دختر چوب کبريتي


 

مترجم: آرزو رمضاني




 
آني خيلي لاغر بود؛ از بس که غذا نمي خورد. دست و پاهايش مثل چوب نازک بود. مادرش هميشه مي گفت: « هيچ دختري به اندازه ي تو لاغر نيست.»

همه غذايشان را مي خوردند و مطالعه مي کردند؛ اما آني فقط به غذا نگاه مي کرد. پدرش مي گفت: « دخترم تا از اين غذاها نخوري، قوي نمي شوي.» اما آني مي گفت: «من دوست ندارم غذا بخورم.»

* آني هر روز به مدرسه مي رفت، اما از بس ضعيف بود به سختي راه مي رفت. در مدرسه هم درس ها را ياد نمي گرفت؛ چون مغز او مثل دست و پايش ضعيف بود.

* يک روز وقتي به مدرسه مي رفت، يک باره باد شروع به وزيدن کرد. يک باره باد آني را مثل بادکنک به آسمان برد. آني فرياد زد و کمک مي خواست؛ اما از بس ضعيف بود کسي صدايش را نمي شنيد.

* باد او را طرف يک درخت سيب برد. آني سريع يکي از شاخه ها را گرفت. چشم آني به سيب هاي قرمز روي شاخه ها افتاد. يک دانه از سيب ها را کند. فکر کرد اگر از سيب ها بخورد، قوي تر مي شود و مي تواند از درخت پايين بيايد.

* آني درست فکر کرده بود. او چند تا از سيب ها را خورد وبعد توانست از درخت پايين بيايد. زير درخت هم يک عالمه تمشک ريخته بود. آني سيب ها و تمشک ها را جمع کرد تا با خودش به مدرسه ببرد. او تصميم گرفت غذاهاي مقوي و خوب بخورد.

منبع: ماهک 27