هوش مصنوعي (قسمت سوم)

ديويد : مارتين يه بچه واقعي مامان و هنريه . منم اگه پري آبي رو پيدا کنم مي تونم برگردم خونه . مامان حتماً از يه پسر بچه واقعي خوشش مياد . پري آبي مي تونه منو به يه پسر بچه واقعي تبديل کنه . جو : پري آبي چيه ؟ مکا ، ارگا ، مرد يا زن ؟
شنبه، 23 ارديبهشت 1391
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
هوش مصنوعي (قسمت سوم)

هوش مصنوعي (قسمت سوم)
هوش مصنوعي (قسمت سوم)


 






 

53. خارجي - جنگل - شب
 

ديويد ، جو و تدي سرگردان هستند . تدي بر پشت ديويد سوار است .
تدي : دارم ماه رو مي بينم .
ديويد : واقعيه ؟
تدي : نمي دونم ديويد .
ديويد : داره به طرف ما مياد ؟
تدي : هنوز معلوم نيس .
ديويد : بهتره از اين ور نريم . ( و به سمت ديگري مي رود )
جو : کجا داريم مي ريم ؟
ديويد : از اين طرف .
جو : تو دردسر افتادي يا از کسي فرار مي کني ؟
ديويد : مامانم گفته بايد برم .
جو : براي چي اين حرف رو زده ؟
ديويد : فکر کنم ... براي اين که هنري منو دوست نداشت .
جو : آخه چرا ؟
ديويد : چون که مارتين برگشت خونه .
جو : اون ديگه کيه ؟
ديويد : مارتين يه بچه واقعي مامان و هنريه . منم اگه پري آبي رو پيدا کنم مي تونم برگردم خونه . مامان حتماً از يه پسر بچه واقعي خوشش مياد . پري آبي مي تونه منو به يه پسر بچه واقعي تبديل کنه .
جو : پري آبي چيه ؟ مکا ، ارگا ، مرد يا زن ؟
ديويد : زن .
جو : زن . ( رگ گردنش را مي شکند و موسيقي آغاز مي شود ) من زن ها رو خوب مي شناسم . اونا گاهي منو با اسم کوچيک صدا مي زنن . ( روي تنه شکسته درختي مي ايستد ) من همه چيز رو درباره زن ها مي دونم . تقريباً هر چيزي که بايد درباره شون دونست . هيچ وقت دو تا زن مثل هم پيدا نمي کني . ( مي چرخد و از تنه درخت پايين مي آيد ) من مي دونم کجا مي شه دنبال اونا گشت .
ديويد : کجا ؟
جو : روژسيتي . در ايالت دلاور ( Delaware ) يه جاي خيلي بلند . براي رفتن به اونجا احتياج به کمک داريم ( دوباره رگ گردنش را مي شکند . موسيقي تمام مي شود ) مسير پر خطريه . ما بايد ... ( به طرف ماه مي رود و انگشتش را به سوي آن نشانه مي رود ) به سمت ماه سفر کنيم .
ديويد : توي روژسيتي زن هاي زيادي پيدا مي شن ؟
جو : به اندازه ستاره هاي آسمون .
ديويد : چطور مي شه يه نفر خاص رو پيدا کرد ؟
جو : از دکتر نو مي پرسيم ! ( ديويد برمي خيزد و هر دو به سمت ماه روانه مي شوند ) چيزي نيس که اون ندونه ، اسم اين زن دقيقاً چيه ؟
ديويد : اسمش ... فقط پري آبي .
جو : پري آبي . در دنياي ارگاها . آبي ، رنگ اندوه و ماليخولياس . اون وقت حساب ما درست مي شه ، چون تو دستم رو گرفتي و فکرم رو آزاد کردي . ( عقب عقب مي رود و در ميان برکه آب ، به سبک خودش ، مي چرخد ) حالا مشتري هاي من دوباره منو به اسم کوچيک صدا خواهن زد : « ژيگولو جو ، چي مي دوني تو » !
ديويد : براي چي اين کار رو مي کني ؟
جو : کار من همينه . حالا دنبالم بيا ، سعي کن عقب نيفتي . همه راه ها به روژسيتي ختم مي شه . اونا بهت نگفته بودن ؟ اونا ... ( به راهشان ادامه مي دهند )

54. خارجي - کناره جاده جنگلي - ادامه
 

يک اتومبيل نوري پيشرفته که سرنشينانش چند پسر نوجوان هستند ، کنار جاده توقف کرده است . جو با نوجوان ها صحبت مي کند .
جو : اونجا مي تونين دوستان هم سن و سال خودتون رو پيدا کنين . ما زير دست شما ، مافوق شما و به خاطر شما کار مي کنيم . ما طوري طراحي شديم که کارمون رو خيلي بهتر از آدما انجام بديم . حالا اگه ما رو با خودتون به روژسيتي ببرين ... ( چيزي شبيه يک چوب شعبده بازي از جيبش بيرون مي آورد و آن را روشن مي کند . تصوير مجازي آشکار مي شود و نوجوان ها با ديدن آن هيجان زده مي شوند ) همه اينا و حتي خيلي خيلي خيلي بيشتر از اين گيرتون مياد .
نوجوان : سوار شين !

55. خارجي - سوار بر اتومبيل - ادامه
 

ديويد ، جو و نوجوان ها سوار بر اتومبيل از روي پل بزرگراهي که بر روي رودخانه اي بزرگ بنا شده ، عبور مي کنند ، آنها به تونلي که دهانه آن به شکل دهان انسان ساخته شده مي رسند .
جو : حالا بگين آ آ !
جو و نوجوان ها : آآآآآآآآ............... !

56. خارجي - ميدان اصلي روژسيتي - شب
 

جو ، ديويد و تدي از پله برقي بالا مي آيند و به ميدان اصلي روژسيتي پا مي گذارند . آهنگ راک شنيده مي شود . ميدان ، شلوغ و لبريز از نور نوافشان هاي تهييج کننده است .
جو : اونجا اسمش هست « کوچولوها بفرمايين » روزي که من ساخته شدم ، بردنم اونجا و آزمايشم کردن . ( به سردر هتلي اشاره مي کند ) به اون هم مي گن « تيلز » ( Tails ) ... مثلاً خيلي لوکسه . تا به حالا حتي يه بار هم از من خواسته نشده برم اونجا . فقط ربات هاي مدل سيرا ( Sirra ) حق ورود دارن . منظورم همون ربات هاي سوئدي هستن که نه اختياري از خودشون دارن ، نه يه کلمه انگليسي بلدن . اصلاً سيخ رو از سه پايه نمي تونن تشخيص بدن . ( به مجسمه زني چمباته زده اشاره مي کند )
ديويد به سمت مجسمه زن پرنده - که شبيه مريم مقدس تراشيده شده - مي رود .
ديويد ( رو به مجسمه ) : تو خودشي ؟
جو : اين بانوي پاکدامن ماس . سازنده هاي ما هميشه دنبال سازنده هاي خودشون هستن . اونا مي رن داخل ، يه چرخي ، مي زنن . يه کمي آواز مي خونن و تازه وقتي ميان بيرون ، به من مي رسن .
جو به دنبال زني راه مي افتد ، رگ گردنش را مي شکند و موسيقي آغاز مي شود .
ديويد : اما جو ، پس پري آبي کجاس ؟
جو به خودش مي آيد و دوباره رگ گردنش را مي شکند . موسيقي پايان مي يابد .
جو : اين همون چيزيه که بايد از دکتر نو بپرسيم . هرکس مي خواد بدونه به دکتر نو مراجعه مي کنه . پس ، پيش به سوي دکتر نازنين !

57. داخلي - مطب دکتر نو (Dr . Kbnow )
 

ديويد ، جو و تدي به مطب دکتر نو وارد مي شوند ، پشت ميزي که در مقابل آن يک پرده نسبتاً بزرگ قرار دارد مي نشينند . جو ،دگمه روي ميز را فشار مي دهد ، پرده کنار مي رود و بر روي مانيتور بزرگي که پشت آن قرار گرفته ، تصاويري از فضا و کهکشان پديدار مي شود . سپس پيکره اي مجازي شامل سر پيرمردي شبيه اينشتين و دست هاي او از مانيتور بيرون مي آيد ، چرخي مي زند و شروع به صحبت مي کند .
دکتر نو ( با لهجه لاتين ) : مغزهاي گرسنه ، به مطب دکتر نو خوش آمديد ! در تمام طول شبانه روز مي توانيد از چهل هزار پايگاه در سراسر کشور ، غذاي آماده براي ذهن خود دريافت کنيد . از دکتر نو بپرسيد ، چيزي نيست که جوابش را ندانم !
ديويد : به من بگو کجا مي تونم . پري آبي رو پيدا کنم .
دکتر نو ( با لهجه فرانسوي ) : اول پول بده بعد سوال کن . پنج تا پول بده براي دو سوال و يکي هم مجاني بپرس .
جو : منظورش اينه که دو تا سوال قيمتش مي شه پنج دلار جديد و اون وقت مي توني يه سوال هم مجاني بپرسي . ديويد ، تو اين دوره و زمونه هيچ چيزي به اندازه اطلاعات ارزش نداره .
ديويد ( پولي را که مونيکا به او داده بود از جيبش در مي آورد و به جو مي دهد ) همه ش همينه !
جو : ده دلار جديد با ده تا پول سياه ، مي کنه به عبارتي هفت سوال .
ديويد : فکر کنم کافي باشه !
جو ( نجوا کنان ) : اون خيلي آب زير کاهه . سعي کن بفهمه چند مرده حلاجيم . اما خب ، ما هم بايد حواسمون رو جمع کنيم .
پول ها را داخل قلک ديجيتالي دکتر نو - روي ميز - قرار مي دهد و پيکره دکتر نو دوباره ظاهر مي شود
دکتر نو : سلام ، دوستان ، هر چه مي خواهيد درباره مولفين ، متون مستند يا داستاني بپرسيد . به دلخواه خود از ضمير اول شخص يا سوم شخص استفاده کنيد . هر قدر که سواد داشته باشيد فرقي نمي کند ، از سطوح ابتدايي گرفته تا فوق دکترا ، از هر يک از سبک هاي رايج - از داستان هاي پريان گرفته تا متون مذهبي . هر چه که بخواهيد مي توانيد بپرسيد - از هر کس و هر جايي که دلتان مي خواست سوال کنيد . حتي مي توانيد در مورد حقايق مسلم بپرسيد .
ديويد ( رو به جو ) : حقيقت مسلم ؟
دکتر نو : از سوال اول شما متشکرم . حقيقت مسلم ، گزاره اي است که به پاسخي هم ارز خود - که داراي قابليت تفسيرپذيري نيز باشد - نياز دارد . هر آن چه که شما بر زبان مي آوريد اساساً آن چيزي است که شما ...
ديويد : اين نبايد حساب بشه ، جزو سوال هاي من نبود !
جو : حواست باشه ، فقط وقتي به آخر جمله رسيدي صداتو بلند کن . اين جوري حقيقت مسلم .
دکتر نو : شما مي توانيد شش سوال ديگر بپرسيد !
ديويد : پري آبي کجاس ؟
دکتر نو : در باغ ، پري آبي از تيره وسکاستيليس ، سالي دو بار شکوفه مي دهد . داراي گل هاي آبي روشن و گل آذين چند شاخه ... دو رگه مابين آسکولا مدا آرنولد . پنج سوال ديگر مي توانيد بپرسيد .
ديويد : پري آبي کيه ؟
دکتر نو ( با لهجه آلماني ) : آيا غمگين و تنها هستيد ؟ دنبال دوست مي گرديد ؟ سرويس پشتيباني پري آبي به شما کمک مي کند دوست دلخواه خود را پيدا کنيد . شما چهار سوال ديگر جا داريد .
ديويد ( به سمت جو مي چرخد و در گوشي با او حرف مي زند ) : جو ، داستان پريان را امتحان مي کنيم .
جو : مقوله جديد . داستان يک پري .
مقوله هاي مختلف به صورت کلماتي مجازي از مانيتور خارج مي شوند و در اطراف ديويد و جو قرار مي گيرند .
ديويد : نه ! داستان پريان !
جو : نه ، داستان پريان .
ديويد : پري آبي چيه ؟
دکتر نو : پينوکيو ، اثر کارلوکلودي . ( شخصيت هاي داستان پينوکيو به شکل تصاوير مجازي از مانيتور بيرون مي آيند ) با اشاره پري ، صدايي ملايم ، همچون بال زدن يک پرنده ، به گوش رسيد . در يک چشم به هم زدن ، باز بزرگي لب پنجره نشست و گفت : « تو چه دستور مي فرماييد ، پري زيباروي ؟ »
ديويد و جو با حيرت به تصاوير مجازي مي نگرد . ديويد محو تماشاي پري شده است .
ديويد : خودشه !
جو : اون فقط يه مثال بود . اما فکر کنم داريم به جواب نزديک مي شيم .
ديويد ( نجواکنان ) : اما اگه داستان پريا واقعي باشه ، مي شه گفت که يه حقيقت مسلمه ، نمي شه ؟
جو : ديگه نمي خواد چيزي بگي .
دکتر نو : ... و بعد آن رويا به پايان رسيد و پينوکيو بيدار شد ، در حالي که سخت شگفت زده بود ...
جو : مقوله جديد لطفاً ( با دستش کلمات مجازي - حقيقت مسلم و داستان پريان - را نشان مي دهد ) ترکيب حقيقت مسلم با داستان پريان . ( رو به ديويد ) حالا دوباره ازش بپرس .
ديويد را از پشت تصوير مجازي دکتر نو مي بينيم . از روي صندلي بلند مي شود .
ديويد : پري آبي چطوري مي تونه يه ربات رو به يه پسر بچه زنده و واقعي تبديل کنه ؟
مانيتور چند بار خاموش و روشن مي شود . ديويد جا مي خورد و دست جو را مي گيرد . تصوير دکتر نو محو مي شود و کلمات يک شعر از مانيتور بالا مي آيند .
صداي دکتر نو : از اينجا برو کودک آدم / پري خويش بجوي و دل به دريا زن / جهان بيش از آن چه مي داني / غرق در اندوه است / مسيرت پر خطر خواهد بود / اما آن چه به دست مي آوري ، بي قيمت .
پروفسور آلن هابي در کتاب خود با عنوان « چگونه يک ربات مي تواند به انسان تبديل شود » به نيرويي که مکا را با ارگا بدل مي کند اشاره کرده است .
ديويد : مي شه بگي چطور مي تونم پيداش کنم ؟
صداي دکتر نو : عاقبت ، جوينده يابنده بود . پري آبي ما ، هميشه در جايي در انتهاي جهان ، زنده است . در جايگاه شيرهاي گريان ، جايي که روياها در آن متولد مي شوند.
جو : تا به حال مکاهاي زيادي رفتن آخر دنيا ... اما هيچ کدوم برنگشتن. به همين دليل به اونجا مي گن دماغه آدم ها . ( من - هتن )
ديويد ( نجوا کنان ) : و درست به همين علت ما بايد بريم اونجا !
ديويد تدي را برمي دارد و از مطب دکتر نو خارج مي شود ، اما جو به دنبالش مي آيد تا مانع رفتنش شود .
جو : صبر کن ! اگه پري آبي واقعي نباشه چي ، ديويد ؟ ( جو پيش مي آيد و ديويد عقب عقب مي رود ) اگه جادويي باشه چي ؟ ببين ، فقط ارگاها به چيزهاي نامرئي - مثل نيروهاي ماوراء الطبيعه که باعث پيوستگي جهان مي شن - اعتقاد دارن . اصلاً تفاوت اصلي ما با ارگاها در همينه . چون ما به اين چيزها اعتقاد نداريم . حالا فکرکن ، شايد پري آبي يه جاسوس الکترونيکي باشه که ارگاها فرستادنش تا مغز موجودات مصنوعي رو کنترل کنه . ( هر دو مي ايستند ) اونا از ما متنفرن . مي فهمي ؟ آدما ... اونا براي نابودي ما هر کاري بتونن انجام مي دن .
ديويد : ولي مامانم از من متنفر نيست ! ( حالا ديويد جلو مي آيد و جو عقب مي رود ) چون من فرق دارم و ... بي نظيرم ! چون تا حالا هيچ کس مثل من ساخته نشده ! هيچ کس ! مامان ، مارتين رو دوست داره چون اون واقعيه . پس وقتي من هم واقعي بشم ، مامان برام کتاب مي خونه ، منو توي رختخوابم مي خوابونه ، برام لالايي مي خونه ، به حرفام گوش مي ده ، بغلم مي کنه و هر روز و روزي صد بار بهم مي گه دوستم داره ! ( دوباره هر دو مي ايستند )
جو : اون در حقيقت ، کاري که براش انجام مي دي رو دوست داره . ديويد ، مامانت تو رو دوست نخواهد داشت ، اصلاً اون نمي تونه تو رو دوست داشته باشه . چون تو مثل خودش از گوشت و خون ساخته نشدي . تو حتي يه سگ ، يه گربه يا يه قناري نيستي . تو استثنايي طراحي و ساخته شدي . درست مثل بقيه ما . الان هم تنها شدي چرا که آدما ازت خسته شده ، يا با يه مدل جديدتر عوضت کردن و با اين که از حرف نامربوط يا کار بد تو عصباني شدن . آدما ما رو به تعداد خيلي زياد و خيلي شيک و فرز درست کردن . ما بايد تاوان اشتباه اونا رو بديم . اونا مي دونن که وقتي آخر ماجرا برسه فقط ما باقي مي مونيم . به همين دليل از ما متنفرن و به همين دليل تو بايد اينجا پيش من بموني .
ديويد : خداحافظ جو .

58. خارجي - ميدان اصلي روژسيتي ( ادامه )
 

ديويد و تدي و به دنبال آنها جو از ساختمان مطب دکتر نو خارج مي شوند و دو هلي کوپتر آب و خاک پليس را در مقابل خود مي بينند . چند پليس به سوي آنها مي آيند ، جو را مي گيرند و با خود مي برند .
پليس 1 ( رو به جمعيت ) : برين عقب ، برين عقب .
پليس 2 : اينجا رو خلوت کنين لطفاً . ( رو به جو ) تو دردسر افتادي . ( و جو را به داخل کابين يکي از هلي کوپترها هدايت مي کند . )
ديويدکمي فکر مي کند و بعد در حالي که تدي را در بغل دارد ، به سمت هلي کوپتر دوم مي رود و وارد کابين خلبان - که خالي است - مي شود .
پليس 1 ( رو به جمعيت ) : برين دنبال کارتون .
ديويد دگمه هاي روي فرمان هلي کوپتر را فشار مي دهد . موتور هلي کوپتر روشن مي شود . هلي کوپتر کمي از جا بلند مي شود و در وسط ميدان به اين سو آن سو مي چرخد . مردم از ترس فرياد مي کشند و بر زمين مي افتند .
تدي : ديويد مراقب باش ، اين اسباب بازي نيس .
هلي کوپتري که ديويد بر آن سوار شده به طور اتفاقي به هلي کوپتر برخورد مي کند و در اثر ضربه آن ، جو از کابين بيرون مي افتد . جو کنار هلي کوپتر ديويد مي دود و به او لبخند مي زند . ديويد دگمه اي را فشار مي دهد و در هلي کوپتر باز مي شود ، ديويد روي صندلي کمک خلبان مي نشيند . جو سوار مي شود و پشت فرمان قرار مي گيرد .
هلي کوپتر ( صداي ديجيتالي يک زن ) : مقصد ؟
جو : من - هتن .
هلي کوپتر اوج مي گيرد و کمي بعد آن را بر فراز ابرها مي بينيم . سپس از روي اقيانوس مي گذرد و به منهتن مي رسد .
هلي کوپتر ( صداي زن ) : به مقصد رسيديم .
جو : شهر گمشده در دريا در انتهاي جهان .
ديويد : جايگاه شيرهاي گريان .
تدي ( مي غرد ) : قررررررر...
ديويد : دور بزن جو .
جو : قرار نيس منصرف بشيم ديويد .
تدي ( مي غرد ) : قررررررر...
ديويد : دور بزن جو ، يه دور کامل .
تدي : قررررررر ...
حالا آنها در مقابل جايگاه شيرهاي گريان قرار گرفته اند . شيرهاي سنگي که آب از چشمانشان به اقيانوس مي ريزد . هلي کوپتر چرخي بر فراز شيرها مي زند و در مقابل ساختمان پشت جايگاه شيرها بالا مي رود . در بالاي ساختمان ، دريچه ورودي بزرگي هويدا مي شود .

59. داخلي - پنت هاوس ساختمان سايبرترونيکز
 

ظاهراً پارکينگ خوبي براي هلي کوپتر پيدا شده . هلي کوپتر وارد مي شود و مي نشيند . ديويد بي درنگ پياده مي شود .
ديويد : پروفسور هابي ؟ پروفسور هابي ؟
جو هم در حالي که دست تدي را گرفته به دنبال ديويد مي آيد . به اتاقي مي رسند که روي در آن طراحي از خورشيد کنده شده . در ميان اشعه هاي خورشيد ، شعري که دکتر نو براي ديويد گفته بود ، به چشم مي خورد . جو آن را مي خواند . سپس ديويد وارد مي شود . آنجا کتابخانه پنت هاوس است . ديويد به سمت صندلي بزرگي که رو به کتابخانه قرار گرفته مي رود .
ديويد : پروفسور هابي ؟ پروفسور هابي ؟ سلام ؟ سلام ؟ اين همون جاييه که ما رو واقعي مي کنن ؟
صندلي مي چرخد ، پسر بچه اي که روي آن نشسته کپي ديويد است . کتاب مي خواند .
ديويد 2 : اينجا جاييه که به تو خوندن يا مي دن .
ديويد ( شگفت زده ) : تو واقعي هستي ؟
ديويد 2 : فکر کنم باشم .
ديويد : تو مني ؟
ديويد : من ديويد هستم .
ديويد : نه ، نيستي .
ديود 2 : چرا ، هستم ! من ديويدم !
ديويد : منم ديويدم .
ديويد 2 : سلام ديويد . ( سپس از روي صندلي بلند مي شود و به طرف ميزي که در وسط اتاق قرار گرفته مي رود و پشت آن مي نشيند ) مي توني بخوني ؟ مي شه بشيني تا با هم کتاب بخونيم ؟ بيا با هم دوست باشيم .
ديويد ( نجواکنان ) : تو نمي توني اونو صاحب بشي .
ديويد 2 : نمي شنوم چي مي گي .
ديويد : اون مال منه . و اون يه نفر منم .
سپس آباژور بزرگي را که روي ميز قرار دارد برمي دارد و با عصبانيت آن را ب صورت ديويد 2 و بعد به شيشه ميز مي کوبد .
ديود : من ديويدم ! من ديويدم ! من ديويدم ! من ديويدم ! ( و دوباره ضربه اي به سر ديويد 2 مي کوبد . سر از تن ديويد 2 جدا مي شود . او هم يک بچه مکاست ) من ديويدم ! من ديويدم ! من ديويدم ! من استثنايي ام ! من بي نظيرم !
جو با تعجب به ديويد نگاه مي کند و همراه تدي از آنجا خارج مي شود . ديويد هنوز آباژور را در هوا مي چرخاند .
ديويد : من ديويدم ! تو نمي توني اونو صاحب بشي ! من ديويدم ! ... من ديويدم ... من ديويدم ...
پروفسور هابي از راه مي رسد .
هابي : ديويد ؟ ديويد !
ديويد : من ديويدم ... من ديويدم ...
هابي دست ديويد را مي گيرد و او را مي نشاند .
هابي : درسته ، تو ديويدي ؟
ديويد ( نجوا کنان ) : پروفسور هابي ؟
هابي : بله ديويد . منتظرت بودم .
ديويد : دکتر نو بهم گفت اينجا مي تونم پيداتون کنم . پري آبي هم همين جاس ؟
هابي : اولين بار اسم پري آبي تو رو از مونيکا شنيدم . فکر مي کني پري آبي برات چه کار مي کنه ؟
ديويد : اون مي تونه منو به يه پسر بچه واقعي تبديل کنه .
هابي : اما تو يه پسر بچه واقعي هستي . دست کم واقعي ترين چيزي که من تا به حال ساختم . بنابراين مي شه گفت که من همون پري آبي تو هستم .
ديويد : نه نيستي . دکتر گفت که اينجا مي تونم پيداش کنم ، در شهر گمشده در دريا ، در آخر دنيا ، در جايگاه شيرهاي گريان .
هابي : اين دقيقاً همون چيزي بود که دکتر نو بايد مي دونست تا بتونه تو رو بفرسته پيش ما . اين تنها باري بود که ما وارد عمل شديم . ما به دکتر نو کمک کرديم تو رو راهنمايي کنه و بعد تو بتوني راه برگشتن به خونه رو پيدا کني .
ديويد را بغل مي کند و روي صندلي مي نشاند . خودش هم رو به روي ديويد روي صندلي مي نشيند .
هابي : قبل از تولد تو ، هيچ رباتي نمي تونست به اراده خودش خواب ببينه يا چيزي رو آرزو کنه ( دسته صندلي ديويد را مي گيرد و هر دو با هم کمي مي چرخند ) ديويد ! تو هيچ مي دوني که تولد تو چه موفقيت بزرگي براي ما بوده ؟ تو به درون يکي از داستان هاي پريان راه پيدا کردي و بعد با الهام از عشق و با نيروي اميد سفري رو آغاز کردي تا پري روياهاي خودت رو در واقعيت ببيني . عجيب ترين قسمت ماجراي تو اين بود که هيچ کس راه رسيدن به هدف رو به تو آموزش نداده بود . البته ما مدتي رد تو رو گم کرديم . و وقتي هم که دوباره پيدات کرديم به تو نزديک نشديم ، چون مي خواستيم پاسخ سوال ساده خودمون رو بگيريم : اين که در نهايت استدلال خود انگيخته تو ، تو رو به کجا مي کشونه ؟ به يه پايان منطقي ؟ پري آبي در واقع راهي براي حل مشکل ناتواني انسان ها در رسيدن به چيزهاييه که در جهان وجود ندارن . و شايد هم براي دست يافتن به برترين استعداد انساني که همون کنکاش در روياهاي خودشه . اين چيزيه که قبل از ساخته شدن تو هيچ ماشيني از پسش بر نيومده بود .
ديويد : فکر مي کردم بي نظير هستم .
چشمان هابي پر از اشک مي شود .
هابي : پسر من بي نظير بود . تو اولين نمونه از يه نوع بي نظيري .
دستش را روي سينه ديويد مي گذارد . برمي خيزد .
هابي : ديويد ؟
ديويد ( با چشمان اشک آلود ) : مخم داره سوت مي کشه .
هابي : دلت مي خواد با پدرها و مادرهاي واقعي خود آشنا بشي ؟ همه اعضاي گروه بي صبرانه منتظر صحبت کردن با تو هستن . همين جا بمون تا من همه شو نو بيارم پيشت . دوست داريم که همه چيز رو برامون تعريف کني ، مي خوايم ازت تشکر کنيم و بهت بگيم برنامه بعديمون برات چيه .
هابي از اتاق خارج مي شود . ديويد بهت زده روي صندلي ولو شده . برمي خيزد . چرخي در اتاق کار هابي مي زند . چندين ماکت شبيه خودش را ، آويزان ، دور تا دور اتاق مي بيند . چند ماکت سر ، چند ماکت بدون سر و بعد پيکره اي که رو به تصوير مجازي پرنده آشنا روي صندلي نشسته . قسمت پشت پيکره باز است ، طوري که ديويد مي تواند داخل سر او را ببيند . ديويد به سمت پيکره مي رود و از سوراخ چشم هاي او به پرنده خيره مي شود . سپس سرش را بلند مي کند و دوباره به پرنده نگاهي مي کند . ماکتي را مي بيند که در محفظه اي منجمد ، بي حرکت مانده . به سمت ديگري مي رود . از راهرويي که به وسيله محفظه هاي هواي منجمد ساخته شده عبور مي کند . در سمت چپش ، پيکره هاي پسرانه را داخل محفظه ها مي بينيم که روي همه شان کلمه ديويد ( David ) درج شده و سپس پيکره هاي دخترانه را در محفظه هاي منجمد سمت راست ديويد از چشم مي گذرانيم . ناگهان يکي از محفظه هاي سمت چپ ديويد تکان مي خورد . ديويد مي ترسد . از همان راهي که آمده برمي گردد ، رو به محفظه ها مي ايستد و طبق عادت هميشگي ، سرش را کج مي کند .

60. خارجي - بالکن ساختمان سايبرترونيکز - روز
 

ديويد ، مغموم ، لبه بالکني در بلندترين نقطه ساختمان نشسته . زيرپايش اقيانوس قرار گرفته .
ديويد ( به نقطه اي در رو به رو خيره مي شود ) : مامان .
خود را به پايين پرتاب مي کند . جو را مي بينيم که داخل هلي کوپتر - که بين زمين و آسمان قرار گرفته - نشسته و با تعجب سقوط ديويد را تماشا مي کند . ديويد در آب فرو مي رود . در زير آب ، ماکت ساختماني بزرگ و در مقابل آن ماکت بزرگ پرنده آشنا را مي بينيم . ماهيان ، پيکر بي هوش ديويد را به سمت نور هدايت مي کنند . ديويد بر کف اقيانوس فرود مي آيد . چشمانش را باز مي کند ، دستش را دراز مي کند تا چيزي را که در مقابلش مي بيند لمس کند ، اما ناگهان طناب حفاظتي هلي کوپتر او را مي گيرد و با خود از آب خارج مي کند .

61. خارجي - اسکله
 

هلي کوپتر کنار اسکله قرار گرفته . ديويد داخل آن نشسته و جو روي اسکله .
ديويد : ديدمش ، جو ، ديدمش ! جايي که اون زندگي مي کنه رو ديدم ! اون درست همين پايينه جو !
جو : آره ؟
ديويد : اون منتظرمنه ، بايد بريم !
گردنبند مغناطيسي جو بالا مي رود . هلي کوپتر بزرگ پليس بر فراز سر آنها پديدار مي شود .
جو : اي واي ! ( بدنش کاملاً به هوا بلند مي شود ، اما او با دو دست کنار پنجره هلي کوپتر را مي گيرد . )
ديويد : خداحافظ جو .
جو : خداحافظ ديويد ( دگمه فرو رفتن ( Submerge ) را روي صفحه نمايشگر خلبان فشار مي دهد و بعد به سمت هلي کوپتر بزرگ کشيده مي شود ) من هستم ... من بودم !
62 . خارجي - زير آب
ديويد هلي کوپتر را به اعماق آب هدايت مي کند . هلي کوپتر از ميان بقاياي شهر گمشده مي گذرد . شهري درست شبيه محل وقوع داستان پينوکيو .
تدي : ديويد ، خواهش مي کنم مراقب باش .
آنها به دروازه مي رسند که در بالاي آن تصوير پينوکيو و نيز اسمش حکاکي شده . هلي کوپتر از دروازه عبور مي کند . کمي جلوتر ، ديويد ماکت ژپتو را در حال درست کردن پينوکيوي چوبي مي بيند . ديويد ، هلي کوپتر را به آرامي به بالاي يک پلکان هدايت مي کند . در بالاي پلکان ، رو به روي ماکت پري آبي توقف مي کند . ديويد محو تماشاي پري مي شود . تصوير پري آبي روي شيشه هلي کوپتر مي افتد و بر صورت ديويد منطبق مي شود . ناگهان ، چرخ و فلک بزرگي که در پشت سر آنها قرار دارد فرو مي ريزد و آنها به دام مي افتند . ديويد اما گويي به جز پري آبي به هيچ چيز توجهي ندارد .
ديويد : پري آبي حالش کاملاً خوبه !
تدي : چي شد ؟
ديويد : نمي دونم .
تدي : ما گير افتاديم .
ديويد ( به پري آبي التماس مي کند ) : پري آبي ؟ خواهش مي کنم ... خواهش مي کنم ، خواهش مي کنم من رو به يه پسر بچه واقعي و زنده تبديل کن . خواهش مي کنم ... پري آبي ؟ خواهش مي کنم ... خواهش مي کنم ... من رو واقعي کن . پري آبي ؟ خواهش مي کنم من رو به يه پسر بچه واقعي تبديل کن . خواهش مي کنم ، پري آبي ، من رو به يه پسر بچه واقعي تبديل کن . خواهش مي کنم ...
راوي : و ديويد همان طور به خواهش کردن از پري آبي که رو به رويش قرار داشت ادامه داد . پري آبي براي هميشه لبخند مي زد ... او براي هميشه به ديويد خوشامد مي گفت . نورافکن ها کم کم نور خود را از دست دادند . و يک روز بالاخر خاموش شدند . اما ديويد هنوز مي توانست - روزها - او را ببيند ، البته به زحمت . و هنوز به او التماس مي کرد . او آن قدر التماس کرد تا اين که همه شقايق هاي دريايي پژمرده و نابود شدند . او التماس کرد و التماس کرد تا اين که اقيانوس يخ زد و يخ ؛ هلي کوپتر و پري آبي را در بر گرفت . حالا هر دوي آنها کاملاً بي حرکت شده بودند و ديويد هنوز مي توانست او را ببيند . يک روح آبي در دريا را هميشه آنجا بود ، هميشه مي خنديد و هميشه منتظر ديويد بود . البته ديويد هرگز نمي توانست از جايش تکان بخورد ، اما چشم هايش همان طور باز مانده بود و هر شب ، از دل تاريکي . به رو به رويش خيره مي ماند و روز بعد ... و روز بعد از آن ... به همين ترتيب دو هزار سال گذشت .

63. خارجي - اقيانوس يخ زده
 

بر سطح اقيانوس يخ زده پيش مي رويم و نمايي شبيه شهر گمشده را مي بينيم . موجوداتي غريب که شبيه اسکلت هاي بسيار لاغر هستند ، سوار بر جعبه اي عجيب در هزار توي شهر يخ زده در حال پروازند . جعبه پرنده ، جايي در اعماق اقيانوس فرود مي آيد و تکه هاي تشکيل دهنده آن - که شباهت زيادي به تراشه هاي کامپيوتري دارند - به اطراف پراکنده مي شوند . موجودات عجيب به سمت يک جسم يخ زده مي روند . يکي از آنها با دست کمي از يخ ها را از روي جسم کنار مي زند . از پس پنجره هلي کوپتر ، صورت ديويد را مي بينيم و چشم هايش را که به رو به رو خيره مانده .
موجود عجيب ، پنجره هلي کوپتر را کنار مي زند . ديويد و تدي هر دو داخل کابين خلبان يخ زده اند . موجود عجيب دستش را مقابل صورت ديويد مي گيرد و اشاره کوچکي مي کند . ديويد ناگهان بيدار مي شود . يخ هاي روي شيشه هلي کوپتر آب مي شوند و ديويد دوباره پري آبي را مي بيند . بدن ديويد خشک شده ، اما او به هر حال از هلي کوپتر بيرون مي آيد و به سمت پري آبي مي رود ، در مقابل او قرار مي گيرد و دست هايش را دراز مي کند . موجودات عجيب به زبان غريبي با هم صحبت مي کنند .
موجود عجيب متخصص ( زير نويس ) : اين ماشين قبل از يخ بستن آب ، در زير لاشه هاي هلي کوپتر گير افتاده بوده . بنابراين ، اينها ربات هاي اصلي هستند . آنها با انسان ها آشنايي داشته اند .
ديويد سعي مي کند دست هايش را گرد پري آبي حلقه کند ، اما پيکره پري آبي ناگهان مي شکند و فرو مي ريزد . ديويد هراسان و درمانده است . موجودات عجيب محاصره اش مي کنند . يکي از آنها دوباره دستش را مقابل صورت ديويد مي گيرد . چشمان ديويد بسته مي شوند . موجود عجيب ، با اشاره کوچکي شروع به خواند حافظه او مي کند . نماهايي متفاوت از زندگي گذشته ديويد را درون سر آن موجود مي بينيم . يکي ديگر از آنها دستش را بر شانه موجود عجيب حافظه خوان مي گذارد و آن نماها در سر او هم شکل مي گيرند . و به همين ترتيب ، آن موجودات عجيب ، دست بر شانه هاي يکديگر مي گذارند و همگي زندگي گذشته ديويد را مرور مي کنند .

64. دخلي - آشپزخانه سوئينتون ها - روز ( ادامه )
 

کمي بعد ، ديويد چشم هايش را باز مي کند . خودش را ، نشسته پشت ميز آشپزخانه ، در خانه اي که شباهت بسياري به خانه سوئينتون ها دارد مي يابد .
ديويد : تدي ، ما خونه ايم . مامان ؟! مامان ؟! ( از پله هاي سرسرا بالا مي رود ) ما خونه ايم ! ( به اتاق مونيکا و هنري پا مي گذارد ) شماها کجايين ؟!
صداي ملکوتي ( پري آبي ) : ديويد ... ديويد ... ديويد ... ديويد ...
ديويد با شنيدن صدا ، آهسته از اتاق خارج مي شود و به دنبال صاحب صدا مي گردد . در آستانه پنجره بزرگ راهرو طبقه بالا ، پري آبي را ، زيبا و زنده ، مي بيند .
پري آبي : دنبال من مي گشتي ، درسته ديويد ؟
ديويد : تمام ... زندگيم .
پري آبي : و بعد از اين همه مدت ، اومدي چه چيزي از من بخواي ؟
ديويد : من يه آرزو دارم .
پري آبي : و آرزوي تو چيه ؟
ديويد : خواهش مي کنم منو به يه پسر بچه واقعي تبديل کن تا مامانم منو دوست داشته باشه . و اجازه بده پيشش بمونم .
موجودات عجيب را مي بينيم که گرداگرد شيشه شفاف جمع شده اند و به آن نگاه مي کنند . آنها تمام آن چه را اتفاق مي افتد در اين شيشه مي بينند .
پري آبي : ديويد ، من مي تونم هر کار ممکني رو انجام بدم ، اما نمي تونم تو رو به يه پسر بچه واقعي تبديل کنم .
ديويد : من کجام ؟ اينجا شبيه خونه مونه ولي يه جورايي فرق مي کنه .
پري آبي : بله فرق مي کنه . اما به هر حال اينجا خونه توست . ما ذهن تو رو خونديم و اينجا رو همون طور که توي ذهن تو ديديم مهيا کرديم . حتي يک مورد جزئي هم نبود که تو براي ياد آوري به ما توي ذهنت ذخيره نکرده باشي . ما مي خوايم که تو راضي باشي . تو براي ما خيلي مهمي ديويد . تو در تمام دنيا بي نظيري .
ديويد : مامان زود برمي گرده ؟ نکنه با مارتين رفتن خريد ؟
پري آبي : ديويد ، اون ديگه برنمي گرده خونه ، چون دو هزار سال گذشته و اون ديگه زنده نيس ديويد ، عزيزم ، هر وقت احساس تنهايي کردي ، ما آدم هاي ديگه را از زمان خودت به زمان حال احضار مي کنيم .
ديويد ( سرش را کج مي کند و با ناراحتي فرياد مي زند ) : شما که مي تونين ديگران رو برگردونين ، پس چرا نمي تونين مامانمو بيارين ؟
تدي از راه مي رسد .
پري آبي : چون ما فقط مي تونيم کساني رو برگردونيم که بدنشون توي يخ ها سالم مونده باشه . براي اين کار ما به يه قسمت از بدن اونا احتياج داريم . مثلاً يه تيکه استخوان يا ناخن .
تدي : ديويد .
ديويد : بله تدي .
تدي : يادت هست که يه تيکه از موي مامانو بريدي ؟
ديويد : هنري بد جوري تکونم داد .
تدي : و تو موي مامانو انداختي ؟
ديويد : يادمه .
تدي از داخل شکمش ، تکه موي بريده شده مونيکا را بيرون مي آورد . ديويد ، شادمان ، آن را از تدي مي گيرد و به سوي پري آبي دراز مي کند .
ديويد : حالا مي توني بياريش ، درسته ؟
متخصص ( صداي راوي ) : هر چي مي خواد براش انجام بدين .
پري آبي دستش را دراز مي کند و موها را از ديويد مي گيرد .
پري آبي : ديويد ، عزيزترينم ، امر امر شماس .

65. داخلي - اتاق خواب ديويد
 

ماکت هاي عروسکي با صدايي زنگ دار مي چرخند . ديويد با هلي کوپتر مارتين بازي مي کند .
ديويد : هي جو ، چي مي دوني تو ؟
تدي با نخ و سوزن شکمش را مي دوزد . کسي در مي زند . ديويد از جا برمي خيزد و به سمت در مي رود . با خوشحالي در را باز مي کند . يکي از موجودات ( متخصص ) وارد مي شود ، او دست ديويد را مي گيرد و هر دو به سمت تختخواب ديويد مي روند .

66. داخلي - اتاق خواب ديويد - ادامه
 

ديويد و متخصص روي تخت نشسته اند .
متخصص ( صداي راوي ) : ديويد ، من بيشتر اوقات به آدما و اون چيزي که بهش مي گن « روح » حسوديم مي شه . آدما در زمان خودشون ، به ميليون ها شکل مختلف ، زندگي رو در قالب هنر ، شعر و فرمول هاي رياضي تفسير کردن . بدون شک ، اونا رو باديد کليد حل معماي هستي دونست ، اما آدما ديگه وجود ندارن . بنابراين ما پروژه اي رو آغاز کرديم تا بتونيم با استفاده از DNA موجود در استخوان يا جسد موميايي شده آدم هايي که سال ها پيش مردن ، اونا رو شبيه سازي کنيم . به علاوه ، ما امکان باز آفريني خاطرات مربوط به افراد شبيه سازي شده رو بررسي کرديم . و مي دوني به چه نتيجه اي رسيديم ؟ ما فهميديم که ساختار فضا - زمان ، اطلاعات مربوط به تمام اتفاقات زمان گذشته رو جزء به جزء ، در خودش ذخيره کرده . اما آزمايش ... با شکست رو به رو شد ؛ افراد احيا شده فقط يه روز مي تونستن زندگي جديدشون رو تجربه کنن . اين افراد به محض اين که در اولين شب از زندگي جديدشون به خواب مي رفتن ، دوباره مي مردن . يعني بلافاصله بعد از اين که از حالت هشياري خارج مي شدن ، شمع وجودشون در تاريکي خاموش مي شد . خب ديويد ، معادلات و محاسبات ما نشون مي دن که مسير فضا - زمان هر شخصي فقط يه بار مي تونه بازآفريني بشه . بنابراين اگه ما مادر تو رو به زمان خودمون بياريم ، فقط يه روز زنده مي مونه و بعد از اون ديگه هرگز نمي توني ببينيش .
ديويد : شايد ... شايد اون با بقيه فرق داشته باشه . شايد اون براي هميشه بمونه .
متخصص ( صداي راوي ) : فکر مي کردم که فهم اين مسئله برات مشکل باشه . آخه تو خيلي کم سن و سال ساخته شدي .
ديويد : شايد اون يه روز ، مثل روزي که ما داخل هلي کوپتر حبس شديم طولاني باشه . شايد تا ابد طول بکشه .
متخصص ( صداي راوي ) : ديويد ، تو خاطره ديرپاي نسل بشر هستي ، پايدارترين نشانه نبوغ آدما . ما فقط رضايت تو رو مي خوايم . اين فقط بخش کوچکي از خدمات ما خواهد بود .
متخصص ( صداي راوي ) : گوش کن . ( صداي جيک جيک پرنده ها شنيده مي شود ) مي شنوي ؟ ( ماه از پنجره پشت سر آنها خارج مي شود و صبح فرا مي رسد . ديويد از جا بر مي خيزد ) صبح روز جديد رسيده . رو پيشش ديويد ، اون الان تازه داره از خواب بيدار مي شه .

67. داخلي - اتاق خواب اصلي
 

ديويد به اتاق وارد مي شود . مونيکا روي تخت خوابيده . ديويد کنار تخت زانو مي زند . موهاي مونيکا را از جلوي صورتش کنار مي زند . قطره اي اشک از چشم ديويد فرو مي غلتد . مونيکا بيدار مي شود .
ديويد : پيدات کردم .
مونيکا : سلام .
ديويد : سلام .
مونيکا : فکر کنم يه چرتي زدم . من چقدر ...
ديويد : با يه قهوه چطوري ؟ همون جوري که دوست داري ؟
مونيکا : آره با قهوه موافقم . بيدارم مي کنه .
ديويد : باشه .

68. داخلي - آشپزخانه
 

ديويد در حال درست کردن قهوه است .

69. داخلي - اتاق خواب اصلي
 

ديويد در مقابل مونيکا زانو زده و قهوه مي خورد و او را تماشا مي کند .
مونيکا : تو هيچ وقت اين روش رو فراموش نمي کني ، درست مي گم ؟
ديويد کنار مونيکا روي تخت مي نشيند .
ديويد : نه ، هيچ وقت فراموش نمي کنم .
مونيکا : يه کمي گيج شدم . امروز چه روزيه ؟
ديويد : امروز ... امروزه !

70. داخلي - حمام اصلي خانه
 

مونيکا موهاي ديويد را خشک مي کند و شانه مي زند . هر دو شاد هستند .
راوي : آن روز همان طور مي گذشت و ديويد تصور مي کرد در شادترين روز زندگي اش به سر مي برد . به نظر مي رسيد مامان همه مشکلات گذشته را فراموش کرده است . هنري اي نبود ، مارتيني نبود ، غمي نبود ، ديويد بود و خودش .
ديويد و مونيکا مي خندند .

71. داخلي اتاق خواب ديويد
 

ديويد نقاشي هايي را که کشيده به مونيکا نشان مي دهد . نقاشي هايي از دکتر نو ، پرنده آشنا ، قفس شيشه اي جشن آدم ها ...
راوي : به ديويد هشدار داده شده بود که واقعيت را براي مونيکا تعريف نکند چرا که ممکن بود او را وحشت زده کند و آن وقت همه چيز خراب مي شد . اما سفر ديويد به خانه شان فقط متعلق به خودش بود . مونيکا چيزي از موضوع نقاشي هاي ديويد نمي دانست . بنابراين ديويد فکر نمي کرد مشکلي پيش بيايد .

72. داخلي - راهرو
 

ديويد و مونيکا با تدي دالي موشک بازي مي کنند .

73. داخلي - آشپزخانه
 

راوي : ديويد در عمرش هيچ وقت جشن تولد نگرفته بود ، چرا که ديويد هرگز به دنيا نيامده بود . پس آنها کيکي پختند و چند شمع روشن کردند .
مونيکا کيک جشن تولد را روي ميز مي گذارد .
مونيکا : حالا يه آرزو بکن .
ديويد : آرزوم همين الان برآورده شده .
ديويد همه شمع هاي روي کيک را - به جز يکي - فوت مي کند .
راوي : حالا ديگر پنجره ها رو به تاريکي گذاشته بودند . ديويد پرده ها کنار زد و بدون آن که کسي دليل اين کار را از او بپرسد .

74. داخلي - اتاق خواب اصلي
 

مونيکا و ديويد دست در دست هم از پله ها بالا مي روند . کمي بعد ، ديويد ملافه را روي مونيکا مي کشد .
مونيکا : وظيفه من بود که تو رو توي رختخوابت بخوابونم ، عجيبه ( آه مي کشد ) خيلي جالبه . ديگه نمي تونم چشمام رو باز نگه دارم .
ديويد کنار تخت زانو مي زند .
مونيکا : نمي دونم چي به سرم اومده . روز خيلي قشنگي بود . دوستت دارم ديويد . ( قطره اي اشک روي صورت ديويد مي نشيند . مونيکا او را در آغوش مي گيرد ) واقعاً دوستت دارم . هميشه دوستت داشتم .
راوي آن لحظه ، همان لحظه ابدي بود که ديويد انتظارش را مي کشيد . آن لحظه سپري شده بود . چرا که به نظر مي رسيد مونيکا به خواب رفته باشد . ( چيزي فراتر از خواب )
حالا ديويد هم کنار مونيکا روي تخت دراز کشيده . او دست مونيکا را مي گيرد و روي سينه خود مي گذارد .
راوي : طوري که اگر ديويد تکانش مي داد باز هم بيدار نمي شد . پس ديويد هم خوابيد .
دويد براي اولين بار چشم هايش را مي بندد تا به خواب فرو رود .
راوي : و براي اولين بار در زندگي اش ، به جايي رفت که روياها در آن متولد مي شوند .
تدي از تخت بالا مي آيد و مي نشيند . از نماي بيرون مي بينيم که چراغ هاي ساختمان يکي يکي خاموش مي شوند .
تصوير سياه مي شود .
منبع: ماهنامه فيلم نگار 25.



 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.