودش را از شهرهاي ايران احساس مي نمايد و مي گويد:
غالب ز هند نيست، نوايي که مي کشم
گويي ز اصفهان و هرات و قميم ما(ص 44)
او ناگهان از رنج و مصائب روزگار به تنگ آمده و خرابي و ويراني آن را ذکر نموده، لهراسب و پرويز را صدا مي کند:
لهراسب کجا رفتي و پرويز کجايي؟
آتشکده ويرانه و ميخانه خراب است(ص 73)
غالب رند به جام و جمشيد علاقه اي وافر نشان داده است و مکرر از او ياد مي کند:
نادان حريف مستي غالب مشو که او
دردي کش پياله جمشيد بوده است (ص 75)
او با ايران باستان و مراسم زردشتيان ايران به خوبي آشنايي دارد و زردشت را خوب مي شناسد:
شرار آتشزردشت در نهادم بود
که هم به داغ مغان شيوه دلبرانم سوخت (ص 77)
گاهي دل غالب براي ايراني که هرگز به آن ديار سفر نکرده بود، تنگ مي شد و از سرزمين هند دلگرفته مي گرديد:
گرفته خاطر غالب ز هند و اعيانش بر آن سر است که آواره عجم گردد(ص 137)
غالب شيعه دوازده امامي و از دوستداران و محبان امام المتقين حضرت علي بن ابي طالب و ائمه اطهار عليهم السلام بود و با اينکه دوست داشت در ايران که مرکز اهل تشيع و زيارتگاه رندان جهان است، زندگاني کند؛ اما دلش مي خواست در خاک پاک نجف بدرود حيات گويد:
غالب از هندوستان بگريز، فرصت مفت توست
در نجف مردن خوش است و در صفاهان زيستن(ص198)
وي مکرر آرزوي ايران مي کند و برايش فرقي نمي کند که در شيراز باشد يا اصفهان يا تبريز يا يزد. او مي خواست به هر نحوي که شده به ايران برسد و در آنجا مسکن گزيند؛ چنانکه در اين بيت ملمع يا ريخته مي گويد:
غالب از خاک کدورت خيز هندم دل گرفت
اصفهان هي، يزد هي، شيراز هي، تبريز هي(ص 223)
نثر غالب نيز از اين قبيل مطالب خالي نيست و در جاي جاي آن از ايران و ايران آويزي سخن به ميان مي آورد، چنان که در مقدمه کليات نظم فارسي خود مي نويسد: «کباب بي دود پارسي ام و خراب تلخي باده پر زور معني، آتشکده ناوسيان عجم را سمندرم، سوز من هم از من پرس و گلزار نخلبندان پارس را بلبلم، شور من هم از من جوي...» يا در پنج آهنگ مي نگارد:
«... و شهربانو دخت يزدجرد عجمي را همخوابه خانس آل عبا ساخته، چون جوهر اصل وجودم نيز از خاک پارس سرشته، در روي هموطنان از بي دستگاهي خجل منشان...»
او زبان فارسي را بسيار عزيز و گرامي داشت و دوست نداشت که آن را با مطالبي که شايسته آن زبان نيست، بياميزد؛ چنان که در جواب نامه اي به منشي رحمت الله خان که از غالب خواسته بود به فارسي «واسوخت» بنويسد، مي نگارد: «... انصاف بالاي طاعت است. چه مايه سخن ريزه ها پراکنده گرد بايد آورد تا با پارسي زبان ويژه در نثر، واسوخت توان نبشت. از پهلوانان پهلوي گوي هيچ کس را نديده ام که بدين روش زور آزموده باشد و بدين هنجار زمزمه سروده. ملا وحشي که از سخن پيوندان خراسان است، در جريده نظم، مسدسي دارد که مردم آن را واسوخت نامند و هر چند که بر حافظه خودم اعتماد نيست، اما نه شگفت که اين بيت هم از آن مسدس باشد.
تو نه آني که غم عاشق زارت باشد
ور شود خاک، به آن خاک گذارت باشد
حسبه الله دانادلان ديده ور فراهم آيند و واسوخت ملا را با واسوخت هاي اردوزبانان لکهنو سنجند، حاشا که فارسي با هندي در شورانگيزي و ذوق افزايي برابر تواند بود. شأن پهلوي و پارسي بلندتر از آن است که بدين پايه فرودش آورند. تني چند از ريخته گويان دهلي و لکهنو طرح تازه ريخته اند. در تغزل از زبان زنان نواهاي دل آهنج انگيخته. سرايندگان آن پرده سرمست مي خرامند و اين چنين شعر را ريختي گويند. درازي سخن پيشکش، واسوخت در فارسي نتوان گفت، در نثر خود امکان ندارد!»
غالب علاقه و پيوند خود با ايران را با کردار و گفتار هر دو به اثبات مي رساند و به سبک و شيوه ايرانيان زندگي مي کرد و هنگامي که در سال 1857 از طرف انگليسي ها او و همسايگانش را براي بازجويي بردند تا بفهمند که مسلمانان در کدام محله ها و کدام مناطق دهلي زندگي مي کنند، چون نوبت به غالب رسيد، مأمور عالي رتبه انگليسي لباس و سبک و شيوه ايراني و اسلامي اش را ديه، از وي پرسيد: «خوب، تو مسلمان هستي؟» غالب با ظرافت مخصوصش جواب داد «جناب والا، نيمه!» مقام مذکور از اين حرف شگفت زده شد و غالب گفت: «قربان، شراب مي خورم، خوک نمي خورم؛ بنابراين نيمه گفتم!» (14)
نثر غلب مسجع و مقفي است و رنگ شاعري دارد و اگر شرط وزن را از شاعري حذف کنيم، نثر او سراپا شعر است. غالب هيچ کدام از فارسي نويسان شبه قاره هند را قبول نداشت و همه را به باد انتقاد مي گرفت، به جز امير خسرو دهلوي، دليلش نيز اين بود که در زبان آنها تصنع زبان دانان را مي ديد، در حالي که در سبک امير خسرو دهلوي رواني اهل زبانان را مشاهده مي نمود. جالب اينکه بزرگان زبان و ادب فارسي ايران نيز تنها کسي را که از هند قبول داشته اند، همين امير خسرو است. اتفاقاً «قاطع برهان» غالب که آن را بدون اراده نوشته، اين امر را به اثبات مي رساند که چون اهل هند همانند افراد اهل زبان بر زبان فارسي تسلط نداشتند، لذا آثارشان قابل استناد نيست. غالب در نثر فارسي خود کمترين لغات و کلمات عربي را مورد استفاده قرار مي داد برخي از واژه ها را با املاي مخصوص مي نوشت، به طوري که شمس العلماء حالي مي گويد: «اغلب مردم اطلاع ندارند که غالب برخي از واژه ها را برخلاف تمام افراد اهل زبان و زبان دانان به صورتي ديگر مي نويسد؛ مثلاً «صد» را «سد»، «شصتم را «شست»، نغلطيدن» و «طپيدن» را «غلتيدن و تپيدنم، »گذشتن» و «گذاشتن» را «گزشتن و گزاشتن»... اين املاء باعث طرد ناظرين بود و ما نيز اين املاء را صحيح نمي دانيم!» (15) البته بر زبان دانان راستين معلوم است که املاي غالب نادرست نيست و برخي اساتيد و دانشمندان را نيز عقيده بر آن است که چون اين کلمات فارسي است، لزومي ندارد که با صاد و طاء و ذال بنويسند. به هر حال اين نکته نيز بر ايران آويزي و فارسي دوستي غالب مهر تأييد مي زند.
غالب که به سادگي و رواني و سلامت زبان اهميت مي داد، در مقدمه «پنج آهنگ» مي نويسد: «اما اندازه خوبي زبان نگاه دارد و اين پارسي آميخته به تازي را در کشاکش تصرفات هندي زبانان پارسي نويس ضايع نگذارد و لغات عربي جز به قدر بايست صرف ننمايد و پيوسته در آن کوشد که سادگي و نغزي شعار او گردد.»
غالب اگر چه به سادگي و رواني زبان اهميت مي داد، ولي گاه چيره دستي خود را در صنايع و بدايع به ثبوت مي رساند؛ مثلاً تقريظي که بر رساله موارد الکلم از منشآت شيخ ابوالفضل فيضي نوشته، در صنعت تعطيل مي باشد: «الله الله رساله موارد کلم عروس کلام را سلک گوهر و ارم کمال را سرو و عرعر و گلکده اسرار را گل احمر، هر سطر او طره حور و هر کلمه او لمعه طور، عطارد مورد هر کدام را صد مدح کرده... الخ.» يا اين عبارت در صنعت مقطع الحروف يا منفصل الحروف است: «روان را داد داور ورزش راز، درآورد از روان دل را در آواز، روان دردل روش زبان راز دارد. درون دل روش آواز دارد، روان آواره وادي دردش، ره آورد ره دل روي زردش...»(16)
نثر غالب به ويژه در تفريظها و ديباچه ها و نامه ها رنگ شعر دارد و اي بسا نامه هايش که سراسر شعر مي باشد؛ مثلاً اگر اين عبارت نامه اش را در برابر شعر سپيد بگذاريم، چه اشکالي دارد: «هان اي خواجه بي پروا، من بنده که غمناکم، وز غصه جگر چاکم، خواهم سخني گفتن، آن روز که مي رفتند آن نامه فرستادند، کز ديدن آن خون شد، دل تا جگر از اندُه، گفتم: چه کنم غالب چون کار دگرگون شد. مي بايدم اينک رفت، تا عذر سخن خواهم، چون گرد و غباري بود، رفتن نتوانستم، آن روز به شام آمد، لابلکه سيه تر شد، سرمانده به بالين بر، چون غمزدگان خفتم...»(17)
غالب در آثار خود واژه ها و اصطلاحاتي زيبا به کار برده که نشان دهنده ذوق سليم و مهارت و چيره دستي او در زبان فارسي است و براي نمونه چند تا از آنها ذکر مي شود: اختر شناسان سپهر پيما(منجمان)؛ به هم نمانستن (عدم مشابهت)؛ با زمان (توقف)، بزه مند (گناهکار)؛ دانندگان فرز بود (دانندگان حکمت الهي)؛ فرازمان (فرمان)؛ آويزش (جنگ)؛ زودگراي (عاجل)؛ گيرايي نفس (تأثير کلام)؛ ناگرفت (ناگاه)، جامه گذاشتن (مردن)؛ چکامه (قصيده)؛ کنش هاي خردپسند (اخلاق پسنديده)؛ يکتاگزينان (قائلان و معتقدان به وحدت الوجود).
آثار منثور فارسي غالب عبارت است از:
الف- پنج آهنگ
«... واداشناس داند که هنجار من در نگارش اين است که چون کلک و ورق به کف گيرم، مکتوب اليه را به لفظي که فراخور حالت اوست، در سرآغاز صفحه آواز دهم و زمزمه سنج مدعا گردم و القاب و آداب و خيريت گويي و عافيت جويي حشو زائد است، و پختگان حشو را دفع نهند... بدان اي هوشمند سخن پيوند که نامه نگار را آن بايد که نگارش را از گزارش دورتر نبرده، نبشتن را رنگ گفتن دهد و مطلب را بدان روشن گزارد که در يافتن آن دشوار نبود...»
اين کتاب داراي 254 صفحه است و پنج بخش آن از اين قرار است:
1- آهنگ اول در القاب و آداب و مايتعلق به.
2- آهنگ دوم در لغات و کلمات و مصادر فارسي و معاني آنها با اسم مصدر، مضارع و اسم فاعل و غيره.
3- آهنگ سوم در اشعار منتخب از ديوان با عنوان هاي مختلف مورد احتياج در نامه نگاري از قبيل غم و اندوه، پريشان حالي و سرگرداني، وصف بهار و زيبايي و محبوب و فراق و اميد و بيم و غيره.
4- آهنگ چهارم در تقاريظ و خطبه هاي کتابها و ديباچه ها و غيره که غالب براي ديوانهاي خود يا آثار ديگران به تحرير کشيده و عبارتند از ديباچه ديوان فارسي، ديباچه گل رعنا، ديباچه ديوان ريخته، خاتمه گل رعنا، خاتمه ديوان فارسي، تقريظ تذکره اردو تأليف نواب مطفي خان بهادر و عبارت در صنعت مقطع الحروف، ديباچه ديوان منشي هرگوپال تفته، تقريظ آثار الاصناديد، ديباچه ديوان ريخته نواب حسام الدين حيدرخان بهادر، ديباچه تذکره موسوم به طلسم راز و قطعه هاي ديگر و تفريظ ريخته.
5- آهنگ پنجم مکتوبات و نامه هايي هستند که غالب قبل از شورش 1875م به دوستان خود نوشته بود و از نظر تحقيق در احوال زندگي او حايز اهميت مي باشند.
ب- مهر نيمروز
با اينکه اين کتاب در تاريخ است، ولي داراي عبارتي مقفي و مسجع و آراسته با شعر و تشبيه و استعاره مي باشد و هنر نثرنويسي را به ظهور رسانده است. هر چند از کلمات عرب کم استفاده شده، ولي کلمات ترکي مانند ايغور، قلج يا خلج، قانفلي، قارليغ، قبچاق، بزوق و اوجوق را به کار برده و آن را معني و تشريح نموده و علت تسميه اين اقوام يا سلسله ها را نيز بيان کرده است.
ج- دستنبو
اگرچه غالب کوشش نموده که تمام کلمات بيگانه را فارسي نمايد، ولي ناچار بوده که برخي از نام هاي انگليسي و واژه هاي مخصوص را به حال خود باقي بگذارد. با اين همه اين نوشته غالب از جمله شاهکارهاي او مي باشد و با اينکه در اين رساله حدود چهارده هزار واژه را مورد استفاده قرار داده، بيش از چند کلمه بيگانه يا غير فارسي به کار نبرده و مطالب را با شيوه اي روشن بيان کرده است.
دـ قاطع برهان
غالب در شبه قاره هند براي شعر اردو و به ويژه غزلهاي خود بسيار مشهور و مقبول مي باشد و به او لقب «شهنشاه سخن و لسان الغيب» داده اند؛ اما آثار فارسي او زياد مورد توجه قرار نگرفته، چون در اين منطقه کساني که از اشعار فارسي لذت ببرند و بهره مند شوند، بسيار کم هستند و فارسي آن مقام را که در قرون گذشته داشته، از دست داده است. در کشورهاي فارسي زبان و به ويژه ايران نيز غالب آن طور که بايد و شايد شناخته شده نيست، در حالي که او در واقع شاعر زبان فارسي بود و از نظر حجم و انواع شعري هر دو کليات فارسي او بر اردو ارجحيت دارد. وي در اردو بيشتر غزل سروده و به اصناف ديگر شعري کمتر توجه نموده، در صورتي که در فارسي به اصناف سخن پرداخته وئ از غزل، رباعي، قطعه، ترجيع بند، ترکيب بند، مثنوي و قصيده، هر صنف را مورد استفاده قرار داده است.
کليات غالب داراي ده هزار و 424 بيت است؛ چنان که خود وي در خاتمه کليات مي نويسد: «آنچه در اين اوراق از قطعه و مثنوي و قصيده و غزل و رباعي فراهم آمده، همگي ده هزار و چهارصد و بيست و چهار بيت است.»
کلام منظوم غالب بيشتر غزل است و قصيده هايش بيش از ديگر اصناف سخن او در ميان شاعران پيش از خود به ظهوري و فغاني و نظيري و عرفي و طالب آملي و شيخ علي حزين و صائب و فيضي و بيدل و غيره توجه داشته و در نظم و نثر هر دو به اين امر اشاره کرده است و در خاتمه ديوان فارسي خود مي نويسد: «... مهر بجنبيد و دل از آزرم به درد آمد و اندوه آوارگيهاي من خوردند و آموزگارانه در من نگريستند. شيخ علي حزين به خنده زير لبي بيراهه روي هاي مرا در نظرم جلوه گر ساخت و زهر نگاه طالب آملي و برق چشم عرفي شيرازي ماده آن هرزه جنبش هاي ناروا در پاي ره پيماي من سوخت. ظهوري به سرگرمي گيرايي نفس حرزي به بازو و توشه اي بر کمرم بست و نظيري لاابالي خرام، به هنجار خاصه خود به چالش درآورد، اکنون به يمن فره پرورش آموختگي اين گروه فرشته شکوه، کلک رقاص من به خرامش تذرو است و به رامش موسقار و به جلوه طاووس است و به پرواز عنقا...»(19)
در اينجا مقطع هايي را نقل مي نماييم که در آن ارادات خود را نسبت به شاعران نامبرده اظهار داشته است:
ما را مدد ز فيض «ظهوري» است در سخن
چون جام باده را تبه خوار خميم ما(ص 44)
به نظم و نثر مولانا «ظهوري » زنده ام غالب
رگ جان کرده ام شيرازه اوراق کتابش را(ص49)
گشته ام غالب طرف با مشرب «عرفي» که گفت
روي دريا سلسبيل و قعر دريا آتش است(ص66)
ذوق فکر غالب را برده ز انجمن بيرون
با «ظهوري» و «صائب» محو همزباني هاست(ص 77)
چون ننازد سخن از مرحمت دهر به خويش
که برد «عرفي» و غالب به عوض باز دهد(ص 121)
کيفيت «عرفي» طلب از طينت غالب
جام دگران باده شيراز ندارد (ص 130)
اي ساخته غالب از «نظيري»
با قطره رباي گوهر آور(ص 145)
غالب، مذاق ما نتوان يافتن ز ما
رو شيوه «نظيري» و طرز «حزين» شناس(ص 152)
غالب از جودش دم ما تربتش گل پوش باد
پرده ساز «ظهوري» را گل افشان کرده ايم(ص 182)
غالب از من شيوه نطق «ظهوري» زنده گشت
از نواجان در تن ساز بيانش کرده ام (ص 184)
اندرين شيوه گفتار که داراي غالب
گر ترقي نکنم «شيخ علي» را ماني
غالب که در اوايل از بيدل و بعدها ديگر شاعران سبک هندي متأثر بود، يکي از بزرگترين شاعران اين سبک است و به قول دکتر شفيعي کدکني: «بي گمان بزرگترين سخنوري است که پس از عصر زنديه در شيوه هندي غزل گفته است.» (20) وي هميشه سعي مي کرد که در اداي معاني تازگي داشته باشد و مثل ديگر شاعران سبک هندي از استعارات و تشبيهات تازه و نو استفاده مي نمود؛ اما مانند بعضي از سخنوران اين سبک کلامش را دور از فهم و پيچيده و مبهم نمي سازد و تشبيهات و استعارات دور از ذهن و ناقابل فهم را کمتر به کار مي برد. يکي از محاسن کلامش همانند حافظ چاشني تصوفي است که به اشعارش بخشيده؛ مثلاً اين ابيات:
در گرم روي سايه و چشمه نجوييم
با ما سخن از طوبي و کوثر نتوان گفت (ص 80)
قطره و موج و کف و گرداب جيحون است و بس
اين من و مايي که مي بالد، حجابي بيش نيست(ص 72)
ما همان عين خوديم، اما خود از وهم دويي
در ميان ما و غالب، ما و غالب حائل است(ص 73)
همچو رازي که به مستي ز دل آيد بيرون
در بهاران همه بويت ز صبا مي آيد(ص 101)
کيست در کعبه که رطلي زنبيدم بخشد؟
ور گروگان طلبد، جامه احرامي هست (ص 84)
غالب مردي شوخ و بذله سنج بود و اين امر در اشعارش پيداست:
ما نبوديم بدين مرتبه راضي غالب
شعر خود خواهش آن کرد که گردد فن ما(ص 39)
وداع و وصل جداگانه لذتي دارد
هزار بار برو، صد هزار بار بيا(ص43)
غالب تشبيهات تازه و زيبايي را به کار مي برد:
به روي برگ گل تا قطره شبنم نپنداري
بهار از حسرت فرصت به دندان مي گزد لب ها (ص 40)
بي مي نکند در کف من خامه روايي
سرد است هوا آتش بي دود کجايي؟ (ص 143)
چون ز عکس شفق ساتگين مل گردد
سمن ز جوش طرب رنگ ارغوان گردد(ص 65)
غزليات غالب اغلب دوازده بيت دارد و تعداد غزل هائي که هفت هشت بيت بيشتر نداشته باشد بسيار کم است. تعداد غزل هاي بسيار خوب غالب کم نيست و قصيده هاي او بعد از غزل، مهمترين صنفي است که خوب از عهده اش برآمده است. غالب علاوه بر قصايدي که در مدح پادشاهان سروده، در حمد و نعت پيغمبر و منقبت امام العارفين حضرت علي(ع) و سرور شهيدان حضرت امام حسين(ع) و ديگران نيز قصايد زيبا دارد و حتي گاهي به جاي تشبيب و تغزل، ذکر شهداي کربلا را نموده است و در برخي از قصايد تشبيب ندارد و مستقيماً مدح را آغاز مي کند. صحبت درباره مثنوي ها، قطعه ها، ترجيع بندها و ديگر انواع شعري غالب شايد باعث طول مقال و سبب ملال خاطر خوانندگان گردد؛ لذا افسار قلم را در همين جا کشيده، با اميد آشنايي بيشتر با ميرزا غالب دهلوي به عنوان شاعري پارسي گوي، با اين بيت خود او مقاله را به پايان مي بريم:
هند را سخن پيشه گمنامي هست
اندر اين دير کهن ميکده آشامي هست
پي نوشت ها :
1. کليات نثر غالب، مطبع نولکشور، 1287 هـ ق، ص 272.
2. در تفريظ ديوان فارسي خود غالب گويد:
غالب چو ز ناسازي فرجام نصيب هم بيم عدو دارم و هم ذوق حبيب
تاريخ ولادت من از عالم قدس هم «شورش شوق» آمد، هم لفظ «غريب»
3. کليات نثر غالب، مطبع نولکشور، 1287 هـ ق، ص 267.
4. کليات نظم غالب، تدوين اميرحسن نوراني، مطبع نولکشور، چاپ 1968م، ص 237.
5. همان جا، ص 511.
6. کليات نثر غالب، پنج آهنگ، نامه به مولوي سراج الدين احمد، ص 152- 154.
7. ذکر غالب، مالک رام، مکتبه جامعه چاپ سوم، 1955 م.، ص 31 (اردو).
8. ذکر غالب، ص 35.
9. يادگار غالب، شمس العلماء الطاف حسين حالي، اله آباد، 1958 (اردو).
10. کليات غالب (فارسي)، لاهور، 1965 م.
11. يادگار غالب (اردو)، ص 94.
12. کلمه ريخته در اردو به معني شعر زبان اردو و همچنين نام قديمي تر زبان اردوست. استاد گرامي شادروان دکتر محمد معين در فرهنگ فارسي خود تحرير فرموده اند: «نوعي شعر ملمع از فارسي، و هندي (مستعمل در هند).»
13. کليات غالب (فارسي) به کوشش اميرحسن نوراني، ص 36.
از اين پس، بعد از هر بيت فقط شماره صفحه اي که از همين کليات استفاده شده، داده مي شود.
14. اين مکالمه به زبان اردو انجام گرفته بود و شهرت دارد.
15. يادگار غالب، ص 24- 323.
16. کليات غالب(نثر)، ص 80.
17. همان، ص 4- 203.
18. پايخوان= چاي چم، يعني ترجمه و توضيح./ انگريزي در زبان اردو به جاي انگليسي به کار مي رود و انگريز به معني اهل انگليس است.Pension مستمري، مقرري، حقوق بازنشستگي.
19. کليات نظم، چاپ لاهور، ص 663 و کليات نثر، ص 68.
20. مقاله «غالب دهلوي»، مجله هنر و مردم، شماره 69، تهران.
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}