کارهای شق القمر


 

نویسنده: سید حسین ذاکر زاده




 
ـ چرا کسی نمی پرسید او چه کاره است؟! چرا کسی نمی پرسید از کجا چنین درآمدی دارد؟! چرا کسی در مورد کارش چیزی نمی پرسید؟!
فقط و فقط همه نگاه شان به ماشین های رنگارنگ و مدل بالایی بود که سوار می شد؛ خانه هایی که می خرید و پس از چندی می فروخت، خرج هایی که می کرد، مسافرت هایی که می رفت و لباس هایی که می پوشید. پس چرا کسی یک مرتبه از خودش نپرسید فردی که حتی دیپلم ندارد و تا چند سال پیش پادوی یک بنگاه معاملات ملکی بوده است، چرا باید چنین وضعی داشته باشد، شاید گنجی پیدا کرده یا از کسی چیزی به او ارث رسیده باشد.
هر چه بود کسی از این ها سوالی نمی پرسید.
چرا برای بعضی از ما مهم نیست پولی که درمی آوریم یا اطرافیان مان در می آورند از چه راهی به دست می آید؟ راستی او چه کاره بود که چنین درآمدی داشت در حالی که ظاهراً شغلی نداشت؟!
ـ پول ها را روی هم گذاشت و به زور در جیب جلویی شلوار لی تنگش فرو کرد. نگاهی به اطراف انداخت و دوباره به تبلیغ سی دی هایش پرداخت.

اول از زور بی کاری و بی پولی چنین کاری می کرد. اما حالا که مزه پول «یامفت» زیر دندانش رفته بود، دیگر نفسش نمی گذاشت این کار را رها کند؛ کاری که سرمایه اندکی می خواست و احتیاج به مغازه و دفتر و دستک نداشت. فقط کمی خطر داشت که آن را هم به جان خریده بود.
اول ها نه، اما حالا همه جور «سی دی» داشت و اگر کسی سفارشی داشت برایش فراهم می کرد!
آیا او نمی دانست در گناه هر کسی که با دیدن این صحنه ها به انحراف کشیده شود شریک است؟! آیا او نمی دانست پولی که از این راه در می آورد آن قدر هم که خیال می کند پاک و طاهر نیست؟! آیا نمی دانست ناخواسته یا شاید خواسته موجب انحراف و فساد دیگران شده است؟! شاید او هم این ها را می دانست، اما به قول بعضی ها:«کار، کار است دیگر ...»
ـ باورش نمی شد تا این حد سخت و مقرراتی باشند. چه شب ها که با رویای این جا به خواب رفته بود و چه صبح ها برای این که هنوز این جا نیست، خُلقش تنگ شده بود و به زمین و زمان «دری وری» گفته بود... همه آرزویش زندگی در غرب بود.
به همه هم گفته بود و پای همه چیزش ایستاده است؛ غربت، بی کسی، بی احترامی، و کار سخت.

خودش می دانست این جا جایی نیست که بشود با آرتیست بازی دغل از زیر کار کشید. می دانست اینجا مقررات خودش را دارد واگر چه درآمد خوبی دارد، اما باید تن به کارهایی بدهد که عمراً در ایران سراغ شان را نمی گرفت. می دانست این جا به کم ترین بهانه اخراج می شود و باید تا چند سال پنهانی کار کند تا بتواند اقامت دائمی بگیرد. این جا برای کسی که پول، تخصص و آشنایی به زبان ندارد یعنی جهنم؛ گرچه همه جایش سبز و شیک باشد. همه این ها را می دانست اما تا این حد باور نمی کرد. حتی اجازه نداشت چند دقیقه ایی استراحت کند. همه با او مثل یک ماشین بی احساس آهنی رفتار می کردند. او نباید دوست می داشت، عشق می ورزید و با کسی درددل می کرد و فقط و فقط باید کار می کرد. حالا با خودش که تنها می شود فکر می کند اگر در وطن حتی کم تر از این هم کار می کرد، می توانست درآمد خوبی داشته باشد. اما دیگر برای این حرف ها دیر شده بود و باید خودش را به مترو می رساند تا سر ساعت به محل کارش برسد.
ـ لباسش را عوض کرد و سر و رویش را به هم ریخت. بند کفشش را هم شل کرد تا حسابی در پایش بلغزد و لنگ بودنش طبیعی تر باشد.
چند وقتی می شد که به آرایشگاه نرفته بود. آن مرتبه که به آرایشگاه رفت به ضررش تمام شد. تا این شکلی بشود کلی ضرر کرد. حالا بعد از چند ماه خوب دستش آمده چه کند. حتی چند کتاب روان شناسی خریده و شب ها که بر می گردد می خواندشان... گرچه معاشرت با مردم آن هم به این شکل، خودش بهترین کلاس و کتاب روان شناسی جهان است، اما پیشرفت با علم روز هم بد نیست.
کار خوبی است، نه اجاره ایی دارد، نه سرمایه ای، نه تخصصی خاصی... البته غیر از دروغگویی و شارلاتان بازی و استفاده از انواع و اقسام قسم ها و دعاها، متناسب با وضع افراد. آخر همه که مثل هم فکر نمی کنند. هر دعایی برای یک عده مفید است، قسم هم همین طور. جوان تر ها را باید یک جوری قسم داد، مسن ترها را جور دیگر. آدم های به ظاهر معتقد را باید یک طوری دعا کرد، دیگران را طور دیگر. البته بستگی به زمان و مکان هم دارد. زمستان های سرد و نزدیک عید بهتر است. در هوای بارانی و برفی که دیگر غوغا می کنند. مخصوصاً اگر مثل موش آب کشیده بشوی؛ رقت انگیز و مفلوک... هر چه درب و داغون تر، بهتر!
به هر حال کار خوبی است، کم دردسر و پر سود.
فقط کافی است انسانیت و شرف و آبرویت را بگیری روی دست و بگویی: «بده در راه خدا...»
منبع: نشریه دیدار آشنا شماره 128