دختر چوب کبريتي

همه غذايشان را مي خوردند و مطالعه مي کردند؛ اما آني فقط به غذا نگاه مي کرد. پدرش مي گفت: « دخترم تا از اين غذاها نخوري، قوي نمي شوي.» اما آني مي گفت: «من دوست ندارم غذا بخورم.»
شنبه، 27 اسفند 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
دختر چوب کبريتي

دختر چوب کبريتي
دختر چوب کبريتي


 

مترجم: آرزو رمضاني




 
آني خيلي لاغر بود؛ از بس که غذا نمي خورد. دست و پاهايش مثل چوب نازک بود. مادرش هميشه مي گفت: « هيچ دختري به اندازه ي تو لاغر نيست.»

دختر چوب کبريتي

همه غذايشان را مي خوردند و مطالعه مي کردند؛ اما آني فقط به غذا نگاه مي کرد. پدرش مي گفت: « دخترم تا از اين غذاها نخوري، قوي نمي شوي.» اما آني مي گفت: «من دوست ندارم غذا بخورم.»

دختر چوب کبريتي

* آني هر روز به مدرسه مي رفت، اما از بس ضعيف بود به سختي راه مي رفت. در مدرسه هم درس ها را ياد نمي گرفت؛ چون مغز او مثل دست و پايش ضعيف بود.

دختر چوب کبريتي

* يک روز وقتي به مدرسه مي رفت، يک باره باد شروع به وزيدن کرد. يک باره باد آني را مثل بادکنک به آسمان برد. آني فرياد زد و کمک مي خواست؛ اما از بس ضعيف بود کسي صدايش را نمي شنيد.

دختر چوب کبريتي

* باد او را طرف يک درخت سيب برد. آني سريع يکي از شاخه ها را گرفت. چشم آني به سيب هاي قرمز روي شاخه ها افتاد. يک دانه از سيب ها را کند. فکر کرد اگر از سيب ها بخورد، قوي تر مي شود و مي تواند از درخت پايين بيايد.

دختر چوب کبريتي

* آني درست فکر کرده بود. او چند تا از سيب ها را خورد وبعد توانست از درخت پايين بيايد. زير درخت هم يک عالمه تمشک ريخته بود. آني سيب ها و تمشک ها را جمع کرد تا با خودش به مدرسه ببرد. او تصميم گرفت غذاهاي مقوي و خوب بخورد.

دختر چوب کبريتي

منبع: ماهک 27



 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط