هوش مصنوعي (قسمت سوم)
هوش مصنوعي (قسمت سوم)
هوش مصنوعي (قسمت سوم)
53. خارجي - جنگل - شب
تدي : دارم ماه رو مي بينم .
ديويد : واقعيه ؟
تدي : نمي دونم ديويد .
ديويد : داره به طرف ما مياد ؟
تدي : هنوز معلوم نيس .
ديويد : بهتره از اين ور نريم . ( و به سمت ديگري مي رود )
جو : کجا داريم مي ريم ؟
ديويد : از اين طرف .
جو : تو دردسر افتادي يا از کسي فرار مي کني ؟
ديويد : مامانم گفته بايد برم .
جو : براي چي اين حرف رو زده ؟
ديويد : فکر کنم ... براي اين که هنري منو دوست نداشت .
جو : آخه چرا ؟
ديويد : چون که مارتين برگشت خونه .
جو : اون ديگه کيه ؟
ديويد : مارتين يه بچه واقعي مامان و هنريه . منم اگه پري آبي رو پيدا کنم مي تونم برگردم خونه . مامان حتماً از يه پسر بچه واقعي خوشش مياد . پري آبي مي تونه منو به يه پسر بچه واقعي تبديل کنه .
جو : پري آبي چيه ؟ مکا ، ارگا ، مرد يا زن ؟
ديويد : زن .
جو : زن . ( رگ گردنش را مي شکند و موسيقي آغاز مي شود ) من زن ها رو خوب مي شناسم . اونا گاهي منو با اسم کوچيک صدا مي زنن . ( روي تنه شکسته درختي مي ايستد ) من همه چيز رو درباره زن ها مي دونم . تقريباً هر چيزي که بايد درباره شون دونست . هيچ وقت دو تا زن مثل هم پيدا نمي کني . ( مي چرخد و از تنه درخت پايين مي آيد ) من مي دونم کجا مي شه دنبال اونا گشت .
ديويد : کجا ؟
جو : روژسيتي . در ايالت دلاور ( Delaware ) يه جاي خيلي بلند . براي رفتن به اونجا احتياج به کمک داريم ( دوباره رگ گردنش را مي شکند . موسيقي تمام مي شود ) مسير پر خطريه . ما بايد ... ( به طرف ماه مي رود و انگشتش را به سوي آن نشانه مي رود ) به سمت ماه سفر کنيم .
ديويد : توي روژسيتي زن هاي زيادي پيدا مي شن ؟
جو : به اندازه ستاره هاي آسمون .
ديويد : چطور مي شه يه نفر خاص رو پيدا کرد ؟
جو : از دکتر نو مي پرسيم ! ( ديويد برمي خيزد و هر دو به سمت ماه روانه مي شوند ) چيزي نيس که اون ندونه ، اسم اين زن دقيقاً چيه ؟
ديويد : اسمش ... فقط پري آبي .
جو : پري آبي . در دنياي ارگاها . آبي ، رنگ اندوه و ماليخولياس . اون وقت حساب ما درست مي شه ، چون تو دستم رو گرفتي و فکرم رو آزاد کردي . ( عقب عقب مي رود و در ميان برکه آب ، به سبک خودش ، مي چرخد ) حالا مشتري هاي من دوباره منو به اسم کوچيک صدا خواهن زد : « ژيگولو جو ، چي مي دوني تو » !
ديويد : براي چي اين کار رو مي کني ؟
جو : کار من همينه . حالا دنبالم بيا ، سعي کن عقب نيفتي . همه راه ها به روژسيتي ختم مي شه . اونا بهت نگفته بودن ؟ اونا ... ( به راهشان ادامه مي دهند )
54. خارجي - کناره جاده جنگلي - ادامه
جو : اونجا مي تونين دوستان هم سن و سال خودتون رو پيدا کنين . ما زير دست شما ، مافوق شما و به خاطر شما کار مي کنيم . ما طوري طراحي شديم که کارمون رو خيلي بهتر از آدما انجام بديم . حالا اگه ما رو با خودتون به روژسيتي ببرين ... ( چيزي شبيه يک چوب شعبده بازي از جيبش بيرون مي آورد و آن را روشن مي کند . تصوير مجازي آشکار مي شود و نوجوان ها با ديدن آن هيجان زده مي شوند ) همه اينا و حتي خيلي خيلي خيلي بيشتر از اين گيرتون مياد .
نوجوان : سوار شين !
55. خارجي - سوار بر اتومبيل - ادامه
جو : حالا بگين آ آ !
جو و نوجوان ها : آآآآآآآآ............... !
56. خارجي - ميدان اصلي روژسيتي - شب
جو : اونجا اسمش هست « کوچولوها بفرمايين » روزي که من ساخته شدم ، بردنم اونجا و آزمايشم کردن . ( به سردر هتلي اشاره مي کند ) به اون هم مي گن « تيلز » ( Tails ) ... مثلاً خيلي لوکسه . تا به حالا حتي يه بار هم از من خواسته نشده برم اونجا . فقط ربات هاي مدل سيرا ( Sirra ) حق ورود دارن . منظورم همون ربات هاي سوئدي هستن که نه اختياري از خودشون دارن ، نه يه کلمه انگليسي بلدن . اصلاً سيخ رو از سه پايه نمي تونن تشخيص بدن . ( به مجسمه زني چمباته زده اشاره مي کند )
ديويد به سمت مجسمه زن پرنده - که شبيه مريم مقدس تراشيده شده - مي رود .
ديويد ( رو به مجسمه ) : تو خودشي ؟
جو : اين بانوي پاکدامن ماس . سازنده هاي ما هميشه دنبال سازنده هاي خودشون هستن . اونا مي رن داخل ، يه چرخي ، مي زنن . يه کمي آواز مي خونن و تازه وقتي ميان بيرون ، به من مي رسن .
جو به دنبال زني راه مي افتد ، رگ گردنش را مي شکند و موسيقي آغاز مي شود .
ديويد : اما جو ، پس پري آبي کجاس ؟
جو به خودش مي آيد و دوباره رگ گردنش را مي شکند . موسيقي پايان مي يابد .
جو : اين همون چيزيه که بايد از دکتر نو بپرسيم . هرکس مي خواد بدونه به دکتر نو مراجعه مي کنه . پس ، پيش به سوي دکتر نازنين !
57. داخلي - مطب دکتر نو (Dr . Kbnow )
دکتر نو ( با لهجه لاتين ) : مغزهاي گرسنه ، به مطب دکتر نو خوش آمديد ! در تمام طول شبانه روز مي توانيد از چهل هزار پايگاه در سراسر کشور ، غذاي آماده براي ذهن خود دريافت کنيد . از دکتر نو بپرسيد ، چيزي نيست که جوابش را ندانم !
ديويد : به من بگو کجا مي تونم . پري آبي رو پيدا کنم .
دکتر نو ( با لهجه فرانسوي ) : اول پول بده بعد سوال کن . پنج تا پول بده براي دو سوال و يکي هم مجاني بپرس .
جو : منظورش اينه که دو تا سوال قيمتش مي شه پنج دلار جديد و اون وقت مي توني يه سوال هم مجاني بپرسي . ديويد ، تو اين دوره و زمونه هيچ چيزي به اندازه اطلاعات ارزش نداره .
ديويد ( پولي را که مونيکا به او داده بود از جيبش در مي آورد و به جو مي دهد ) همه ش همينه !
جو : ده دلار جديد با ده تا پول سياه ، مي کنه به عبارتي هفت سوال .
ديويد : فکر کنم کافي باشه !
جو ( نجوا کنان ) : اون خيلي آب زير کاهه . سعي کن بفهمه چند مرده حلاجيم . اما خب ، ما هم بايد حواسمون رو جمع کنيم .
پول ها را داخل قلک ديجيتالي دکتر نو - روي ميز - قرار مي دهد و پيکره دکتر نو دوباره ظاهر مي شود
دکتر نو : سلام ، دوستان ، هر چه مي خواهيد درباره مولفين ، متون مستند يا داستاني بپرسيد . به دلخواه خود از ضمير اول شخص يا سوم شخص استفاده کنيد . هر قدر که سواد داشته باشيد فرقي نمي کند ، از سطوح ابتدايي گرفته تا فوق دکترا ، از هر يک از سبک هاي رايج - از داستان هاي پريان گرفته تا متون مذهبي . هر چه که بخواهيد مي توانيد بپرسيد - از هر کس و هر جايي که دلتان مي خواست سوال کنيد . حتي مي توانيد در مورد حقايق مسلم بپرسيد .
ديويد ( رو به جو ) : حقيقت مسلم ؟
دکتر نو : از سوال اول شما متشکرم . حقيقت مسلم ، گزاره اي است که به پاسخي هم ارز خود - که داراي قابليت تفسيرپذيري نيز باشد - نياز دارد . هر آن چه که شما بر زبان مي آوريد اساساً آن چيزي است که شما ...
ديويد : اين نبايد حساب بشه ، جزو سوال هاي من نبود !
جو : حواست باشه ، فقط وقتي به آخر جمله رسيدي صداتو بلند کن . اين جوري حقيقت مسلم .
دکتر نو : شما مي توانيد شش سوال ديگر بپرسيد !
ديويد : پري آبي کجاس ؟
دکتر نو : در باغ ، پري آبي از تيره وسکاستيليس ، سالي دو بار شکوفه مي دهد . داراي گل هاي آبي روشن و گل آذين چند شاخه ... دو رگه مابين آسکولا مدا آرنولد . پنج سوال ديگر مي توانيد بپرسيد .
ديويد : پري آبي کيه ؟
دکتر نو ( با لهجه آلماني ) : آيا غمگين و تنها هستيد ؟ دنبال دوست مي گرديد ؟ سرويس پشتيباني پري آبي به شما کمک مي کند دوست دلخواه خود را پيدا کنيد . شما چهار سوال ديگر جا داريد .
ديويد ( به سمت جو مي چرخد و در گوشي با او حرف مي زند ) : جو ، داستان پريان را امتحان مي کنيم .
جو : مقوله جديد . داستان يک پري .
مقوله هاي مختلف به صورت کلماتي مجازي از مانيتور خارج مي شوند و در اطراف ديويد و جو قرار مي گيرند .
ديويد : نه ! داستان پريان !
جو : نه ، داستان پريان .
ديويد : پري آبي چيه ؟
دکتر نو : پينوکيو ، اثر کارلوکلودي . ( شخصيت هاي داستان پينوکيو به شکل تصاوير مجازي از مانيتور بيرون مي آيند ) با اشاره پري ، صدايي ملايم ، همچون بال زدن يک پرنده ، به گوش رسيد . در يک چشم به هم زدن ، باز بزرگي لب پنجره نشست و گفت : « تو چه دستور مي فرماييد ، پري زيباروي ؟ »
ديويد و جو با حيرت به تصاوير مجازي مي نگرد . ديويد محو تماشاي پري شده است .
ديويد : خودشه !
جو : اون فقط يه مثال بود . اما فکر کنم داريم به جواب نزديک مي شيم .
ديويد ( نجواکنان ) : اما اگه داستان پريا واقعي باشه ، مي شه گفت که يه حقيقت مسلمه ، نمي شه ؟
جو : ديگه نمي خواد چيزي بگي .
دکتر نو : ... و بعد آن رويا به پايان رسيد و پينوکيو بيدار شد ، در حالي که سخت شگفت زده بود ...
جو : مقوله جديد لطفاً ( با دستش کلمات مجازي - حقيقت مسلم و داستان پريان - را نشان مي دهد ) ترکيب حقيقت مسلم با داستان پريان . ( رو به ديويد ) حالا دوباره ازش بپرس .
ديويد را از پشت تصوير مجازي دکتر نو مي بينيم . از روي صندلي بلند مي شود .
ديويد : پري آبي چطوري مي تونه يه ربات رو به يه پسر بچه زنده و واقعي تبديل کنه ؟
مانيتور چند بار خاموش و روشن مي شود . ديويد جا مي خورد و دست جو را مي گيرد . تصوير دکتر نو محو مي شود و کلمات يک شعر از مانيتور بالا مي آيند .
صداي دکتر نو : از اينجا برو کودک آدم / پري خويش بجوي و دل به دريا زن / جهان بيش از آن چه مي داني / غرق در اندوه است / مسيرت پر خطر خواهد بود / اما آن چه به دست مي آوري ، بي قيمت .
پروفسور آلن هابي در کتاب خود با عنوان « چگونه يک ربات مي تواند به انسان تبديل شود » به نيرويي که مکا را با ارگا بدل مي کند اشاره کرده است .
ديويد : مي شه بگي چطور مي تونم پيداش کنم ؟
صداي دکتر نو : عاقبت ، جوينده يابنده بود . پري آبي ما ، هميشه در جايي در انتهاي جهان ، زنده است . در جايگاه شيرهاي گريان ، جايي که روياها در آن متولد مي شوند.
جو : تا به حال مکاهاي زيادي رفتن آخر دنيا ... اما هيچ کدوم برنگشتن. به همين دليل به اونجا مي گن دماغه آدم ها . ( من - هتن )
ديويد ( نجوا کنان ) : و درست به همين علت ما بايد بريم اونجا !
ديويد تدي را برمي دارد و از مطب دکتر نو خارج مي شود ، اما جو به دنبالش مي آيد تا مانع رفتنش شود .
جو : صبر کن ! اگه پري آبي واقعي نباشه چي ، ديويد ؟ ( جو پيش مي آيد و ديويد عقب عقب مي رود ) اگه جادويي باشه چي ؟ ببين ، فقط ارگاها به چيزهاي نامرئي - مثل نيروهاي ماوراء الطبيعه که باعث پيوستگي جهان مي شن - اعتقاد دارن . اصلاً تفاوت اصلي ما با ارگاها در همينه . چون ما به اين چيزها اعتقاد نداريم . حالا فکرکن ، شايد پري آبي يه جاسوس الکترونيکي باشه که ارگاها فرستادنش تا مغز موجودات مصنوعي رو کنترل کنه . ( هر دو مي ايستند ) اونا از ما متنفرن . مي فهمي ؟ آدما ... اونا براي نابودي ما هر کاري بتونن انجام مي دن .
ديويد : ولي مامانم از من متنفر نيست ! ( حالا ديويد جلو مي آيد و جو عقب مي رود ) چون من فرق دارم و ... بي نظيرم ! چون تا حالا هيچ کس مثل من ساخته نشده ! هيچ کس ! مامان ، مارتين رو دوست داره چون اون واقعيه . پس وقتي من هم واقعي بشم ، مامان برام کتاب مي خونه ، منو توي رختخوابم مي خوابونه ، برام لالايي مي خونه ، به حرفام گوش مي ده ، بغلم مي کنه و هر روز و روزي صد بار بهم مي گه دوستم داره ! ( دوباره هر دو مي ايستند )
جو : اون در حقيقت ، کاري که براش انجام مي دي رو دوست داره . ديويد ، مامانت تو رو دوست نخواهد داشت ، اصلاً اون نمي تونه تو رو دوست داشته باشه . چون تو مثل خودش از گوشت و خون ساخته نشدي . تو حتي يه سگ ، يه گربه يا يه قناري نيستي . تو استثنايي طراحي و ساخته شدي . درست مثل بقيه ما . الان هم تنها شدي چرا که آدما ازت خسته شده ، يا با يه مدل جديدتر عوضت کردن و با اين که از حرف نامربوط يا کار بد تو عصباني شدن . آدما ما رو به تعداد خيلي زياد و خيلي شيک و فرز درست کردن . ما بايد تاوان اشتباه اونا رو بديم . اونا مي دونن که وقتي آخر ماجرا برسه فقط ما باقي مي مونيم . به همين دليل از ما متنفرن و به همين دليل تو بايد اينجا پيش من بموني .
ديويد : خداحافظ جو .
58. خارجي - ميدان اصلي روژسيتي ( ادامه )
پليس 1 ( رو به جمعيت ) : برين عقب ، برين عقب .
پليس 2 : اينجا رو خلوت کنين لطفاً . ( رو به جو ) تو دردسر افتادي . ( و جو را به داخل کابين يکي از هلي کوپترها هدايت مي کند . )
ديويدکمي فکر مي کند و بعد در حالي که تدي را در بغل دارد ، به سمت هلي کوپتر دوم مي رود و وارد کابين خلبان - که خالي است - مي شود .
پليس 1 ( رو به جمعيت ) : برين دنبال کارتون .
ديويد دگمه هاي روي فرمان هلي کوپتر را فشار مي دهد . موتور هلي کوپتر روشن مي شود . هلي کوپتر کمي از جا بلند مي شود و در وسط ميدان به اين سو آن سو مي چرخد . مردم از ترس فرياد مي کشند و بر زمين مي افتند .
تدي : ديويد مراقب باش ، اين اسباب بازي نيس .
هلي کوپتري که ديويد بر آن سوار شده به طور اتفاقي به هلي کوپتر برخورد مي کند و در اثر ضربه آن ، جو از کابين بيرون مي افتد . جو کنار هلي کوپتر ديويد مي دود و به او لبخند مي زند . ديويد دگمه اي را فشار مي دهد و در هلي کوپتر باز مي شود ، ديويد روي صندلي کمک خلبان مي نشيند . جو سوار مي شود و پشت فرمان قرار مي گيرد .
هلي کوپتر ( صداي ديجيتالي يک زن ) : مقصد ؟
جو : من - هتن .
هلي کوپتر اوج مي گيرد و کمي بعد آن را بر فراز ابرها مي بينيم . سپس از روي اقيانوس مي گذرد و به منهتن مي رسد .
هلي کوپتر ( صداي زن ) : به مقصد رسيديم .
جو : شهر گمشده در دريا در انتهاي جهان .
ديويد : جايگاه شيرهاي گريان .
تدي ( مي غرد ) : قررررررر...
ديويد : دور بزن جو .
جو : قرار نيس منصرف بشيم ديويد .
تدي ( مي غرد ) : قررررررر...
ديويد : دور بزن جو ، يه دور کامل .
تدي : قررررررر ...
حالا آنها در مقابل جايگاه شيرهاي گريان قرار گرفته اند . شيرهاي سنگي که آب از چشمانشان به اقيانوس مي ريزد . هلي کوپتر چرخي بر فراز شيرها مي زند و در مقابل ساختمان پشت جايگاه شيرها بالا مي رود . در بالاي ساختمان ، دريچه ورودي بزرگي هويدا مي شود .
59. داخلي - پنت هاوس ساختمان سايبرترونيکز
ديويد : پروفسور هابي ؟ پروفسور هابي ؟
جو هم در حالي که دست تدي را گرفته به دنبال ديويد مي آيد . به اتاقي مي رسند که روي در آن طراحي از خورشيد کنده شده . در ميان اشعه هاي خورشيد ، شعري که دکتر نو براي ديويد گفته بود ، به چشم مي خورد . جو آن را مي خواند . سپس ديويد وارد مي شود . آنجا کتابخانه پنت هاوس است . ديويد به سمت صندلي بزرگي که رو به کتابخانه قرار گرفته مي رود .
ديويد : پروفسور هابي ؟ پروفسور هابي ؟ سلام ؟ سلام ؟ اين همون جاييه که ما رو واقعي مي کنن ؟
صندلي مي چرخد ، پسر بچه اي که روي آن نشسته کپي ديويد است . کتاب مي خواند .
ديويد 2 : اينجا جاييه که به تو خوندن يا مي دن .
ديويد ( شگفت زده ) : تو واقعي هستي ؟
ديويد 2 : فکر کنم باشم .
ديويد : تو مني ؟
ديويد : من ديويد هستم .
ديويد : نه ، نيستي .
ديود 2 : چرا ، هستم ! من ديويدم !
ديويد : منم ديويدم .
ديويد 2 : سلام ديويد . ( سپس از روي صندلي بلند مي شود و به طرف ميزي که در وسط اتاق قرار گرفته مي رود و پشت آن مي نشيند ) مي توني بخوني ؟ مي شه بشيني تا با هم کتاب بخونيم ؟ بيا با هم دوست باشيم .
ديويد ( نجواکنان ) : تو نمي توني اونو صاحب بشي .
ديويد 2 : نمي شنوم چي مي گي .
ديويد : اون مال منه . و اون يه نفر منم .
سپس آباژور بزرگي را که روي ميز قرار دارد برمي دارد و با عصبانيت آن را ب صورت ديويد 2 و بعد به شيشه ميز مي کوبد .
ديود : من ديويدم ! من ديويدم ! من ديويدم ! من ديويدم ! ( و دوباره ضربه اي به سر ديويد 2 مي کوبد . سر از تن ديويد 2 جدا مي شود . او هم يک بچه مکاست ) من ديويدم ! من ديويدم ! من ديويدم ! من استثنايي ام ! من بي نظيرم !
جو با تعجب به ديويد نگاه مي کند و همراه تدي از آنجا خارج مي شود . ديويد هنوز آباژور را در هوا مي چرخاند .
ديويد : من ديويدم ! تو نمي توني اونو صاحب بشي ! من ديويدم ! ... من ديويدم ... من ديويدم ...
پروفسور هابي از راه مي رسد .
هابي : ديويد ؟ ديويد !
ديويد : من ديويدم ... من ديويدم ...
هابي دست ديويد را مي گيرد و او را مي نشاند .
هابي : درسته ، تو ديويدي ؟
ديويد ( نجوا کنان ) : پروفسور هابي ؟
هابي : بله ديويد . منتظرت بودم .
ديويد : دکتر نو بهم گفت اينجا مي تونم پيداتون کنم . پري آبي هم همين جاس ؟
هابي : اولين بار اسم پري آبي تو رو از مونيکا شنيدم . فکر مي کني پري آبي برات چه کار مي کنه ؟
ديويد : اون مي تونه منو به يه پسر بچه واقعي تبديل کنه .
هابي : اما تو يه پسر بچه واقعي هستي . دست کم واقعي ترين چيزي که من تا به حال ساختم . بنابراين مي شه گفت که من همون پري آبي تو هستم .
ديويد : نه نيستي . دکتر گفت که اينجا مي تونم پيداش کنم ، در شهر گمشده در دريا ، در آخر دنيا ، در جايگاه شيرهاي گريان .
هابي : اين دقيقاً همون چيزي بود که دکتر نو بايد مي دونست تا بتونه تو رو بفرسته پيش ما . اين تنها باري بود که ما وارد عمل شديم . ما به دکتر نو کمک کرديم تو رو راهنمايي کنه و بعد تو بتوني راه برگشتن به خونه رو پيدا کني .
ديويد را بغل مي کند و روي صندلي مي نشاند . خودش هم رو به روي ديويد روي صندلي مي نشيند .
هابي : قبل از تولد تو ، هيچ رباتي نمي تونست به اراده خودش خواب ببينه يا چيزي رو آرزو کنه ( دسته صندلي ديويد را مي گيرد و هر دو با هم کمي مي چرخند ) ديويد ! تو هيچ مي دوني که تولد تو چه موفقيت بزرگي براي ما بوده ؟ تو به درون يکي از داستان هاي پريان راه پيدا کردي و بعد با الهام از عشق و با نيروي اميد سفري رو آغاز کردي تا پري روياهاي خودت رو در واقعيت ببيني . عجيب ترين قسمت ماجراي تو اين بود که هيچ کس راه رسيدن به هدف رو به تو آموزش نداده بود . البته ما مدتي رد تو رو گم کرديم . و وقتي هم که دوباره پيدات کرديم به تو نزديک نشديم ، چون مي خواستيم پاسخ سوال ساده خودمون رو بگيريم : اين که در نهايت استدلال خود انگيخته تو ، تو رو به کجا مي کشونه ؟ به يه پايان منطقي ؟ پري آبي در واقع راهي براي حل مشکل ناتواني انسان ها در رسيدن به چيزهاييه که در جهان وجود ندارن . و شايد هم براي دست يافتن به برترين استعداد انساني که همون کنکاش در روياهاي خودشه . اين چيزيه که قبل از ساخته شدن تو هيچ ماشيني از پسش بر نيومده بود .
ديويد : فکر مي کردم بي نظير هستم .
چشمان هابي پر از اشک مي شود .
هابي : پسر من بي نظير بود . تو اولين نمونه از يه نوع بي نظيري .
دستش را روي سينه ديويد مي گذارد . برمي خيزد .
هابي : ديويد ؟
ديويد ( با چشمان اشک آلود ) : مخم داره سوت مي کشه .
هابي : دلت مي خواد با پدرها و مادرهاي واقعي خود آشنا بشي ؟ همه اعضاي گروه بي صبرانه منتظر صحبت کردن با تو هستن . همين جا بمون تا من همه شو نو بيارم پيشت . دوست داريم که همه چيز رو برامون تعريف کني ، مي خوايم ازت تشکر کنيم و بهت بگيم برنامه بعديمون برات چيه .
هابي از اتاق خارج مي شود . ديويد بهت زده روي صندلي ولو شده . برمي خيزد . چرخي در اتاق کار هابي مي زند . چندين ماکت شبيه خودش را ، آويزان ، دور تا دور اتاق مي بيند . چند ماکت سر ، چند ماکت بدون سر و بعد پيکره اي که رو به تصوير مجازي پرنده آشنا روي صندلي نشسته . قسمت پشت پيکره باز است ، طوري که ديويد مي تواند داخل سر او را ببيند . ديويد به سمت پيکره مي رود و از سوراخ چشم هاي او به پرنده خيره مي شود . سپس سرش را بلند مي کند و دوباره به پرنده نگاهي مي کند . ماکتي را مي بيند که در محفظه اي منجمد ، بي حرکت مانده . به سمت ديگري مي رود . از راهرويي که به وسيله محفظه هاي هواي منجمد ساخته شده عبور مي کند . در سمت چپش ، پيکره هاي پسرانه را داخل محفظه ها مي بينيم که روي همه شان کلمه ديويد ( David ) درج شده و سپس پيکره هاي دخترانه را در محفظه هاي منجمد سمت راست ديويد از چشم مي گذرانيم . ناگهان يکي از محفظه هاي سمت چپ ديويد تکان مي خورد . ديويد مي ترسد . از همان راهي که آمده برمي گردد ، رو به محفظه ها مي ايستد و طبق عادت هميشگي ، سرش را کج مي کند .
60. خارجي - بالکن ساختمان سايبرترونيکز - روز
ديويد ( به نقطه اي در رو به رو خيره مي شود ) : مامان .
خود را به پايين پرتاب مي کند . جو را مي بينيم که داخل هلي کوپتر - که بين زمين و آسمان قرار گرفته - نشسته و با تعجب سقوط ديويد را تماشا مي کند . ديويد در آب فرو مي رود . در زير آب ، ماکت ساختماني بزرگ و در مقابل آن ماکت بزرگ پرنده آشنا را مي بينيم . ماهيان ، پيکر بي هوش ديويد را به سمت نور هدايت مي کنند . ديويد بر کف اقيانوس فرود مي آيد . چشمانش را باز مي کند ، دستش را دراز مي کند تا چيزي را که در مقابلش مي بيند لمس کند ، اما ناگهان طناب حفاظتي هلي کوپتر او را مي گيرد و با خود از آب خارج مي کند .
61. خارجي - اسکله
ديويد : ديدمش ، جو ، ديدمش ! جايي که اون زندگي مي کنه رو ديدم ! اون درست همين پايينه جو !
جو : آره ؟
ديويد : اون منتظرمنه ، بايد بريم !
گردنبند مغناطيسي جو بالا مي رود . هلي کوپتر بزرگ پليس بر فراز سر آنها پديدار مي شود .
جو : اي واي ! ( بدنش کاملاً به هوا بلند مي شود ، اما او با دو دست کنار پنجره هلي کوپتر را مي گيرد . )
ديويد : خداحافظ جو .
جو : خداحافظ ديويد ( دگمه فرو رفتن ( Submerge ) را روي صفحه نمايشگر خلبان فشار مي دهد و بعد به سمت هلي کوپتر بزرگ کشيده مي شود ) من هستم ... من بودم !
62 . خارجي - زير آب
ديويد هلي کوپتر را به اعماق آب هدايت مي کند . هلي کوپتر از ميان بقاياي شهر گمشده مي گذرد . شهري درست شبيه محل وقوع داستان پينوکيو .
تدي : ديويد ، خواهش مي کنم مراقب باش .
آنها به دروازه مي رسند که در بالاي آن تصوير پينوکيو و نيز اسمش حکاکي شده . هلي کوپتر از دروازه عبور مي کند . کمي جلوتر ، ديويد ماکت ژپتو را در حال درست کردن پينوکيوي چوبي مي بيند . ديويد ، هلي کوپتر را به آرامي به بالاي يک پلکان هدايت مي کند . در بالاي پلکان ، رو به روي ماکت پري آبي توقف مي کند . ديويد محو تماشاي پري مي شود . تصوير پري آبي روي شيشه هلي کوپتر مي افتد و بر صورت ديويد منطبق مي شود . ناگهان ، چرخ و فلک بزرگي که در پشت سر آنها قرار دارد فرو مي ريزد و آنها به دام مي افتند . ديويد اما گويي به جز پري آبي به هيچ چيز توجهي ندارد .
ديويد : پري آبي حالش کاملاً خوبه !
تدي : چي شد ؟
ديويد : نمي دونم .
تدي : ما گير افتاديم .
ديويد ( به پري آبي التماس مي کند ) : پري آبي ؟ خواهش مي کنم ... خواهش مي کنم ، خواهش مي کنم من رو به يه پسر بچه واقعي و زنده تبديل کن . خواهش مي کنم ... پري آبي ؟ خواهش مي کنم ... خواهش مي کنم ... من رو واقعي کن . پري آبي ؟ خواهش مي کنم من رو به يه پسر بچه واقعي تبديل کن . خواهش مي کنم ، پري آبي ، من رو به يه پسر بچه واقعي تبديل کن . خواهش مي کنم ...
راوي : و ديويد همان طور به خواهش کردن از پري آبي که رو به رويش قرار داشت ادامه داد . پري آبي براي هميشه لبخند مي زد ... او براي هميشه به ديويد خوشامد مي گفت . نورافکن ها کم کم نور خود را از دست دادند . و يک روز بالاخر خاموش شدند . اما ديويد هنوز مي توانست - روزها - او را ببيند ، البته به زحمت . و هنوز به او التماس مي کرد . او آن قدر التماس کرد تا اين که همه شقايق هاي دريايي پژمرده و نابود شدند . او التماس کرد و التماس کرد تا اين که اقيانوس يخ زد و يخ ؛ هلي کوپتر و پري آبي را در بر گرفت . حالا هر دوي آنها کاملاً بي حرکت شده بودند و ديويد هنوز مي توانست او را ببيند . يک روح آبي در دريا را هميشه آنجا بود ، هميشه مي خنديد و هميشه منتظر ديويد بود . البته ديويد هرگز نمي توانست از جايش تکان بخورد ، اما چشم هايش همان طور باز مانده بود و هر شب ، از دل تاريکي . به رو به رويش خيره مي ماند و روز بعد ... و روز بعد از آن ... به همين ترتيب دو هزار سال گذشت .
63. خارجي - اقيانوس يخ زده
موجود عجيب ، پنجره هلي کوپتر را کنار مي زند . ديويد و تدي هر دو داخل کابين خلبان يخ زده اند . موجود عجيب دستش را مقابل صورت ديويد مي گيرد و اشاره کوچکي مي کند . ديويد ناگهان بيدار مي شود . يخ هاي روي شيشه هلي کوپتر آب مي شوند و ديويد دوباره پري آبي را مي بيند . بدن ديويد خشک شده ، اما او به هر حال از هلي کوپتر بيرون مي آيد و به سمت پري آبي مي رود ، در مقابل او قرار مي گيرد و دست هايش را دراز مي کند . موجودات عجيب به زبان غريبي با هم صحبت مي کنند .
موجود عجيب متخصص ( زير نويس ) : اين ماشين قبل از يخ بستن آب ، در زير لاشه هاي هلي کوپتر گير افتاده بوده . بنابراين ، اينها ربات هاي اصلي هستند . آنها با انسان ها آشنايي داشته اند .
ديويد سعي مي کند دست هايش را گرد پري آبي حلقه کند ، اما پيکره پري آبي ناگهان مي شکند و فرو مي ريزد . ديويد هراسان و درمانده است . موجودات عجيب محاصره اش مي کنند . يکي از آنها دوباره دستش را مقابل صورت ديويد مي گيرد . چشمان ديويد بسته مي شوند . موجود عجيب ، با اشاره کوچکي شروع به خواند حافظه او مي کند . نماهايي متفاوت از زندگي گذشته ديويد را درون سر آن موجود مي بينيم . يکي ديگر از آنها دستش را بر شانه موجود عجيب حافظه خوان مي گذارد و آن نماها در سر او هم شکل مي گيرند . و به همين ترتيب ، آن موجودات عجيب ، دست بر شانه هاي يکديگر مي گذارند و همگي زندگي گذشته ديويد را مرور مي کنند .
64. دخلي - آشپزخانه سوئينتون ها - روز ( ادامه )
ديويد : تدي ، ما خونه ايم . مامان ؟! مامان ؟! ( از پله هاي سرسرا بالا مي رود ) ما خونه ايم ! ( به اتاق مونيکا و هنري پا مي گذارد ) شماها کجايين ؟!
صداي ملکوتي ( پري آبي ) : ديويد ... ديويد ... ديويد ... ديويد ...
ديويد با شنيدن صدا ، آهسته از اتاق خارج مي شود و به دنبال صاحب صدا مي گردد . در آستانه پنجره بزرگ راهرو طبقه بالا ، پري آبي را ، زيبا و زنده ، مي بيند .
پري آبي : دنبال من مي گشتي ، درسته ديويد ؟
ديويد : تمام ... زندگيم .
پري آبي : و بعد از اين همه مدت ، اومدي چه چيزي از من بخواي ؟
ديويد : من يه آرزو دارم .
پري آبي : و آرزوي تو چيه ؟
ديويد : خواهش مي کنم منو به يه پسر بچه واقعي تبديل کن تا مامانم منو دوست داشته باشه . و اجازه بده پيشش بمونم .
موجودات عجيب را مي بينيم که گرداگرد شيشه شفاف جمع شده اند و به آن نگاه مي کنند . آنها تمام آن چه را اتفاق مي افتد در اين شيشه مي بينند .
پري آبي : ديويد ، من مي تونم هر کار ممکني رو انجام بدم ، اما نمي تونم تو رو به يه پسر بچه واقعي تبديل کنم .
ديويد : من کجام ؟ اينجا شبيه خونه مونه ولي يه جورايي فرق مي کنه .
پري آبي : بله فرق مي کنه . اما به هر حال اينجا خونه توست . ما ذهن تو رو خونديم و اينجا رو همون طور که توي ذهن تو ديديم مهيا کرديم . حتي يک مورد جزئي هم نبود که تو براي ياد آوري به ما توي ذهنت ذخيره نکرده باشي . ما مي خوايم که تو راضي باشي . تو براي ما خيلي مهمي ديويد . تو در تمام دنيا بي نظيري .
ديويد : مامان زود برمي گرده ؟ نکنه با مارتين رفتن خريد ؟
پري آبي : ديويد ، اون ديگه برنمي گرده خونه ، چون دو هزار سال گذشته و اون ديگه زنده نيس ديويد ، عزيزم ، هر وقت احساس تنهايي کردي ، ما آدم هاي ديگه را از زمان خودت به زمان حال احضار مي کنيم .
ديويد ( سرش را کج مي کند و با ناراحتي فرياد مي زند ) : شما که مي تونين ديگران رو برگردونين ، پس چرا نمي تونين مامانمو بيارين ؟
تدي از راه مي رسد .
پري آبي : چون ما فقط مي تونيم کساني رو برگردونيم که بدنشون توي يخ ها سالم مونده باشه . براي اين کار ما به يه قسمت از بدن اونا احتياج داريم . مثلاً يه تيکه استخوان يا ناخن .
تدي : ديويد .
ديويد : بله تدي .
تدي : يادت هست که يه تيکه از موي مامانو بريدي ؟
ديويد : هنري بد جوري تکونم داد .
تدي : و تو موي مامانو انداختي ؟
ديويد : يادمه .
تدي از داخل شکمش ، تکه موي بريده شده مونيکا را بيرون مي آورد . ديويد ، شادمان ، آن را از تدي مي گيرد و به سوي پري آبي دراز مي کند .
ديويد : حالا مي توني بياريش ، درسته ؟
متخصص ( صداي راوي ) : هر چي مي خواد براش انجام بدين .
پري آبي دستش را دراز مي کند و موها را از ديويد مي گيرد .
پري آبي : ديويد ، عزيزترينم ، امر امر شماس .
65. داخلي - اتاق خواب ديويد
ديويد : هي جو ، چي مي دوني تو ؟
تدي با نخ و سوزن شکمش را مي دوزد . کسي در مي زند . ديويد از جا برمي خيزد و به سمت در مي رود . با خوشحالي در را باز مي کند . يکي از موجودات ( متخصص ) وارد مي شود ، او دست ديويد را مي گيرد و هر دو به سمت تختخواب ديويد مي روند .
66. داخلي - اتاق خواب ديويد - ادامه
متخصص ( صداي راوي ) : ديويد ، من بيشتر اوقات به آدما و اون چيزي که بهش مي گن « روح » حسوديم مي شه . آدما در زمان خودشون ، به ميليون ها شکل مختلف ، زندگي رو در قالب هنر ، شعر و فرمول هاي رياضي تفسير کردن . بدون شک ، اونا رو باديد کليد حل معماي هستي دونست ، اما آدما ديگه وجود ندارن . بنابراين ما پروژه اي رو آغاز کرديم تا بتونيم با استفاده از DNA موجود در استخوان يا جسد موميايي شده آدم هايي که سال ها پيش مردن ، اونا رو شبيه سازي کنيم . به علاوه ، ما امکان باز آفريني خاطرات مربوط به افراد شبيه سازي شده رو بررسي کرديم . و مي دوني به چه نتيجه اي رسيديم ؟ ما فهميديم که ساختار فضا - زمان ، اطلاعات مربوط به تمام اتفاقات زمان گذشته رو جزء به جزء ، در خودش ذخيره کرده . اما آزمايش ... با شکست رو به رو شد ؛ افراد احيا شده فقط يه روز مي تونستن زندگي جديدشون رو تجربه کنن . اين افراد به محض اين که در اولين شب از زندگي جديدشون به خواب مي رفتن ، دوباره مي مردن . يعني بلافاصله بعد از اين که از حالت هشياري خارج مي شدن ، شمع وجودشون در تاريکي خاموش مي شد . خب ديويد ، معادلات و محاسبات ما نشون مي دن که مسير فضا - زمان هر شخصي فقط يه بار مي تونه بازآفريني بشه . بنابراين اگه ما مادر تو رو به زمان خودمون بياريم ، فقط يه روز زنده مي مونه و بعد از اون ديگه هرگز نمي توني ببينيش .
ديويد : شايد ... شايد اون با بقيه فرق داشته باشه . شايد اون براي هميشه بمونه .
متخصص ( صداي راوي ) : فکر مي کردم که فهم اين مسئله برات مشکل باشه . آخه تو خيلي کم سن و سال ساخته شدي .
ديويد : شايد اون يه روز ، مثل روزي که ما داخل هلي کوپتر حبس شديم طولاني باشه . شايد تا ابد طول بکشه .
متخصص ( صداي راوي ) : ديويد ، تو خاطره ديرپاي نسل بشر هستي ، پايدارترين نشانه نبوغ آدما . ما فقط رضايت تو رو مي خوايم . اين فقط بخش کوچکي از خدمات ما خواهد بود .
متخصص ( صداي راوي ) : گوش کن . ( صداي جيک جيک پرنده ها شنيده مي شود ) مي شنوي ؟ ( ماه از پنجره پشت سر آنها خارج مي شود و صبح فرا مي رسد . ديويد از جا بر مي خيزد ) صبح روز جديد رسيده . رو پيشش ديويد ، اون الان تازه داره از خواب بيدار مي شه .
67. داخلي - اتاق خواب اصلي
ديويد : پيدات کردم .
مونيکا : سلام .
ديويد : سلام .
مونيکا : فکر کنم يه چرتي زدم . من چقدر ...
ديويد : با يه قهوه چطوري ؟ همون جوري که دوست داري ؟
مونيکا : آره با قهوه موافقم . بيدارم مي کنه .
ديويد : باشه .
68. داخلي - آشپزخانه
69. داخلي - اتاق خواب اصلي
مونيکا : تو هيچ وقت اين روش رو فراموش نمي کني ، درست مي گم ؟
ديويد کنار مونيکا روي تخت مي نشيند .
ديويد : نه ، هيچ وقت فراموش نمي کنم .
مونيکا : يه کمي گيج شدم . امروز چه روزيه ؟
ديويد : امروز ... امروزه !
70. داخلي - حمام اصلي خانه
راوي : آن روز همان طور مي گذشت و ديويد تصور مي کرد در شادترين روز زندگي اش به سر مي برد . به نظر مي رسيد مامان همه مشکلات گذشته را فراموش کرده است . هنري اي نبود ، مارتيني نبود ، غمي نبود ، ديويد بود و خودش .
ديويد و مونيکا مي خندند .
71. داخلي اتاق خواب ديويد
راوي : به ديويد هشدار داده شده بود که واقعيت را براي مونيکا تعريف نکند چرا که ممکن بود او را وحشت زده کند و آن وقت همه چيز خراب مي شد . اما سفر ديويد به خانه شان فقط متعلق به خودش بود . مونيکا چيزي از موضوع نقاشي هاي ديويد نمي دانست . بنابراين ديويد فکر نمي کرد مشکلي پيش بيايد .
72. داخلي - راهرو
73. داخلي - آشپزخانه
مونيکا کيک جشن تولد را روي ميز مي گذارد .
مونيکا : حالا يه آرزو بکن .
ديويد : آرزوم همين الان برآورده شده .
ديويد همه شمع هاي روي کيک را - به جز يکي - فوت مي کند .
راوي : حالا ديگر پنجره ها رو به تاريکي گذاشته بودند . ديويد پرده ها کنار زد و بدون آن که کسي دليل اين کار را از او بپرسد .
74. داخلي - اتاق خواب اصلي
مونيکا : وظيفه من بود که تو رو توي رختخوابت بخوابونم ، عجيبه ( آه مي کشد ) خيلي جالبه . ديگه نمي تونم چشمام رو باز نگه دارم .
ديويد کنار تخت زانو مي زند .
مونيکا : نمي دونم چي به سرم اومده . روز خيلي قشنگي بود . دوستت دارم ديويد . ( قطره اي اشک روي صورت ديويد مي نشيند . مونيکا او را در آغوش مي گيرد ) واقعاً دوستت دارم . هميشه دوستت داشتم .
راوي آن لحظه ، همان لحظه ابدي بود که ديويد انتظارش را مي کشيد . آن لحظه سپري شده بود . چرا که به نظر مي رسيد مونيکا به خواب رفته باشد . ( چيزي فراتر از خواب )
حالا ديويد هم کنار مونيکا روي تخت دراز کشيده . او دست مونيکا را مي گيرد و روي سينه خود مي گذارد .
راوي : طوري که اگر ديويد تکانش مي داد باز هم بيدار نمي شد . پس ديويد هم خوابيد .
دويد براي اولين بار چشم هايش را مي بندد تا به خواب فرو رود .
راوي : و براي اولين بار در زندگي اش ، به جايي رفت که روياها در آن متولد مي شوند .
تدي از تخت بالا مي آيد و مي نشيند . از نماي بيرون مي بينيم که چراغ هاي ساختمان يکي يکي خاموش مي شوند .
تصوير سياه مي شود .
منبع: ماهنامه فيلم نگار 25.
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}