ابداعات ماکس هورکهایمر در مکتب انتقادی


 

جیمز بوهمن / ویلیام شرودر
ترجمه: عابد کانور




 
انتشار ۵ اسفند ۱۳۸۸.مکتب فرانکفورت به گروهی از فلاسفه، منتقدان فرهنگی و عالمان علوم اجتماعی اطلاق می‌شود که با «مؤسسه پژوهش اجتماعی» مرتبط بودند. این مؤسسه در سال ۱۹۲۹ در شهر فرانکفورت آلمان پایه گذاری شد. فلاسفه ای چون هورکهایمر، آدورنو و مارکوزه، اریش فروم روانکاو (۸۰ – ۱۹۰۰) و والتر بنیامین منتقد ادبی (۱۹۴۰ – ۱۸۹۲) از چهره های سرشناس این مکتب به شمار می‌روند و هابرماس را می‌توان نماینده اصلی نسل دوم این مکتب دانست. مکتب فرانکفورت بیش از آنکه به سبب طرح آموزه‌ها یا نظریه های خاصی شناخته شده باشد، از جهت ارائه برنامه ای که «نظریه انتقادی جامعه» خوانده می‌شود، شهرت یافته است. نظریه انتقادی علی رغم آنکه مارکسیسم ارتدوکس را به عنوان نوعی جزم اندیشی رد می‌کند، خود بیانگر کوششی موشکافانه برای ادامه دگردیسی است که مارکس ازطریق آن قصد داشت فلسفه اخلاق را به نقد سیاسی و اجتماعی بدل کند. نظریه انتقادی در اصل نوعی شیوه فلسفه مندی است که از ترکیب وجوه هنجارین تأمل فلسفی با دستاوردهای روشنگرانه علوم اجتماعی حاصل شده است. هدف نهایی برنامه این نظریه، پیوند نظریه و عمل، فراهم آوری نوعی بینش و قادر ساختن رعایا به تغییر شرایط ستمگرانه حاکم بر آن‌ها و از این طریق دستیابی به رهایی انسانی است که در نهایت به شکل گیری جامعه ای عقلانی که پاسخگوی توانمندی‌ها و نیازهای انسانی است، منجر خواهد شد.
اندیشه های نسل اول مکتب فرانکفورت در سه مرحله توسعه یافته است. اولین مرحله از زمان شکل گیری مؤسسه پژوهش اجتماعی آغاز می‌شود وتا پایان دهه ۱۹۳۰ ادامه می‌یابد. این دوره «ماتریالیسم تاریخی میان رشته ای» خوانده می‌شود و در آثار و برنامه های هورکهایمر بهترین نمود را یافته است. هورکهایمر ادعا می‌کرد روایتی اصلاح شده از ماتریالیسم تاریخی خواهد توانست نتایج پژوهش اجتماعی را سازماندهی کند و به آن چشم اندازی انتقادی ببخشد. مرحله دوم «نظریه انتقادی» خوانده می‌شود که با ترک مارکسیسم به جهت نیل به مفهوم عمومیت یافته تری از نقد همراه است.
هورکهایمر و آدورنو با مشاهده پیروزی قریب الوقوع حزب نازی در اوایل دهه ۱۹۴۰، به سومین مرحله مکتب فرانکفورت که «نقد عقل ابزاری» خوانده می‌شود وارد شدند. آن‌ها در کتاب «دیالکتیک روشنگری» (۱۹۴۱) و مارکوزه در کتاب «انسان تک ساحتی» (۱۹۶۴)، فرایند تسلط ابزاری بر طبیعت را عامل انسانیت زدایی و چیرگی انسان‌ها دانستند. آدورنو و هورکهایمر پس از جنگ جهانی دوم به سبب مشاهده «جامعه کاملاً دولتی» و فرهنگ مصرفی دستکاری شده پیرامونشان، روحیه ای به شدت بدبینانه را در نوشته های خود منعکس کردند.
مهم‌ترین مقاله های هورکهایمر به مرحله اول مکتب مرتبط می‌شود و بر رابطه میان فلسفه و علوم اجتماعی تمرکز دارد. او علاوه بر ارائه تعریف و برنامه ای روشن برای علوم اجتماعی انتقادی، بر ترکیب جهت گیری هنجارین فلسفه با پژوهش تجربی علوم اجتماعی تأکید می‌کند. این جهت گیری فرا فلسفی «نظریه انتقادی» را در مقابل «نظریه سنتی» مطرح می‌کند و وجوه تمایز آن‌ها را در نظر می‌گیرد، به عنوان مثال یک چنین برنامه انتقادی بر لزوم بازاندیشی نسبت میان معرفت شناسی و جامعه شناسی علم تأکید می‌کند. یک نظریه انتقادی بدون آنکه در نسبی گرایی یا شکاکیت جامعه شناسی های سنتی و دانش همانند دیدگاههای مانهایم گرفتار آید، می‌کوشد نشان دهد چگونه حقیقت وجهی تاریخی و عملی دارد.
اغلب آثار آدورنو در اصل به مراحل دوم و سوم توسعه مکتب فرانکفورت متعلق اند. او از آنجا که محدوده امکان پذیری نقادی را بسیار تنگ و محدود می‌دانست. کوشید این امکان پذیری را در تجربه زیبایی شناختی و رابطه تقلیدی با طبیعت مورد کشف قرار دهد. رویکرد آدورنو با این دیدگاه خاص که جامعه مدرن یک «تمامیت غلط» است برانگیخته شد. اودرتشخیص و بازشناسی عوامل این فرآیند، به گسترش یک عقل ابزاری یکجانبه که براساس تسخیر طبیعت وانسانهای دیگر بنا شده است، رسید.
به همین دلیل به جست وجوی یک نسبت غیرابزاری و غیر تسلط طلبانه با طبیعت ودیگر انسان‌ها پرداخت و سرانجام چنین نسبتی را در تجربه های متنوع و پاره پاره یافت. در اصل این هنر است که یک چنین امکانی را در جامعه معاصر فراهم می‌آورد، چرا که در هنر همواره یک امکان تقلیدگری یا برقراری نسبتی «غیر- همانی» با ابژه وجود دارد. کوشش تأثیرگذار آدورنو برای اجتناب از «منطق اینهمانی» به کتاب «نظریه زیبایی شناختی» (۱۹۷۰) او که پس از مرگش چاپ شد ودیگر آثار متأخر او هویتی متناقض نما بخشیده است.
نسل دوم مکتب فرانکفورت در واکنش به سومین مرحله نسل قبل، ایده یک نظریه انتقادی را دوباره مطرح کرد. هابرماس به دفاع از یک پافشاری دوباره برمبنای هنجارین پرداخت و در عین حال بر بازگشت به یک برنامه پژوهشی میان رشته ای در علوم اجتماعی تأکید کرد. او ابتدا چنین مبنایی را در نظریه ای در باب دغدغه های شناختی (تکنیکی، عملی و رهایی بخش) گسترش داد و سپس به سمت نظریه ای در باب پیش فرضهای غیرقابل اجتناب کنش ارتباطی و یک نوع اخلاق گفتمان تغییر جهت داد. پتانسیل تغییر رهایی بخش در عقلانیت ارتباطی یا گفتمانی و کاربستهای نفهته آن درمواردی چون حوزه عمومی دموکراتیک وجود دارد.
هابرماس می‌کوشد با تحلیل خاص خود از مقوله ارتباط، هنجارهای جدیدی را برای برقراری ارتباط غیر تسلط گرایانه با دیگران فراهم آورد و در نهایت به مفهوم گسترده تری از عقل دست پیدا کند.

هورکهایمر؛ بانی نظریه انتقادی
 

یکی از اهداف «مؤسسه پژوهش اجتماعی» پیوند نظریه های فلسفی با تحقیقات تجربی بود. اعضای مکتب فرانکفورت بر این باور بودند که پژوهش تجربی باید به وسیله پرسشهای فلسفی هدایت شود و نظریه های فلسفی اجتماعی – اقتصادی هم از طرف دیگر باید مورد آزمون تجربی واقع شوند. آن‌ها پژوهش تجربی پوزیتیویستی در علوم اجتماعی را به شدت مورد انتقاد قرار می‌دادند چرا که چنین پژوهشی واقعیت اجتماعی را ثابت تلقی می‌کند (و به تبع آن بیش از آنکه در پی تغییر و دگردیسی این واقعیت باشد صرفاً به دنبال توصیف آن است). به همین سبب این متفکران برنامه‌هایی پژوهشی با هدف درک صحیح جریان‌های تاریخی که در عصر آن‌ها در حال اعمال قدرت بودند طراحی کردند.
ماکس هورکهایمر (۱۹۷۳ – ۱۸۹۵) مهم‌ترین سرپرست مؤسسه و پایه گذار جنبشی بود که «نظریه انتقادی» خوانده می‌شود. او درسال ۱۹۳۱ یعنی دوره ای بسیار تیره درتاریخ آلمان به سرپرستی مؤسسه برگزیده شد: هیتلر در حال به قدرت رسیدن بود، یأسی جهان شمول وعذاب آور بر مردم چیره شده بود و تنها گزینه های مورد انتخاب در مقابل فاشیسم، سرمایه داری انحصارگرا و توتالیتاریسم استالین بودند. باور خوشبینانه آنتونیو گرامشی به این که مردم می‌توانند از طریق کنش جمعی بر سرنوشت تاریخی خود تسلط پیدا کنند، کاملاً رنگ باخته بود. بسیاری از جنبشهای سوسیالیستی در جهان سرمایه داری به شدت سرکوب گشته بودند یا کارگران جذب برنامه های جدید دولتی (مانند امنیت اجتماعی، حداقل دستمزد و قوانین اصلاح بانکداری) یا ناسیونالیسم شده بودند از این بدتر آنکه بسیاری از آلمانی‌ها از به قدرت رسیدن هیلتر حمایت می‌کردند و این تمایل باید به شکلی تبیین می‌شد. هدف اصلی هورکهایمر حفظ امید اندکی برای تغییر تاریخی مثبت و در عین حال فهم جریانهایی بود که وضعیت حاضر را به وجود آورده بودند. از آنجا که روح زمانه در مقابل اهداف سوسیالیستی به شدت موضع می‌گرفت، او به ارائه دیدگاهی انتقادی درباره وضع موجود پرداخت. به اعتقاد او ایدئولوژی حامی این وضع وحمایتهای نهادی از آن باید به دقت مورد تحلیل قرار گیرند. اگر ناسازگاریهای وضعیت موجودنشان داده نشوند، توده مردم به راحتی تسلیم «اجتناب ناپذیری هر آنچه هست، همان طور که هست» خواهند شد. براین اساس امکان تغییر اجتماعی رادیکال از بین خواهد رفت.
هورکهایمر با این نظر هگل موافق است که نقادی‌های درونی نظریه‌ها از هر عامل دیگری مؤثرترند – نقادی‌هایی که در ملاکهای ارزشگذاری طرح شده توسط نظریه‌ها ریشه دارند. او بااین دیدگاه گرامشی هم موافق است که تغییر تاریخی تنها در شرایطی صورت می‌پذیرد که انسان‌ها در جهت پدید آوردن چنین تغییری دست به عمل زنند. اما هیچ پتانسیل انقلابی در طبقه کارگر مشاهده نمی‌کند و بر این مبنا ادعای مارکس را که پیشرفت تاریخی اجتناب ناپذیر است، مورد انکار قرار می‌دهد. او تصدیق می‌کند که تاریخ فرایندی به سوی یک تمامیت است اما اعتقاد ندارد که این فرایند هیچ گاه کامل شود. هورکهایمر به دنبال ارائه تحلیلی دیالکتیکی از نسبت هر بخش به کل فرهنگ است. همانند گرامشی معتقد است با استفاده از ایده آلهای عصر روشنگری (مانند آزادی، عدالت، برابری) که به طور عام پذیرفته شده‌اند، می‌توان نقدی محکم و جدی بر ایدئولوژی بورژوازی وارد آورد. طبق نظر او ایدئولوژی غالباً به وسیله صورتبندی هایی که برای شخص عادی، طبیعی و اجتناب ناپذیر به نظر می‌رسند، پنهان شده است (صورتبندی هایی مانند اجتناب ناپذیری حس خودخواهی یا این تصور که فرد از آزادی انتزاعی برای فروش یا عدم فروش نیروی کارش برخوردار است) ایدئولوژی دغدغه های خاص محدود را به جای دغدغه کلی می‌نشاند و کنش‌های تاریخی حاضر را اجتناب ناپذیر می‌نماید. نظریه پردازان انتقادی باید از طریق نشان دادن هویت واقعی این ایدئولوژی‌ها با آن‌ها مقابله کنند، گزینه های تاریخی دیگر را در مقابل این ایدئولوژی‌ها مطرح نمایند و تناقضات نهفته در ایدئولوژی‌های غالب را نشان دهند. یکی از وجوه نشان دادن هویت واقعی ایدئولوژی‌ها، آشکار کردن این نکته است که چگونه صورتبندی های نوعی حمایت کننده از سرمایه داری در واقع به خلاف آن چیزی که وانمود می‌کنند، منجر می‌شوند. بر این اساس یک «اقتصاد آزاد» غالباً به کنترلی نیمه انحصارگرا منجر می‌شود که در آن دولت از تحدید اصناف قدرتمند منع می‌شود؛ «مبادله عادلانه کار در یک بازار آزاد» معمولاً به استثمار کارگران در برابر کمترین دستمزد ممکن منجر می‌شود و… هورکهایمر امیدوار بود با چنین پرده برداریهایی از ایدئولوژی‌ها توده مردم را نسبت به شرایط حقیقی پیرامونشان هشیار کند.
هورکهایمر می‌کوشید این محرومیت نظریه اجتماعی از پژوهش اجتماعی را به وسیله بسط و گسترش محتوای نظری نهفته در بهترین مطالعات تجربی اصلاح کند. با این هدف که آن‌ها در یک چارچوب بزرگ‌تر متحد شوند و بر این اساس از یک جهت اصلاحی در تئوری مارکسیستی صورت پذیرد و از جهت دیگر با استفاده از نظریه اجتماعی، برنامه های پژوهشی تجربی که از لحاظ فرهنگی پرفایده‌اند پدید آورده شود. او همچنین تأکید می‌کند اگر پژوهش به تغییرات اجتماعی مثبتی منجر شود، نظریه‌هایی که در دایره آن مطرح شده‌اند تأیید شده، محسوب خواهد شد. بنابراین هدف او خلق یک داد و ستد واقعی میان نظریه اجتماعی فلسفی و پژوهشی تجربی بود. هورکهایمر مجموعه ای از اندیشمندان مختلف را گرد هم آورد تا این داد و ستد را پدید آورند و معتقد بود با به اجرا درآوردن برنامه های پژوهشی که به طور جمعی در میان آن‌ها مطرح می‌شد، می‌توان به نتایج پرباری دست یافت.
این برنامه پژوهشی طبعاً مطالعات تاریخی را نیز در برمی گرفت. هورکهایمر با بررسی جوامع مشخص در دوره های خاص تاریخی، می‌کوشید روابط میان ساخت اقتصادی، ساختار روانی، نسبتهای طبقاتی، نهادهای فرهنگی – آموزشی – سیاسی این جوامع و ایدئولوژیهای حاکم بر آن‌ها را دریابد. او پژوهش‌های برنامه را برای مطالعه جریانهای حاضر در جامعه و آمار را برای فهم بهتر رویدادهای تاریخی معاصر به کار می‌گرفت. براساس چنین کوششهای تحقیقی، نظریه پردازان انتقادی می‌توانند به سمت نظریه های کلی که بیشتر تأیید شده‌اند و از لحاظ سیاسی مؤثرترند، حرکت نمایند.
علوم اجتماعی پوزیتیویستی تنها به توصیف و تبیین نظم موجود می‌پردازند، در حالی که نظریه انتقادی نواقص این نظم را برجسته می‌کند و دیگر موارد جایگزین تاریخی در شرایط حاضر را به میدان می‌آورد. نظریه انتقادی براین دیدگاه تأکید دارد که واقعیت اجتماعی امری است ساخته شده تا داده شده، در حالی که علوم اجتماعی پوزیتیویستی با جامعه همانند طبیعت برخورد می‌کنند – به عنوان یک واقعیت ثابت که تنها می‌تواند تبیین شود و امکان تغییری در آن وجود ندارد. از آنجا که واقعیت اجتماعی دائماً در حال تغییر است، نظریه پردازان انتقادی متعهد باید تغییرات ساختاری را مورد تأیید قرار دهند. علاوه بر این هورکهایمر از نظریه انتقادی انتظار دارد علوم اجتماعی رایج را از طریق بازبینی و نقادی دستاوردهای آن، به چالش بکشد. او این باور را که علوم اجتماعی باید تنها از یک نوع روش شناسی برخوردار باشند، انکار می‌کند چرا که روشهای جایگزین می‌توانند تقابلهای روشنگرانه ای را فراهم آورند. او علاوه بر این تأکید می‌کند نظریه‌ها را نباید تنها براساس تأیید تجربی یا معیارهای انتزاعی (مانند سادگی) سنجید، بلکه باید تأثیرگذاری سیاسی نیز به عنوان ملاک داوری نظریه‌ها مورد توجه باشد. علوم اجتماعی پوزیتیویستی نوعاً در خدمت کارکردهای ایدئولوژی قرار می‌گیرند که این کارکردها را باید مورد تحلیل و پرده برداری قرار داد.
معیاری که هورکهایمر به وسیله آن نظم موجود را ارزشگذاری می‌کند، شباهت زیادی با معیار مارکس دارد یعنی: نوعی خودپروری واقعی که بر، از خود بیگانگی تحمیلی که سرمایه داری برای اعضای اجتماع فراهم آورده است غلبه کند؛ یک نظم اجتماعی که به شیوه ای عقلانی هدایت شود و از طریق تصمیمات جمعی اعضای آن مسیر درست را آگاهانه بپیماید؛ و یک سیستم کار متعادل که دستمزد لازم برای ادامه زندگی را بپردازد و فرصتهای ضروری برای خودپروری را فراهم کند. اغلب متفکران مکتب فرانکفورت این معیارهای ارزشگذاری را می‌پذیرند، اما بر سر امکان برآورده سازی اهداف آن، با هم تفاوت دارند. هورکهایمر برخلاف دیگر اعضای مکتب چندان توجهی به زیبایی شناسی و فرهنگ عالی (هنر، موسیقی، ادبیات) ندارد. اما مارکوزه هنر را مورد بررسی قرار می‌دهد و می‌کوشد ترکیبی از آرای مارکس و فروید و اصول مبنایی اگزیستانسیالیسم فراهم آورد.