پراگماتيسم، فلسفه يا روش
نگاهي به سير مکتب روش شناختي پراگماتيسم
گفت و گو با دکتر عبدالحسين خسروپناه
جناب آقاي خسروپناه ماهيت پراگماتيسم و اصول اساسي آن را بيان فرماييد؟
به نظر شما چرا در آمريکا فلسفه پراگماتيسم رشد کرد، اما در اروپا مکتب فايده گرايي رشدي همانند پراگماتيسم امريکايي نداشت؟
لايب نيتس به قضاياي تحليلي و پيشيني اعتقاد داشت، اما تجربه گرايان، قضايا را به طور کلي، از تجربه ناشي مي دانستند و در نتيجه بر اساس اعتقاد آنها همه قضايا، ترکيبي نيز هستند؛ مثلاً هيوم، اصل عليت را گزاره اي ترکيبي و پسيني مي دانست؛ از اين رو در صحت و يقيني بودن آن شکي کرد. هيوم وقتي همه گزاره ها را پسيني دانست، گزاره هايي را که پسيني نيستند، مثل گزاره هاي ديني، اخلاقي، متافيزيکي و...، بي معني انگاشت، بعد کم کم متوجه شد که استقرار هم يقيني نيست؛ به اين دليل در گزاره هاي تجربي هم شک کرد و يک شکاک جهاني شد و شکاکيت جديد را براي نخستين بار مطرح کرد، در حالي که عده اي ديگر اصل عليت و گزاره هاي پيش از تجربه را قبول داشتند.
پيرس از يک سو اصل پراگماتيک و اصالت سودمندي و نتيجه بخشي را با جهان بيني هيوم يکسان مي دانست و از سوي ديگر، با فلسفه کانت از مجادلات کهن بر سر معيارهاي حق و حقيقت خلاصي يافت؛ بنابراين پراگماتيسم، تولد دوباره تجربه گرايي هيوم در شکل جديد آن است و اگر پراگماتيست ها خود را در تقابل با تجربه گرايي لاک است نه هيوم. پس برآيند انديشه هاي هيوم و کانت اين شد که عده اي به اصل سود و ارتباط عقيده با عمل استفاده مي کنيم و خودمان را بر سر حقيقت معطل نمي کنيم.
يعني شما معتقديد که ريشه هاي فکري نحله پراگماتيسم را بايد در اروپا جست؟
عده اي پراگماتيسم را در عمل گرايي خلاصه مي کنند. به نظر شما اين رويکرد تقليل گرايانه نيست؟ يعني نگرشي که از انديشه هاي پيرس آغاز شد و جيمز و ديويي و الان هم رورتي آن را گسترش داده اند. همه حرف آنها تأکيد بر عمل گرايي است يا اجزاي ديگري هم دارد؟ به عبارتي ديگر آيا تفاوتي ميان نگرش هاي پراگماتيست ها وجود ندارد؟
آموزه پراگماتيک پيرس آموزه اي است که در بهترين حالت، ديدگاه هاي ارزشمند براي پژوهش را بي توجه به اينکه حقيقي اند يا خطا، تبيين مي کند؛ يعني غرض او معنا دادن و آشکار ساختن نظريات گوناگون است؛ زيرا تا اين نظريات گوناگون آشکار نشوند را معني دار دانستيم و وارد معرکه نزاع کرديم، مي توانيم نظر حقيقي را انتخاب کنيم. معنادار بودن همه گزاره هاي درست و نادرست ما را به گزاره هاي درست مي رساند.
اين نظريه پيرس در تقابل با ديدگاه جزم گرايان قرار داشت که نظريات مخالف را بي معني مي دانستند. پيرس در ادامه، عقيده درست را عقيده اي مي دانست که انسان ها بر سر آن به توافق رسيده باشند؛ يعني به نظريه کوهرنس آن هم به تقرير جامعه شناختي آن، قائل است (چون نظريه کوهرنس دو تقرير دارد:1. تقرير ايدئاليستي: گزاره هايي که با يکديگر توافق و تلائم داشته باشند، صادق اند؛ 2. تقرير جامعه شناختي؛ گزاره هايي که انسان ها درباره آنها به توافق رسيده باشند صادق اند.) پس به نظريه پيرس، عقيده درست عقيده اي است که بر سر آن توافق حاصل شده باشد، ولي پيش از توافق بايد ديدگاه هاي ديگر نيز بررسي شود.
پس از پراگماتيسم از نظريه اي درباره معني، به نظريه اي درباره حقيقت تبديل شد که بر اساس آن حقيقت برابر است با سود و نتيجه.
البته بايد به اين نکته هم توجه کرد که جيمز در بعضي از عبارت ها گفته است: من هم مثل خردگرايان ديگر، حقيقت را به معناي مطابقت مي دانم، ولي تفاوت ما روان شناسان با خردگرايان اين است که آنها وقتي به نتيجه رسيدند که اين گزاره ها مطابق با واقع است کارشان پايان مي يابد، ولي ما تازه کارمان آغاز مي شود ( يعني همان نظر بيکن که عبارت بود از استفاده عملي از علم در بهبود زندگي دنيوي). پس بر اساس بعضي عبارت ها مي توان گفت ويليام جيمز رئاليست است، ولي معيار را تجربه مي داند، اما بر اساس عبارت هاي ديگري مي توان او را پراگماتيست دانست.
تلاش اصلي پراگماتيست ها اين بود که علم نوين را با فلسفه همانند سازند، برخلاف پوزيتويست ها که گزاره هاي فلسفي را بي معنا مي دانستند. اين تلاش ها به اندازه اي بود که پيرس در اوج مخالفت هايي که با فلسفه وجود داشت موفق شد انجمن متافيزيک را تأسيس کند.
ويليام جيمز در فصل دوم کتاب پراگماتيسم، که شايد بتوان گفت مهم ترين منشور نحله پراگماتيسم است، ادعا کرده است که پراگماتيسم را مي توان نظريه حقيقت به شمار آورد. شما که در حوزه انديشه غرب به ويژه در حوزه پراگماتيسم پژوهش کرده ايد چه انتقادي به اين ادعاي جيمز وارد مي کنيد؟
خب وقتي جيمز، پراگماتيسم را مبناي حقيقت قرار مي دهد اشکال اساسي کار کجاست؟
اگر فقط فايده دنيوي مراد پراگماتيست ها باشد، که بيشترشان اين گونه اند؛ زيرا به اومانيسم اعتقاد دارند، لازمه اين پراگماتيسم تحقق نظريه ترانس فورميسم داروين در ميان انسان ها خواهد بود؛ زيرا اگر مراد از نفع، نفع فردي باشد در اين صورت چون هر انساني به دنبال نفع دنيوي خودش است، تک تک انسان ها به جان هم مي افتند و جنگلي وحشي به وجود مي آيد که نمي شود آن را کنترل کرد و اگر هم فايده جمعي مراد باشد ( و با توجه به اينکه فايده همه افراد جامعه را نمي توان لحاظ کرد؛ از اين رو بايد فايده اکثريت جامعه مدنظر باشد) در اين صورت نيز تنازع بين جوامع رخ مي دهد و ديگر سازمان ملل و حقوق بشر معنا ندارد. اين پراگماتيسم در حال حاضر بر امريکا حاکم است و ملاک اقدامات و سياست هاي دولتمردان امريکا، منافع ملي امريکاست.
اگر کسي پراگماتيسم را معيار حقيقت بداند و نه چيستي و تعريف حقيقت، ديدگاه او نيز اشکال دارد؛ چون به موارد نقض بسياري مي توان اشاره کرد که قضاياي مفيد و سودمندي هستند، اما مطابق واقع نيستند و کاذب اند. بنابراين پراگماتيسم نمي تواند تعريف يا معيار حقيقت باشد.
ديدگاه پراگماتيسم ها چه تأثيري بر ساير حوزه هاي انديشه گذاشته است؟
حتي ميان پراگماتيسم جيمز و پراگماتيسم پيرس هم تفاوت وجود دارد؛ براي مثال نگاه انديشمندان پراگماتيسم به مذهب بسيار متنوع است يا همان گونه که اشاره کردم، ويليام جيمز دو معنا براي پراگماتيسم مطرح کرد: چيستي صدق و کارکردهاي عملي گزاره هاي مطابق واقع. اين رويکرد عملي جيمز بر عرصه هاي گوناگون فلسفه (مباحث امور عامه و الهيات) روان شناسي و... تأثير گذاشت.
آقاي دکتر همان گونه که مي دانيد دريافت و فهم نظريه هاي فلسفي و سياسي تا حدود بسياري سنگين و پيچيده است؛ اين اصل درباره نحله پراگماتيسم، که مکتبي فکري در قرن بيستم است. هم صادق به نظر مي رسد. به اعتقاد شما چه راهکارهايي براي درک و يادگيري بهتر و عميق تر اين نظريه ها وجود دارد؟
همان گونه که اشاره کرديد، پراگماتيست ها به مذهب نيز با نگرش پراگماتيستي مي نگرند. به نظر شما رابطه نظريه پردازان اين نحله با مذهب چگونه است؟
يکي ديگر از مدعيات جيمز اين بود که فيلسوف ها نتوانستند مذهب را بر پايه هاي خلل ناپذير بنا نهند، که اين ادعا نيز خلاف واقع است؛ چون پايه هاي مباحث فلسفي، اصل عليت و اصل تناقص است که خلل ناپذيرند و کسي نمي تواند آنها را انکار کند و اگر کسي بگويد که همين اصول را هم شکاکاني همچون هيوم رد کرده اند، در پاسخ بايد گفت که طرف بحث ما شکاکان نيستند؛ زيرا آنها فلسفه جيمز و وجود خود جيمز را نيز قبول ندارند؛ پس اگر مراد او از فلسفه به معناي عام باشد، سخنش درست است، با اين حال منکران اصل عليت و تناقص، فلسفه خود جيمز را نيز انکار مي کنند، اما اگر مراد او فلسفه عقل گراست، حرفش درست نيست؛ چون کسي در اين اصول و اثبات خدا ترديدي ندارد.
بنابراين مذهب از نظر جيمز عبارت است از: تأثيرات، احساسات و رويدادهايي که براي هر انساني در عالم تنهايي و دور از همه وابستگي ها روي مي دهد. با اين تعريفي که ما از مذهب کرديم از بسياري از اختلاف عقايد و زد و خوردها دور خواهيم بود. درباره ديويي هم بايد گفت چون فلسفه او، فلسفه اصالت طبيعي است، درباره دين سخن چنداني نگفته و در کتاب «سرشت و سلوک انسان» دين را احساس کل معرفي کرده است. وي گفته است: تجربه ديني، تا آنجا که ما در بحبوحه تلاش براي پيش بيني و تنظيم موضوع هاي آينده بر اثر احساس يک کل گسترنده مقهوريم، يک واقعيت است.
وي به طور رسمي در کتاب «ايمان مشترک» به موضوع دين توجه کرده، اما اصالت طبيعت تجربي او جايي براي اعتقاد به يک موجود الهي فراطبيعي و پرستش او نگذاشته است، ولي براي رهيافت ديني ارزش قائل است؛ يعني با پيش گرفتن فلسفه اصالت طبيعي او وجود خدا اثبات نمي شود؛ چون اصلاً تجربه نمي تواند چيزي را اثبات کند، با اين حال او دين داران را در حکم واقعيتي در جامعه پذيرفته است.
ديويي اسم دين، يعني اعتقادات، اعمال و نهادهاي ديني معين، را رد کرده، ولي صفت ديني را پذيرفته است؛ يعني ارزش دين را در حکم کيفيت و حالتي تجربي از حالت هاي انسان قبول دارد؛ به عبارت ديگر، واقعي بودن معتقدان را مي پذيرد نه خود اعتقادات را.
پس با اين اوصاف مي توان نتيجه گرفت که بين مذهب و به ويژه اسلام و پراگماتيسم رابطه چنداني وجود ندارد. آقاي دکتر در ايران چه کساني مي کوشند بين اسلام و پراگماتيسم رابطه برقرار کنند؟
در پايان بفرماييد جايگاه پراگماتيسم در دنياي کنوني چگونه است؟ آيا گزاره هاي آن در قرن بيست و يکم در خور توجه است؟
يکي از مشکلات فلسفه پراگماتيست ها اين است که آنان گمان مي کنند روزگار بحث هاي کلامي، الهياتي و متافيزيکي سپري شده است! چون اين مسائل در خدمت مسائل اجتماعي قرار نمي گيرد. بنابراين مدعيات اثبات نشده اي، مثل مسلم انگاشتن نگرش طبيعي مذهبانه به جهان (اصالت طبيعت) در نظام فکري آنان وجود دارد. آنها ارزش هاي مطلق و غايت هاي ثابت را انکار مي کنند و بر عينيت ارزش ها تأکيد مي نمايند، ولي آن را وابسته به موقعيت هاي بغرنج، که برانگيزاننده پژوهش ها هستند، در نظر مي گيرند، با اين حال از رشد چنان سخن مي گويند که گويي اين ارزش مطلق و غايت با لذات است.
منبع: نشريه زمانه، شماره 93.