مولانا و عقلانیت


 





 

مقدمه:
 

بزرگداشت ها و مراسم گسترده و مفصلي راجع به مولوي و شعر او در نقاط مختلف دنيا برگزار مي شود. اين رويکرد به شعر مولوي، صرفا محدود به مراکز علمي و آکادميک نيست. در حال حاضر، ديوان شعر مولوي از پرخواننده ترين کتاب ها در آمريکاست.
گرايش شديد مردم اين کشور و نيز ديگر جوامع به شعر مولوي باعث شده است که شعرهاي او مدام تجديد چاپ شود. در همين حال آنچه مايه شگفتي است ظهور علاقه وافر به شعر مولوي در دنيايي است که اصول مدرنيسم بر آن حاکم است. در واقع بايد پرسيد در دنيايي که همه چيز آن از جمله انديشه و رفتار انسان تابع مباني دنياي مدرن است، چه عناصري وجود دارد که باعث مي شود شعر مولوي چنين مخاطبان گسترده اي بيابد. شعر مولوي شعري است متعلق به قرن ها قبل و برخاسته از جامعه اي ناهمگون با جامعه امروز، پس چه دلايلي منجر به آن مي شود که اين شعر با خوانندگان فراوان، آن هم با زباني غير از زبان مولوي، روبه رو شود. آنچه مي خوانيد به تحليل اين موضوع مي پردازد.
از ميان ويژگي هاي تجدد و مدرنيسم، علم گرايي است. اين وجه از وجوه متعدد دنياي مدرن، چنان پررنگ است که جاي بسياري از وجوه را تنگ کرده است. به گفته هابرماس، مدرنيسم با آن که سعي در مبارزه با ايدئولوژي دارد، اما علم را تبديل به ايدئولوژي خود کرده است. بر اين اساس اين ملاک هاي علمي اند که تعيين کننده امور هستند و علم است که شاخص سنجش ارزش ها مي شود. حاکميت سهمگين علم بر کليه شئون فردي و جمعي انسان به عکس العمل او در برابر علم انجاميده است. اين عکس العمل شکل هاي مختلفي به خود مي گيرد; از جمله آنها گرايش شديد انسان عصر حاضر به حوزه هايي از زندگي است که مدرنيسم به دليل علم گرايي حاد از آن چشم پوشيده است.
در اين چارچوب است که افزايش مخاطبان شعرهاي مولوي در جوامع صنعتي و کاملا علمي، معني و مفهوم مي يابد. شعر مولوي از مفاهيم و ويژگي هايي برخوردار است که مي تواند به نياز انسان چنين جوامعي پاسخ گويد. آنچه شعر اين شاعر را به درون زندگي انسان هاي امروز مي کشاند به شکل هاي مختلفي قابل بررسي است:
1- در جوامع جديد، روابط ميان افراد به گونه اي که علم مي خواهد يا تحميل مي کند شکل و ماهيت مي گيرد. زماني که تمامي تعاملات در سطوح مختلف اجتماعي مبتني بر انگاره هاي علمي باشد، انسانها و روابط ميان آنها نيز قادر به گريز از چنين وضعي نيست. اما اين روابط ماهيتي خاص دارند. علم در تاسيس رابطه ميان انسان ها به همان گونه رفتار مي کند که در ايجاد رابطه ميان اشيا. آنچه اهميت دارد واسطه هايي است که انسان ها را به يکديگر پيوند مي دهد. اين واسطه ها روابط را به ارتباطي مکانيکي تنزل مي دهند. اين واسطه ها که برآمده از دنياي جديد است انسان را به سمت و سويي سوق مي دهند که رفتار و ارتباط مکانيکي داشته باشد. خارج از اين چارچوب، دنياي جديد رابطه اي را به رسميت نمي شناسد و يا نگاه حداقلي به آن دارد. روابط پيچ و مهره اي انساني به همين ويژگي نيز نياز دارد. اما انسان نمي تواند با اين شرايط، زندگي خود را سر و سامان دهد. نوع انسان به دليل ماهيتي که در ادراک و بيشتر احساس او نهفته است روابط مکانيکي را پذيرا نيست. بر اين اساس چنين انساني به دنبال بسترهايي است که بتواند او را از موقعيتي که براي او ساخته شده است، خلاصي دهد. او روش هايي را مي جويد که بتواند بي توجهي دنياي جديد به ماهيت روابط انساني را جبران کند. بر اين اساس است که نگاه به ادبيات شرق و به ويژه مولانا معني و مفهوم مي يابد.
ژان گیتون، فیلسوف فرانسوی در گفتگوئی در کتاب «خدا و علم، به سوی متارئالیسم.» می‌گوید: «... عمل مشاهده و معرفتی که به دنبال می‌آورد، نه تنها حقیقت را دگرگون می‌سازد، بلکه آنرا معین می‌کند مکانیک کوانتومی، آشکارا نمایان می‌کند که ارتباطی نزدیک میان روح و ماده وجود دارد ... پس چگونه از این سعادتی که نصیب انسان متفکر شده است، بر خود نبالم؟ این تأیید آن چیزیست که همواره به آن اعتقاد داشته‌ام، فرمانروائی روح بر ماده.» آنطور که درک می‌کنم، کائنات از یک خلاء نیرو سرشت شروع شده تا به امروز رسیده و باز به خلاء نیرو سرشت یا دینامیک بر می‌گردد. خلاء کوانتومی خود لطیف‌تر از عالم و کیهان کوانتومی را تشکیل می‌دهد، و در اثر تکامل ، سیر و پیچیده شدن ساختمان خلاء کوانتومی به ساختار امواج بسیار لطیف از نوع ساختمان آگاهی و اندیشه انسان، چگالی ماده شروع می‌شود. اما اساس یکی است، فقط خلاء کوانتومی پویا و نیرو سرشت ایجاد میدان‌های کوانتومی نموده، آنگاه در اثر فعل و انفعال یا کنش و واکنش آن میدان‌ها، ماده شکل خود را پیدا می‌کند. من نام خلاء کوانتومی را آگاهی کل و فراگیر گذاشته‌ام.اما روح و آگاهی بر ماده و انرژی حکومت می‌کند. هستی شناسی بدون توجه داشتن به نظام آگاهی حاکم بر هستی، شناخت یک سیستم مرده و بدون هدف است، اما آگاهی به هستی زنده، به آن زندگی و پویایی می بخشد.آگاهی حاکم بر دستگاه آفرینش نمایانگر اینست که همه اجزاء عالم که سازنده خود سیستم هستند، زنده، هوشمند، با برنامه و رو به تکامل هستند. ما زیر مجموعه کل به نام کیهان هستیم . به حکم منطق هر چه زیر مجموعه دارد، کل مجموعه هم دارد ،اما هر چه کل مجموعه دارد، زیر مجموعه ندارد. به عبارت دیگر هرچه جزئی از یک کل دارد، کل هم دارد، اما هر چه کل دارد معلوم نیست جزء هم داشته باشد . کوه با عظمت و زیبای البرز با قله دماوند از مولکولهایی مانند هیدروژن، سیلیس ، کوارتز و مواد معدنی مانند گوگرد و احتمالاً آهن تشکیل شده است .یک صخره در قله دماوند هم از هیدروژن، سیلیس ، و کوارتز تشکیل شده است، اما صخره یا سنگ های کوچکتر ممکن است فاقد گوگرد ، و یا مواد معدنی باشند .رابطه انسان با عالم هستی مثل رابطه صخره با کوه دماوند است. اگر انسان می اندیشد ، که یک امر بدیهی است. و اگر روح دارد که امروز دیگر برای روح شناسان غیر قابل انکار است، و اگر انسان زنده و در زندگی رو به تکامل می رود که این نیز روشن‌تر ازآفتاب است، پس کل عالم که مجموعه یک نظام است، می اندیشد، زنده و هوشمند و رو به تکامل است.به همین دلیلی همه ذرات موجود در آنهم باید هوشمند ، زنده و متحرک و هدفمند باشد. این قضیه مورد اذعان فلسفه شرق یعنی چین ، هند و عارفان ایرانی قرار گرفته است ، با توجه به این اصل بزرگ کیهانی است که مولانا جلال الدین محمد بلخی رومی به زیبایی می سراید :
جــــمله ذرات عالم در نهان
با تو می گویند روزان و شبان
ما سمعیم و بصیریم و هشیم
با شما نا محرمان ما خامشیم
ذرات زنده ، هوشیار، پرانرژی و سازنده اند. پس کل یا مجموعه کل آنها یعنی کیهان زنده ، با هوش سازنده و آفریننده است. رابطه انسان با کیهان مانند رابطه یک گیاه در یک باغ بسیار بزرگ با طبیعت اطراف ،آب و آفتاب و گیاهان دیگر است .چطور می توان گفت گیاه که در یک باغ بزرگ روئیده، زنده، رو به رشد و صاحب درک است، اما باغ بزرگتر آن که هر آنچه گیاه کوچک دارد، در خود پرورده است مرده و بدون درک و نیروی هوشمندی است. منطق من نمی تواند چنین حکمی را بپذیرد. اعتقاد من اینست که اگر فیزیک می‌خواهد به مسائل بزرگ فلسفی و متافیزیک مانند اینکه عالم از چه به وجود آمده بپردازد، نباید فقط به فرمولهای ریاضی و طرح نظریات محدود، کراندار و مادی گرایانه علوم بپردازد. فیزیک باید با عرفان ، یعنی شناخت مسائل تجریدی هستی آشتی کند، و نیروی مکاشفه را به عنوان یک اصل در شناخت منطقی انسان و باورهای او بپذیرد. حرکت تکامل عالم ، یک نوع تکامل و حرکت کمالی است ،یعنی آگاهی کل ، حال هرچه می خواهد باشد .اینجا دیگر عقل هیچ دانشمندی به آن راه ندارد.نوعی دانه اولیه را در یک کیهان بی نهایت بزرگ از تاریکی و سرما به وجود آورده است ، و آن دانه در دل اقیانوس بی نهایت تاریک و سیاه و بسیار سرد، ارتعاشی را باعث شده که یک فوتون اولیه به جنبش و به حرکت درآید. همین ارتعاش و حرکت و جنبش فوتون، یا موج- ذره اولیه در کیهان فندقی و شرائط آغازین عالم که معلوم نیست از کجا آمده ،موجب انفجار بزرگ یا مه بانگ شده است، خلاء کاذب تئوریسین های کوانتومی ، و عدم فیزیکدانان و برخی از فلاسفه، از نظر من همان انرژی تاریک یا سیاه است. که اگر راز انرژی سیاه در کیهان فاش شود، ما به وضیعت و حال هستی به لحظات قبل از انفجار بزرگ بیشتر پی خواهیم برد.با توجه به عقاید فوق است که من رگه هائی از نظریه کوانتوم را در اندیشه های مولانا احساس کردم .
مولانا وقتی می فرماید:
ای برادر تو همه اندیشه ای
مابقی را استخوان و ریشه ای
اندیشه را مقدم بر هر چیز و هر ماده ای می داند . پس از نظر فلسفی اولویت اندیشه بر ماده یعنی ایده آلیست بودن ، پس مولانا ایده آلیست یا طرفدار مکتب اصالت تصور است .همه دانشمندان طرفدار تئوری کوانتوم خود را ایده آلیست می نامند،چون عالم هستی در نهایت تبدیل به یک موج عقلی می شود. موج عقلی که استنباط من از عدد «زای» شرودینگر همین موج عقلی است، پس موج عقلی، یا کوچکترین کمیت فیزیکی ساختمان ماده، بسیار به ایده افلاطونی نزدیک می شود .مثال افلاطونی که جمع آن مثل است ،کائنات را تبدیل به یک موج عقلی می کند. موج عقلی یک کوانتوم پیوسته از
ساختار اساسی عالم هستی است. یک چنین موجی نمی تواند تصادفی ، بدون برنامه و نتیجه نیروهای تصادفی و کور طبیعت باشد. موج عقلی یک نوع آگاهی است، انسان از طرف آگاهی و شعور خود می تواند با این موج عقلی یا آگاهی کل تماس بگیرد و با آن به اتحاد برسد. این آن چیزیست که من از اندیشه های مولانا درک کردم. شاید این راهی باشد برای عده ای که بدانند من با عشق ،و اندیشه ای تجریدی به کیهان نگریسته ام و علم هم که بسیار مقدس و والاست اگر بخواهد به جهان بهتر بنگرد، باید با آگاهی و خرد تجریدی و عشق به کیهان نگریسته و به آن نزدیک شود، در غیر این صورت علم و تکنولوژی ما روزی بر علیه خود ما به کار خواهد رفت. پس باید به سه کلمه در زندگی توجه کرد و آن را سرلوحه تفکرات خود قرار بدهیم ، و یک صدا فریاد بزنیم: زنده باد عشق ، زنده باد علم ، و زنده باد آگاهی. اتحاد این سه شاید انسان را به سعادت برسانند.
عقل از ديدگاه مولانا:
عقل کسبي وموهويي ششمين اصطلاح مولوي است در معني عقل که ان را مرادف علم به کار مي برد و بدين سبب ان را به دو قسم عقل کسبي يا عقل تحصيلي و عقل موهويي يعني علم کسب يا علم درسي و علم موهويي يا علم لدني و علم شهودي تقسيم مي کند.
عـقل , دو عقل است اول مکسبي
کـــه در امـــوزي چودر مکتب صبي
از کـتاب و اوستاد و فـــکر و ذکر
از مـــعاني وز عـــلوم خـــوب بــکر
عـــقل تو افزون شود از ديــگران
ليــــک تـــوباشي ز حــفظ ان گران
لــوح حافظ باشي اندر دوروگـشت
لـوح محفوظ اوست, کوزين در گذشت
مابين عقل تحصيلي و موهويي سه فرق نهاد.
يکي اين که در عقل و علم تحصيل, انسان بايد حافظ علم باشد, اما در عقل موهويي که بخشش يزدان باشد, عقل حافظ انسان است.
ملاحظه کنيد که علوم و معارف در سي اکتسابي به محض اين که مدتي متارکه شد يا به سبب بيماري و ضعف پيري و امثال ان خللي در قوه حافظه روي داد, نقش ان علم که ساليان دراز در تحصيل ان رنج برده و خود را در مهارت به درجه تبر زهم رسانده بوديم , چنان از لوح ذهن سترده مي شود که پنداري از ان علم بوي نبرده و هرگز با ان تحصيلات سروکار نداشته ايم , برفرض هم که حافظه ما قوي باشد باز بايد گاه به گاه محفوظات خود را مراجعه و تکرار کنيم تا دست خوش نسيان و فراموشي نشود, وانگهي حيات اين قبيل دانش ها تا دم مرگ بيشتر نيست و از ان پس با روح انسان وداع ابدي خواهد گفت.
اما صفاي قلب و روشني ضمير و طهارت نفس که همه از محصولات عقل موهويي و تاييد يزداني است , به هيچ عارضه يي از بين نمي رود و هيچ گاه از روح , جدا نمي شود , حتي پس از مرگ نيز صورت برزخي ملکوتي ما خواهد بود, يعني برزخ صعودي که از صفات و ملکات انساني متکون مي شود , مقابل برزخ نزولي که صورت کلي مثالي است در سلسله عوالم مافوق عالم طبيعت و مادون عالم عقلي ابداعي.
فرق ديگر مابين علم تحصيلي و موهويي اين است که علم موهويي همه وقت تر و تازه و مورد استفاده است, هيچ گاه گنديده و کهنه و پوسيده نمي شود, برخلاف علوم و معارف درسي که پيوسته در تغيير و تبديل است و هرزمان رنگي تازه بخود مي گيرد , علمي نو به بازار مي ايد و معارف فرم کهنه از رواج و اعتبار مي افتد.
سومين فرق ميان عقل موهويي و کسبي اين است که دانش کسبي هرگاه از کارافزارکتاب و قلم و استاد منقطع شد , سرچشمه اش مي خشکد و کسي که خود را از علما و دانشمندان مي شمرد عاطل و ضايع و بي رنگ و نوا مي ماند, اما ان دانش که بخشش يزدان باشد چون منبع زاينده اش در درون جان است, هرگز خشک نمي شود و خسروان و نقصان بدان راه نمي يابد بلکه پيوسته در نبع يعني زايش و جوشش است.
ور ره نبعش بود بسته چه غم
کوهمي جوشد زخانه دم بدم
ناگفته نماند که تقسيم علوم و معارف بشري بر قسم کسبي و موهويي از نظر همان خواص و ا ثار است که به منزله فصل منوع و فارق و مميز ان دو نوع از يکديگر است , وگرنه چنانکه پيش گفتيم علوم رسمي نيز از فواصل نعم و عطاياي موهوب يزداني است, چرا که بدون توفيق و تاييد او در تحصيل هيچ علم و هنري پيشرفت و فيروزي حاصل نمي شود و مرحله علمي و دانشي دست اخر به سلسله وحي و الهام روح هاي پاک مي پيوندد.
اين نجوم و طب وحي انبياست
عقل و حس را سوي بي سو ره کجاست.
عقلانيت و مولانا:
جان فشان اي آفتاب معنوي
مر جهان كهنه را بنماي نوي
مولانا جلال الدين در دفتر چهارم مثنوي، داستان كوتاهي مي‌سرايد كه بخشي از آن چنين است:
مـوركي بـــر كاغـــذي ديد او قلم
گــفت با مــوري دگــــر اين راز هـم
كــــه عجـايب نقش‌ها آن كلك كرد
هـمچو ريــحان و چو سوسن زار و ورد
گفت آن مور: اصبع است آن پيشه‌ور
ويــن قلـــــم در فعل فرع است و اثر
گـــفت آن مــور سوم: كز بازو است
كاصــبع لاغــر ز زورش نقـــش بست
هـــمچنين مـي‌رفت بـالا تـا يــكي
مـــهتر مـــوران فطـــن بود انــدكي
گـفت كــز صـورت مـبينيد اين هنر
كــه به خواب و مــرگ گردد بي‌خبر
صـورت آمد چـون لباس و چون عصا
جــز به عـــقل و جـان نجبند نقش‌ها
بــي‌خبر بـود او كـه آن عــقل و فواد
بــي ز تـــقليب خـــــدا باشد جهاد
يــك زمــان از وي عـــنايـت بر كند
عـــقل زيــرك ابــــلهي‌ها مي‌كــند
در اين داستان، مولانا ضمن اين كه با روشني تمام، عالم واقع را تبيين مي‌كند و نسبيت فهم ما را از جهان بان مي‌نمايد و از همه مهم تر اين كه رسيدن به معارف بزرگ و كشفيات و فاش شدن اسرار و رموز جهان آفرينش تنها به پيشرفت علم و دانش و تلاش انسان‌ها و كسب معرفت آدميان نيست، بلكه اراده‌اي برتر كه به سمت مديريت عالي جهان آفرينش سوق مي‌دهد در كار است و اگر از عقل و عقلانيت و خرد سخن مي‌گويد، به صراحت و روشني، به مبدا آفرينش توجه مي‌دهد و اصولاً مولوي اگر از خردورزي و عقل سخن مي‌گويد، آن عقلانيتي است كه بيشتر تعريف فرزانگان و اولياي خداوند را تداعي مي‌كند كه "العقل ما عبد به الرحمن" عقل آن چيزي است كه به واسطه آن خداوند مهربان بندگي شود؛ يعني كاربرد عقل عبارت است از پر كردن چاله‌ها و گودال‌هاي مسير و صاف كردن راه براي رسيدن به آن مقصود عالي آفرينش. اين هدف‌مندي مي‌تواند بسيار خردمندانه و عالي باشد، زيرا موجب مي‌شود كه محقق و سالك هدف‌مند حركت كند و براي جهان هستي و فنومن‌هاي جهان هستي غايت و مقصدي قائل باشد و اين بيانگر فلسفه‌اي بس متعالي است؛ زيرا كه ذهنيت آدمي‌و تفكر او را از هرز رفتن و بيهودگي مي‌رهاند و پرهيز مي‌دهد و اين عقلانيت است كه ضمن پذيرفتن قانون‌مندي جهان هستي و رسيدن انسان به مراتبي از علم و آگاهي و پراكندگي عظيم دانش بشري و پيشرفت‌هاي بزرگ فني و صنعتي و كسب تجربه‌هاي بسيار ارجمند بشري در طول تاريخ زندگي‌اش، سمت‌گيري به سمت معني و مديريت عالي جهان آفرينش، عقلانيت ويژه‌اي را رقم مي‌زند كه فقط متكي به علم و تجربه انسان نيست و آن اراده عظيم را نيز در نظر دارد.
هنگامي‌كه از عقلانيت در انديشه مولانا سخن مي‌گوييم به اين معني است كه: آنچه خرد انسان در طول قرون و اعصار به دست آورده و تجربه كرده است، و به نيكي و زشتي آن پي برده و اينك از برآيند آن چيزها نمونه‌هايي را براي رستگاري و رهايي و نيك بختي اين جهان پيشنهاد مي‌كند.
و ديگر اين كه مولانا خردورزي آدمي‌ را هيچ گاه بدون توجه به مديريت عالي جهان آفرينش مطرح نمي‌كند، زيرا اين نوع نگرش است كه تفاوت بسياري از انديشمندان با مولانا را نمايش مي‌دهد و مشخص مي‌كند چه كساني مي‌توانند به فلسفه "به من چه ولش كن" و "هرچه پيش آمد خوش آمد" باور آورند، و يا چه كساني در تمام جريانات هستي احساس مي‌كنند كه وجود "مستقل" آنان در جايي و وجود "ربط" آنان در جايي ديگر به كار مي‌آيد. بنيان تفكر مولانا به ويژه در خردگرايي و عقلانيت ريشه در معنا دارد. در تمام مثنوي معنوي توجه به "عقل كل" و اتصال "عقل جزئي" به عقل كلي براي اين كه به پويايي و بالندگي برسد بايسته است كه به عقل كلي خود را متصل كند تا به شگفتي‌هاي جهان عقل پي ببرد:
تــا چه عــالم هاست در سوداي عقل
تــا چـه با پهناست اين درياي عقل
اين جهان يك فكرت است از عقل كل
عقل كل شاه است و صورت‌ها رسل
عـقل پـنهان اسـت و ظـاهر عالــمي
صــورت ما مــوج يــا از وي نــمي
چنانچه مشخص شد، مولوي زيربناي جهان را عقل كل مي‌انگارد و ضمن اين كه به وجود عقل جزئي اعتراف مي‌كند، اما باور دارد كه عقل جزئي بازيگر است و پيوسته با انسان بازي مي‌كند و آدمي ‌را مي‌فريبد و راه او را دور مي‌كند و توانايي او را به هرز مي‌برد و نيروي او را براي درك حقيقت ناچيز مي‌كند.
هش چه باشد عقل كل اي هوشمند
عـــقل جزئي هش بود اما نژند
چـون كه قشر عقل صد برهان دهد
عقل كل كي گام بي ايقان نهد
در نگرش مولوي، انسان اگر موقعيت خود را درك كند و جايگاه خود در هستي را بشناسد. در واقع متصل به عقل كل و اصلاً خود عين عقل كل مي‌گردد.
عـقل كل سرگشته و حيران تست
كـــل مــوجودات در فــــرمان تست
عـذرخـواه عـقل كل و جان تويي
جـــان جان و تابــــش مرجــان تويي
عقل كل و نفس كل مرد خداست
عرش و كرسي را مدان كز وي جداست
اينجا عظمت و بزرگي انسان و پيوستگي او به كل هستي و هستي كل و پيدا كردن نيروي بزرگ و قدرت عظيم در جهان نشان داده مي‌شود. مولانا را عقيده بر اين است كه توجه به عقل كلي و كشاندن عقل جزئي براي اتصال به عقل كلي، حركت اساسي انسان كمال جوست. وي بر اين باور است كه عقل جزئي سطحي‌نگر و قشري است و عقل كلي، عاقبت بين و ژرف‌نگر است و رهايي و رستگاري را در نظر دارد.
عـقل كل را گفــت ما زاغ البصر
عـــقل جزئي مي‌كند هر سو نظر
پـيش شهر عقل كلي اين حواس
چون خران چشم بسته در خراس
عـــقل جزئي گاه چيره گه نگون
عــقل كلي ايــمن از ريب المنون
جهد كن تا پير عقل و دين شوي
تا چو عقل كل تو باطن بين شوي
اين قدر تاكيد و توجه به عقلانيت و خردورزي ايجاد فضاي روشن براي انديشيدن و تفكر است (زيرا روساي عوام تمام تلاش و كوشش خود را به كار مي‌برند تا مردمان را به سوي جهل و ناداني سوق دهند و آنان را در حماقت و سفاهت نگه دارند، زيرا حيات آنان بسته به ناداني عوام است و اين در طول تاريخ پيوسته و همواره در جهت بقاي جباران كارساز بوده است. خردگرايان و فرزانگان به عنوان روشنفكر در جوامع بشري مي‌كوشيده‌اند تا تاريكي‌ها را بتارانند، روشنايي بيافرينند و سپاه ظلمت و جهل و لشكريان حماقت را به عقب برانند. مستبدان و ديكتاتورها مبلغان جهل و ناداني‌اند، جهل نيز با آزدگي و آزادي در تضاد است. مريدان گول خودباخته پيوسته مورد توجه پيران گمراه بوده‌اند زيرا مطلوب و محبوب خودخواهان متكبران و جهل پروران همين متعبدان و جان نثاران ابله بوده‌اند تا اهداف آنان را عملي كنند زيرا استبداد بر خر جهل سوار است و بهره مي‌كشد.)
مولوي انسان بزرگي است كه آدميان را به خردورزي و تعقل فرا مي‌خواند تا از اسارت جهل و تقليد كوركورانه برهاند.
هم به طبع آور به مردي خويش را
پيشوا كن عقل دورانديش را
شاعران بزرگي همچون فردوسي بزرگ در شاهنامه بسيار از خردمندي سخن سروده و ابتداي شاهنامه شايد حدود سي بيت در ستايش خرد است و انديشه و دانش و ديگر اديبان سرزمين اهورايي پارس، اما گمان مي‌رود كه مولوي گوي سبقت را در اين خصوص از همگنان ربوده باشد، زيرا كه نه تنها به خردورزي، بلكه اصولاً به عقلانيت انسان و كاربرد اجتماعي آن فرا مي‌خواند و آدميان را از تكيه بر عقل جزئي پرهيز مي‌دهد. كاربرد عقل كه حركت اصلي انسان به سوي هماهنگي با آهنگ كل هستي است بيشتر مورد نظر مولوي است:
عقل جزئي آفتش وهم است و ظن
زان كه در ظلمات شد او را وطن
مقصود مولانا، عقلانيتي است كه سر در معني دارد و نهايتاً از عشق سر برون خواهد كرد زيرا عقل جزئي اين مكانيزم پيچيده را درك نمي‌كند:
عـقل جــزئي عشق را منكر بود
گرچه بنمايد كه صاحب سر بود
عقل جزء از رمز اين آگاه نيست
واقـف ايــن سر بجز الله نيست
عقل را خود با چنين سودا چكار
كــــر مادرزاد را ســـرنا چـكار
پيوستن به عقل كل، آدمي‌را به عشق مي‌كشاند و عشق مكانيزمي ‌پيچيده است كه موجب شگفتي‌هاي بزرگ و آثار سترگ مي‌گردد. مثنوي خود يكي از بزرگ‌ترين آثار به جا مانده از پرتو عشق است كه تحسين بسياري از انديشمندان و عارفان بزرگ را برانگيخته است؛ توجه به عقل و تكرار اندرزهاي خردمندانه براي بيداري خرد آدميان و كشاندن گروه‌هاي اجتماعي به عقلانيتي كه بتوانند جامعه‌اي بر اساس آزادي و آگاهي و آبادي بسازند. تلاش بي‌وقفه مولانا در اين است كه آدمي ‌خردش را اسير نفس وسوسه‌گر و بسيار امر كننده به زشتي نسپرد تا دچار حسرت و پشيماني نگردد. دچار وهم و ظن و گمان شدن، آفتي است كه گاه جبران ناپذير است. اين عقل آدمي ‌را به سوي توحيد مي‌كشاند و به عبادت و پيدا كردن رواني متواضع كه در مقابل حقيقت از خود انعطاف نشان مي‌دهد و دچار سفسطه و مغلطه نمي‌گردد.
پير بلخ ضمن اين كه زنجير جبر را از ذهنيت آدمي ‌مي‌گسلد، سپس او را مختار و آزاد مي‌سازد و حق گزينش براي او را به رسميت مي‌شناسد:
جــــمله قرآن امـر و نهي است و وعيد
امــــر كردن سنگ مرمر را كه ديد
هــيچ دانــا، هـــيچ عاقـــل اين كند؟
با كلوخ و سنگ، خشم و كين كند؟
كــه بـــگفتم كــه چنين كن يا چنان
چـــون نكرديد اي موات و عاجزان؟
عقل كي حكمي‌ كند بر چوب و سنگ؟
مرد چنگي چون زند بر نقش چنگ؟
كـــاي غـــلام بسته دست اشكسته پا
نـــيزه بــرگير و بـــــيا سوي وغا
خــــالقي كه اخـــتر و گـــردون كند
امــــر و نــهي جاهلانه چون كند؟
احـــتمال عــــجز بر حــــــق راندي
جاهــل و گــيج و سفيهش خواندي
غــــير حــــق را گــــر نباشد اختيار
خــشم چون مي‌آيــدت بر جرم دار
گــــر ز ســـقف خـــانه چوبي بشكند
بر تـــو افتد، سخت مجروحت كند
هــيچ خـــشمي ‌آيـدت بر چوب سقف
هيچ انــدر كين او بـــاشي تو وقف؟
كـه چــــرا بر مــن زد و دستم شكست
يا چـــرا بر من افــتاد و كرد پست؟
گــر شــتربان اشتـــري را مـــي‌زنـــد
آن شــتر قــصد زنــنده مـــي‌كند
خـــشم اشـــتر نـــيست با آن چوب او
پـــس زمــختاري شتر برده ست بو
هــمچنين گر بر ســـگي سنــــگي زني
بر تـــو آرد حـــــمله گردد منثني
عـــقل حـــيواني چو دانـــــست اختيار
ايــن مـــگو اي عقل انسان شرم دار
در اين فراز از مثنوي در دفتر پنجم به سادگي تمام مسئله جبر را مردود مي‌شمارد و به اختيار اصالت مي‌دهد و جبري گري را كه از مشكل‌ترين مسائل جهان امروز و ديروز است و همواره بهانه گيران و مسئله داران و سفسطه گران نسبت به آن گرايش داشته‌اند و دارند، روشن مي‌كند. اما اگر نگرش انسان نسبت به جهان هستي ديگر شود و عميق‌تر به جريانات عالم وجود بنگرد، به قانون‌مندي جهان بيشتر پي خواهد برد. مولوي در داستان‌هاي زيادي در مثنوي آزادي گزينش براي انسان را به روشني تمام مطرح مي‌كند و به رسميت مي‌شناسد. وي از معدود انسان‌هاي با معرفتي است كه در بين آزادگي و آزادي به انسان‌ها آموخت. به گونه‌اي كه ديگر به آموزِگار خويش وابسته نباشند، زيرا كه از پيروي كوركورانه و بستن قلاده اطاعت بي چون و چرا را ناروا و آفت جان انسان مي‌داند. پيرو، هميشه نابينا و كور و كر و لال است و ديگران براي او كار اين حواس را انجام مي‌دهند، همچون انگل كه در روده حيوان و انسان زندگي مي‌كند و از شيره روده تغذيه مي‌كند؛ نه چشم دارد و نه گوش و نه خيلي حواس ديگر. در دفتر اول داستان صوفي كه همراه بهيمه خويش وارد خانقاه مي‌شود را با آب و تاب استادانه‌اي شرح مي‌دهد و به خوبي تمام آفت تقليد را مي‌نماياند:
مر مرا تقليدشان بر باد داد
كه دو صد لعنت بر اين تقليد باد
روشن است كه تقليد و تحقيق چقدر با هم متفاوتند.
از مـقلد تا محقق فرق‌هاست
كاين چو داوود است و آن ديگر صداست
مــنبع گفتار اين سوزي بود
و آن مـــــقلد كهنــــه‌آمـــــوزي بود
تقليد و خطرات هولناكش در انديشه والاي پير بلخ قابل تعمق و تامل است. مولانا به خوبي مي‌داند كه آدميان تنها در فضاي باز و آزاد مي‌توانند به كمال برسند و رشد كنند. بدبخت جامعه‌اي كه فردي به جاي جمعي بينديشد و يك نفر به جاي يك جامعه اراده كند و تصميم بگيرد و امر و نهي كند. شكي نيست كه چنين جامعه‌اي رو به قهقرا خواهد رفت و هرگز روي كمال و رشد و معنويت و زيبايي را نخواهد ديد چرا كه:
از پـــي تــقليد و از رايــات نقل
پــــا نـــهاده بر جـــمال پير عقل
دستشان كژ، پايشان كژ، چشم كژ
مهرشان گژ، صلحشان كژ، خشم كژ
زانــكه تقلـيد آفت هر نيكويي‌ست
گــه بود تــقليد اگر كوه قوي است
ديدگاه روان شناسي و عرفان:
طي كردن مقامات سير و سلوك، محبت و معرفت، طلبي است حقيقي و براي اصول و حاصل آن نياز به مجاهده احساس ميشود. هرگاه ذهن و انديشه اسير و گرفتار عالم حيراني و اوهام باشد، قدمي در جهت مجاهده گذاشتن كاريست بسا دشوار، براي اين امر در راه سير و سلوك و مقامات بعدي آن، لازم است ذهن و انديشه را از اسارت عالم كثرت و اوهام رهايي بخشيد.
حضرت مولانا ميفرمايد:
بر زمين گـــــــر نيم گز راهي بُود
آدمي بي تـــــــــرس ايمن مـــيرود
بـر سر ِ ديوار خالي گـــــــر رويي
گــر دو گـــز عرضش بُود كج ميشوي
بــلكه مي افـتي ز ترس دل به وهم
تــرس وهمي را نيكو بنگر به فــــهم
مولانا ميگويد: چرا در ذهن و انديشه خود براي خود هيولا ييكه اصلا وجود ندارد، درست ميكنيم ؟ چرا دستخوش عالم اوهام ميشويم؟ نميدانيم انديشه ايكه درگير اوهام است با وحشت ها و دغدغه ها هم آغوش است ؟
مولانا براي راهرو و سالك راه طريقت گوشزد ميكند كه، دل را عاري از اضطراب بسازد و انديشه را از عالم اوهام پاك، در غير آن با راهيكه دو گز عرض داشته باشد گذشتن آن با رفيق ِ مثل وهم محال است.
خار انديشه را بايد به قول مولانا از بيخ و ريشه بركنيم و يا به گلبني كه اين خار را به گل مبدل ميسازد، پيوند زنيم تا اثري از اين خار بجا نماند و انديشه تهي از وسوسه گردد، چنين كه مولانا ميفرمايد:
با تبر بـرگير و مـــــردانه بزن
تـــو عـلي وار، اين در خيبر بكن
يا به گلبن وصل كن اين خار را
وصـــل كن با نار، نـــــور يار را
تا كه نـــور او كُشد نار تـــــرا
وصل او گـلشن كند خـــــار ترا
هرگاه ذهن و انديشهء ما تحت تاثير خيالات و تصاوير مبهم قرار بگيرند، و ما فكر خود را مشغول تخيلات و تصاويريكه صرف خاصيت ( لعبت) يعني اسباب بازي اطفال را دارد، بسازيم ، آنوقت چگونه چشم ما با معرفت آشنا ميگردد؟ چنانكه مولانا در اينمورد فرموده است:
ليــك هـرگز مست تصـــوير و خــيال
در نيـابد ذات مــــا را بي مـــــــثال
اين تصـــوّر، وين تخـيّل لعبت اســت
تا تو طفلي پس بدان ات حاجت اسـت
چون ز صورت رست جان، شد در وصال
فـارغ اسـت از وهم و تصــوير و خيال
پس مولانا ميفرمايد كه ذهن را از صورت و خيال نجات بدهيم تا به وصال معشوق ابدي نايل گرديم. بنابر، سالك راه طريقت بايد ذهن را از وهم ، تصوير و خيال فارغ گرداند.
در جاي ديگر مولانا ميفرمايد :
چشم حس اسب است و نور حق سوار
بـــي سـوار اين اسب خود نايد بكار
پس ادب كن اسب را از خـــــوي بد
ورنه پيش شاه باشـــــــد اسب رّد
چشم اسب از چشم شه رهـــــبر بُود
چـشم او بي چشـــم شه مضطر بُود
نـــور حق بر نـــور حس راكب شود
آنــگهي جـان سوي حق راغب شود
مولانا براي سالك راه طريقت ميگويد:
چشم را از تعلقات دنيوي ببند، تعلقاتيكه ترا دايم بخود مشغول ميسازد و در طرز انديشه ات تاثير وارد ميكند، از آن فاصله بگير. اگر ميخواهي نور حق را ببيني و به اصل خويش واصل گردي، پس ذهن را از دغدغه و ترديد فارغ ساخته و در عالم بيخودي بسوي معشوق بشتاب تا او را دريابي.
مولانا ميگويد: تا ميتوانيد سينه ها را صيقل كنيد و دل را از حرص، آز، بخل و كينه فارغ گردانيد و دل بايد خاصيت آيينه را پيدا كند. چون قلب انسان آيينه ايست كه تمام صفات الهي بايد در آن متجلي شود، اگر آلوده باشد، اين صفات چگونه جلوه گر خواهد شد؟
حضرت مولانا در اين رابطه قصهء مجادلهء نقاشان رومي و چيني را مثال مي آورد كه هر دسته مدعي شدند كه ما نقاش تر و هنرمند تريم. پادشاه براي امتحان به هر دسته اتاقي داد كه نقاشي كنند تا از روي كار آنها قضاوت شود.
اين دو اتاق مقابل و روبروي همديگر بودند.هر دو دسته مشغول كار شدند. نقاشان چيني هر روز انواع و اقسام رنگها از پادشاه ميگرفتند و نقاشي ميكردند، ولي نقاشان رومي كه در را بروي خود بسته بودند، به هيچ رنگي توسل نجستند و فقط ديوار را صيقل ميزدند. چون روز موعود امتحان فرا رسيد ، شاه حاضر شد ، نقاشي چيني ها را ديد ولي بهتر از آن عكسها تصاويري بود كه رومي ها بر ديوار هاي صيقل خورده و صاف شده پديدار ساخته بودند.
در اين باره مولانا ميفرمايد:
رومــيان آن صــوفيانند اي پســر
ني ز تكــرار و كتاب و ني هــــنر
ليك صيقل كرده اند آن ســـينه ها
پاك ز آز و حرص و بخل و كينه ها
اهل صيقل رسته اند از بوي و رنگ
هـــر دمي بينند خوبي بي درنگ
نقش و قشـــر علـــم را بگذاشتند
رايت عين اليقين افـــراشـــتند
اهل صيقل بفرمودهء حضرت مولانا از بوي و رنگ رسته اند و تا اين صيقل صورت نگيرد، تجلي صفات و نور حق ناممكن است. همچنان حضرت مولانا بما ميفهماند كه، در قشر، پوست و ظواهر، خود و انديشهء خود را مشغول نسازيم. به سالك راه طريقت گوشزد ميكند كه در پوست گير نكند، بلكه بسوي عين اليقين بشتابد يعني به يقين به كيفيت و ماهيت چيزي با ديدن آن به چشم توسل جويد. در تصوف يكي (( علم اليقين)) است و يكي (( عين اليقين )).
علم اليقين آنست كه، چيزي را به كمال يقين كه هيچ شك و شبه در آن نباشد، بدانند و عين اليقين آنست كه در بالا توضيح داده شد. در مجموع حضرت مولانا انسان را به طرف صفاي باطن و به كشف بسياري از اسرار جهان متوجه ميسازد.
در فيه مافيه حضرت مولانا ميفرمايد: ((علماي زمان در علم موي ميشگافند و چيز هاييكه به ايشان تعلق ندارند، ميگويند و نيكو ميدانند و آنچه مهم است و به ايشان نزديكتر از همه است و آن خودي او است، نميدانند، يعني خود را نمي شناسند كه پاكند، يا ناپاكند كه ( من عرف نفسه فقد عرف ربه) به همه چيز ها حكم ميكنند كه اين جايز است و آن ناجايز، و اين حلال است و آن حرام، خود را ندانند كه چيستند)).
در مثنوي درين باره ميفرمايد:
صد هــــزاران فصل داند از علوم ..
جان خــــود را مي نداند آن ظلوم
داند او خاصيت هر جــــــوهري
در بـيان جـــوهر خود چون خري
كه همي دانــــم يجوز و لا يجوز
خــــود ندانـي تو يجوزي يا عجوز
اين روا آن ناروا داني ولـــــــيك
خــود روا يا ناروايــي بين تو نيك
قيمت هر كاله ميداني كه چيست
قيمت خود را نداني، احمقي است
هرگاه علم بمنظور تقرب روحاني باشد، مسلما سالك به آن اهتمام ميورزد اما اگر برخلاف ، فكر و انديشهء او را از اصل دور كند و مانع پيشرفت در راه خود شناسي شود، در اينصورت مولانا جهل و ناداني را بر چنين دانايي ترجيع ميدهد و ميگويد:
گر تو خواهي كت شقاوت كم شود .. جهد كن تا كز تو حكمت كم شود
حكمتي كز طبع زايد وز خــــــيال
حكمتي بي فيض نور ذوالجــلال
حكمت دنيا فــــــــزايد ظنّ و شك
حكمــت ديـني برد فـــوق فلك
فكر آن باشد كه بگشـــــــايد رهي
راه آن باشـد كه پيش آيد شهي
ما در تاريخ، بسياري از بزرگان خود را مطالعه نموده ايم كه در حيات شان از كسب علوم و فنون زمانه بي بهره بوده اند، اما با صفاي قلب و شور باطني ايكه داشتند دانشمندان بزرگي را پيرو افكار خود ساخته اند، از آن جمله مولانا و شمس مثاليست واضح وآشكار.

سخن آخر:
 

اي بــــرادر عقل يكــدم با خود آر
دم بــه دم در تو خـزان است و بهار
بــاغ دل را ســبز و تر و تازه بيــن
پــر ز غــنچه ورد و سرو و ياسمين
زانبهي بـــــرگ پنـهان گشته شاخ
زانـــبهي گـــل نـهان صحرا و كاخ
عرفان آيينه تمام نماي شخصيت انسان است كه ناداني‌ها و جهالت‌هاي او را به او مي‌نماياند و به او درس آزادي و آزادگي و بزرگواري و كرامت مي‌دهد. خردورزي و خردمندي نهايتاً به آزادگي و آزادي مي‌انجامد. در مثنوي مولوي از حريم آزادي دفاع شده است. آزادي در نظر مولوي بر اساس عقلانيت و خردمندي و فرزانگي بنيان نهاده شده است. آيا مسئله آزادي كه در مثنوي به گونه نظري آورده شده، حكايت از اين نمي‌كند كه مولانا آزادي فكر و انديشه را براي ايجاد مقدمه‌اي جهت درك و فهم آزادي اجتماعي و مدني طرح كرده است؟ اين گونه گمان مي‌رود كه نيت مولوي از طرح اختيار و آزادي، گزينش و امضاي حق گزينش است كه آزادي زاييده خردورزي و فرزانگي است.
درك وجـداني به جاي حــس بود
هر دو در يك جدول اي عـم مي‌رود
نـغز مـي‌آيـد بــر او كـن يا مكن
امــــر و نـــهي و ماجراها و سخن
ايــن كه فردا اين كنم يا آن كنم
ايـــن دليل اخــتيار است اي صنم
و آن پشيماني كه خوردي از بدي
ز اخـتيار خويـــش گشتي مهتدي
علت اين كه عده‌اي از مدعيان كه در برابر مولانا صف كشيده بودند با مثنوي معنوي مولوي مخالفت مي‌كردند و به مريدان بي‌خرد خود توصيه مي‌كردند كه مثنوي را با انبر بردارند كه دستشان نجس نشود، طرح اين گونه مطالب و مسائل بوده ‌است؛ مسائلي كه به آگاهي و بصيرت و بينايي و شنوايي آدميان بستگي دارد. در نظر اين تحميق گران، فكر و انديشه و علم و دانش و تعقل اصولاً منطقه ممنوعه اعلام شده و كسي حق ندارد بداند و بشنود و ببيند، زيرا كه اگر دانست، ديگر پيرو بي چون و چرا و كور نخواهد بود.
مولانا از مناديان ارجمند حق و عدل و از روشنگران بزرگ و از معلمان عالي مقام جهان بشريت است و شايد بتوان گفت كه از معدود روشنفكران و عارفاني است كه به پيچيدگي‌هاي جهان و انسان و رازهاي بزرگ پي برده ‌است و همچون پيامبري در ميان جامعه بشريت براي هدايت گمراهان تلاش مي‌كند و مثنوي او دعوتي است عام كه همه بشريت را فرا مي‌خواند. شيخ بهايي خوش سروده است كه:
من نمي‌گويم كه آن عاليجناب
هست پيغمبر، ولي دارد كتاب
مـــثنوي او چـــو قرآن مدل
هادي بعضي و بعضي را مضل
منابع:
1- علم، عقل و عشق در مثنوی مولوی، سبحانی، محمد تقی
|2- رابطه معرفت و عمل در مثنوی، معین زاده، مهدی
|3- غزالی و مولوی (احیاء علوم الدین و مثنوی) ، سروش، عبدالکریم
|4- علم از ديدگاه مولوي، علمي، محمد، شماره كتاب شناسي ملي: ایران۷۲-۲۰۰۹
|5- راز، دانشگر، دكتر محمد، نشريه دانشكده ادبيات و علوم انسانيدانشگاه شهيد باهنر كرمان، شماره 15، بهار 83
|6- سایت عرفان شمس
|7- سایت آدینه بوک

ارسال توسط کاربر محترم سایت : parvaaz