نور الانوار


 






 
حتما شنيده ايد که گليم فيلسوف ها بزرگ است. آن قدر بزرگ که پايشان را در هر زمينه اي دارز کنند گليمشان در آنجا پهن است: مثلا در مورد هستي، انسان، معرفت و خدا رويکرد هاي زيادي ميان اهالي انديشه از خداوند وجود دارد. دست به چيدن برديم و براي شروع تفکر، يک خدايي را انتخاب کرديم. براي معرفي و شرح اين ديدگاه، يک متفکر ايراني انتخاب شده که روحيه ماجرا جويانه فلسفي او موجب شد براي دست يابي به پاسخ پرسش هايش، همه ي زندگي خود را هزينه کند. ماجراي اين جست و جوها، هم چگونگي شکل گيري يک شيوه ي فکري را در ذهن انساني نشانمان مي دهد و هم ما را که هر روز با زندگي ميان آدم ها، در مواجهه با انواع خداهايي هستيم که نمي دانيم از کجا آمده اند و ما را به کجا خواهند برد، با منشا تلقي از خدا آشنا مي کند، اين روند، خلاصه راهي است که اغلب انديشمندان مسلمان رفته اند. يعني در مواجهه با سوالات، آرا و نظرات پيشينيان خوانده و بعد خوب فکر کرده و در نهايت خدا را تعريف کرده اند؛ طوري که هم شناخت دقيق تر و صحيح تري از خداوند يافته و هم جواب پرسش هاي زمانه خود را داده باشند. برخي از آنها در اين جست و جو راه استدلال و منطق را پيشه کرده و بعضي هم اين روش را راه رفتن با پاي چوبين و نامطمئن دانسته اند و شهود و تجربه ي حضوري خداوند را پي گرفته اند. شهاب الدين سهروردي متفکر مسلماني است که به راه هاي متعدد شناخت خداوند بسيار انديشيده و در اين راه تعابير و تفاسير مختلف را از نظر دورنداشته است. حتي اعتقادات غير مسلمانان مثل يونانيان و ايرانيان باستان را هم بررسي کرده و کوشيده است تا جوي هاي گوناگون را به يک رود رهنمون کند و دست آخر هم تعريف خود را از خداوند ارائه داده است. راه و روشي را که سهروردي به آن دست يافته، پس از او منشا الهامات فکري بسياري از انديشمندان از جمله ملا صدرا بوده است.

بي پروا تا پاي جان
 

خبر باز گشت پيک سلطان «صلاح الدين ايوبي» فاتح بزرگ شهر بيت المقدس نجوا کنان به گوش ساکنان قصررسيد. مدتي بود که در غياب سلطان اوضاع دربارآشفته بود. ملک ظاهر جوان در غياب پدر فرمانرواي حلب و جانشين او بود، ولي در واقع بسياري رأي او را برنمي تافتند. اين بار هم فرستادن نامه براي سلطان دورازوطن و تقاضاي چاره انديشي از او توسط مشايخ شهر صورت گرفته بود و اکنون پاسخ سلطان رسيده بود. ملک ظاهر انتظار چنين جوابي را ازجانب پدر داشت. به هر حال سلطان مبارز ترجيح مي داد تا امنيت ملکش را حفظ کند تا پاي صحبت جوانک فيلسوف بنشيند، حرف هاي او را بشنود و تهمت هايي را که نسيت به او روا داشته اند قضاوت کند. ملک ظاهراما برخلاف پدر پاي صحبت او نشسته و شيفته ي او شده بود. فيلسوف جوان نيکو سيرت و مسيحا صورت بود. با وجود اين که سن او بيش از 35 نبود، دانش و حکمتش از همه عالمان هم عصرش برتر بود. برتري اين جوان که مردمان او را با نام شيخ شهاب الدين سهروردي شناخته بودند، ملک ظاهر را به بر پايي جلسات بحث و مناظره ي او با بزرگان ديني حلب تر غيب کرده بود. اما اکنون يادآوري وقايع آن مجالس، خاطر شاهزاده ي جوان را مي آزرد، با خود مي انديشيد که اي کاش هيچ وقت آن جلسات را ترتيب نداده بود. او که مي دانست که شهاب الدين مرد ملاحظه کارهاي ريا کارانه نيست، نبايد زمينه ي رويارويي مستقيم او را با مخالفان فراهم مي کرد. شهاب الدين در آخر مناظره، جسورانه عقايدش را گفته بود. او قائل به ادامه ولايت باطني و الهي بعد از رحلت پيامبر خاتم بود و اين تفکرات براي مشايخ ظاهري مسلک به مثابه کفري آشکار بود. ملک ظاهر همان جا و از آن نگاه ها و گفت و گوهاي بد خواهانه در يافته بود که اين بار وساطت او طرفي نخواهد بست. با جواب آمرانه سلطان او فقط توانست يک لطف بزرگ در حق دوست فاضل و محبوب خود کند و انتخاب نوع مرگ را به اختيار خود او واگذارد «و شهاب الدين چگونه مردن خويش را انتخاب کرد».

بي خوابي شايد، پي نوري
 

سپيده دمان بعد ازنمازصبح پاي پياده راهي شد. اندک وسايلش را پيش تر با کاروان فرستاده بود و به تنهايي مي رفت. او مي خواست تا منزل بعدي از هياهوي کاروانيان به دور باشد. نخستين پرتوهاي خورشيد صبحگاهي گرماي مطلوبي را نثارش مي کرد. آواز بي وقفه گنجشکان از ميان درختان فضا را پر کرده بود و قطرات شبنم روي شبدرهاي نورسته تاب مي خورد. خاطرات کودکي در ذهنش جان گرفت. چقدر اينجا شبيه زادگاهش سهرورد بود؛ روستايي کوچک اما پر برکت؛ روستايي که خاطراتش تمام سهم کودکي او از دنيا بود. و اکنون او کجا و سهرورد کجا؟! با خود مي انديشيد که اگر مسافر نبود چه مي شد؟! اگر مانند ساير مردان راه کسب و تجارت را پي مي گرفت کجا بود؟ بي شک در آن صورت صاحب همسر و فرزند بود و مالک خانه اي که دست کم به وسعت خانه ي پدري بود و اختيار دار خدم و حشمي که آمد و رفتشان رونق سراي او بود. با هوشي که از خود سراغ داشت اگر تجارت را پيشه کرده بود کم از بسياري از تاجران سرشناس اصفهان نداشت. به آخرين زندگي آرام و سرخوش فکر کرد و به راه بسياري که آمده بود. در نتيجه انديشه اش ذره اي ترديد نکرد. او براي اين نوع زندگي ساخته نشده بود. شهاب الدين مرد فردا بود؛ مرد راه. براي او ماندن حتي در بهترين شرايط زندگي، مرگ تدريجي بود. بلند پروازي هاي انديشه اش از او قرار يک زندگي معمولي را گرفته و شهر به شهر و کوي به کوي گشته بود. گشته بود به دنبال حرفي و سخني که تازه باشد و او نشنيده باشد. به دنبال کسي که همپاي او در بحث و فهم باشد و او نديده باشد و نيافته بود چنين کسي را.

مرد همه چيزدان
 

ملاي ميانسال در بالاي رواق مکتبخانه پشت ميز کوچکش نشسته بود. از دو طرف شاگردانش حول دايره اي فرضي نشسته بودند. شهاب الدين هم يکي از آنها بود. براي آنها ملاي مکتبخانه مرد همه چيز دان بود. او کتابت، قران، تفسير و هر آنچه را بايد از علم روز مي دانستند پاسخ مي گفت. ولي مدتي بود که شهاب الدين در انديشه عزيمت به مراغه بود. سواد ملاي مکتبخانه براي پرسش هاي او کافي نبود. مراغه نزديک ترين شهري بود که مدرسه معتبري داشت. شنيده بود استادان خوبي نظير مجدالدين جيلي در آنجا مجلس درس دارند. جيلي اصول فقه و حکمت را استادانه باز مي گفت بايد مي رفت.

در جست و جوي خورشيد
 

در شهر مراغه روز هاي شهاب الدين به درس و مباحثه مي گذشت. ميان شاگردان استاد جيلي جواني بود که مانند شهاب الدين بسيارمي پرسيد، مي خواند و مي نوشت. فخر الدين رازي همراه استاد خود مجدالدين جيلي از ري به مراغه آمده بود. گفت و گو و بحث هاي او با شهاب الدين ساعت ها به درازا مي کشيد. پيدايش عالم چگونه بوده است؟ اساس تدبير حوادث جهان بر چه استوار است؟ در هرم هستي مراتب موجودات چگونه است؟ نسبت ميان آنها چيست؟ و مهم تر آن که نحوه تاثير خداوند که موجودي غير مادي است به جهان مادي چگونه است؟ آنچه از حکمت يوناني خوانده بودند، برايشان ابهامات زيادي داشت. ارسطو از خداوند تعبير محرک غير متحرک کرده بود؛ يعني آن چه خود حرکتي ندارد ولي موجب چرخش گردونه هستي است. جهان ارسطو از ازل بوده است و به قولي قديمي بوده، پس او نيازي به خداي خالق هستي نداشته است. خدا تنها بايد تلنگري به ارابه گيتي مي زده تا آن را در مسير حرکت خود به راه اندازد. حتي جهان در حين حرکت هم نيازمند خدا نبوده و نيست. آنان نظرات ابن سينا را نيز خوانده بودند. شيخ الرئيس جاي خالي خدا را در نگرش ارسطو به عالم پر کرده بود. او خدا را نه محرک نا متحرک بلکه واجب الوجودي ناميده بود که بايد در ابتداي سلسه ممکن ها قرار مي گرفت و به موجوديت آنها معنا مي بخشيد. شهاب الدين و فخرالدين بارها و بارها ما بعد الطبيعه ارسطو و الهيات بو علي را خوانده و تفسير کرده بودند. ولي شهاب الدين اغلب مي انديشيد که رابطه ي خداوند با موجوديت و خصوصا با نوع انسان فراتر از نسبت هاي ذهني و تعاريف فلسفي است. اشارات ابن سينا و حکماي مشاء(1) نقطه آغاز استواري بود و شهاب الدين اما در نيمه راه دريافتي نو؛ مسيري که اميد وار بود او را به زلال پاسخي ناب برساند.

نشانه اي در فراسو
 

در مصحف شريف خوانده بود «خداوند نورآسمان ها و زمين است.» در ادامه براي فهم اين عبارت آمده بود که چراغ روشني را تصور کن که جلوه ديواره شيشه اي آن به درخشندگي ستاره و روغني که موجب روشنايي آن مي شود، آن قدر صاف و مستعد است که گويي بدون آتش هم مي تواند مشتعل شود. اين روغن خاص متعلق به درخت زيتون با برکتي است که نه متمايل به جانب شرق و نه غرب است. يقينا درخشندگي نور اين چراغ با چراغ هاي ديگر متفاوت است و تعبير نور به تنهايي براي آن نارس است. نور اين چراغ نور علي نور است. نوري است که مخصوص خداست و به آن بنده که سزاوار باشد و او بخواهد نشان مي دهد و او را از کوره راه ناداني مي رهاند. او بر همه چيز داناست و هم او اين چراغ را براي بندگان مثال مي آورد. شهاب الدين به اين نشانه خداوند زياد مي انديشيد و به نور که چه موجود شگفت انگيزي است. چرا خداوند خود را اين گونه معرفي کرده بود؟ تمثيل به نور چه معنايي داشت؟ چيز هاي زيادي مي شناخت که به آنها نوراني گفته مي شد؛ خورشيد، آتش، ماه و ستارگان. نسبت ميان خداوند و نور چه بود؟

بر ستيغ کوه
 

اولين بارقه هاي آفتاب بر ستيغ کوه مي تابيد. شهاب الدين پشت به کوه و رو به شهر مراغه ايستاد تا خستگي از تن بزدايد. چشم انداز وسيعي در برابر ديدگان او رخ نمود. همه شهر و باغات اطراف آن در يک نگاه ديده مي شد. با طلوع خورشيد، زندگي در شهر جريان يافته بود. رو به سوي کوه کرد تا راه باقيمانده را بپيمايد. کمرکس آخر را که پشت سر گذاشت، دهانه غار نمايان شد. آنچه مي ديد دقيقا غار نبود. حفره ي بزرگي بود که آب هاي روان در دل سنگ ساخته بودند و مردماني آن را به شکل اتاقکي با چند سکوي وسيع در پيرامون در آورده بودند. بي درنگ وارد شد. چه خلوتگاه دلنشيني براي اوقات تنهايي بود. چشمانش که به تاريکي عادت کرد، قامت مردي را در کنج اتاقک سنگي تشخيص داد. مرد رو به روزنه اي که نور خورشيد را به داخل مي آورد به حالت نيايش ايستاده بود: «اي خداي هستي بخش، با فروتني از تو پرسشي دارم؛ آن کس که دلداده تو و مسافر راه توست، چگونه بايد پرستش تو را به جاي آورد؟ اي مهين دادار! دلم از مهر تو لبريز است. آيا مي شود که در پرتوي راستي و درستي از ياري تو برخوردار شويم و دلمان از نور پاک سرشتي از جانب تو روشن شود؟» اولين بار نبود که شنيدن گاتاهاي زرتشت شهاب الدين را به فکر وا مي داشت. هر چند او براي ديدن مکان نيايش مهر پرستان- کهن آيين ايرانيان- آمده بود ولي اينک نيايش هاي اين مرد زرتشتي بار ديگر او را به يافتن نسبت ميان نورو منشا هستي-خداوند- رهنمون مي شد.

در کنار شعله ها
 

آتشکده اتاقي هشت ضلعي با سقفي بلند بود که به جزآتشدان منبع نور ديگر نداشت. در وسط اتاق آتشدان به صورت ستوني قطور و چهار ضلعي قرار داشت. فضا پرازبوي کندر و اسپند بود. اطراف آتش، موبدان با هر سن و سالي با لباس هاي يکدست بلند و سفيد ايستاده بودند. مسن ترين موبدان نزديک ترين فرد به آتش بود. او پارچه اي مقابل دهان بسته بود تا نفس او آتش را نيالايد. او با قطعات چوب تطهير شده آتش را مشتعل نگاه مي داشت و دم به دم با چوب مخصوص آن را بر هم مي زد و زير لب دعا مي خواند. ساير موبدان با تشريفات خاصي مراسم نيايش آتش را به جاي آوردند. آواز طولاني موبدان گاه با صداي بلند و دلکش و گاه با آوايي آهسته و نرم به گوش مي رسيد. شهاب الدين در گوشه اي ايستاده و به شعله هاي آتش خيره شده بود.

چه نسبتي ميان مفهوم نور و خداوند وجود داشت؟
 

آيين زرتشت آن گونه که شهاب الدين مي شناخت حکايت از اعتقاد به خداي يگانه داشت و پيروان آن «سپنته مينو» را به عنوان مظهر نور و روشنايي و خيرو «انگره مينو» را مظهر ظلمت و تاريکي مي شناختند. شهاب الدين به حساب دوستي اي که با موبد ارشد آتشکده داشت از ميراث حکماي ايران باستان که نزد خواص موبدان بود آگاهي يافته بود. برخي از زرتشتيان تازه مسلمان هم حرف ها و نقل هاي بسياري از آداب و رسوم زرتشتيان داشتند که شهاب الدين گوش شنواي آنها بود. براي او جالب بود که آنان نيز خداوند را به نور تعبير مي کنند و آتش و خورشيد يا همان هورخش را به عنوان بارقه اي از نور خداوند، مقدس و عزيز مي دارند و مي کوشند تا آتشدان که مظهر نورانيت خداوند است لحظه اي از فروغ باز نماند. مي انديشيد: «همان گونه که انسانم عالم ارواح را روشني مي بخشيد و جانشين خداوند درعالم نفوس است، آتش نيز روشني بخش عالم اجسام و جانشين خداوند در عالم عناصراست. بدين جهت ايرانيان از روزگاران گذشته موظف شدند که بدان روي کنند وآن را به اعتبار نماينده خدا بودن شايسته تقديس و بزرگداشت بدانند»

و بازهم سفر
 

فاصله ي اصفهان تا مراغه کم نبود ولي از همان زمان که خبرهاي موثقي از مجالس درس اصفهان شنيده بود، عزم رفتن کرده بود. يکي از آنها مجالس درس منطق ظهير الدين قاري بود. هر چند براي شهاب الدين شهدي شيرين تر از درس هاي حکمت مجد الدين جيلي و همدرسي با فخر الدين رازي نبود ولي اگر مراغه را ترک نمي کرد، خود را ملامت مي کرد که اسير احساس شده است. عزيمت او به اصفهان دليل ديگري هم داشت. مي دانست جماعت صوفيه در اصفهان خانقاه هاي پر رونقي دارند. ديدن مراسم و شنيدن سخن آنان براي شهاب الدين خالي از لطف نبود. کم نبودن دوستاني که از سر خير خواهي او را از همنشيني با فرقه هاي مختلف منع مي کردند ولي راه براي شها الدين روشن بو.د. او در جست و جوي سخن حق بود اين داعيه داري هاي مختلف در ادعاي حقيقت، براي او خوشايند نبود تصور مي کرد هر کس گوشه اي از ريسمان حقيقت را در دست گرفته و به جانب خود مي کشد.

شمع هاي کوچک
 

شهاب الدين راهي خانقاه شد. خانقاه در انتهاي کوچه اي کم رفت و آمد بود. پاي در داخل نهاد. اتاق اصلي عمارت، تاريک و نمور بود. فضا از نور چند شمع کوچک روشني مي گرفت. نور به قدري اندک بود که کسي متوجه حضور آرام او نشد. شيخ خانقاه در در حلقه شاگردان نشسته بود و تعليم ذکر مي گفت. مريدان متواضعانه چشم به نصايح مرشد خويش داشتند. شهاب الدين نظري بر اطراف انداخت. به نظرش آمد بويي شبيه بوي گياهان مسکر در هوا پيچيده است. اندکي به آداب ذکر حاضران نگريست. اعمال آنان برايش غريب مي نمود. آنچه او از تصوف مي دانست اين نبود. مدت ها بود که کم خوردن و کم خوابيدن زندگي او شده بود و سحر گاهان بهترين اوقات روز او. براي او ذکر در خلوت خالصانه تر بود به خوبي مي دانست که ذکر در روح و جان سالک اثري عظيم دارد ولي ذکري که همراه با فکر باشد. عشقي که توام با عقل باشد اما آنچه که در خانقاه مي شنيد بهره اي از تامل و تفکر نداشت، آنچه مي ديد شوق و اشتياقي کور بود که ثمري جز پرورش قوه وهم و ازدياد تخيل نداشت. پرورش حسي خام بود که به مدد دم گياهان مسکر ميسر شده بود. پا از خانقاه بيرون نهاد نسيمي آرام به صورت سرخ گونش خورد و دستارش را به بازي گرفت با خود مي انديشيد: «گاهي معرفت، مقدم بر محبت است و گاهي محبت مقدم بر معرفت. وقتي معرفت کامل شود به محبت مي انجامد و وقتي که محبت به کمال رسيد معرفت به بار مي نشيند. اما بيشترمحبان از انوار قدسي لذت مي برند و بهره مند مي شوند بي آنکه حقايق عرفاني را در يابند.» جنيد نيکو بغدادي گفته است که «زيادتي علم با نقصان وجد زياني نمي رساند، بلکه زيادتي وجد با نقصان علم زيان آور است.» براي او منصور حلاج و بايزيد بسطامي و جنيد بغدادي و بو سهل تستري عرفايي بودند که وجودشان به نور حقيقت روشن شده بود. مرشد طريق را از اين گونه مي پسنديد. نه هر مدعي رسم و مرام طريقت داند.

مشرق جان
 

زماني که شهاب الدين اصفهان را ترک مي کرد، استاد بزرگي بود که کتاب «حکمه الاشراق» او ميان خاص شاگردانش دست به دست مي گشت. او در اين کتاب حکمت نوري خود را شرح داده بود. اشراق بر گرفته از شرق است. اين واژه از چند جهت مورد توجه سهروردي بود. شرق سمتي است که خورشيد هر روز از جانب آن طلوع مي کند و به زمين روشني مي بخشد و اشراق تعبيري است که براي بيان پرتو افشاني انوار الهي بر مشرق جان آدمي، به کار مي رود. همان طور که اولين درخشش خورشيد از جانب شرق است در عالم معنا هم اشراق لحظه درخشش و ظهور معرفت بر نفس انسان است. حکمه الاشراقي نامي است که شهاب الدين براي روش زندگي و انديشه اش برگزيده و منظور او نگرش فلسفي توام با شهود باطني نفس انسان است. اين روش موجب حضور انسان در صبح ظهور انوار الهي و بهره مندي از لذات پايدار است. تفکر و تامل در عقايد و آراي مختلف براي او آشکار کرده بود که جست و جوي حقيقت خداوندي با حکمت اشراقي ميسر است؛ حکمتي که هم فلسفي است و هم عرفاني، هم بحث و نظر دارد، هم شوق و شهود. اين حکمت چنان خميره اي ازلي بوده است که بنيان آن توسط هرمس يا همان ادريس نبي نهاده شده و با دو سلسه از دانايان يونان و حکيمان ايران ادامه يافته بود. شهاب الدين در انتهاي کتاب «حکمه الاشراق» وصيت کرده بود: «مطالب اين کتاب را جز به اهلش ندهيد يعني بدان کس که روش و طريقه مشائيان را به خوبي و درستي آموختهه باشد و دوستدار آموختن و دريافت انوار الهي باشد وپيش از شروع به تحصيل اين کتاب 40 روز رياضت بايد کشيد و از خوردن گوشت حيوانات خودداري بايد کردن. جوينده اين حقايق بايد کم خورد و از امور دنيويه ببرد و در نور خدايي همچنان انديشه کند و بر آنچه که قيم و واقف به اسرار حکمت اشراق- استاد – فرمان و اندرز دهد، پاي بند بود. پس در آن گاه که شرايط آموختن اين کتاب حاصل شد در اسرار و حقايق نهفته در آن فرو مي رود.»

درس آخر
 

انوار زرين خورشيد بر حوض فيروزه اي ميان صحن مسجد مي تابيد. امواج کوچک آب، تلالو نور را چندين برابر مي کرد. بوي خاک باران خورده در هوا پيچيده بود. با هر وزش نسيم، برگ هاي درختان حياط تکاني مي خوردند و هلهله خفيفي سر مي دادند. مدتي بود که شيخ شهاب الدين در مسجد جتمع شهر حلب به درخواست عده اي از طلاب، مباني حکمت نوري خود را شرح مي داد. امروزنوبت به شرح نورالانوار بود. با ورود استاد به شبستان، حاضران به نشانه ادب برخاستند. شهاب الدين احترام ايشان را پاسخ گفت و در جايگاه استادي نشست و با ستايش خداوند آغاز کرد: بار خدايا! ما را به نور بهرمند و پيروز کن و از ياد آوران و سپاسگزاران نعمت هاي باطنه و ظاهره خود بگردان. و سپس مجملي از آنچه سابقا گفته بود بيان کرد، او از نور و آنچه حاصل يافته هايش بود سخن گفت. او نور را بديهي و بي نياز از تعريف مي دانست. معتقد بود اشياء زماني تعريف مي شوند که ناشناخته و معنايشان مخفي است. ولي در جهان هستي چيزي ظاهر تر و روشن تراز نور نيست. نور به خود ظاهر است و ساير اشياء در پرتو آن ظاهر و ديدنيئ مي شوند. ظلمت نيز عدم نور است. موجودات عالم يا نوراني هسنتد يا مظلم و فاقد نور. آنچه که ميان نورو ظلمت باشد و بهره اي از هر کدام برده باشد برزخ است. موجودات زنده و داراي حيات از نور بهره مند هستند. هر چه ميزان آگاهي و ادراکشان بيشترباشد، نوراني ترند و به منشاء نور نزديک ترند. خورشيد بالاتر آمده بود و نور خود را از پنجره مشبک سفالين شبستان روي قالي نمدين مسجد پهن مي کرد. شهاب الدين در ادامه سخنانش به جايگاه خداوند اشاره کرد : «درراس هرم هستي موجودات جهان، خداوند يکتاست که نورالانواراست. پيش از آن عقول و نفوس واجسام که هر مرتبه در پيدايش مرتبه بعدي موثر است و همان طور که بر کثرت موجودات افزوده مي شود، از شدت نورانيت آنها کاسته مي شود. موجودات پايين ترين مرتبه هرم هم، از همان نور الهي ولي در حد ضعيف و اندک بهرمند هستند. ولي همه، انوار يک حقيقت هستند که همان نور خداوند است.»

مرد فرداهاي روشن
 

شهاب الدين گرم صحبت بود که فرستاده ملک ظاهر بر آستانه ورودي شبستان حاضر شد او آمده بود تا استاد را براي ابلاغ حکم سلطان صلاح الدين ايوبي با خود ببرد. ساز و برگ همراه فرستاده ملک ظاهر و لحن سخنان او، محتواي حکم را اعلام مي کرد. شهاب الدين دانست که اين آخرين ديدار او با شاگردانش خواهد بود. نگاه او معطوف روزنه اي شد که از سمت بالاي ديوار شرقي مسجد نور به داخل مي پاشيد. لحظه اي به فرداي روشن پس از امروز انديشيد فردايي که از نور حقيقت پيدا بود. از شاگردان خود حلاليت طلبيد و در ميان اندوه و افسوس حاضران از مسجد خارج شد. خورشيد به بالاترين نقطه آسمان رسيده بود. جاي خالي استاد بيش از هر زمان ديگر روشن بود.

نور اسفهبدي
 

انسان ها از چيزي که نمي دانند درهراس اند. بي خبري از حضور چيزي يا کسي که ناشناخته است و در تاريکي در اطرافشان مي گردد، براي ترسيدن کافي است. ترس از تاريکي، ترس از ناداني است. شايد در چنين ظلمتي، ارزش يک منبع نور، با گرانبهاترين دارايي ها برابري نکند. نوري که تاريکي را به روشنايي، جهل را به آگاهي و وحشت را به آرامش بدل کند. براي آگاهي، تشخيص قدم اول است. هر چه منبع نور افشاني قوي تر باشد. در پرتو آن، گام نخست نيز بلندتر است. بعد پله هاي ديگر آگاهي و دانايي طي خواهند شد. هر گام جديد گويي نوري بر نور پيشين است. آگاهي، جنسي از نور دارد. انساني که در مسير زندگي آگاهانه پا نهاده، به حقيقت وجود خويش بينا و آگاه شده و آتشدان انديشه خود را روشن کرده است. پي هر چه فراتر رود، آگاه تر و وجودش از نور سرشارتر خواهد شد. او به ستاره اي مي ماند که در آسمان دنيا مي درخشد و راه را به جويندگان گهر دانايي مي نماياند.
شهاب الدين نفس انساني را نور اسفهبدي ناميد تا همگان به خاطر داشته باشند که در وجود خويش بارقه اي از نور حقيقي دارند و انسان با اراده خود مي تواند اين بارقه را شعله ور سازد.

خلاقيت خيال
 

خواب ديدن تجربه مشترک انسان هاست. يک نشانه خوب براي اينکه انسان ها به توانايي هاي خود واقف شوند. خواب يکي از نمونه هاي توانايي تخيل نوع انسان است. تخيلي يا خيال پرداري امکان خلق چيزهايي که تجربه نشده اند را فراهم مي کند. خيال به ذهن انسان فرصت خلق اموري که مشابهي درعالم واقعيت ندارد را مي دهد. اگر انسان خيال خود را پرورش داد تا به هر کنج متروکي سرک نکشد، خيال او، خلاق امور شايسته مي شود. اين خلاقيت همان کار خدا گونه آدمي است. همان گونه که خداوند امر به بودن مخلوقي مي کند و آن مخلوق در دم خلق مي شود، خيال امري انسان وارسته، نيز در عالم واقع موجود خواهد شد. مانند آنچه در زبان مردم به کرامات اوليا مشهود است. و شهاب الدين مي گفت: «نبيني آهن که تفته شود و آتش در آن اثر کند، خود بسان آتش گردد؛ روشني بخشد و بسوزاند؟ هم بدينسان نفس انساني نيز که از عالم قدس است، آنگاه که از عالم نور تاثير پذيرد و لباس اشراق به خود بپوشد، خود فاعل و موثر شود. به هر چه اشاره کند تحقق پذيرد و آنچه را که تصور کند واقع شود.»

شيشه هاي رنگي
 

خانه هاي بزرگ قديمي پنجره هايي داشت که به اُرسي مشهور بودند. پنجره ها در قاب هاي مختلف، شيشه هاي رنگي داشتند. زرد، قرمز، آبي، سبز و بي رنگ. وقتي نور خورشيد به اين پنجره ها مي تابيد، هر کدام از اين شيشه هاي رنگي، نور خورشيد را به طيفي از رنگ خود بدل مي کرد و آن را عبور مي داد. دراين ميان فقط شيشه هاي بي رنگ، نور خورشيد را همان طور که بود عبور مي دادند و از پس اين لطف آنها مي شد رنگ وهويت واقعي هر شيء داخل اطاق را ديد. مي توان تصور کرد انساني که خود را از هر غل و غش و تکلفي رها کرده است، مثل همان شيشه هاي صاف و بي رنگ است. او وجودش را آنچنان صيقل داده است که از رنگ خود هيچ اثري بر جاي نگذاشته و جان او جايگاه نور خداوند شده است و مانند پنجره اي پاک نور مي افشاند. شهاب الدين مي گفت: «بارقه الهي، نوري است که پس از رياضت و مجاهدت در امور روحاني از عالم قدس بر نفس انسان مي تابد و به واسطه آن، آگاهي از موجودات روحاني وغير مادي حاصل مي شود و اساس معرفت نفس و شناخت عالم قدس، همين بارقه هاست.»
منبع: آيه شماره دي ماه 89