رويشگاه رزمآوران
در گوشه لچكي، يعني جايي كه كربلاي8 در آن زمان انجام گرفت، تمام بچههاي لشگر سيدالشهدا مورد حمله شيميايي قرار گرفتند و تعداد زيادي شهيد شدند. در جزاير هم وضع همينگونه بود. مقام معظم رهبري بهعنوان امام جمعه تهران ـ البته رئيسجمهور وقت هم بودند ـ پيام بسيار مهمي صادر كردند كه اولين پيامي بود كه آقا رهبرگونه دادند. شما ميدانيد دقيقاً آنچه كه آقا روي كاغذ آوردند مثل حضرت امام بود. در آن پيام گفتند: من بهعنوان امام جمعه تهران، نه رئيسجمهور، به جبههها ميروم و ائمهجمعه هم بيايند. لشگر امام حسين(ع) در آن زمان حدود نُه گردان پياده داشت. آنقدر نيرو آمد كه گردانهاي پياده ما به 24 گردان رسيد. مقر اصلي لشگر هم در دارخوين پر از نيرو بود. هشت گردان را آورديم. تهران جايي داشتيم به نام پادگان قوچاني آنجا هم پر شده بود. بعد هفت گردان را در يك پادگاني در سنندج برديم. يعني حدود 26 گردان فقط پياده، برايمان نيرو آمد. گردانها را از 256 نفر تا 350 نفر افزايش داديم و هر گردان را چهار گروهان كرديم. تمام واحدهاي ما پر از نيرو شد، به طوريكه گفتيم ديگر نيرو نياوريد. خلاصه اينكه حركت آقا به سوي جبههها، امواجي از نيروهاي مردمي را دوباره به حركت درآورد و در دل دشمن رعب و وحشت ايجاد كرد و به رزمندگان روحيه بخشيد.
سردار سيدعلي بنيلوحي
همنشين گلولهها
در آغاز جنگ بر حسب مسئوليتي كه داشتم در كردستان بودم. مقام معظم رهبري در آن زمان بهخاطر حساسيت جبهههاي جنوب، بيشتر در خوزستان بودند، لذا ما از حضور ايشان در منطقه عملياتيمان در روزهاي اول، محروم بوديم، تا اينكه در اواخر 59 بود كه ايشان به كردستان آمدند، من فرمانده منطقه عملياتي مريوان بودم با برادر عزيزم، حاج آقا متوسليان كه ايشان از سپاه بود و من از ارتش كه فرماندهي منطقه عملياتي مريوان تا حدود نوسود و سقز را بر عهده داشتيم. ميدانيد كه سال 59 كردستان وضع مساعدي نداشت، نه تنها به خاطر هجوم عراق مرزها ناامن بود، بلكه بسياري از نقاط آن هم همراه با توطئه و خطر مينگذاري و خطر تهاجم ضدانقلاب، ناامنيهاي جادهاي، حتي ناامنيهاي پروازي و هليكوپتري بود؛ به طوريكه در چندين مورد از پايين به هليكوپترها تيراندازي ميشد، حتي رئيس بانك مريوان هم در هليكوپتر شهيد شد، بنابراين حضور يك مقام برجستهاي مثل آقا در سال 59 در آن منطقه كه حتي پادگان مريوان هم زير توپ 130 دشمن بود و هم خمپاره ضدانقلاب، براي ما فوقالعاده مهم و روحيهبخش بود. عراق هم به حضور ايشان در منطقه پي برده بود و چندينبار با اختلاف چند دقيقه موضع و محلي را كه ايشان بودند بمباران كرد. به هر جهت اقامت طولاني آقا نشان دهنده اين بود كه حضور فرمانده اصلي در لحظات بحراني در كنار رزمندگان بسيار مهم و روحيه بخش است...
آقا از منطقه جنوب هم بازديدهاي زيادي كردهاند و روزهاي بيشتري را در آنجا بودهاند. مشكل خاصي كه در بازديدهاي ايشان بود همين تيراندازيها و بمبارانها بود، ولي ايشان مثل يك رزمنده ساده و شجاع از خطمقدم بازديد ميكردند و هيچ ترسي هم نداشتند كه حالا گلوله ميآيد يا نميآيد. خيلي راحت رفت و آمد ميكردند، ولي ما واقعاً به خاطر حفظ جان ايشان از چنين حضورهايي بيمناك بوديم و واقعاً ميترسيديم، چون خيلي خطرناك بود و احتمال تير خوردن بسيار بود. روزهاي آغاز جنگ بود، اين منطقه به خاطر وضعيت خاص و مرزي بودن حمله دشمن و جا نيفتادن نيروها وضع خاصي داشت، به طوري كه انسان احساس غربت ميكرد و آن چيزي كه آدم را از اين غربت درميآورد و روحيه ميبخشيد، حضور يك شخصيت معنوي و دلقوي بود.
دقيقاً يادم هست وقتي كه آقا تشريف آوردند ما ابتدا ايشان را به اتاق جنگ برديم كه حتي گلوله هم كنارش خورده بود و وضع مرتبي نداشت. اين اتاق توجيه بود و نقشهاي به ديوار آن زده بوديم. ايشان فرمودند: «وضع منطقه را توضيح بدهيد. من وضع منطقه را تشريح كردم و نسبت به مناطقي كه ما از عراقيها پس گرفته و امن كرده بوديم توجيه شدند. بعدازظهر به داخل شهر مريوان تشريف بردند و از شهر بازديد كردند. همان شب جلسهاي تشكيل دادند و مسائل منطقه را از زبان مسئولين شنيدند. با فرماندهان و مسئولين شهر ملاقات كردند، بعد به طرف ارتفاعات «حورسلطان» حركت كردند. اين ارتفاعات مشرف به مرز عراق بود. عراقيها فهميده بودند؛ لذا شروع به تيراندازي كردند. آقا در آنجا يك حالت خاصي پيدا كرده بودند، چون از روي آن ارتفاعات خاك عراق به خوبي ديده ميشد و از اينجا بود كه آقا براي اولينبار از خاك جمهوري اسلامي ايران، شهرها و آباديهاي منطقة عراق را به طور واضح ميديدند. خط دفاعي عراقيها از آنجا كاملاً مشخص بود، برعكس منطقه جنوب كه به خاطر هموار بودن زمين نميتوان دشمن را ديد. بعد از اين بازديد برگشتند و شب را استراحت كردند. فردا صبح محور سمت چپ را به طرف محور دزلي براي بازديد انتخاب كردند. ما داخل يك جيپ در كنار ايشان نشسته بوديم. حاج آقا فرمودند: «من علاقه دارم همه را ببينم تا رزمندگان هم احساس تنهايي نكنند. خوب ما براي جان «آقا» دلواپس بوديم و منطقه داخلي هم ديگر ناامن بود. با همة اينها خيلي كند حركت كرديم. يكي ـ دوبار سفارش كردم و گفتم حاج آقا مثلاً اگر ميشود ديگر از اينجا بازديد نفرماييد. فرمودند: «نه، من ميخواهم مناطق خطمقدم و بچهها را ببينم، بعضي از اين پستها خيلي بلند بود، به طوريكه اگر ميخواستيم بالا برويم، اقلاً سه ـ چهار ساعت طول ميكشيد، لذا خواهش ميكردم و آقا هم پياده ميشدند ميرفتند پانصدمتر جلوتر. بعد ميگفتم بچهها از بالا ميآمدند پايين و مشتاقانه به دست و پاي آقا ميافتادند. ايشان هم همه را مورد تفقّد قرار ميدادند. ديگر از محاصره اينها خارج شدن كار سختي بود. صحنة بسيار جالب و شورانگيزي بود. بعد رفتيم از تنگة دزلي عبور كرديم. تنگة دزلي ديوارة عظيمي است از ارتفاعات، جاده باريكي كه از بين كوههاي خيلي بلند ميگذرد و هر دو طرف ارتفاعات بر اين تنگه مشرف است. به هر صورت تنگه را بازديد كردند كه در اختيار خودي بود. به داخل آبادي دزلي رفتيم. در جلوي دزلي ارتفاعات ملاخورد و ارتفاعات تپه هست كه مرز بين ما و عراق را تشكيل ميدهد و از بلندي آن ميتوان شهرهاي سيدصادق و حلبچه را بهخوبي ديد. در مسيرمان از درة دزلي كه عبور كرديم، به موضع توپخانه خودي رسيديم. در اينجا آتش توپخانة عراق شروع به زدن كرد. آقا هم بياعتنا اصلاً نفرمودند كه اين از كجا ميآيد و به بازديد خود ادامه دادند. بعضي فرماندهان دستپاچه شدند كه اين آتش توپخانه ممكن است به آقا صدمه برساند. بعضي هم گفتند كه چون بازديد لو رفته، هرجا برويم ايجاد اشكال ميكند و بهتر است برگرديم. در اين موقع كه هركس نظري ميداد، آقا با يك تصميم مقرراتي شجاعانه و نظامي فرمودند: «نه، فرمانده سرهنگ جمالي است و ما طبق نظر و تصميم ايشان عمل ميكنيم. شما تصميم بگيريد و ما همانطور عمل ميكنيم.» اين واقعاً شايد در ذهن خود من هم كه تا آنموقع افزون بر بيست سال خدمت نظامي كرده بودم چنين چيزي نبود كه تا اينقدر يك فرمانده عاليرتبه متكي به مقررات نظامي باشد و به وحدت فرماندهي و تصميمگيري توجه كند اين سخن كه فرمانده مسئول است و مسئوليت خوب و بد منطقه با اوست. من يك لحظه بر سر دوراهي قرار گرفتم كه حالا چه بكنم حفظ جان و سلامت آقا برايم از همه چيز مهمتر بود. بنابراين به فكرم رسيد كه به طرف جلو حركت كنيم؛ چون ميدانستم اگر آتش توپخانه بيايد و درست روي موضع قرار بگيرد، خطرناك خواهد بود. آقا هم فرمودند: همين تدبير درست است. سوار ماشينها شديم و حركت كرديم و دقيقاً سه يا چهار دقيقه بعد كه گلولههاي پيدرپي ميخورد سه فروند هواپيماي دشمن آمد و موضعي را كه چند لحظه پيش آنجا ايستاده بوديم بمباران كرد. اين كار خداوند بود كه آقا هم فرمودند فلان كس تدبير كند و ما هم تصميم گرفتيم كه از اينجا برويم بعد آتش بمبي كه روي موضع توپخانه بود به هوا بلند شد. ما ماشينها را نگه داشتيم و از آقا خواهش كرديم كه به بيرون بپرند و پناه بگيرند، ايشان هم به شكل نظامي و چالاكانه از ماشين بيرون پريدند و در كنار جاده و پشت يك جوي آب موضع گرفتند. بعد به طرف جلو راه خود را ادامه داديم. بعد كه به عقب برگشتيم ديديم كه همان موضعي كه ايستاده بوديم و تصميم ميگرفتيم، بمباران شده و خسارات و تلفاتي هم به موضع توپخانه وارد شده است.
تيمسار علياصغر جمالي
چريك حسيني
در روزهاي اول جنگ من مدت محدودي در جبهه آبادان و اهواز بودم. آقا به اهواز تشريف آوردند و بهعنوان يك رزمنده لباس رزم پوشيده بودند و در جنگ شركت ميكردند. در آنجا هم امور جنگ را زير نظر داشتند، هم سخنراني ميكردند و بچهها را به جنگ عليه دشمن تشويق ميكردند. آن روزها هنوز سپاه به درستي و كامل شكل نگرفته بود و سپاه خوزستان و خرمشهر و اهواز بود كه با نفرات كمي شبها عليه دشمن عمليات چريكي ميكردند. آقا هم بهعنوان يك رزمنده در مجموعهاي كه به همراه شهيد چمران راهاندازي كرده بودند، كار چريكي انجام ميدادند و با نيروها به جلو ميرفتند تا به خط عراقيها لطمه بزنند و يا از آنان اطلاعات به دست آورند و وضعيت آنها را بشناسند.
در همان ايام مصيبتي كه ما در جبهه داشتيم مصيبت بنيصدر بود. آقا در يكي از سخنرانيهاي عمومي آن زمان خود اينگونه درد دل ميكرد: «ما تا ساعت يك و دو نصف شب مينشينيم و بحث ميكنيم كه چه بكنيم و در كجا به دشمن ضربه بزنيم و امكانات را چگونه جمع كنيم، اما وقتي كه ميآييم در اتاق بنيصدر كه فرمانده كل قوا هستند ميبينيم كه آنجا با خنده و شوخي و مزاح و هرزگي هست.» اين عمليات چريكي ادامه داشت تا اينكه بعد از حصر آبادان و يا قبل از آن بود كه آقا براي اولينبار پيشنهاد دادند كه سپاه براي خود تيپ درست كند، پس از آن تيپها بهسرعت شكل گرفت و رفتهرفته در كوران جنگ تكامل يافت و به لشگر تبديل شد و اكنون به لطف خدا سازمان متشكل نظامي داريم كه با نيروي ايمان، تخصص و كارآزمودگي، قويترين ارتش جهان را به رعب و وحشت افكنده است.
دكتر عوض حيدرپور
همسفره رزمندگان
در سفري كه آقا به كردستان داشتند، قرار بود كه ايشان در منطقهاي واحدهاي خط مقدم را بازديد كنند و در ميان رزمندگان خط باشند. با هليكوپتر پرواز كرديم. در آسمان من خدمت آقا عرض كردم: با توجه به اينكه مردم بانه شما را ديدهاند و شما به شهر آنها تشريف بردهايد، خوب است كه مردم مريوان هم شما را زيارت كنند، چون مشتاق هستند. آقا فرمودند: «پس رفتن به خط پيش بچهها چي؟ گفتم: اگر شما با انبوه مردم مريوان صحبت كنيد همة رزمندگان بيشتر خوشحال ميشوند، مردم هم با ديدن شما خوشحال ميشوند؛ حالا ما محبت شما را در خط به بچهها ابلاغ ميكنيم. آقا گفتند: خوب با بچههاي حفاظت هماهنگ كنيد من حرفي ندارم. من با مسئول حفاظت آقا صحبت كردم ايشان شروع به داد و بيداد كرد و گفت: يعني برنامه ما را به هم ميزني؟! از اول بايد پيشبيني كرده باشيد. گفتم: خوب حضرت آقا خودشان موافقاند. او گفت نميشود كه آقا را همينطوري ببريم! خلاصه رسيديم به مريوان و قرارگاه تاكتيكي لشگر كه كنار درياچه بود، واحدها همه منتظر بودند. در سوله بوديم كه برق رفت و تاريك شد. متأسفانه بچههاي ما بيتوجهي كرده بودند و ضبط هم نياورده بودند. در نتيجه سخنراني هم ضبط نشد. آقا در آن تاريكي شروع به سخنراني كردند. موضوع سخنراني دربارة فلسفه زندگي بود كه انسان براي چه زندگي ميكند؟ و اگر قرار باشد ما بخوريم و بخوابيم ديگر انسان نيستيم و... مثال جالبي هم زدند درباره انسان بيهدفي كه فقط به خوردن بينديشد كه مثل ماشيني ميماند كه در مسير خود در صورت احتياج، به پمپبنزين برسد و بنزين بزند و جلوتر دوباره به پمپبنزين ديگر برود و بنزين بزند و به همين صورت رفع احتياج كند. خلاصه درباره فلسفة زندگي يك ساعت صحبت كردند و آنجا اصلاً يك حال به من دست داد و گفتم اگر خودم بودم و در حاليكه جمعيت انبوهي در انتظار من بودند و افراد كمي هم در يك جاي ديگر بودند، من براي اين افراد كم صحبت نميكردم، بلكه با يك خسته نباشيد و خدا قوت تمامش ميكردم، ولي سخنراني يك ساعتة ايشان در آن تاريكي و فضاي بستة سوله براي من يك درس بود. از اين جالبتر هم آن بود كه وقتي سخنراني تمام شد و آقا وارد اتاقي شدند تا كمي استراحت كنند، رزمندگان به سراغ آقا رفتند، به طوريكه ما نميتوانستيم اوضاع را كنترل كنيم. يك مرتبه احساس كردم آقا ميفرمايند: «اگر اجازه بدهيد من پيراهنم را عوض كنم» همه بيرون آمدند، برق اتاق آقا را خاموش كرديم تا ايشان استراحتي بكنند. شايد ده دقيقه نشد كه بچهها داخل شهر مريوان رفتند به مردم اعلام كردند كه رئيسجمهوري آمد، بياييد ورزشگاه. همين بچهها يك ماشين آتشنشاني آورده بودند كنارش يك پله هم گذاشته بودند و فوراً بلندگوها را نصب كرده بودند. من يكسري رفتم آنجا و از نزديك ديدم كه مردم هجوم آوردهاند و با يك شوري ميآيند، بعضي مردم را كنترل ميكردند. گفتم مردم را كنترل و بازرسي نكنيد، بگذاريد همگي بيايند، حالا پيشمرگها هم با اسلحه كلاش آمدند، بعد هم ريختند داخل ورزشگاه، بعد از ده دقيقه استراحت به آقا گفتم: «آقا، مردم آمادهاند، آقا بلافاصله بلند شدند، وضو گرفتند و راه افتاديم به طرف شهر. به ورزشگاه رسيديم، جمعيت با فشار هجوم آوردند و آقا توانستند از نردهبان بالا بروند و روي ماشين آتشنشاني شروع به سخنراني كردند. مردم با يك شور و شعفي شعار ميدادند و دستشان را بالا ميبردند. پيشمرگها هم اسلحههاي كلاش را بالا ميبردند و تكبير ميگفتند. صحنه عجيب و ديدني بود. آقا چند بار فرمودند: «من از اين احساسات مردم و صداقت آنها به وجد آمدهام. بچههاي محافظ خيلي نگران سلامت آقا بودند. حق هم داشتند، چون جوُ منطقه كلاً ناامن بود. جالب اينجاست كه ورزشگاه پر از جمعيت بود و حتي بعضي هم در بيرون استاديوم ايستاده بودند. بعضي از مردم هم كلاش به دست روي بامهاي خانههاي اطراف رفته بودند. تمام خشابها پر و آماده بود. بعد كه سخنراني آقا در شهر تمام شد، به سوله آمديم. بچههاي ارتش، سپاه، بسيجيها و جهادگران همه جمع بودند. در راهروي سوله يك سفره دراز انداختند. خدمت آقا عرض كردم چون سوله شلوغ است غذاي شما را به يك سوله جداگانه ببريم و شما آنجا غذا را صرف كنيد، ايشان فرمودند: «نه، كنار همين بچهها سفره بيندازيد، همه خود را در آن شلوغي فشرده كردند و خدمت آقا غذا خوردند و اين يك خاطره فراموشنشدني از حضور آقا در ميان مردم مناطق جنگزده و نيز رزمندگان بود.
تيمسار احمد دادبين
سردار سرنوشتساز
آقا حضورشان در آنجا (جبهه) پشتيباني محكمي در واگذاري امكانات جنگي به سپاه و بسيج بود و باعث دلگرمي و تقويت روحية فرماندهان جبهههاي جنگ و رزمندگان بود. بنيصدر خيلي تلاش ميكرد تا نيروهاي سپاه و بسيج را تضعيف كند اما «آقا» با همه وجود از آنان دفاع ميكردند نكته مهم اين كه «آقا» با شجاعت و شهامت در خطوط مقدم شركت ميكردند و همچون يك رزمنده اسلحه به دوش ميگرفتند و دشمن را تعقيب ميكردند. عكسها و تصويرهايي كه از آن زمان باقي است، همه خود گوياي اين مطلب است. به نظر من حساسترين فراز جنگ، آن موقعي بود كه آقا به حضرت امام عرض كردند: من اجازه ميخواهم كه بهعنوان رئيسجمهوري و امام جمعه تهران به جبهههاي جنگ بروم. سرانجام با اصرار اين اجازه را گرفتند. در آن موقع دشمنان ما عراقيها را با تمام امكانات حمايت ميكردند. ما در محاصرة اقتصادي بوديم، فشارهاي رواني و بمبارانهاي شهرها وجود داشت و بخشي از جبهههاي جنگ مثل فاو و كربلاي4 و منطقه شلمچه، جزيره مجنون و حلبچه به دست عراقيها افتاده بود. خلاصه، وضعيت حساسي بود. با آمدن مقام معظم رهبري كه در آن موقع رئيسجمهور بودند، همة ائمهجمعه كشور عازم جبهه شدند و سيل عظيمي از جوانان مؤمن به جبهه رو آوردند؛ به طوريكه براي تداركات آنها با مشكل مواجه شده بوديم، اما پشتوانههاي مردمي بسياري از مشكلات را در تداركات نيروهاي اعزامي كم كرد. اين يكي از فرازهاي حساسي بود كه مقام معظم رهبري در جبهه حضور پيدا كردند و همين حضور و روحيهدادن ايشان باعث شد كه ما بلافاصله عملياتهايي را عليه عراق ادامه داديم. اين حضور سرنوشتساز را نبايد دست كم گرفت. بلكه بايد روي آن تأمل كرد و شرايط آن موقع را تجسم نمود كه ما چه وضعيتي داشتيم و روحيهها چگونه بود و با حضور ايشان روحيهها به چه سمت و سويي قوت گرفت در مدتي كه ايشان در جبهه تشريف داشتند، به لشگرها و تيپهاي سپاه و ارتش سركشي ميكردند و براي هم سخنراني ميكردند و وضعيت سياسي و نظامي آن موقع را تبيين ميكردند. در آن صحبتها مطالب را بدون واسطه از طرف امام مطرح ميكردند. يك روز عصر هم براي نماز مغرب و عشا به لشگر19 فجر از استان فارس، كه فرماندهي آن به عهده حقير بود، آمدند و در سيل عظيم رزمندگان لشگر سخنراني فرمودند بعد هم به داخل دفتر فرماندهي لشگر آمديم و شوراي لشگر با ايشان جلسه گذاشتند. فرماندهان لشگر سؤالهاي خود را مطرح كردند و مقام معظم رهبري پاسخهاي قانعكنندهاي به آنان دادند و با اين پاسخها علل پذيرش قطعنامه 598 و چگونگي ادامه دفاع را تبيين كردند كه اين صحبتها براي ما و همه فرماندهان راهگشا و روحيهدهنده بود.
سردار نبيالله رودكي
همدم حماسهها
آغاز جنگ يكي از حساسترين زمانهاي نبرد بود. چون خيلي از افراد اميد به پيروزي نداشتند و اكثراً با يأس و نااميدي به اوضاع نگاه ميكردند؛ زيرا دشمن موفقيتهايي در ميدانهاي نبرد به دست آورده بود و شعارهايي ميداد كه سه روزه يا يك هفته اهداف را تصرف ميكنيم. از طرف ديگر عدم موفقيتهايي كه در ميدانهاي نبرد ميديديم همه اينها مأيوسكننده بود، لذا اين وضعيت براي بچهها زمان حساسي بود. در آن زمان مقام معظم رهبري در ميدانهاي نبرد حضور پيدا كردند و با خطدهي به نيروها و حمايت از گروههاي پارتيزاني و چريكي به رزمندگان روحيه و توان ميبخشيدند. وقتي كه يك رزمنده پاسدار و يا ارتشي و يا بسيجي ميديدند كه «آقا» در اهواز و در ميدانهاي نبرد از نزديك جنگ را اداره و كنترل و هدايت ميكند، اهميت كار و ضرورت حضور در ميدانهاي نبرد و دفاع از انقلاب و اسلام را بيش از پيش لمس ميكرد و به خودي خود روحيه ميگرفت و تقويت روحي ميشد و براي دفاع از انقلاب جانفشاني ميكرد. در آغاز جنگ، بچههاي رزمنده و انقلابي واقعاً غريب و تنها بودند و اين به خاطر عملكرد و طرز تفكر بنيصدر، رئيسجمهوري وقت و همفكرانش بود. در آن وضع و اوضاع، واقعاً حضور آقا و كساني همچون شهيد چمران باعث قوت قلب بچهها بود. آقا كه خود سلاح به دست گرفته بود و پاي در جبهه گذاشته بود، علاوه بر شركت در كارهاي چريكي و ضربه به دشمن، به امور بچهها و سازماندهي فكر ميكرد و در جهت حل مشكلات آنان قدم برميداشت.
ما در منطقه «دب هردان» در ميان جنگلهاي مقابل كارخانه نورد مستقر بوديم كه تا اهواز اقلاً ده ـ دوازده كيلومتر فاصله داشت. چهل روز از جنگ گذشته بود كه به اتفاق شهيد رستمي يك طرح عملياتي آماده كرده بوديم و براي اجراي آن به يكسري امكانات احتياج داشتيم، بنابراين به اهواز رفتيم تا با مسئولين صحبت كنيم و طرح خود را به تصويب برسانيم و امكانات بگيريم. شهيد والامقام تيمسار فلاحي طرح ما را ديدند و پرسيدند: الان چه چيزهايي در اختيار داريد؟ گفتيم: تعدادي اسلحه «اميك» و «برنو» و مقدار كمي هم فشنگ. همينجا از ايشان درخواست اسلحه و مهمات كرديم. ايشان فرمودند: «به خدا قسم، بنيصدر به من دستور داده كه يك پوكه هم به شما ندهم، اگر بخواهيد من ميتوانم بخشنامهاش را هم به شما نشان بدهم. خود شهيد فلاحي وقتي اين طرح و برنامه و آمادگي بچهها را ديد شيفته شد و قصد پشتيباني و همكاري داشت، اما براي عدم همكاري به او بخشنامه شده بود، ولي ما مُصر بوديم كه طرحمان اجرا شود؛ لذا يك روز گفتند قرار است بنيصدر به منطقه بيايد. براي ديدار و حرف زدن با او دربارة طرح به اهواز رفتيم، بعد گفتند كه انديمشك است، به آنجا رفتيم. سه ـ چهار ساعت پشت در ايستاديم كه خواستهمان را بگوييم، پاسخ ندادند حتي اجازه ندادند كه داخل برويم و با ايشان حرف بزنيم. فقط يك سرهنگ بود كه نشست و با ما حرف زد و قرار شد كه برود با بنيصدر صحبت كند و نتيجهاش را براي ما بياورد. رفت و بعد از يك ساعت برگشت و گفت: آقاي بنيصدر نظرشان اين است كه عمليات در اين منطقه هيچ فايدهاي ندارد و بايد آن منطقه را هم كه هستيد تخليه كنيد. ما مأيوسانه برگشتيم و در اهواز خدمت آقا رسيديم كه در مقر استانداري بودند. ايشان با آغوش باز ما را پذيرفتند و فرمودند: «طرح بسيار خوبي است، ولي در جناحين آن برادران ارتش به شما كمك كنند. بعد دستور دادند كه امكانات و مهمات و غذا و پوشاك براي ما در نظر بگيرند. باز براي تأكيد بيشتر نظر ايشان را خواستيم. فرمودند: هدف دشمن تصرف اهواز و آبادان و نيز تصرف كامل خرمشهر و كلاً غُرُقكردن مناطق جنوب است و اگر ما اينجا را تخليه كنيم، به اهداف دشمن كمك كردهايم. پس ما بايد هر طور كه شده با چنگ و دندان و نفر به نفر بجنگيم و دشمن را مأيوس كنيم. سپس فرمودند: «من الان ميخواهم به آبادان بروم و پاي طرحهاي عملياتي آبادان بنشينم تا بتوانيم آنجا را از محاصره بيرون آوريم. شما هم كه اينجا هستيد با تمام تلاشتان كار را دنبال كنيد و من هم از شما پشتيباني ميكنم. در واقع يكي از عوامل عمده شكست حصر آبادان حضور آقا و تقويت روحي رزمندگان توسط ايشان بود. هريك از فرماندهان و رزمندگان هر زمان كه ميخواستند به راحتي ميتوانستند با ايشان صحبت كنند و طرحهاي خود را مطرح نمايند. استراتژي آقا اين بود كه ما در آبادان و خرمشهر و اهواز بمانيم و با چنگ و دندان دفاع كنيم، اما بنيصدر و همفكرانش استراتژيشان اين بود كه از اين شهرها عقبنشيني كنيم و روي ارتفاعات تنگه فني و زاگرس مستقر بشويم؛ يعني تحويل تمام منطقه جنوب به دشمن. ميگفتند: زمين بدهيم و زمان بگيريم. اما آقا و در رأس همه، حضرت امام به خوبي ميفهميدند كه ما نبايد به دشمن زمين بدهيم و حتي براي حفظ يك متر آن بايد بجنگيم. اتفاقاً بعدها هم ديديم كه تمام كارشناسان سطح بالاي نظامي دنيا كه صدام را كمك ميكردند و به او فكر ميدادند، در عملياتهاي فاو، كربلاي5 و ديگر عملياتهاي داخل خاك عراق، نظرشان اين بود كه عراق بايد براي حفظ يك متر زمين خود هم تلاش كند و هيچگاه به راحتي عقب ننشيند. حتي ميديديم كه حاضر بود يك لشگر را براي يك قسمت فدا كند. اما بنيصدر و همكارانش از روي ترس ميخواستند كه سخاوتمندانه زمين ببخشند، اما انديشة آقا و نيروهاي همفكرش باعث شد كه از وجب به وجب اين خاك دفاع شود. همين مقاومتها و عملياتهاي چريكي و ضربههاي پيدرپي نميگذاشت كه دشمن با خيال آسوده جا خوش كند و زمينهساز عملياتهاي بزرگ و افتخارآفريني چون فتحالمبين و بيتالمقدس و سرانجام آزادي همة زمينها و شهرهاي ما از لوث وجود دشمن شد. مقطع حساس ديگري كه آقا از نزديك در جبهه حضور يافت، اواخر جنگ بود كه دشمن باز به هوس حمله به مرزهاي ما افتاده بود و به ياري منافقين و كشورهاي ديگر، دور تازهاي از حملهها را آغاز كرده بود و شعارهاي پوچي سر ميداد در اين هنگام آقا از حضرت امام اجازه گرفتند و با يك پيام تاريخي به ائمهجمعه سراسر كشور، همة آنان را به حضور در جبهه فراخواندند. همين حضور وضعيت جبههها را تغيير داد. چون من خود شاهد بودم كه آقا در جنوب، يگان به يگان، قرارگاه به قرارگاه، گردان به گردان راه ميرفتند و با سرباز، بسيجي، پاسدار، ارتشي، فرمانده، غير فرمانده مينشستند و زانو به زانو صحبت ميكردند و در آنها روح نشاط و پايداري بهوجود ميآوردند و ديديم كه در اثر همين دفاعهاي مردانة رزمندگان اسلام، صدام مجبور شد كه بعد از هياهوها و گرد و خاكهاي زيادي، آتشبس را بپذيرد و در رسيدن به اهدافش ناكام بماند.
اوايل جنگ ما در منطقه «دب هردان» بوديم. در مسير جاده خرمشهر ـ اهواز از كارخانه نورد كه رد ميشوي اولين جايي كه جنگل شروع ميشد، خط ما بود و دشمن تقريباً يك كيلومتري آن طرفتر بود. آن زمان لشگر 92 در همان مسير آرايش گرفته بود و يكي ـ دو مرتبه هم عمليات كرده بود. خط ما دست راست آنجاده بود و برادران ارتشي دست چپ بودند. من با لندرور در حال رفتن به خط بودم، از ماشين آقا سبقت گرفتم. بعد شناختم كه آقا در ماشين است. ايشان رفتند و به پشت خاكريز خودي پيچيدند. از آن طرف به جلو خط خودي نبود و خط دشمن بود. خاكريز ما كنار يك جوي آب قرار گرفته بود. لشگر 92 هم پشت سر ما مستقر شده بود. وقتي شناختم كه آقا هستند، رفتيم و خودمان را قاطي كرديم. در سمت چپ جاده حدود پانصدمتر كه به جلو ميرفتي يك مقدار نسبت به اين طرف بلندتر بود. آقا آمدند آنجا و رفتند بالا و منطقه را ديد زدند، بعد پايين آمدند و سنگر به سنگر با برادران ارتشي احوالپرسي كردند. به حدي كه ما خسته شديم و رفتيم. اين گذشت. بعد از چند روز يك روز صبح كه از خواب بيدار شدم، ديدم كه يك نفر در خط ما در حال قدم زدن است. من فكر كردم آقاي فراهاني و دو سه نفر ديگر هستند، (آن زمان افسري بود به نام سروان فراهاني از برادران شهرباني ـ نيروي انتظامي فعلي ـ كه آدم بزرگواري بود). من فكر كردم دوستان سروان فراهاني هستند، لذا به سراغشان نرفتم و گفتم: حتماً همان برادران شهرباني هستند. خودشان به سنگر ما ميآيند. من همينجوري رفتم توي سنگر و مشغول كارهاي خودم بودم كه يك مرتبه شهيد عمراني كه يكي از بچههاي نيشابور بود و پسر شيريني بود، حرف «شين» را هم نميتوانست بگويد و «سين» ميگفت، مثلاً شوشتري را سوستري ميگفت، ما گاهي با او شوخي ميكرديم و ميگفتيم مقاله بخوان، مقالهاي تهيه ميكرديم كه شين زياد داشته باشد! خلاصه شهيد عمراني گفت: آقاي سوستري، آقاي سوستري، آقا دارند به سنگر ما ميآيند. آقا به سنگر ما آمدند. يك اسلحه كلت به كمرشان بسته بودند و در ماشين هم يك اسلحه قنداق تاشو ژـ3 داشتند. آمدند توي خط و متفكرانه قدم ميزدند. بعد فرمودند اينجايي كه شما مستقر هستيد بسيار جاي حساسي است. مواظب باشيد كه از سمت راست دور نخوريد و بعد دستوراتي ديگر به ما دادند و يكسري اطلاعاتي از ما خواستند و رفتند. از سوي آقا آمدند و گفتند كه فردا ما ميخواهيم برويم منطقه سمت راست شما را ببينيم. رفتيم. آقا اسلحهاي روي دوششان بود. رفتند داخل سنگرها و سركشي و بازديد كردند. بعد از آن ديگر من نميگذاشتم آقا از سنگر ديدهباني جلوتر بروند.
ميدانيم كه قاطعيت و شجاعت يك خصيصه دروني است كه بهتدريج در انسان رشد ميكند و در فرازهاي حساس و بحراني خود را نشان ميدهد. شجاعت و قاطعيتي كه ما از آقا ميديديم، واقعاً براي ما درسآموز بود. براي نمونه، ما همزمان با عمليات والفجر10، عمليات بيتالمقدس 3 را در منطقه ماهوت سليمانيه دنبال ميكرديم. ايشان آمده بودند در قرارگاه، ما خدمت ايشان رسيديم. در همانجا مشكلات و نارساييهايي كه در منطقه بود خدمتشان عرض كرديم. ايشان در قرارگاه تاكتيكي سپاه در منطقه والفجر10 در زير برد توپخانه و ادوات نيمهسنگين دشمن نشسته بودند، گاهي هم اطرافشان بمباران ميشد و گلوله ميخورد، سنگرشان هم سنگر درستي نبود و فضاي خوبي نداشت، در آنجا نشستند و گزارشهاي ما را ميشنيدند. من آنجا پيشنهاد كردم حالا كه اينجا عمليات به نتيجه رسيده و آنجا هم ما مشكلات داريم و عقبههاي بسيار بدي داريم، اجازه بدهيد مقداري از محور سليمانيه عراق و ارتفاعات قلاغو و گوجار عقبنشيني كنيم؛ چون ارتفاعات بسيار صعبالعبور و برفگير و سردي دارد، ما هم از رودخانههاي متعددي رد ميشويم (رودخانههاي چومانه كلاسه) و دشمن هر لحظه عقبههاي ما را كه پل درست كردهايم ميزند. واقعاًَ براي ما هم سخت است، ولي ايشان فرمودند: «شما به هر قيمتي كه شده بايد آنجا حضور داشته باشيد و حتي روي يك تپه دست گذاشتند و فرمودند بايد اين تپه حفظ شود. با اينكه من فرمانده ميدان و فرمانده قرارگاه آنجا بودم و از نزديك با تمام مسائل جزئي سر و كار داشتم، ايشان به طور دقيق از روي نقشه روي آن تپه دست گذاشتند و گفتند بايد اين تپه حفظ شود و در ادامه فرمودند: اگر شما اين تپه را از دست بدهيد كل خط دفاعيتان متزلزل ميشود؛ پس اگر ميخواهيد مجدداً به ارتفاعات قلاغلو و گوجار برسيد، اين نقاطي را كه الان هستيد چنانچه از دست بدهيد ديگر نميتوانيد اين هدف را دنبال كنيد و دشمن صددرصد بر شما تسلط پيدا ميكند.
من دوباره گزارش را طور ديگري تنظيم كردم كه اجازه بدهند عقبنشيني كنيم، چون براي ما خيلي سخت بود و پشتيباني برايمان سنگين بود و باز ايشان مجدداً فرمودند: مشكل شما با عقبنشيني دو تا ميشود و اين گزارش را كه شما ميدهيد به نوعي پيشنهاد ميدهيد كه بياييم روي آن تپه، يعني عقبنشيني؛ ولي اگر ميخواهيد سليمانيه را دنبال كنيد، اين عقبنشيني اين هدف را تأمين نميكند و باز تأكيد كردند به حفظ آن تپه و گفتند اين را بايد محكم نگه داريد و از اينجا هست كه شما ميتوانيد براي هدف بعدي گام برداريد و البته ما را راهنمايي و متقاعد كردند و فهميديم كه نظر ايشان درست است و به همان عمل كرديم و تا روزهاي آخر در واقع براي ما راهگشا بود.
سردار شهيد نورعلي شوشتري
همسنگر ستارگان
روزي به ما اعلام كردند كه مقام معظم رهبري از يگان شما بازديد خواهند كرد، قرار بر اين شد كه ما حدود ساعت هفت صبح در محل گلف آماده باشيم و به همراهي مقام معظم رهبري به يگانها اعزام شويم. در اينجا نكتهاي كه براي من جالب بود، حضور ايشان در همان ساعت مقرر بود؛ يعني ايشان درست در رأس ساعت تعيين شده از سنگر فرماندهي خارج شدند و وارد ماشيني كه در آنجا قرار داشت شدند. روزي در جبهه، صبح كه وارد محوطه شديم به ايشان عرض كردم: امروز غذاي ما طبق برنامه قبل، اين غذا هست، ولي همه عزيزان يگان تأكيد دارند كه ما امروز اين غذا را به خاطر وجود مبارك شما تغيير بدهيم. آقا فرمودند: همان غذايي كه داشتيد بگذاريد باشد و برنامهريزي كه كرديد انجام شود تا ما ببينيم غذاي بسيجيان چيست و از آن غذاها استفاده كنيم. در سنگري كه قرار ميگرفتند حتي اجازه نميدادند كه ما كوچكترين تغييري در وضعيت آن سنگر بدهيم. همان سادگي و همان موكتي كه بچههاي بسيجي روي آن مينشستند و به همان كيفيت از سنگر استفاده ميكردند و حتي اجازه نميدادند ما چند تا پتو بياوريم و زير پا بيندازيم. اگر همه مسئولين و همة ما اين سادهزيستي را رعايت كنيم، بسياري از توطئههاي شيطاني عليه انقلاب و كشور خنثا خواهد شد و مردم بيش از پيش علاقهمندي خود را حفظ خواهند كرد.
روزي در جبهه پس از آنكه در سنگر مستقر شديم، آقا فرماندهان گردانها و واحدها را تكتك پذيرفتند و با آنها صحبت كردند تا وقت نهار و نماز شد. نماز را به امامت ايشان برگزار كرديم. پس از نماز سفرهاي بسيار مختصر در حد امكانات ما تهيه شده بود، ايشان آمدند در جمع حدود پنجاه نفر از فرماندهان دستهها و گردانها و واحدهاي ما نشستند. ما اصرار كرديم كه جدا از ما ناهار صرف كنند، فرمودند: نه، من در ميان جمع دوستان ميمانم و همينجا با رزمندگان نهار ميخورم. حدود ساعت دو بعدازظهر بود كه ايشان فرمودند: «من ميخواهم به تنهايي در اطراف اين پادگان قدم بزنم. چفيهاي كه عموماً برادران بسيجي از آن استفاده ميكردند به صورت خودشان بستند؛ به طوري كه قابل شناسايي نبودند و به راه افتادند. سفارش كردند كه كسي همراه من نيايد، فقط من بودم و يك نفر هم محافظ ايشان. يكساعت و نيم با پاي پياده، در داخل اين مقر و آن مقر در داخل مجموعهها بر روي ارتفاعات گشت زدند. من كاملاً احساس ميكردم كه ايشان از اين كه به صورت يك رزمنده ناشناس در ميان بچههاست، چه كيف و لذت روحاني ميبرد. واقعاً دوست داشتند كه هميشه در جبهه در ميان بچهها باشند، اما شرايط و موقعيت مهم سياسي ايشان چنين اجازهاي را نميداد.
سردار اصغر صبوري
اميد مهاجران
با پذيرش قطعنامه 598 و اعلام آتشبس، دوباره عراقيها از محورهاي مختلف به طرف مرزهاي ما پيشروي ميكردند، مثلاً از پاسگاه زيد و طلائيه به سمت جلگة اهواز، خرمشهر، پادگان حميد و محورهاي ديگر جلو آمدند و از طرف غرب هم از صالحآباد به سمت نفتشهر و منطقه مرصاد كه منافقين آن را توسعه دادند تا آمدند به تنگه مرصاد. در اين زمان به نفس گرم حضرت امام خميني جمعيت عظيمي از بسيجيها وارد جبهه شدند. آقا هم كه آن روز مقام رياست جمهوري را بر عهده داشتند، به جبهه تشريف آوردند. برنامة ايشان ظاهراً به اين صورت بود كه به يگانهاي مختلف سركشي كنند و با رزمندگان و فرماندهان صحبت نمايند. براي لشگر سيدالشهدا(ع) و لشگر حضرت رسول(ص) توفيقي بود كه اولينبار اين دو لشگر در خدمت ايشان بودند. در صبحگاه مشترك، آقا صحبت مبسوط و جالبي كردند كه حدود يك ساعت طول كشيد. بعد از اين جلسه آقا صحبتهاي مبسوطي را براي همه ما داشتند و بنا شد جلسهاي هم در محضر آقا براي فرماندهان و مسئولين لشگر بگذاريم، محل اين جلسه را فرداي آن روز در سالن اجتماعات پادگان شهيد كلهر گذاشتيم. در آن جلسه آقا با نهايت گشادهرويي و بزرگواري فرمودند كه برادرها نظراتشان را بگويند و هر سؤالي كه دارند بپرسند و حرفهايشان را بزنند. خود ايشان هم در آن جلسه نظرات مباركشان را بيان فرمودند. در بخشي از صحبتها فرمودند: «ما ضمن آنكه در حال دفاع هستيم خوب است كه آمادگي پاسخ به هجوم دشمن را داشته باشيم؛ يعني معطل نشويم كه آنها به ما حمله كنند، بلكه ما هم عليه آنها طرحريزي كنيم و پاسخ متقابل به آنها بدهيم. اينطور نباشد كه آنها مجدداً به ما حمله كنند و صدمه و آسيب برسانند و ما بنشينيم. بعد برادرها صحبت را شروع كردند. بعضي ناراحت بودند و حرارت آن مقطع از جنگ كه قطعنامه پذيرفته شده بود و تقريباً شرايط ويژهاي در انقلاب و در نهضت امام بود البته نه از اينكه چرا قطعنامه پذيرفته شده، بلكه از اين جهت كه در وسع و توان بود كه باز جنگ را ادامه دهيم. در آن جلسه بچهها راحت و صميمي حرفهايشان را ميزدند. به هر صورت در آن جلسه برادرها محضر آقا گزارش دادند و با ايشان صميمانه صحبت كردند و آقا هم رهنمودهاي كافي دادند، بعد تشريف بردند لشگر حضرت رسول(ص) و يگانهاي ديگر. ميتوانم بگويم در آن مقطع زماني آقا در تمام يگانها و پيش تمامي رزمندگان رفتند و فرماندهان را ديدند و ديدگاههاي آنان را شنيدند. آقا بيشتر از اينها مايل بودند كه در جبهه و در ميان رزمندگان باشند. روحية خود ايشان اينگونه بود كه حضور در صحنههاي خطرناكي كه از جانگذشتگي و فداكاري را ميطلبيد دوست داشتند، اما مسئوليت اجرايي سنگين كه در پست رياستجمهوري كه به ايشان واگذار شده بود و منعي كه حضرت امام در مورد حضور ايشان كرده بودند، مانع از اين بود كه آقا بيشتر به جبهه بيايند. در هنگام پذيرش قطعنامه بود كه امام فرمودند هركس توانايي دارد به جبهه برود. به خاطر همين چند نفر از شيعيان اتريش كه مقلد امام بودند هم به جبهه آمده بودند. من يك روز در جبهه خدمت آقا عرض كردم: آقا اگر اجازه بدهيد چند تا مهمان خارجي ما محضر شما شرفياب شوند، آقا فرمودند: بسيار خوب تشريف بياورند. در پايگاه منتظران شهادت (گلف) در قرارگاه اصلي جنگ در جنوب، كه مقر اصلي آقا هم در آنجا بود، وعده ملاقات بود ما اين برادران اتريشي را خدمت مقام معظم رهبري آورديم، اتفاقاً نزديكيهاي نماز بود. نماز را به امامت آقا خوانديم، بعد يك جلسه بسيار صميمي و خودماني برگزار شد. ما برادران را معرفي كرديم. آقا خيلي خوشحال بودند از اينكه گروهي از جوانان مسلمان از پنج هزار كيلومتري احساس تكليف و وظيفه كرده و به كشور ما آمدهاند تا در جبهههاي جنگ اداي دين بكنند. آقا بعد از سلام و احوالپرسي اوليه و آشنايي بيشتر، صحبتهاي طولاني براي آقايان كردند. بعد به من فرمودند: اين برادران را فقط در منطقه جنوب نگه نداريد. اينها را به مشهد و شمال هم براي زيارت و سياحت ببريد. چون در جنوب گرما خيلي شديد بود. مترجم آنان همة حرفهاي آقا را براي ايشان ترجمه كرد و سپس گفتند: «نه آقا ما احساس تكليف كرديم كه به ايران بياييم و در جنگ مشاركت داشته باشيم، و گرنه اروپاي خودمان خيلي سرسبزتر از ايران است و ما قبلاً هم به ايران آمديم، لكن در اين سفر ما احساس وظيفه كرديم و اين گرما و اين خاك براي ما بسيار ارزشمند است. بعد دوباره آقا فرمودند: «لازم است شما زبان فارسي را ياد بگيريد. از اين پنج نفر آنان سه نفرشان اكنون فارسي را خيلي رسا صحبت ميكنند و دو نفر آنها هم در حد محاوره و مكالمه محدودتر. آقا، با يك تأكيد خاصي به آنان سفارش ميكردند كه فارسي را فرابگيرد و اين نشانة علاقهاي است كه آقا به زبان و فرهنگ فارسي، كه زبان دوم اسلام است دارند. اساساً ايشان در ادبيات فارسي صاحب ذوق خاصي هستند. آقا هميشه با تبسم و لبخندي يكسان با ما برخورد ميكردند، به طوريكه همه ما احساس ميكرديم كه آقا نسبت به ما عنايت ويژهاي دارد. بچههاي ديگر هم ميگفتند كه نهخير، آقا به ما يك عنايت ويژهاي دارد. بعد ميفهميديم كه آقا با يك عنايت خاصي به همه بچهها نگاه ميكند، بهگونهاي كه ما احساس ميكرديم كه آقا نسبت به هر كدام از ما كه با ايشان ديدار داشتيم يك عنايت ويژهاي دارد. ديگر اينكه هر بار كه درخواست ملاقات با آقا ميكرديم محال بود كه وعدة ملاقات ما را نپذيرد و يا احياناً زمان مناسبي را براي ملاقات در اختيار برادران نگذارد. جلسهها هم بهگونهاي بود كه به راحتي و به سبك پدر و فرزندي اداره ميشد، بهگونهاي كه ما به راحتي ميتوانستيم حرفهايمان را بزنيم؛ يعني جوري نبود كه حالا آدم مثلاً به حضور مقام محترم رياست جمهوري رسيده، گويي يكسري حريمها و حجب و حياها مانع حرفزدن باشد. البته حرمتها كاملاً محفوظ بود، اما اينكه راحت بتوانيم حرفهايمان را بزنيم و درد دلمان را اظهار كنيم، هيچ مانعي نبود. اصلاً خود آقا طوري برخورد ميكرد كه ما احساس گرفتگي و خستگي نكنيم.
سردار علي فضلي
زير خط آتش
آقا در يك جلسه آمدند به قرارگاه تاكتيكي ما در «ماره» كه چسبيده به خرمشهر است. همان زماني كه ايشان آنجا بودند عراقيها تا روي خود جاده خرمشهر و تا نزديك جاده دارخوين هم پيشروي كرده بودند. ايشان با اينكه رئيسجمهوري بودند در مناطقي كه در تيررس دشمن بود ميآمدند. آن هم با روحيه باز و با نشاط و با اطمينان قلب. يك شب آمدند و آنجا نماز خواندند و چون در سنگر جايي نبود، رزمندگان در كنار رودخانه كارون نشستند و ايشان حدود يك ساعت با يك لحن و برخورد بسيار گرم و اميدبخش با بچهها صحبت كردند و بچهها ديدند كه رئيسجمهوري يك مملكت پيش آنها آمده و در آن وضعيت خطرناك خيلي آرام و راحت سخن ميگويند، برايشان خيلي روحيهبخش و جالب بود.
سردار اسماعيل قآني
مريد و مقلد امام
روزي در تهران بودم و در آنجا جلسهاي با حضور نخستوزير وقت، هاشمي رفسنجاني، جمعي از نمايندگان مجلس و مقام معظم رهبري تشكيل شده بود تا دربارة پشتيباني جبهه و جنگ، تصميماتي گرفته شود. ساعتيك و نيم شب بود كه جلسه تمام شد، بعد از آن جلسه من خدمت آقا رسيدم و دستشان را بوسيدم و گزارشي از وضع جبهه به ايشان دادم و سپس از ايشان تقاضا كردم كه به جبهه تشريف بياورند و از نزديك اوضاع را بررسي كنند. چون ميدانستم كه ايشان واقعاً روحية جبهه رفتن و در ميان بچهها بودن را زياد دارد. ايشان قدم ميزدند. وقتي كه من اين تقاضا را كردم، ايستادند دستشان را به كمر گرفتند و پايشان را به ديوار تكيه دادند و شروع به درددل كردند و سپس گفتند: «من چندينبار برنامهريزي كردم كه به جبهه بيايم، اما وقتي كه به حضور حضرت امام ميرفتم ايشان اجازه نميدادند و باز هم ميخواهم خدمت ايشان بروم، بلكه بتوانم اجازه بگيرم و از نزديك با رزمندگان و بچهها باشم. اين جلسه تمام شد و خداحافظي كرديم. مدتي بعد كه ايشان به جبهه تشريف آوردند و از خطوط رزمندگان بازديد كردند و وقتي كه من حضورشان شرفياب شدم فرمودند: «آقا مرتضي، بالاخره حضرت امام به من اجازه دادند و من ميخواهم بمانم، انشاءالله پيروز شويم و برويم كربلا و يا شهيد شويم. روزي كه ما به پادگان رفتيم و آقا بين رزمندگان حاضر شدند و سخنراني كردند و جلسهها را برگزار كردند، وقت نماز شد. ايشان بلافاصله آستينها را بالا زدند، جورابشان را درآوردند و وضو گرفتند. گويي هيچ كار مهمي در اين لحظه جز نماز وجود ندارد. بخشي از دستشان در اثر انفجار بمب تقريباً گوشتهايش از بين رفته و اين خود يك صحنه تكاندهندهاي بود. فرماندهان ما در لشگر كربلا و عزيزان رزمنده بين نماز دعا خواندند و يادم هست كه بعد از دعا يكي از برادران بهنام آقا محسنپور شروع به خواندن مصيبت كرد و از چشمان همه مخصوصاً ايشان اشك جاري شد و صحنه زيبايي بود.
سردار مرتضي قرباني
صبح سوسنگرد
دشمن سوسنگرد را محاصره كرده بود. قرار بود عملياتي براي آزادسازي اين شهر صورت بگيرد. آن وقت مقام معظم رهبري در شوراي عالي دفاع حضور داشتند. در 23 آبانماه براي حضور در جلسه شوراي عالي دفاع از ستاد اهواز به تهران آمدند. آن زمان بنيصدر رئيسجمهوري بود و در شورا هم حضور داشت. ايشان در آن جلسه مسئله سوسنگرد را عنوان كرده بودند. بنيصدر قول داده بود كه اقداماتي انجام شود. به هر جهت آقا به ستاد خودشان در اهواز برگشتند. وقتي كه رسيدند يكشنبه بود. آمدند اهواز و تلفني با آقاي بنيصدر كه آن زمان در دزفول مستقر بود تماس گرفتند و گفتند: «اقداماتي كه ارتش قرار بوده در اينجا انجام بدهد صورت نگرفته و ما ميخواهيم يك كاري انجام بدهيم. آقاي بنيصدر به ايشان ميگويد: شما برويد در ستاد لشگر92 اهواز و آنجا با مسئولين صحبتي كنيد و من هم دستور ميدهم كه اقداماتي انجام دهند.» ايشان با آقاي غرضي كه آن زمان استاندار خوزستان بود، ميروند در ستاد و با فرماندهان نظامي جلسهاي را تشكيل ميدهند و دربارة طرح آزادسازي سوسنگرد به توافق نظري ميرسند. بدين صورت كه تيپ 2 لشگر92 اهواز كه در دزفول مستقر بود به اهواز مأمور بشود و صبح 26 آبان عملياتي را جهت آزادسازي سوسنگرد آغاز كند. ساعت حدود 11 شب بود كه من زنگ زدم به ستادو آقا وقت استراحتشان بود و ميخواستند بخوابند يا خوابيده بودند. شهيد چمران به ايشان ميگويد: از دزفول تماس گرفتند و گفتند تيپي كه قرار بود وارد عمليات بشود نميفرستيم و لازم داريم. آقا بلند ميشوند با تيمسار ظهيرنژاد (كه آن وقت فرمانده نيروهاي مسلح دزفول بود) صحبت ميكنند و ميگويند اوضاع از چه قرار است؟ تيمسار ميگويد: اين دستور فرماندهي است و ما آمديم به اهواز براي بهكارگيري اين تيپ. اگر اين تيپ آنجا به كار گرفته شود، احتمال شكست آنها زياد است و ما نميتوانيم اين تيپ را بفرستيم؛ چون ديگر نميتوانيم از آن استفاده كنيم، مگر اينكه دستور ويژهاي از فرماندهي برسد. آن شب كه قرار بود هماهنگي بشود براي عمليات، از بيت حضرت امام از تهران تماس گرفتند با ستاد «آقا» و از طرف امام ميپرسند آنجا چه خبر است؟ ايشان ميفرمايند: خبر اين است كه ما طرحي براي عمليات در سوسنگرد ريختيم، ولي ترديد داريم مشكلاتي پيش بيايد كه اين كار عملي نشود، مگر اينكه حضرت امام دستور ويژهاي صادر بفرمايند. گوشي را به حضرت امام ميدهند و آقا با حضرت امام صحبت ميكنند. امام ميفرمايد: سوسنگرد بايد تا فردا آزاد شود و تيمسار فلاحي هم بايد مباشر مستقيم عمليات بشود. بعد از اين پيام آقا در ساعت يك نصف شب، دو نامة جداگانه خطاب به سرهنگ قاسمي و جانشين رئيس ستاد مشترك مينويسند. در آن نامه به سرهنگ قاسمي سفارش ميكنند كه مبادا به خاطر اطلاعات و اخباري كه از دزفول ميرسد تيپ2 را رها كنيد و از رده خارج كنيد. شما موظف هستيد كه تيپ را به كار گيريد و آماده كنيد. به تيمسار فلاحي هم مينويسند كه شما موظف هستيد بياييد و كارها را بر عهده بگيريد. بعد نامهها را به شهيد چمران ميدهند كه نوشتهاي پاي آنها بنويسيد و شهيد چمران هم نامهها را به يك پيك مخصوص ميدهد تا به آنها برساند. صبح زود تقريباً ساعت سه يا چهار بود كه كمكم رزمندگان حركت كردند و تيپ2 هم به كار گرفته شد و تقريباً ساعت پنج صبح از خط يك عبور كردند و به طرف سوسنگرد به پيش رفتند و به لطف خدا و همت رزمندگان و وجود واقعاً مؤثر و مستمر و دائمي مقام معظم رهبري، وارد شهر سوسنگرد شدند و اين شهر را آزاد كردند.
برادر كبيري
مطيع رهبري
روزي مسئول حفاظتي آقا به ما اطلاع داد كه آقا ميخواهند به دوكوهه بيايند و ميان رزمندگان حضور پيدا كنند و مسائلي را مطرح كنند. ما آماده شديم، اما چند روز بعد مسئولين حفاظتي ايشان تماس گرفتند كه آقا فعلاً نميآيند، گفتم: چرا؟ گفت: پشت تلفن نپرسيد. بعد فهميديم كه از زماني كه آقا رئيسجمهور شدند، حضرت امام رفتن به چهار استان جنگي را براي ايشان ممنوع كرده بود: خوزستان، كردستان، ايلام، باختران (كرمانشاه). وقتي كه آقا در سال 65 ميخواستند به جبهه بيايند آقاي هاشمي رفسنجاني متوجه شده بودند، لذا فوراً به امام خبر داده بودند، كه آقاي خامنهاي ميخواهند به مناطق جنگي جنوب و خوزستان بروند. حضرت امام هم به ايشان پيغام داده بودند كه به آن طرف نرويد تا اينكه سال آخر جنگ شد و ايشان مصراً از حضرت امام خواسته بودند كه به جبهه بروند، امام اجازه فرمودند و ايشان يكبار ديگر از نزديك گام به جبهههاي نبرد گذاشتند. در روزهاي حضور در جبهه به همه لشگرها سركشي ميكردند تا وضعيت را از نزديك بررسي كنند و مشكلات را از دهان خود بچهها بشنوند. آقا همچون هميشه با بچهها مثل پدر رفتار ميكرد و با مهرباني حرفهايشان را ميشنيد.
در دوكوهه خدمت آقا بوديم. آن روز اتفاقي غذاي بچهها چلوكباب بود براي ظهر. به همه هم داده شده بود. وقتي كه شب غذا را آوردند و در جلوي آقا گذاشتند، ايشان پرسيدند: اين غذا براي ما پخته شده يا براي همه رزمندگان هم هست. ما گفتيم: نه به همه از همين غذا داديم و چون ميدانستيم شما شب تشريف ميآوريد سهم شما و ميهمانان را كنار گذاشتيم. به هر جهت، آقا خيلي تأكيد كرده بودند كه اين بايد غذاي همه رزمندگان باشد نه فقط به مسئولين و يا من غذاي خوب بدهيد.
سردار محمد كوثري
زبان رزمآوران
وقتي كه آقا در ميان رزمندگان حضور پيدا ميكردند به شيوههاي گوناگوني به آنها روحيه ميدادند، با سخنراني و دادن شناخت و آگاهي با تشويق و تعريف از كارهايشان و نشاندادن ارزش و اهميت كار بچهها در اين حضورها آقا در عين رعايت اصول نظاميگري سلسله مراتب و نظم و انضباط با بچهها بسيار خودماني و صميمي بودند و گاهي هم براي انبساط خاطر بچهها لطيفههايي را هم ميگفتند. من دو تا از آن لطيفههاي سياسي را كه آقا تعريف ميكردند نقل ميكنم:
1. روزي در جنوب و در پايگاه منتظران شهادت (گلف) جلسهاي با فرماندهان تيپها و لشگرها داشتيم. بعد از صحبت و سخنراني، پذيرايي مختصري شد و يكي از بچهها هم عكس ميگرفت. در دوره دوم رياست جمهوري آقا بود و طبق قانون نميتوانستند دوره بعد هم كانديدا شوند. اين بود كه بچهها با هم شوخي ميكردند و يكي از بچهها به ديگري كه مجروح جنگي بود به شوخي ميگفت: اين عكس كه با آقا گرفتي براي تبليغات رياستجمهوري خوب است. ديگري گفت: «آخر با اين وضع مجروح چطور ميخواهد رئيسجمهور بشود. آقا وقتي كه اين را شنيد، گفت: من يك خاطرهاي از زبان حضرت امام درباره رياست جمهوري خودم دارم و آن اينكه: وقتي كه به تشويق حضرت امام داوطلب رئيسجمهوري شدم بعضي پيش امام گفته بودند كه ايشان كه يك دستشان معلول است چطور ميتواند كار انجام دهد؟ و امام هم فرموده بودند: اينكه چيزي نيست، من در تركيه رئيسجمهوري را ميشناختم كه نصف بدنش فلج بود. حالا ايشان يك دست ندارد، مشكلي نيست.
2. در سر سفره غذا بود، مسئول تداركات ما در آنجا يكي از بچههاي چاق و چله و هيكلي بود. آقا سرشان زير بود و غذا ميخوردند تا نگاهشان به آن برادر افتاد. با يك لحن مليحي به او گفتند: شما مسئول تداركات هستيد. همه خنديدند و گفتند: بله آقا، ايشان مسئول تداركات هستند. بعد آقا يك لطيفهاي از اجلاس غير متعهدها در زيمباوه تعريف كردند و فرمودند: ما به اجلاس غير متعهدها در زيمباوه رفته بوديم. هر هيأتي كه به آنجا وارد ميشد اگر بلندپايه بود يكي از وزراي زيمبابوه را مسئول پذيرايي آن ميگذاشتند تا اگر هيئت كاري دارد رسيدگي كند. از هيئت ما وزير اطلاعات زيمباوه، پذيرايي ميكرد و از هيئت عراقيها وزير خواربار آنجا. اجلاس تمام شد و ما به فرودگاه آمديم تا به ايران برگرديم. در فرودگاه، رئيسجمهور و وزرا براي بدرقه آمده بودند. من يكييكي با وزراي زيمباوه دست ميدادم تا خداحافظي كنم. رئيسجمهور زيمبابوه هم در كنارم بود و آنها را معرفي ميكردم تا رسيدم به يك وزير درشت اندام كه شكم بزرگي هم داشت. رئيسجمهور زيمبابوه گفت: ايشان وزير خواربار ما هستند و بعد دستي به شكم بزرگ آن وزير كشيد و گفت: خواربار كشور ما همه در شكم ايشان است.
سردار محمد ميرجاني
بسيجي ساده
مقام معظم رهبري ميفرمودند: ما در همان روزهاي اول جنگ به اهواز رفتيم و در آنجا مستقر شديم. با توجه به شرايط اوليه حضور دشمن كه لجام گسيخته جلو آمده بود و مواضع خاصي نداشت و موانع و خطمقدم به آن شكل ايجاد نكرده بود، لذا روزها پيشروي ميكردند و در جايي كه پيشروي كرده بودند باقي ميماندند تا مجدداً در روز بعدش به تجاوزشان ادامه دهند. ايشان ميفرمودند: «ما به همراه شهيد چمران شبها عليه عراقيها عمليات چريكي انجام ميداديم، چون هوا تاريك بود و عراقيها جاي ثابتي نداشتند مضطرب و هراسان بودند ما به اتفاق شهيد چمران و يك گروه از بچهها به تانكهاي آنها حملهور ميشديم و با آرپيجي آنها را منفجر ميكرديم و دوباره به عقب برميگشتيم. اين يك دوره از حضور آقا در جبهههاي نبرد بود كه جنبة تشريفاتي و ظاهري نداشت، بلكه علاوه بر صحبت و سخنراني و روحيهدادن به نيروها همچون يك بسيجي در آن غربت اوليه جنگ ميرزميدند.
سردار محمد ميرجاني
منبع:ماهنامه امتداد ویژه نامه رهبری
/ع
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}