هوش مصنوعي (قسمت اول)
هوش مصنوعي (قسمت اول)
INTELLIGENCE
فيلمنامه نويس : استيون اسپيلبرگ ( داستان فيلمنامه : يان واتسون با الهام از داستان کوتاه سوپر اسباب بازي ها تا آخر تابستان دوام مي آورند نوشته برايان آلديس )
کارگردان : استيون اسپيلبرگ ، مدير فيلمبرداري : يانوش کامينسکي ، تدوين : مايکل کاهن ، موسيقي : پل بارکر ، طراحي صحنه : ريک کارتر ، طراحي چهره پردازي : ريچارد آلونزو ، طراحي لباس : باب رينگ ، بازيگران : هالي جوئل آزمنت ( ديويد ) ، جود لاو ( جو ) ، ويليام هارت ( پرفسور هابي ) ، فرانسيس اوکانر ( مونيکا سوئينتون ) و ...
رنگي ، سي و پنج ميليمتري ، 146 دقيقه ، محصول 2001 آمريکا
صداي غرش امواج را مي شنويم . تصوير روشن مي شود .
اقيانوس اطلس
1. داخلي - انجمن تحقيقات سايبروترونيکز ( ابزار هوشمند ) - نيوجرسي - روز
هابي : از نخستين روزهاي ظهور علم تا کنون ، بشر هميشه در انديشه ساختن يک موجود مصنوعي بوده است . پدران ما در آغاز عصر جديد ، اولين ماشين هاي هوشمند ، يعني همان کامپيوترهاي غول پيکر شطرنج باز را اختراع کردند و باعث حيرت جهانيان شدند . از آن اختراع ، زمان زيادي نگذشته ، اما پيشرفتي که در اين مدت کوتاه صورت گرفته ، مافوق تصور است . روياي موجود مصنوعي به تحقق پيوسته ، يک موجود مهره دار ، ناطق و داراي حواس انساني ...
سپس به سمت ربات مونث ( شيلا ) مي رود ، شي ء را از جيب خود در مي آورد و روي دست دختر مي کشد .
شيلا ( جيغ مي کشد ) : آ ... !
هابي : ... حساس در مقابل درد .
و دوباره شي ء را به طرف دست شيلا مي برد ، اما شيلا دستش را مي کشد .
هابي ( صندلي دختر را به طرف خودش مي کشد و رو به روي او نيم خيز مي شود ) : چه حسي داشتي ؟ عصباني شدي ؟ جا خوردي ؟
شيلا : متوجه نمي شم .
هابي : من با تو چه کار کردم ؟
شيلا : تو اين کار رو با دست من انجام دادي .
هابي : آها ! نکته همين جاست .
شيلا را با صندلي اش هل مي دهد و کمي جلو مي برد .
هابي : ما پيشرفته ترين نوع موجودات مصنوعي را در انجمن سايبرترونيکز نيوجرسي ساخته ايم . همان چيزي که در دنيا به مکا ( mecha ) مشهور است و منشا توليد صدها نمونه ديگر از نوع خود شده است . ابزاري مکانيکي که به راحتي از پس امور روزمره انسان ها بر مي آيد . شايد تا همين جا کافي باشد . اما واقعيت آن است که ما هنوز راضي نشده ايم . ما به حق ، احساس غرور مي کنيم . به طرف شيلا مي رود و او را مي نشاند .
هابي : اما بايد ديد نتيجه اين همه تلاش و پژوهش چه بوده است ؟ ( رو به شيلا ) دهانت رو باز کن شيلا .
شيلا دهانش را باز مي کند و هابي انگشت دست راستش را در دهان او فرو مي بد و چيزي را در کام او فشار مي دهد . بعد کمر او را فشار مي دهد ( مثل فشار يک دگمه ) . صورت شيلا از زير بيني اش باز مي شود و ساختمان رباتيک او هويدا مي شود . هابي اين بار چيزي را در پس گردن شيلا فشار مي دهد ( باز هم مثل فشار يک دگمه ) . با اين کار ، قسمتي از پيشاني ربات ( به اندازه يک مکعب ) جلو مي آيد . هابي آن را برمي دارد و به حضار نشان مي دهد .
هابي : اگر هدف ما آن بوده که بر اساس تکنولوژي توالي نورون ها ، اين ابزار حسي داراي مدارهاي رفتاري هوشمند را بسازيم ، خب ، کار ما تمام شده . همان طور که مي دانيد من مدتي به طراحي نقشه مسير پيام هاي عصبي در يک نورون مشغول بوده ام . به نظر من ، اين طرح مي تواند به ما کمک کند تا مکان هاي حساس تر و متفاوت تر بسازيم . پيشنهاد من اين است : رباتي بسازيم که بتواند عاشق شود .
همکار 1 : عشق ؟
همکار 2 : همين حالا هم ماهانه هزاران مکاي عاشق به ديگر کشورها صادر مي کنيم .
حضار مي خندند .
همکار 2 : البته کنترل کيفيت ... خيلي مهمه .
باز هم حضار مي خندند . هابي به سمت شيلا مي رود . قطعه مکعبي شکل را داخل پيشاني او قرار مي دهد و پشت او را فشار مي دهد . صورت دختر به حالت اولش بر مي گردد .
هابي : ( رو به شيلا ) بگو ببينم ، عشق چيه ؟
شيلا مکث مي کند .
هابي : و الي آخر .
و شيلا را با صندلي اش به جاي اول برمي گرداند . حضار کف مي زنند .
هابي : اما منظور من شهوت نبود . گفتم عشقي که يه بچه به پدر و مادرش داره . پيشنهاد من اينه که يه بچه ربات بسازيم که بتونه دوست داشته باشه . يه بچه ربات که پدر و مادرش رو - که ما بهش هديه مي کنيم - واقعاً تا آخر عمر دوست داشته باشه .
همکار 3 : يعني يه مکا به عنوان جايگزين بچه هاي واقعي ؟
هابي : بله ، اما بچه مکايي با ذهن و اعصاب هشيار ، در واقع ، عشق به بچه مکا کمک مي کنه تا اون هم مثل ما انسان ها صاحب يک ناخودآگاه در ذهن خودش بشه ؛ يه دنياي دروني سرشار از مجاز و شهود و استدلال و البته رويا .
همکار 4 : رباتي که مي تونه خواب ببينه ؟
هابي : بله .
همکار 4 ( با لحن تمسخر آميز ) : روش انجام اين کار دقيقاً چيه؟
حضار مي خندند . هابي روي صندلي خود مي نشيند .
همکار زن : مي دونين ، من فکر مي کنم که ... م م م ... خب ، در حال حاضر مکاها مخالفان و دشمنان زيادي دارن . پس اين که آيا مي شه رباتي ساخت که عشق رو بشناسه نمي تونه سوال اصلي ما باشه . بلکه بايد از خودمون بپرسيم : آيا آدمي پيدا مي شه که به اين بچه مکاها علاقه متقابل پيدا کنه ؟
هابي : محصول جديد ما در حقيقت يه بچه کامله که در محفظه ويژه هواي منجمد نگه داري مي شه ، يه موجود بسيار با عاطفه که نه مريض مي شه و نه تغيير مي کنه . اين خبر مي تونه براي خيلي از زوج هايي که نااميدانه براي پيدا کردن فرزندي تلاش مي کنن خوشحال کننده باشه . ما با اين کار ، علاوه بر ايجاد يه بازار جديد و گسترده ، خلا ناشي از نبودن فرزند رو در بسياري از خانواده ها پر مي کنيم .
همکار زن : اما شما هنوز به سوال من جواب ندادين . فرض کنيم که ربات ما واقعاً پدر يا مادرش رو دوست داشته باشه . در اون صورت تکليف شخص متقابل چيه ؟ هيچ مسئوليتي نداره ؟ اين يه موضوع اخلاقيه ، نيس ؟
هابي : بله ، اين قديمي ترين سوال بشر از خودشه . اما تو بگو ، آيا در آغاز ، خدا آدم رو خلق نکرد تا او رو دوست داشته باشه ؟
همهمه حضار ، شيلا خودش را مرتب مي کند . تصوير سياه مي شود .
2. خارجي - جاده جنگلي - روز
3. داخلي - بيمارستان و مرکز تحقيقات سرمازايي - روز
مونيکا : هم زمان با ريختن اولين برگ ها در پاييز ، بچه هم به دنيا اومد . اون يه پسر بچه بود . ماريون سرانجام به آرزوي خودش رسيده بود . يه پسر بچه سپيد مو . به همين دليل ، اسم او رو - مثل پدر بزرگش - مارتين گذاشتن .
دکتر فريزير از راه مي رسد .
هنري : دکتر فريزير ، خوشحالم که شما رو مي بينم .
دکتر فريزير : سلام ، چطوري ؟
هنري : گوش کنين ، اخيراً يه مقاله توي مجله پزشکي چيني خوندم از رند نباخ . موضوع مقاله در مورد ويروس کش هاي ...
دکتر فريزير : مونيکا ، باز هم سلام .
هنري : مصنوعي ميکروسکوپي بود . شما هم اون رو خوندين ؟
مونيکا ( به نشانه اعتراض ) : هنوز صداتون رو مي شنوم .
آن دو ( دکتر و هنري ) از پلکان دور مي شوند .
دکتر فريزير : هنري ، من نگران مونيکا هستم . اون واقعاً منو نگران کرده .
هنري : بله ، متوجه هستم .
دکتر فريزير : مي دوني ، زنت از لحاظ روحي شرايط سختي داره . خب ، اون داره تنها فرزندش رو از دست مي ده . خود تو هم بعد از پنج سال حتماً چنين وضعي داري . اما علم پزشکي به ما مي گه هيچ بي توجيهي براي عزا گرفتن و غصه خوردن وجود نداره . بايد باور کنين که مارتين هم داره انتظار مي کشه .
هنري : انتظار مي کشه .
دکتر فريزير : به هر حال ، مونيکا بايد هر چه زودتر از اين حالت ناخوشايند در بياد . سعي کن بفهمي هنري ، معالجه مارتين شايد از عهده دانش و تخصص ما خارج باشه ، اما تو مي توني به زنت کمک کني .
4. داخلي - دفتر پروفسور هابي - روز
همکار ( دستيار ) 2: از بين دو هزار نفر کارمندي که ما در اينجا داريم فقط چند نفر شرايط مورد نظر شما رو براي مرحله اول آزمايش دارا هستن . ما همه موارد رو به دقت بررسي کرديم . چگونگي استخدام ، سوابق حرفه اي ، سطح زندگي ، ميزان تعهد به کار و اطلاعات شخصي . به علاوه ، هر کدوم از اونا به طور جداگانه به سوالات ما پاسخ دادن . و ... اين يکي رو از همه مناسب تر ديديم . اتفاقي که براش افتاده واقعاً غم انگيزه .
هابي : مي خوام ببينمش .
5. داخلي - سرسراي خانه سوئينتون ها - روز
مونيکا : هنري .
هنري به سمت مونيکا مي آيد . بازوان او را مي گيرد و او را عقب عقب از پله ها پايين مي برد .
هنري : به من رحم کن !
مونيکا : هنري ، چه کار مي کني ؟
در بسته مي شود .
هنري : دوستت دارم ، به من رحم کن .
در باز مي شود . تصوير تار پسر بچه اي را مي بينيم . او از در تو مي آيد . از پله اول سرسرا پايين مي آيد . پنجه پاي راستش را يک بار روي کفپوش پله مي زند و دوباره روي پله اول بر مي گردد . بعد با پنجه پاي چپش روي فرش مي زند و به سمت مونيکا بر مي گردد .
ديويد ( پسر بچه ) : از اينجا خوشم مي آيد .
6. داخلي - اتاق خواب اصلي خانه - روز
مونيکا : من نمي تونم اين رو قبول کنم ، هيچي نمي تونه جاي بچه خودت رو بگيره !
هنري : اصلاً مجبور نيستي قبولش کني . هنوز هم دير نشده . مي تونيم برش گردونيم .
مونيکا : چطور تونستي ؟
هنري : بگو چه کار کنم ؟
مونيکا : تو فکر کردي که من ... من مي تونم ...
هنري : گفتم که هر کاري تو بخواي انجام مي دم !
مونيکا : نمي دونم ... نمي دونم چه کار بايد کرد .
هنري : من مي دونم ، من مي دونم ... همين فردا برش مي گردونم به سايبروترونيکز. والسلام .
مونيکا : عاليه ، اما ... مي خواستم بگم ، تو صورتش رو ديدي ؟ اون ... خيلي واقعي به نظر مياد . ولي واقعي نيس .
هنري : نه که نيس .
مونيکا : منظورم اينه که تو فکر مي کني داخل بدنش از همون مواد ساخته شده ؟
هنري : بله ، اون از ده ها کيلومتر الياف مصنوعي ساخته شده .
مونيکا : ولي ظاهرش واقعاً طبيعيه ... مثل يه بچه واقعي .
هنري : اون فقط يه بچه مکاس .
مونيکا : يه بچه ...
7. داخلي - اتاقي در طبقه بالا - روز
مونيکا و هنري از پشت ستوني مراقب او هستند.
8. داخلي - حمام اصلي خانه - روز
هنري : شرکت به من اطمينان داد که هيچ مشکلي پيش نمياد ... براي نگه داشتن ديويد فقط بايد چندتا کار ساده انجام بديم . فرض کنيم تو قبول کردي ديويد اينجا بمونه ، بعدش چي ، بايد هفت تا کلمه کد گذاري شده رو به ترتيبي که توي اين پروتکل گفته شده براي ديويد ادا کني . فقط حواست باشه ، تو با اين کار در واقع روي حافظه ديويد يه علامت دائمي مي ذاري . به اين ترتيب بچه ربات نسبت به ما يه جور علاقه دائمي پيدا مي کنه . به ما وابسته مي شه . بچه مکايي که حافظه اش به اين روش علامت گذاري شده ، ديگه قابل تعويض نيست . از اون به بعد اگه پشيمون بشي ، مجبوريم بچه مکا رو به سايبرترونيکز برگردونيم تا اوراقش کنن . اون رو امضا کنيم . اون وقت مي تونيم ديويد رو نگه داريم . اما ... اما مونيکا ، ازت خواهش مي کنم ، اول مطمئن شو بعد اين کار رو بکن .
مونيکا : ديوونه شدي ؟ معلومه که مطمئن نيستم .
9. داخلي - اتاق خواب مارتين - شب
10. داخلي - اتاق خواب مارتين ( ادامه )
مونيکا : اه ...
هنري : فکر خوبيه . فکر خوبيه . مونيکا ؟
مونيکا : اه ... خب . مي دوني ، الان ديروقته ، ساعت از نه گذشته ، پس ... اه ...
هنري : آره ، نه و ده دقيقه س .
مونيکا : چقدر ... چقدر مي توني بيدار بموني ؟
ديويد : من هيچ وقت نمي خوابم . فقط دراز مي کشم و ... جيک نمي زنم .
مونيکا : خب فکر کنم اين زير شلواري اندازت باشه ... ما صبح اول وقت دوباره ميايم پيشت .
ديويد : اون رو تنم کن .
و دستش را به همراه لباس به طرف مونيکا دراز مي کند .
مونيکا : بهتره که من شب بخير بگم .
هنري لباس ها را به تن ديويد مي پوشاند .
11. داخلي - آشپزخانه - روز
12. داخلي - اتاق خواب اصلي - روز
ديويد : اين يه بازيه ؟
مونيکا : آره ، بازي دالي موشک . حالا پيدات کردم .
مونيکا ديويد را به اتاقي هدايت مي کند .
مونيکا : اتاق خوابت اينجاست برو بازي کن .
13. داخلي - راهرو - روز ( ادامه )
ديويد : پيدات کردم .
مونيکا : بيرون ! بيرون ! برو بيرون ! اون در لعنتي رو هم ببند !
14. داخلي - اتاق غذا خوري - شب
مونيکا و هنري لبخندهاي معني داري را رد و بدل مي کنند .
15. داخلي - اتاق خواب مارتين - شب
16. داخلي - هال خانه - روز
مونيکا : حالا من مي خوام چند تا کلمه رو برات بخونم و ... اه ... شايد برات بي معني باشن ، اما من ازت مي خوام که خوب به اين کلمات گوش بدي و ... سعي کن فقط به من نگاه کني . خب ، مي توني ؟
ديويد : بله ، مونيکا .
مونيکا : آيا دست من را پشت سرت احساس مي کني ؟
ديويد : بله .
مونيکا : ناراحت شدي ؟
ديويد : نه .
مونيکا : خب شروع مي کنيم . به من نگاه کن ، حاضري ؟ سيروس ، سقراط ، ذره ، دسي بل ، توفان ، دلفين ، توليپ ، منويکا ، ديويد ، مونيکا ...
ديويد : منظورت از اين کلمات چي بود ، مامان ؟
مونيکا : منو چي صدا کردي ؟
ديويد : مامان .
مونيکا : من کي هستم ، ديويد ؟
ديويد مونيکا را در آغوش مي گيرد .
ديويد : تو مامان مني .
تصوير سياه مي شود .
17. داخلي - اتاق خواب اصلي - روز
هنري : به به ، چه عطري ، چه بويي ؟
مونيکا : وقتي بوش رفت چطور ؟
هنري : بايد بريم ... يالا ، دير مي شه ها !
مونيکا هنوز زير لب زمزمه مي کند .
هنري در آستانه در با ديويد مواجه مي شود .
هنري : سلام ، ديويد .
ديويد : سلام ، هنري .
مونيکا : ( خطاب به ديويد ) : عزيزم ، مي توني ما رو تا دم در همراهي کني ؟ بيا . ( کفشش به زمين گير مي کند ) اوه ، کفشم . ( مي خندد )
18. داخلي - سراسري دروني خانه - ادامه
مونيکا : هنري ، کرواتت !
هنري : آره ، مي دونم ! هنري بيچاره !
مونيکا : بهتره بگي بي خيال !
هنري : اه ، انقدرهام بد نيس ...
مونيکا : اه ، فقط يه خورده محکمه ... فکر کنم زيادي زور زدم .
هنري : مي بيني اون چطور سعي مي کنه که ...
مونيکا : خيلي دلش مي خواد تو رو راضي کنه . در مورد من هم سعي مي کنه قهوه مورد علاقه م رو درست کنه .
هنري : کارهاش آزاردهنده س . يواشکي مياد . يواشکي مي ره .
مونيکا : ( کراوات هنري را مرتب مي کند ) : اون فقط يه بچه س .
هنري : مونيکا ، اون يه اسباب بازيه .
مونيکا : اما يه هديه س از طرف تو .
ديويد روي پله ها ايستاده و آنها را نگاه مي کند . هر دو متوجهش مي شوند .
مونيکا : ديويد ! به محض اين که ما از خونه خارج بشيم ، همه درها و پنجره ها خود به خود بسته مي شن و تو ديگه نمي توني اتاقت رو ترک کني ، ولي خب ، اگه بخواي ... ( بوي عطر خودش را در فضا حس مي کند ) اوه ، به نظرم زيادي عطر زدم .
ديويد : خوشبو شدم ؟
مونيکا : اوه ، خداي من ، نه ... ( کيفش را به دست هنري مي دهد و سراسيمه از پله ها بالا مي رود )
19. داخلي - اتاق خواب اصلي - ادامه
ديويد : مامان ؟ تو مي ميري ؟
مونيکا : خب ... آره ديويد . من هم يه روز مي ميرم ؟
ديويد : اون وقت من تنها مي شم .
مونيکا : لازم نيست نگران باشي .
ديويد کنار صندلي مونيکا مي نشيند و سرش را روي پاي او مي گذارد .
ديويد : چند سال زنده مي موني ؟
مونيکا : زياد ، شايد پنجاه سال .
ديويد ( نجواکنان ) : دوستت دارم مامان . خدا کنه هيچ وقت نميري . هيچ وقت .
مونيکا : آره خب ...
هنري ( مونيکا را صدا مي زند ) : عزيزم ؟ ديگه داريم بدجوري دير مي کنيم . الو ؟
20. داخلي - اتاق خواب مارتين - ادامه
مونيکا : اين مال پسرم بود . مارتين .
بعد يک خرس کوکي را از داخل جعبه بيرون مي آورد و آن را روشن مي کند .
تدي ( خرس کوکي ) : قرررررر !
مونيکا : تدي را روي زمين مي گذارد .
مونيکا : اسمش تديه . تدي ، اين ديويده .
ديويد : سلام تدي .
تدي : سلام ديويد .
مونيکا : ديويد ، تدي يه اسباب بازي استثنايه . من مطمئنم که شما دوستان خوبي براي هم خواهيد بود .
تدي : من ... اسباب بازي نيستم .
21. داخلي - راه پله - ادامه
مونيکا : هنري ؟ معذرت مي خوام ... !
هنري : اون بالا چي کار کردي ؟
مونيکا : خب ، تو ماشين بهت مي گم ، بريم .
22. داخلي - اتاق خواب مارتين - ادامه
تدي : فکر نمي کنم .
23. داخلي - آشپزخانه - روز
مونيکا : ديويد ، من برمي دارم !
ديويد گوشي تلفن سيار را برمي دارد .
مونيکا : عزيزم ، بده ش من .
ديويد : ببين چي کار مي کنم !
سپس بلندگوي تلفن را روشن مي کند و هم زمان با صداي اپراتور - در حالي که سرش را کج کرده - لب مي زند .
صداي اپراتور : الو ... ؟
مونيکا : ها ... بله ؟
صداي اپراتور ( ديويد هم زمان صدا را تقليد مي کند ) : خانم سوئينتون ، گوشي را داشته باشين . يه تماس فوري از شوهرتون دارين .
مونيکا : بله چشم . آه ... ديويد ، من بايد با تلفن صحبت کنم .
صداي هنري ( تقليد هم زمان ديويد ) : مونيکا ؟ مونيکا ؟ صدام رو مي شنوي مونيکا ؟
مونيکا ( خطاب به ديويد ) : بلندگو رو خاموش کن . زود باش .
ديويد کار خودش را مي کند .
صداي هنري ( ديويد لب مي زند ) : مونيکا . صدام رو مي شنوي ؟ گوشي رو بردار مونيکا .
مونيکا : برو با تدي بازي کن .
صداي هنري ( تقليد هم زمان ديويد ) : گوشي رو بردار مونيکا ! خداي من ، مون ...
ديويد گوشي تلفن را به مونيکا تحويل مي دهد .
مونيکا : الو ؟ هنري ؟ چي شده ... چي ؟ کي ؟ آه ، خداي من ...
24. داخلي - سرسراي ورودي خانه - روز
مونيکا : ديويد . عجيب ترين چيز در تمام جهان اتفاق افتاده . اين مارتينه . پسرمه . تصوير روي چهره بهت زده ديويد سياه مي شود .
25. داخلي - اتاق خواب مارتين - روز
تدي : مارتين ، نه ...
مارتين ، تدي را روي زمين مي گذارد .
مارتين : ما يه مسابقه مي ديم . مي خوايم ببينيم اون کي رو انتخاب مي کنه . خودش برمي گردد و روي صندلي مي نشيند .
مارتين : بيا اينجا تدي ! بيا اينجا پسر ! تو هم صداش بزن .
ديويد : بيا اينجا تدي .
مارتين : بالا ...
ديويد : بيا اينجا پسر .
مارتين : تدي ! تدي ! بيا اينجا ! زود باش تدي ! بيا اينجا !
ديويد : بيا اينجا تدي .
مارتين : بيا اينجا تدي ! تدي ! تدي بيا ! بيا اينجا !
ديويد : بيا اينجا تدي .
مارتين : بيا تدي ! بيا .
تدي به سمت مونيکا - که براي برداشتن چند تکه لباس به اتاق مارتين آمده - مي دود .
تدي : مامان ! مامان !
مونيکا دست تدي را مي گيرد و او را از اتاق بيرون مي برد .
مونيکا : اذيتت کردن تدي ؟
مارتين : اون قبلاً يه اسباب بازي نابغه بود . اما حالا پير و احمق شده . مي خوايش ؟
ديويد : بله لطفاً .
مارتين : فکر کنم از حالا به بعد تو اسباب بازي نابغه مني . بگو ببينم چه شيرين کاري هايي بلدي ؟ خب ، مي توني کارهاي نمايش انجام بدي . مثلاً روي سقف يا ديوارها راه بري ؟ کارهاي ضد جاذبه ؟ مثلاً مي توني توي هوا معلق بشي يا پرواز کني ؟
ديويد ؟ تو مي توني ؟
مارتين : نه ، چون که من واقعي ام ( سپس از جا بلند مي شود . از روي تختخواب قايقي اش يک هواپيماي اسباب بازي برمي دارد و به سمت ديويد برمي گردد ) مي توي اينو بشکني ؟
ديويد : بهتره اين کار رو نکنم .
مارتين : اين آشغالا ... اينا اگه تيکه تيکه . بشن قشنگ ترن . باور کن .
ديويد : من نمي تونم .
مارتين هواپيما را بر زمين مي گذارد .
مارتين : پاشو وايسا ( ديويد برمي خيزد ) اينجارو . بلندتر از من ساختنت .
ديويد : کيا ؟
مارتين : خب همونا . عروسک سازها . اونا تو رو بلندتر ساختن ( صورت و موهاي ديويد را لمس مي کند ) ولي تو شبيه اون چيزها نيستي ، چرا ؟
ديويد : شبيه چي ...
مارتين : منظورم اينه که مثل عروسک بامزه نيستي . اونا تو رو مثل يه بچه واقعي درست کردن . تو چه روزي به دنيا اومدي ؟
ديويد : من روز تولد نداشتم .
مارتين : خب ... ببينم ، روزي که تو رو ساختن ، اون روز کي بود ؟
ديويد : يادم نمياد .
مارتين : پس ، اولين چيزي که يادت مياد چيه ؟
ديويد : يه پرنده .
مارتين : چه جور پرنده اي ؟
ديويد : يه پرنده با بال هاي بزرگ ( دست هايش را از دو طرف باز مي کند ) و پرهاي سيخ سيخ .
مارتين : مي توني عکسشو بکشي ؟
ديويد : آره .
کمي بعد ، ديويد را در حال کشيدن طرح پرنده مي بينيم . مارتين پشت سرش ايستاده و به طرح نگاه مي کند .
مارتين : شبيه طاووسه . مي توني بگي طاووس ؟
ديويد : طاووس .
مارتين : مي توني بگي طا ؟
مارتين : حالا همين رو سريع تر بگو .
26. داخلي - آشپزخانه - شب
مونيکا ( خطاب به ديويد ) : خب ، بعدش بايد اين سبزه رو بريزي ...
مارتين : برامون کتاب مي خوني ؟
مونيکا : هي ... بذار ببينم ( کتاب را از دست مارتين مي گيرد ) . اُ اُ ، باشه ... ( و نگاهي به ديويد مي کند )
مارتين : ديويد حتماً از اين خوشش مياد .
27. خارجي - رودخانه - روز
مونيکا : همين که نمايش تمام شد ، مرد سيرک باز به آشپزخانه رفت . گوسفند درسته ، به سيخ کشيده شده بود و آرام آرام توي تنور برشته مي شد . اما چوب زيادي توي آشپزخانه باقي نمانده بود . بنابراين ، مرد سيرک باز ، گربه نره و روباه مکار را صدا زد و به آنها گفت : « پينوکيو را بيارين اينجا . اون از چوب خشک و مرغوبي ساخته شده ، مي شه به عنوان هيزم براي کباب کردن گوسفند ازش استفاده کرد . »
28. داخلي - اتاق خواب مارتين - شب ( ادامه )
مونيکا : پينوکيو آن شب تا دير وقت بيدار ماند . او دو برابر بقيه سبد درست کرد . بعد به رختخواب رفت و از خستگي بي هوش شد . در خواب ، پري مهربان و زيبا را ديد . پري مثل هميشه ، خندان بود . او پينوکيو را بوسيد و گفت : « پينوکيوي شجاع ، به خاطر قلب مهرباني که داري ، من همه بدي هاي تو را مي بخشم . بعد از اين سراغ کارهاي بد نرو تا خوشحال و خوشبخت باشي . » بعد از اين خواب شيرين ، پينوکيو از خواب بيدار شد ، اما چيزي نمانده بود شاخ در بياورد . او ديگر يک عروسک چوبي نبود . پري مهربان او را به يک پسر بچه واقعي تبديل کرده بود .
29. داخلي - اتاق غذا خوري
هنري : فکر کنم ژوزفين ... اه ... تقاضاي متارکه کرده .
مونيکا : او ، خداي من ...
هنري : م م م ... هوم .
مونيکا : خب ... من حدس مي زدم اين اتفاق بيفته .
هنري : چطور حدس مي زدي ؟ اونا با هم خيلي خوشبخت بودن .
مونيکا : برو بابا ! ژوزفين اصلاً قابل تحمل نبود ... منظورم اينه که ...
هنري : من نمي دونم ، شوهرش که هيچ وقت شکايتي نداشت .
مونيکا : خب ... به اين دليل که ... ببينم ، به مشکلات قبليشون ربطي نداشت ؟
هنري : من نمي دونم ، اونا هيچ وقت به من چيزي نمي گن .
مونيکا : به چاقي ژوزفين چي ؟ ربطي نداشت ؟
هنري : خب مي دوني ... فکر کنم من هم با تو همچين مشکلي دارم .
مونيکا : بس کن ! چرند نگو .
هنري : خب ... ببين ... من نمي دونم ... به نظر تو اين ربطي به زيبايي سيرت آدما نداره ؟
ديويد بالاخره تحريک مي شود و کاسه اسفناج را جلو مي کشد تا از آن بخورد . تدي ابتدا مانع او مي شود .
تدي : نکن ، مي شکني .
مونيکا : اين واقعاً چرنده .
ديويد به هر حال شروع به خوردن مي کند .
هنري : بله ... اين روزا کارها واقعاً مسخره شده .
مونيکا : مي دونم چي مي خواي بگي .
هنري : اين غذا مي خوره ؟
مونيکا : مطمئن نيستم .
هنري : تو نبايد اون کار رو بکني ؟
هنري : تو کاتالوگش چيزي ننوشته ؟
مونيکا : مارتين ، اون چنگال رو بذار زمين ، همين الان بذارش زمين .
هنري : بس کن . بس کن ديويد . بس مي کني ؟
مونيکا : ديويد ؟ ! بس کن . مارتين ، تو داري تحريکش مي کني ، مي فهمي ؟
هنري : بس کن ديويد !
مونيکا : با هر دوتون ام ! تمومش کنين ! همين الان ! بس ديگه ! ! ديويد ! تمومش کن !
ديويد ديگر چيزي نمي خورد اما صورتش به طرز چندش آوري کش مي آيد . مونيکا . هنري و مارتين با حيرت به او نگاه مي کنند .
30. داخلي - اتاق خواب ديويد
جراح 1 : توي کد بندها پر از کثافته .
جراح 2 : چه بوي سيري !
جراح 1 : محور سينه بايد تعويض بشه ... اه ... !
جراح 2 : سرورها رو رديابي کردي ؟
جراح 1 : به قسمت هايي که مارک تجاري دارن نبايد دست بزنيم .
جراح 2 : چه باتلاقي اينجا درست شده .
جراح 1 يک کيت را که به اسفناج آغشته شده از شکم ديويد بيرون مي آورد و آن را پاک مي کند .
جراح 1 : ببين چه بلايي سر خودت آوردي ! آخه بچه ربات که اسفناج نمي خوره . اسفناج غذاي خرگوش ها و آدم ها و ملوان زبله .
مونيکا را مي بينيم که بالاي سر ديويد ايستاده و دست او را در دست گرفته .
جراح 2 : الکترودت رو آماده کن ... رديف هاي پاييني بايد لحيم کاري بشن .
ديويد : نگران نباش مامان . اصلاً درد نداره !
مونيکا دست ديويد را رها مي کند و مي رود .
جراح 1 : اکتيواتورهاي سمت چپ همه از کار افتادن .
هنري : مونيکا ...
مونيکا : نه ! هيس . من فقط ...
جراح 2 : اون همه ش نيس ... اون همه ش نيس ...
مونيکا دوباره بالاي سر ديويد بر مي گردد و دست او را مي گيرد .
31. داخلي - اتاق خواب مارتين - شب
ديويد : چه کار بايد بکنم ؟
مارتين : اول قول بده ، بعد بهت مي گم .
ديويد : تو اول بگو تا من قول بدم .
مارتين : من يه تيکه از موهاي مامان رو مي خوام . البته براي دو تامون . اگه تو موي مامان رو هميشه با خودت داشته باشي ، اون وقت مي بيني که علاقه اون به تو هر روز بيشتر مي شه . درست مثل اون شاهزاده خانمي که توي فيلم ديديم ؛ يادته ؟ اون ، تار موي شاهزاده رو توي قاب گردنبندش نگه داشت تا اين که بالاخره شاهزاده عاشقش شد .
ديويد : مي تونيم از خودش بخوايم ...
مارتين : نه ! اين يه ماموريت سريه . تو بايد نصفه شبي يواشکي بري توي اتاق مامان و بعد يه کمي از موهاش رو ... ببري .
ديويد : نمي تونم مارتين . من اجازه ندارم .
مارتين : تو قول دادي . خودت گفتي بگو تا قول بدم . نگفتي ؟
منبع: ماهنامه فيلم نگار 25.
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}