پراگماتيسم، فلسفه يا روش


 

نويسنده: روح اله فروزش




 

نگاهي به سير مکتب روش شناختي پراگماتيسم
 

گفت و گو با دکتر عبدالحسين خسروپناه
 

حجت الاسلام دکتر عبدالحسين خسروپناه دانشيار پژوهشگاه فرهنگ و انديشه هاي اسلامي است که در حوزه فلسفه سياسي کتاب ها و مقاله هاي بسياري نگاشته است. يکي از موضوع هايي که وي درباره آن مطالعه گسترده اي کرده نحله هاي فکري قرن بيستم است. براي مصاحبه با او درباره پراگماتيسم به دفتر کار او رفتيم؛ مثل همه استادان دانشگاهي در اتاقي پر از کتاب و آثار علمي سخت مشغول پژوهش و نوشتن بود. با روي گشاده از ما استقبال کرد و ما نيز از فرصتي که دکتر خسرو پناه در اختيارمان قرار داده بود استفاده، و مصاحبه را آغاز کرديم.

جناب آقاي خسروپناه ماهيت پراگماتيسم و اصول اساسي آن را بيان فرماييد؟
 

پراگماتيسم بيش از آنکه جرياني فلسفي يا اجتماعي باشد، جرياني روش شناختي است که نخستين بار به وسيله پيرس و سپس جيمز در قلمرو روان شناسي، و ديويي در آموزش و پرورش ظهور يافت و حتي به اخلاق و علوم ديگر نيز سرايت کرد. امروز از روش پراگماتيستي حتي در عرصه هاي نظامي، سياسي و فرهنگي نيز بهره مي برند؛ براي مثال سياست امريکا، سکولاري است؛ يعني بنا ندارد از آموزه هاي ديني در عرصه هاي اجتماعي، اعم از سياست، اقتصاد، علم و... استفاده کند (البته اگر نگوييم که سکولارها خشن هستند و حاضر نيستند که حتي در نيازهاي فردي نيز از دين بهره بگيرند). با اين حال در دهه هاي اخير، خيلي جاها از دين بحث مي کند؛ اولين جايي که بحث سينماي ديني مطرح شد هاليوود بود که از آموزه هاي ديني هماهنگ با سياست هاي خود بهره گرفت. بنابراين امريکا با فعاليت هاي مذهبي هماهنگ يا اهداف سياسي خود مقابله نمي کند؛ هنر ديني، موسيقي ديني، اقتصاد ديني، رقص ديني و... همگي عناوين مقاله هايي هستند که در امريکا نگاشته مي شوند. اين بهره برداري عملي از دين براي دست يافتن به اهداف خود؛ اهدافي که کاملاً سکولاري هستند؛ يافتن اهداف خود؛ اهداف هيچ مداخله اي ندارد و فقط براي رسيدن به اهداف از پيش تعيين شده از آموزه هاي ديني استفاده مي شود. در واقع در نگاه پراگماتيستي، سکولاريسم عبارت است از جدايي دين از اهداف نه از ابزارها. بنابراين پراگماتيسم امروز فراتر از يک مکتب، روشي تعميم يافته است. البته ديويي و جيمز نگاه فلسفي نيز به مباحث داشتند.

به نظر شما چرا در آمريکا فلسفه پراگماتيسم رشد کرد، اما در اروپا مکتب فايده گرايي رشدي همانند پراگماتيسم امريکايي نداشت؟
 

پراگماتيسم آن چنان که معروف است فلسفه اي امريکايي است؛ يعني در امريکا رواج يافت و گسترش پيدا کرد. ولي اگر پيشينه تاريخي و ريشه هاي آن در سنت هاي فلسفي پيش از آن و نيز زمينه هاي تاريخي و اجتماعي مؤثر در توليد و پرورش اش توجه کنيم- يعني اگر هم نگاه معرفتي به پيشينه آن و هم نگاه جامعه شناختي به بسترهاي اجتماعي پيدايش آن داشته باشيم- متوجه خواهيم شد که پراگماتيسم، در اصل در امريکا ريشه ندارد، بلکه فلسفه اي وارداتي به شمار مي رود و فقط بافت آن امريکايي است. توضيح مطلب آن است که پيرس ادعا کرده که فلسفه او انگليسي است؛ اما از طريق کانت، فيلسوف آلماني، به اين گرايش رسيده است. او از تجربه گرايان و به ويژه هيوم متأثر شده است. فلسفه کانت، نقطه شکل گيري پراگماتيسم، بلکه ساير مکتب هاي فلسفي است؛ هيچ مکتب فلسفي بعد از کانت پديد نيامده است که از او تأثير نپذيرفته باشد؛ زيرا فلسفه کانت، نقطه تلافي دو جريان فلسفي- معرفت شناختي اروپا در قرن هاي هفدهم و هجدهم است؛ «جريان خردگرايي»(Rationalism) به نمايندگي دکارت، پاسکال، اسپينوزا، ماليرانش، لايب نيتس و «جريان تجربه گرايي» (Empiricism) به نمايندگي بيکن، هابز، لاک، بارکلي و هيوم. مهم ترين دعواي اين دو جريان بر سر قضاياي پيشيني و پسيني از يک سو و قضاياي تحليلي و ترکيبي از سوي ديگر است.
لايب نيتس به قضاياي تحليلي و پيشيني اعتقاد داشت، اما تجربه گرايان، قضايا را به طور کلي، از تجربه ناشي مي دانستند و در نتيجه بر اساس اعتقاد آنها همه قضايا، ترکيبي نيز هستند؛ مثلاً هيوم، اصل عليت را گزاره اي ترکيبي و پسيني مي دانست؛ از اين رو در صحت و يقيني بودن آن شکي کرد. هيوم وقتي همه گزاره ها را پسيني دانست، گزاره هايي را که پسيني نيستند، مثل گزاره هاي ديني، اخلاقي، متافيزيکي و...، بي معني انگاشت، بعد کم کم متوجه شد که استقرار هم يقيني نيست؛ به اين دليل در گزاره هاي تجربي هم شک کرد و يک شکاک جهاني شد و شکاکيت جديد را براي نخستين بار مطرح کرد، در حالي که عده اي ديگر اصل عليت و گزاره هاي پيش از تجربه را قبول داشتند.
پيرس از يک سو اصل پراگماتيک و اصالت سودمندي و نتيجه بخشي را با جهان بيني هيوم يکسان مي دانست و از سوي ديگر، با فلسفه کانت از مجادلات کهن بر سر معيارهاي حق و حقيقت خلاصي يافت؛ بنابراين پراگماتيسم، تولد دوباره تجربه گرايي هيوم در شکل جديد آن است و اگر پراگماتيست ها خود را در تقابل با تجربه گرايي لاک است نه هيوم. پس برآيند انديشه هاي هيوم و کانت اين شد که عده اي به اصل سود و ارتباط عقيده با عمل استفاده مي کنيم و خودمان را بر سر حقيقت معطل نمي کنيم.

يعني شما معتقديد که ريشه هاي فکري نحله پراگماتيسم را بايد در اروپا جست؟
 

بله، معتقدم که پراگماتيسم مکتبي وارداتي از اروپاست و خاستگاه اصلي آن ديدگاه هاي انديشمندان اروپايي از جمله هيوم است؛ بنابراين بايد گفت امثال پيرس، جيمز و ديويي به اين انديشه هاي وارداتي از اروپا، بافت و ساختاري امريکايي دادند.

عده اي پراگماتيسم را در عمل گرايي خلاصه مي کنند. به نظر شما اين رويکرد تقليل گرايانه نيست؟ يعني نگرشي که از انديشه هاي پيرس آغاز شد و جيمز و ديويي و الان هم رورتي آن را گسترش داده اند. همه حرف آنها تأکيد بر عمل گرايي است يا اجزاي ديگري هم دارد؟ به عبارتي ديگر آيا تفاوتي ميان نگرش هاي پراگماتيست ها وجود ندارد؟
 

همان گونه که بيان شد، پراگماتيسم مکتبي روش شناسانه است که بر اصالت عمل توجه ويژه اي مي کند. اصطلاح پراگماتيسم را نخستين بار پيرس مطرح کرد. اين اصطلاح از مشهورترين آموزه هاي او بود، ولي در زمان خود او شهرتي نيافت و در فلسفه ويليام جيمز جا افتاد.
آموزه پراگماتيک پيرس آموزه اي است که در بهترين حالت، ديدگاه هاي ارزشمند براي پژوهش را بي توجه به اينکه حقيقي اند يا خطا، تبيين مي کند؛ يعني غرض او معنا دادن و آشکار ساختن نظريات گوناگون است؛ زيرا تا اين نظريات گوناگون آشکار نشوند را معني دار دانستيم و وارد معرکه نزاع کرديم، مي توانيم نظر حقيقي را انتخاب کنيم. معنادار بودن همه گزاره هاي درست و نادرست ما را به گزاره هاي درست مي رساند.
اين نظريه پيرس در تقابل با ديدگاه جزم گرايان قرار داشت که نظريات مخالف را بي معني مي دانستند. پيرس در ادامه، عقيده درست را عقيده اي مي دانست که انسان ها بر سر آن به توافق رسيده باشند؛ يعني به نظريه کوهرنس آن هم به تقرير جامعه شناختي آن، قائل است (چون نظريه کوهرنس دو تقرير دارد:1. تقرير ايدئاليستي: گزاره هايي که با يکديگر توافق و تلائم داشته باشند، صادق اند؛ 2. تقرير جامعه شناختي؛ گزاره هايي که انسان ها درباره آنها به توافق رسيده باشند صادق اند.) پس به نظريه پيرس، عقيده درست عقيده اي است که بر سر آن توافق حاصل شده باشد، ولي پيش از توافق بايد ديدگاه هاي ديگر نيز بررسي شود.
پس از پراگماتيسم از نظريه اي درباره معني، به نظريه اي درباره حقيقت تبديل شد که بر اساس آن حقيقت برابر است با سود و نتيجه.
البته بايد به اين نکته هم توجه کرد که جيمز در بعضي از عبارت ها گفته است: من هم مثل خردگرايان ديگر، حقيقت را به معناي مطابقت مي دانم، ولي تفاوت ما روان شناسان با خردگرايان اين است که آنها وقتي به نتيجه رسيدند که اين گزاره ها مطابق با واقع است کارشان پايان مي يابد، ولي ما تازه کارمان آغاز مي شود ( يعني همان نظر بيکن که عبارت بود از استفاده عملي از علم در بهبود زندگي دنيوي). پس بر اساس بعضي عبارت ها مي توان گفت ويليام جيمز رئاليست است، ولي معيار را تجربه مي داند، اما بر اساس عبارت هاي ديگري مي توان او را پراگماتيست دانست.
تلاش اصلي پراگماتيست ها اين بود که علم نوين را با فلسفه همانند سازند، برخلاف پوزيتويست ها که گزاره هاي فلسفي را بي معنا مي دانستند. اين تلاش ها به اندازه اي بود که پيرس در اوج مخالفت هايي که با فلسفه وجود داشت موفق شد انجمن متافيزيک را تأسيس کند.

ويليام جيمز در فصل دوم کتاب پراگماتيسم، که شايد بتوان گفت مهم ترين منشور نحله پراگماتيسم است، ادعا کرده است که پراگماتيسم را مي توان نظريه حقيقت به شمار آورد. شما که در حوزه انديشه غرب به ويژه در حوزه پراگماتيسم پژوهش کرده ايد چه انتقادي به اين ادعاي جيمز وارد مي کنيد؟
 

به نظر من پراگماتيسم را نمي توان نظريه حقيقت دانست؛ زيرا پراگماتيسم نه تعريف حقيقت است و نه معيار حقيقت. ما توجه به کارکردهاي يک گزاره حقيقي را مي پذيريم؛ چون اين همه واقعيت در عالم وجود دارد و لزومي ندارد که ما همه آنها را بدانيم؛ از اين رو بايد گزينش کنيم؛ پس دنبال واقعيت هايي مي رويم که اولاً در دايره قدرت شناخت ما باشند و ثانياً فايده علمي داشته باشند.

خب وقتي جيمز، پراگماتيسم را مبناي حقيقت قرار مي دهد اشکال اساسي کار کجاست؟
 

پراگماتيسم را چيستي حقيقت دانستن قطعاً اشکال دارد؛ چون بر اساس آن، حقيقت امري نسبي و شخصي مي شود و معياري براي سنجش آن نخواهيم داشت؛ زيرا ممکن است قضيه اي که براي شخصي مفيد است براي ديگري غير مفيد باشد. افزون بر اين خود پراگماتيسم به همان اشکالي گرفتار است که جيمز معتقد بود عقل گرايان به آن دچارند. او مي گفت که مفهوم حقيقت از ديدگاه عقل گرايان مبهم است؛ حال در تعريف خود او نيز، فايده و ثمره عملي اعتقادها ابهام دارد و آشکار نيست که مراد از آن چيست؟ آيا فايده فردي مراد است يا فايده جمعي؟ فايده اخروي يا فقط فايده دنيوي؟
اگر فقط فايده دنيوي مراد پراگماتيست ها باشد، که بيشترشان اين گونه اند؛ زيرا به اومانيسم اعتقاد دارند، لازمه اين پراگماتيسم تحقق نظريه ترانس فورميسم داروين در ميان انسان ها خواهد بود؛ زيرا اگر مراد از نفع، نفع فردي باشد در اين صورت چون هر انساني به دنبال نفع دنيوي خودش است، تک تک انسان ها به جان هم مي افتند و جنگلي وحشي به وجود مي آيد که نمي شود آن را کنترل کرد و اگر هم فايده جمعي مراد باشد ( و با توجه به اينکه فايده همه افراد جامعه را نمي توان لحاظ کرد؛ از اين رو بايد فايده اکثريت جامعه مدنظر باشد) در اين صورت نيز تنازع بين جوامع رخ مي دهد و ديگر سازمان ملل و حقوق بشر معنا ندارد. اين پراگماتيسم در حال حاضر بر امريکا حاکم است و ملاک اقدامات و سياست هاي دولتمردان امريکا، منافع ملي امريکاست.
اگر کسي پراگماتيسم را معيار حقيقت بداند و نه چيستي و تعريف حقيقت، ديدگاه او نيز اشکال دارد؛ چون به موارد نقض بسياري مي توان اشاره کرد که قضاياي مفيد و سودمندي هستند، اما مطابق واقع نيستند و کاذب اند. بنابراين پراگماتيسم نمي تواند تعريف يا معيار حقيقت باشد.

ديدگاه پراگماتيسم ها چه تأثيري بر ساير حوزه هاي انديشه گذاشته است؟
 

بعضي فيلسوف هاي غرب معتقدند که بنيان نحله هايي که بعدها در امريکا و اروپا پديد آمدند به پراگماتيسم باز مي گردد؛ براي مثال پوزينيويسم و رفتار گرايي دو نحله اي هستند که با پراگماتيسم کم نيست؛ براي مثال برجسته کردن گزاره هايي مانند مشاهده، تکرار، کمي کردن مسائل کيفي، نتيجه بخش بودن رفتارها و عمل گرايي از موارد مشترک ميان اين سه نحله فکري است، با اين حال تفاوت هاي عميقي ميان اين سه نحله هم ديده مي شود.
حتي ميان پراگماتيسم جيمز و پراگماتيسم پيرس هم تفاوت وجود دارد؛ براي مثال نگاه انديشمندان پراگماتيسم به مذهب بسيار متنوع است يا همان گونه که اشاره کردم، ويليام جيمز دو معنا براي پراگماتيسم مطرح کرد: چيستي صدق و کارکردهاي عملي گزاره هاي مطابق واقع. اين رويکرد عملي جيمز بر عرصه هاي گوناگون فلسفه (مباحث امور عامه و الهيات) روان شناسي و... تأثير گذاشت.

آقاي دکتر همان گونه که مي دانيد دريافت و فهم نظريه هاي فلسفي و سياسي تا حدود بسياري سنگين و پيچيده است؛ اين اصل درباره نحله پراگماتيسم، که مکتبي فکري در قرن بيستم است. هم صادق به نظر مي رسد. به اعتقاد شما چه راهکارهايي براي درک و يادگيري بهتر و عميق تر اين نظريه ها وجود دارد؟
 

بهترين راه مطالعه جريان هاي فلسفي، آثار بنيان گذاران و شارحان آن مکتب است. البته راه هاي ديگري هم وجود دارد؛ مانند مراجعه به آثار منتقدان آن جريان از باب «تعريف الاشيا باضدادها او باغبارها»؛ زيرا آموزه هاي يک جريان از ناحيه نقد آن بهتر فهميده مي شوند. مراد از فهم بهتر و عميق تر، فهم بهتر و بيشتر لوازم هر جريان فلسفي است؛ چون جريان ها لوازم ناگفته و نانوشته اي دارند که به وسيله شارحان و منتقدان آنها کشف مي شوند و همين مسئله باعث تحول و تصور مي گردد؛ بنابراين شناخت پراگماتيسم نيز به آگاهي از ديدگاه هاي پايه گذاران آن همچون چاربز پيرس، ويليام جيمز، جان ديويي و امثال آنها وابسته است.

همان گونه که اشاره کرديد، پراگماتيست ها به مذهب نيز با نگرش پراگماتيستي مي نگرند. به نظر شما رابطه نظريه پردازان اين نحله با مذهب چگونه است؟
 

به نظر من در کل در حوزه فلسفه سه نگرش متفاوت به مذهب وجود دارد: 1. نگرش فيلسوف ها و متکلمان که مذهب را قبول دارند و آن را تبيين عقلاني مي کنند؛ 2. نگرش ملحدان که اصلاً دين و مذهب را قبول ندارند؛ 3. ديدگاه پراگماتيست ها که مذهب را تبيين کند؛ براي مثال آنچه جيمز در مقام فردي پراگماتيست به آن اعتقاد داشت بيشتر شعارهاي روزنامه اي بود تا بحث هاي علمي و منطقي. دليل نقلي او هم به درد خودش مي خورد؛ زيرا متون ديني ما عقل را حجت باطني دانسته اند و قرآن اعتراض مردم را در آيه 134 سوره طه که مي فرمايد: «و اگر ما آنان را قبل از {آمدن قرآن} به عذابي هلاک مي کرديم، قطعاً مي گفتند: پروردگارا، چرا پيامبري به سوي ما نفرستادي تا پيش از آنکه خوار و رسوا شويم از آيات تو پيروي کنيم؟» اعتراض عقلاني مي داند يا در آيه 165 سوره نساء مي فرمايد:« پيامبراني که بشارتگر و هشدار دهنده بودند، تا براي مردم، پس از فرستادن پيامبران، در مقابل خدا {بهانه} و حجتي نباشد.» خداوند براي احترام به اين اعتراض مردم، انبيا را مي فرستند؛ افزون بر اينها سيره ي ائمه اطهار(ع) نشان مي دهد که با مخالفان خود بحث هاي عقلاني کرده اند. ثانياً بهتر بود که جيمز از سفر پيدايش تورات نيز شاهد مي آورد و مخالفت خدا را به تعقل و معرفت نشان داد که خداوند راضي نبود آدم و حوا از درخت معرفت بخورند. سراسر کتاب مقدس پر است از تعارض و مخالفت با معرفت، اما اشکال اين استنادات اين است که خود اين آقايان هم قبولي که عهدين، کتاب آسماني نيستند، ولي چون در اين موارد به نفع آنها سخن گفته اند به آنها استناد مي کنند.
يکي ديگر از مدعيات جيمز اين بود که فيلسوف ها نتوانستند مذهب را بر پايه هاي خلل ناپذير بنا نهند، که اين ادعا نيز خلاف واقع است؛ چون پايه هاي مباحث فلسفي، اصل عليت و اصل تناقص است که خلل ناپذيرند و کسي نمي تواند آنها را انکار کند و اگر کسي بگويد که همين اصول را هم شکاکاني همچون هيوم رد کرده اند، در پاسخ بايد گفت که طرف بحث ما شکاکان نيستند؛ زيرا آنها فلسفه جيمز و وجود خود جيمز را نيز قبول ندارند؛ پس اگر مراد او از فلسفه به معناي عام باشد، سخنش درست است، با اين حال منکران اصل عليت و تناقص، فلسفه خود جيمز را نيز انکار مي کنند، اما اگر مراد او فلسفه عقل گراست، حرفش درست نيست؛ چون کسي در اين اصول و اثبات خدا ترديدي ندارد.
بنابراين مذهب از نظر جيمز عبارت است از: تأثيرات، احساسات و رويدادهايي که براي هر انساني در عالم تنهايي و دور از همه وابستگي ها روي مي دهد. با اين تعريفي که ما از مذهب کرديم از بسياري از اختلاف عقايد و زد و خوردها دور خواهيم بود. درباره ديويي هم بايد گفت چون فلسفه او، فلسفه اصالت طبيعي است، درباره دين سخن چنداني نگفته و در کتاب «سرشت و سلوک انسان» دين را احساس کل معرفي کرده است. وي گفته است: تجربه ديني، تا آنجا که ما در بحبوحه تلاش براي پيش بيني و تنظيم موضوع هاي آينده بر اثر احساس يک کل گسترنده مقهوريم، يک واقعيت است.
وي به طور رسمي در کتاب «ايمان مشترک» به موضوع دين توجه کرده، اما اصالت طبيعت تجربي او جايي براي اعتقاد به يک موجود الهي فراطبيعي و پرستش او نگذاشته است، ولي براي رهيافت ديني ارزش قائل است؛ يعني با پيش گرفتن فلسفه اصالت طبيعي او وجود خدا اثبات نمي شود؛ چون اصلاً تجربه نمي تواند چيزي را اثبات کند، با اين حال او دين داران را در حکم واقعيتي در جامعه پذيرفته است.
ديويي اسم دين، يعني اعتقادات، اعمال و نهادهاي ديني معين، را رد کرده، ولي صفت ديني را پذيرفته است؛ يعني ارزش دين را در حکم کيفيت و حالتي تجربي از حالت هاي انسان قبول دارد؛ به عبارت ديگر، واقعي بودن معتقدان را مي پذيرد نه خود اعتقادات را.

پس با اين اوصاف مي توان نتيجه گرفت که بين مذهب و به ويژه اسلام و پراگماتيسم رابطه چنداني وجود ندارد. آقاي دکتر در ايران چه کساني مي کوشند بين اسلام و پراگماتيسم رابطه برقرار کنند؟
 

مهندس بازرگان از جمله انديشمنداني بود که مي کوشيد چنين ارتباطي را برقرار کند. او کتابي هم نوشته است. به نام «پراگماتيسم در اسلام» که در آن پراگماتيسم را در اسلام تأييد و تشويق شده دانسته، ولي توجه نکرده است که «پراگماتيسم» سه بخش دارد که فقط يک بخش آن، يعني توجه به کارکردهاي حقيقت، نزد اسلام پذيرفته شده است و اجزاي ديگر آن، که پيش از اين به آنها اشاره شد، نه تنها با اسلام سازگاري ندارد، بلکه در تضاد با آن قرار دارد.

در پايان بفرماييد جايگاه پراگماتيسم در دنياي کنوني چگونه است؟ آيا گزاره هاي آن در قرن بيست و يکم در خور توجه است؟
 

يکي از نقدهاي جدي بر فلسفه پراگماتيست ها و به ويژه جان ديويي اين است که اگر قلمرو و روش فلسفه شما متافيزيکي نيست؛ پس چگونه مدعيات متافيزيکي را انکار مي کنيد؟ شما حق انکار مسائل خارج از قلمرو فلسفه خود را نداريد و درباره آنها بايد سکوت کند. پراگماتيست ها خود را به زحمت نمي اندازد که به نظام هاي فلسفي ديگران و برهان هاي آنها توجه کنند و فقط بر ناتواني آنها در رويارويي با موقعيت هاي بغرنج ناشي از فرهنگ معاصر تأکيد مي کنند؛ يعني نقد وسيله انگارانه دارند، در حالي که بعضي از اين فلسفه ها، دغدغه حل موقعيت هاي بغرنج را نداشته اند و اصلاً اين موقعيت ها مسئله آنها نبوده است. آيا خود ديويي به افلاطون و ژيلسون اجازه مي دهد که فلسفه او را نقد کنند و بگويند ناکارآمد است؛ چون توان اثبات خدا را ندارد؟ همان گونه که شما مي گوييد من کاري به آن مباحث ندارم، آنها هم مي گويند دغدغه ما موقعيت هاي بغرنج سياسي، اجتماعي و... نيست.
يکي از مشکلات فلسفه پراگماتيست ها اين است که آنان گمان مي کنند روزگار بحث هاي کلامي، الهياتي و متافيزيکي سپري شده است! چون اين مسائل در خدمت مسائل اجتماعي قرار نمي گيرد. بنابراين مدعيات اثبات نشده اي، مثل مسلم انگاشتن نگرش طبيعي مذهبانه به جهان (اصالت طبيعت) در نظام فکري آنان وجود دارد. آنها ارزش هاي مطلق و غايت هاي ثابت را انکار مي کنند و بر عينيت ارزش ها تأکيد مي نمايند، ولي آن را وابسته به موقعيت هاي بغرنج، که برانگيزاننده پژوهش ها هستند، در نظر مي گيرند، با اين حال از رشد چنان سخن مي گويند که گويي اين ارزش مطلق و غايت با لذات است.
منبع: نشريه زمانه، شماره 93.