عرفان و مراحل کمال به سوي الله (3)


 

نويسنده: دکتر نسرين توکلي (1)




 

محو انانيت
 

اگر سالک به اين مرحله برسد، توانسته تيرگي قلب خود را از بين ببرد، و ديگر کدورت و ظلمت و آلودگي در قلب خود احساس نمي کند، در اين مرحله دل سالک داراي طهارت و محبت و نورانيت و عشق به خداوند مي گردد. و اشتياق به ادارک اسماء و صفات الهي پيدا مي کند، و از اينجا سير در عوالم ماوراي طبيعت آغاز مي شود. و مقام عين اليقين شروع مي شود. آنچه در اين مرحله باقي است و جلب نظر مي کند، تعلق به نفس خود است و اين تعلق به اندازه اي عميق و ريشه دار است که مخفي مي باشد. در اين زمان اگر عنايات الهي نباشد، انانيت و کبر او را مي گيرد. و اگر در اين مرحله کبر و عجب بر آنان غلبه نمي نمود، انوار عالم لاهوت را ملاحظه مي نمودند.
در اين حال چنانچه عنايت الهيه انقاد نکند به کفر اعظم مبتلا مي شود، و آن متابعت از شيطان و هوي است. چنانچه فرمود: «الم اعهد اليکم يا بني آدم لا تعبدوا الشيطان انه لکم عدو مبين » (سوره يس، آيه 60)«و افرايت من اتخذ الهه هواه » (سوره جاثيه، آيه 23) (الطباطبائي نجفي، 1370، 101 ـ 103)

عشق و محبت
 

اين حال يکي از عالي ترين و مهمترين احوال عارف و از مهمترين مباني و اصول تصوف و عرفان است. چنانکه گفته شده است: عشق يگانه اکسيري است که انسان را به مقام انسانيت مي رساند و او را از حرص و کبر و هستي و انانيت مي رهاند. (گولپينارلي، مولانا جلال الدين زندگاني، فلسفه، آثار و گزيده اي از آنها، 1363، 335) پيمودن اين مرحله محتاج به دل قوي و عزم راسخ دارد هر کسي را شايسته نيست که لاف عشق و محبت بزند، بلکه زنده دلي مي خواهد که با يک جست و خيز خود را در آن آتش سوزان داخل نمايد و با کمال شوق و جِد قدم در اين سرزمين گذارد و در راه مقصود و سعادت جاوداني هيچ خوف و هراس و ترديدي نشناسد آن وقت خواهد ديد هر چه هست عشق است و کسي حائز مقام و مرتبه يي نگشته مگر از پرتو نور عشق. اما عشق حقيقي را قرارگرفتن در جذبه کمال از طريق جمال دانسته اند. و همچنين گفته شده است عشق حقيقي، صاحبش را با نيروي اشتياق کمال جويي، از راه گرايش به جمال در جاذبه کمال مطلق قرار مي دهد. (جعفري، 1379، 183 ـ 184)
خداوند متعال در سوره مائده آيه 59 مي فرمايد: دوستي خود را نسبت به مؤمنين مقدم انداخته بر دوستي مؤمنين نسبت به او، و از اينجا معلوم مي شود که محبت، جاذبه الهي است هر که را خواست به سوي خود مي کشاند. و اينکه عشق و محبت، يک موهبت رباني و يک قوه ملکوتي و يک نور الهي و يک جاذبه رحماني است و اين موهبت عظيم نصيب کسي مي گردد که قلب خود را از آلايش طبيعت و خودپسندي پاک کند و تمام هم خود را بر اين داشته که قلب و دل خود را متوجه به عالم الهي نمايد و تا مي تواند بکوشد که شايد خود را از قيد عالم طبيعت دور کند. عشق حقيقي که عشق پاک ناميده مي شود، وقتي صورت مي گيرد که به کلي از آلايش اغراض طبيعي و از هوا و هوس و خود بيني عاري گشته و از امتحان خالص بيرون آمده باشد.
در دعاي کميل از حضرت امير مؤمنان (ع) عرض مي کند:
خدايا اگر صبر کنم بر عذاب تو چگونه صبر کنم بر فراق تو
خواجه عبدالله انصاري درباره محبت مي گويد: محبت، عادت و عبادت نيست، بلکه نوعي بلوغ و رسيدن است. (انصاري، محبت نامه، 1363، 12)
رابعه عدويه از نخستين عارفان تصوف گفته است: خداوند اگر از بيم دوزخ مي پرستم، در دوزخ بسوز، و اگر به اميد بهشت مي پرستم بر من حرام گردان، و اگر براي تو، تو را مي پرستم جمال باقي دريغ مدار. (عطار، تذکره الاولياء، ج 1، ص 73)
علي عليه السلام پرستش آزادگان را محصول عشق و محبت آنان به حضرت حق دانسته اند. (علي ابن ابي طالب، کلمات قصار، ش 237) در اين مرحله انسان عارف متحول مي شود، پيدا مي کند. و در اين مرحله به خاطر کمال، صفا و خلوص پيدا مي کند و محور نور پروردگار متعال مي شود، و براي انجام وظايف الهي از روي معرفت کامل قدم بر مي دارد.
بزرگترين عاملي که تصوف و عرفان را بر اساس عشق و محبت استوار مي سازد، عقيده به وحدت وجود است، زيرا همين که عارف خدا را حقيقت همه اشياء بداند و غير الله را عدم و هيچ بداند يعني جز خدا چيزي نبيند قائل شود به اينکه:

جمله معشوق است و عاشق پرده اي
زنده معشوق است و عاشق مرده اي

نسبت به هر چيزي عشق و محبت مي ورزد و مسلک و مذهب او صلح کل و محبت به همه موجودات مي شود. سعدي مي گويد:

به جهان خرم از آنم که جهان خرم از اوست
عاشقم بر همه عالم که همه عالم از اوست

(غني، تاريخ تصوف در اسلام، 1375، 325)
خواجه عبدالله انصاري مي فرمايد:
محبت تعلق دل است بين همت و انس، در بذل (براي محبوب) محبت از نخستين وادي هاي فنا است. (انصاري، منازل السائرين، 150)
خلاصه آنکه به عقيده عارف، عشق بزرگترين سّر و رمز الهي است و کمال درجه عارف سوزش او در محبت است. تقريبا همه صوفيان و عارفان، عشق را صفت حق لطيفه انسانيت و ميزان سلامت عقل و وسيله تهذيب اخلاق شمرده اند. (حلبي، مباني عرفان و احوال عارفان، 1374، 207)
اما بعضي عشق را مرحله دوم مي دانند و مي گويند در اين وادي وجود سالک پر از عشق و شوق مي شود، و چون وجود لبريز از عشق مي شود، يکسره سوزان مي شود و در تب و تاب مي افتد. و عشق به پروردگار به صورت عشق به همه مظاهر هستي جلوه گر مي شود. و در عين سوز و گداز سر تا پا صفا و صلح مي گردد. در اين حال سالک خود را در مسير و جريان کل کاينات مي بيند و با تمام ذرات هستي همراه و همراز مي گردد.
 

سکر و حيرت
 

در اين مرحله در دل عاشق و عارف به معارف حقه، در وقت تامل و تفکر و حضور، حيرت و سرگرداني وارد مي شود و آنگاه او را متحير مي سازد و در طوفان انديشه و معرفت سرگردان مي شود. روزبهان بقلي در شرح شطيحات مي نويسد: گفت اگر عيان کني زنديقي، اگر شاهد شوي متحير گردي، ليکن حيرت در حيرت و بيابان در بيابان (سجادي، فرهنگ لغات و اصطلاحات و تعبيرات عرفاني، 319). رسيدي به عالم عدم در عدم و در آن متحير شدي تا نداني که تو کيستي. آنگه در تو انوار قدم پديدار شود و تو را در خود باقي گرداند. به او بماني و به نعت تحير و عجز از ادراک آن و حقيقت آن (ايضا، 485 و 332).
عطار مي فرمايد:

درمانده ايم و راه بسي دورست
ما راه بکار خود نمي دانيم

و يا:

در رهت حيران شدم اي جان من
بي سرو سامان شدم اي جان من

عشق وقتي بر قواي حيواني و انساني غالب آيد و بر عقل چيره شود حالت بهت و سکر و سرگرداني پيدا مي شود، و انسان را مبهوت و متحير مي کند و سرگردان به اين طرف و آن طرف مي کشاند، مي داند و نمي داند، مي بيند و نمي بيند، نمي داند خواب است و يا بيدار، مثل آدم مات زده نه صبر فراق دارد و نه تاب ديدار آنچه اندوخته و تعليم نموده از کف مي دهد.
عرفا مرحله تحير را سخت ترين مرحله راه به سوي خدا مي دانند و مي گويند اگر انسان قدري چشم و گوشش را باز کند به اول قدمي که پا در راه انسانيت مي گذارد او را حيرت مي گيرد. و گفته شده است که حيرت منحصر به اهل الله نمي باشد. حيرت عوام در جهتي است و حيرت خواص در جهت ديگر، اهل الله چون نظر به اينگونه امور ندارند، گاهي در نظر بصيرت آنها، آن حقيقت وحداني جلوه مي نمايد و گاهي کثرت موجودات پيش چشم ايشان خودنمايي مي کند و گاهي به نور قلبي موجودات را مظاهر و نماينده آن موجود يکتاي بي همتا مشاهده مي نمايند. و او بين اين تظاهرات مبهوت و متحير مانده مانند انسان سرگردان، نمي داند خود و باقي موجودات چيستند. آيا اين موجودات حقيقي هستند، و يا حتي اگر موجود هستند، يعني بر فرض موجوديت چگونه موجودي مي باشند. زيرا در وقت تجلي نور الهي از خود و باقي موجودات غافل گشته به طوري که به محضش توجه به آنها، فوراً آن حالت نوراني را از دست مي دهند و نمي داند به چه وسيله اي به آن حالت بازگردد نه تاب فراق دارد و نه راه وصال تا آنکه پس از مرارت و سختي بي اندازه و کوشش و رياضات و مجاهدات بي شمار فضل و رحمت الهي شامل حال او مي گردد و از گرداب نجات مي يابد، و او را به حق آشنا مي نمايد.
 

پي نوشت ها :
 

دانشگاه پيام نور- تهران
 

منبع: فصلنامه فکر و نظر شماره 12و13