همنشين گلولهها
رزمندهها از رهبر ميگويند
آقا از منطقه جنوب هم بازديدهاي زيادي كردهاند و روزهاي بيشتري را در آنجا بودهاند. مشكل خاصي كه در بازديدهاي ايشان بود همين تيراندازيها و بمبارانها بود، ولي ايشان مثل يك رزمنده ساده و شجاع از خطمقدم بازديد ميكردند و هيچ ترسي هم نداشتند كه حالا گلوله ميآيد يا نميآيد. خيلي راحت رفت و آمد ميكردند، ولي ما واقعاً به خاطر حفظ جان ايشان از چنين حضورهايي بيمناك بوديم و واقعاً ميترسيديم، چون خيلي خطرناك بود و احتمال تير خوردن بسيار بود. روزهاي آغاز جنگ بود، اين منطقه به خاطر وضعيت خاص و مرزي بودن حمله دشمن و جا نيفتادن نيروها وضع خاصي داشت، به طوري كه انسان احساس غربت ميكرد و آن چيزي كه آدم را از اين غربت درميآورد و روحيه ميبخشيد، حضور يك شخصيت معنوي و دلقوي بود.
دقيقاً يادم هست وقتي كه آقا تشريف آوردند ما ابتدا ايشان را به اتاق جنگ برديم كه حتي گلوله هم كنارش خورده بود و وضع مرتبي نداشت. اين اتاق توجيه بود و نقشهاي به ديوار آن زده بوديم. ايشان فرمودند: «وضع منطقه را توضيح بدهيد. من وضع منطقه را تشريح كردم و نسبت به مناطقي كه ما از عراقيها پس گرفته و امن كرده بوديم توجيه شدند. بعدازظهر به داخل شهر مريوان تشريف بردند و از شهر بازديد كردند. همان شب جلسهاي تشكيل دادند و مسائل منطقه را از زبان مسئولين شنيدند. با فرماندهان و مسئولين شهر ملاقات كردند، بعد به طرف ارتفاعات «حورسلطان» حركت كردند. اين ارتفاعات مشرف به مرز عراق بود. عراقيها فهميده بودند؛ لذا شروع به تيراندازي كردند. آقا در آنجا يك حالت خاصي پيدا كرده بودند، چون از روي آن ارتفاعات خاك عراق به خوبي ديده ميشد و از اينجا بود كه آقا براي اولينبار از خاك جمهوري اسلامي ايران، شهرها و آباديهاي منطقة عراق را به طور واضح ميديدند. خط دفاعي عراقيها از آنجا كاملاً مشخص بود، برعكس منطقه جنوب كه به خاطر هموار بودن زمين نميتوان دشمن را ديد. بعد از اين بازديد برگشتند و شب را استراحت كردند. فردا صبح محور سمت چپ را به طرف محور دزلي براي بازديد انتخاب كردند. ما داخل يك جيپ در كنار ايشان نشسته بوديم. حاج آقا فرمودند: «من علاقه دارم همه را ببينم تا رزمندگان هم احساس تنهايي نكنند. خوب ما براي جان «آقا» دلواپس بوديم و منطقه داخلي هم ديگر ناامن بود. با همة اينها خيلي كند حركت كرديم. يكي ـ دوبار سفارش كردم و گفتم حاج آقا مثلاً اگر ميشود ديگر از اينجا بازديد نفرماييد. فرمودند: «نه، من ميخواهم مناطق خطمقدم و بچهها را ببينم، بعضي از اين پستها خيلي بلند بود، به طوريكه اگر ميخواستيم بالا برويم، اقلاً سه ـ چهار ساعت طول ميكشيد، لذا خواهش ميكردم و آقا هم پياده ميشدند ميرفتند پانصدمتر جلوتر. بعد ميگفتم بچهها از بالا ميآمدند پايين و مشتاقانه به دست و پاي آقا ميافتادند. ايشان هم همه را مورد تفقّد قرار ميدادند. ديگر از محاصره اينها خارج شدن كار سختي بود. صحنة بسيار جالب و شورانگيزي بود. بعد رفتيم از تنگة دزلي عبور كرديم. تنگة دزلي ديوارة عظيمي است از ارتفاعات، جاده باريكي كه از بين كوههاي خيلي بلند ميگذرد و هر دو طرف ارتفاعات بر اين تنگه مشرف است. به هر صورت تنگه را بازديد كردند كه در اختيار خودي بود. به داخل آبادي دزلي رفتيم. در جلوي دزلي ارتفاعات ملاخورد و ارتفاعات تپه هست كه مرز بين ما و عراق را تشكيل ميدهد و از بلندي آن ميتوان شهرهاي سيدصادق و حلبچه را بهخوبي ديد. در مسيرمان از درة دزلي كه عبور كرديم، به موضع توپخانه خودي رسيديم. در اينجا آتش توپخانة عراق شروع به زدن كرد. آقا هم بياعتنا اصلاً نفرمودند كه اين از كجا ميآيد و به بازديد خود ادامه دادند. بعضي فرماندهان دستپاچه شدند كه اين آتش توپخانه ممكن است به آقا صدمه برساند. بعضي هم گفتند كه چون بازديد لو رفته، هرجا برويم ايجاد اشكال ميكند و بهتر است برگرديم. در اين موقع كه هركس نظري ميداد، آقا با يك تصميم مقرراتي شجاعانه و نظامي فرمودند: «نه، فرمانده سرهنگ جمالي است و ما طبق نظر و تصميم ايشان عمل ميكنيم. شما تصميم بگيريد و ما همانطور عمل ميكنيم.» اين واقعاً شايد در ذهن خود من هم كه تا آنموقع افزون بر بيست سال خدمت نظامي كرده بودم چنين چيزي نبود كه تا اينقدر يك فرمانده عاليرتبه متكي به مقررات نظامي باشد و به وحدت فرماندهي و تصميمگيري توجه كند اين سخن كه فرمانده مسئول است و مسئوليت خوب و بد منطقه با اوست. من يك لحظه بر سر دوراهي قرار گرفتم كه حالا چه بكنم حفظ جان و سلامت آقا برايم از همه چيز مهمتر بود. بنابراين به فكرم رسيد كه به طرف جلو حركت كنيم؛ چون ميدانستم اگر آتش توپخانه بيايد و درست روي موضع قرار بگيرد، خطرناك خواهد بود. آقا هم فرمودند: همين تدبير درست است. سوار ماشينها شديم و حركت كرديم و دقيقاً سه يا چهار دقيقه بعد كه گلولههاي پيدرپي ميخورد سه فروند هواپيماي دشمن آمد و موضعي را كه چند لحظه پيش آنجا ايستاده بوديم بمباران كرد. اين كار خداوند بود كه آقا هم فرمودند فلان كس تدبير كند و ما هم تصميم گرفتيم كه از اينجا برويم بعد آتش بمبي كه روي موضع توپخانه بود به هوا بلند شد. ما ماشينها را نگه داشتيم و از آقا خواهش كرديم كه به بيرون بپرند و پناه بگيرند، ايشان هم به شكل نظامي و چالاكانه از ماشين بيرون پريدند و در كنار جاده و پشت يك جوي آب موضع گرفتند. بعد به طرف جلو راه خود را ادامه داديم. بعد كه به عقب برگشتيم ديديم كه همان موضعي كه ايستاده بوديم و تصميم ميگرفتيم، بمباران شده و خسارات و تلفاتي هم به موضع توپخانه وارد شده است.
در همان ايام مصيبتي كه ما در جبهه داشتيم مصيبت بنيصدر بود. آقا در يكي از سخنرانيهاي عمومي آن زمان خود اينگونه درد دل ميكرد: «ما تا ساعت يك و دو نصف شب مينشينيم و بحث ميكنيم كه چه بكنيم و در كجا به دشمن ضربه بزنيم و امكانات را چگونه جمع كنيم، اما وقتي كه ميآييم در اتاق بنيصدر كه فرمانده كل قوا هستند ميبينيم كه آنجا با خنده و شوخي و مزاح و هرزگي هست.» اين عمليات چريكي ادامه داشت تا اينكه بعد از حصر آبادان و يا قبل از آن بود كه آقا براي اولينبار پيشنهاد دادند كه سپاه براي خود تيپ درست كند، پس از آن تيپها بهسرعت شكل گرفت و رفتهرفته در كوران جنگ تكامل يافت و به لشگر تبديل شد و اكنون به لطف خدا سازمان متشكل نظامي داريم كه با نيروي ايمان، تخصص و كارآزمودگي، قويترين ارتش جهان را به رعب و وحشت افكنده است.
ما در منطقه «دب هردان» در ميان جنگلهاي مقابل كارخانه نورد مستقر بوديم كه تا اهواز اقلاً ده ـ دوازده كيلومتر فاصله داشت. چهل روز از جنگ گذشته بود كه به اتفاق شهيد رستمي يك طرح عملياتي آماده كرده بوديم و براي اجراي آن به يكسري امكانات احتياج داشتيم، بنابراين به اهواز رفتيم تا با مسئولين صحبت كنيم و طرح خود را به تصويب برسانيم و امكانات بگيريم. شهيد والامقام تيمسار فلاحي طرح ما را ديدند و پرسيدند: الان چه چيزهايي در اختيار داريد؟ گفتيم: تعدادي اسلحه «اميك» و «برنو» و مقدار كمي هم فشنگ. همينجا از ايشان درخواست اسلحه و مهمات كرديم. ايشان فرمودند: «به خدا قسم، بنيصدر به من دستور داده كه يك پوكه هم به شما ندهم، اگر بخواهيد من ميتوانم بخشنامهاش را هم به شما نشان بدهم. خود شهيد فلاحي وقتي اين طرح و برنامه و آمادگي بچهها را ديد شيفته شد و قصد پشتيباني و همكاري داشت، اما براي عدم همكاري به او بخشنامه شده بود، ولي ما مُصر بوديم كه طرحمان اجرا شود؛ لذا يك روز گفتند قرار است بنيصدر به منطقه بيايد. براي ديدار و حرف زدن با او دربارة طرح به اهواز رفتيم، بعد گفتند كه انديمشك است، به آنجا رفتيم. سه ـ چهار ساعت پشت در ايستاديم كه خواستهمان را بگوييم، پاسخ ندادند حتي اجازه ندادند كه داخل برويم و با ايشان حرف بزنيم. فقط يك سرهنگ بود كه نشست و با ما حرف زد و قرار شد كه برود با بنيصدر صحبت كند و نتيجهاش را براي ما بياورد. رفت و بعد از يك ساعت برگشت و گفت: آقاي بنيصدر نظرشان اين است كه عمليات در اين منطقه هيچ فايدهاي ندارد و بايد آن منطقه را هم كه هستيد تخليه كنيد. ما مأيوسانه برگشتيم و در اهواز خدمت آقا رسيديم كه در مقر استانداري بودند. ايشان با آغوش باز ما را پذيرفتند و فرمودند: «طرح بسيار خوبي است، ولي در جناحين آن برادران ارتش به شما كمك كنند. بعد دستور دادند كه امكانات و مهمات و غذا و پوشاك براي ما در نظر بگيرند. باز براي تأكيد بيشتر نظر ايشان را خواستيم. فرمودند: هدف دشمن تصرف اهواز و آبادان و نيز تصرف كامل خرمشهر و كلاً غُرُقكردن مناطق جنوب است و اگر ما اينجا را تخليه كنيم، به اهداف دشمن كمك كردهايم. پس ما بايد هر طور كه شده با چنگ و دندان و نفر به نفر بجنگيم و دشمن را مأيوس كنيم. سپس فرمودند: «من الان ميخواهم به آبادان بروم و پاي طرحهاي عملياتي آبادان بنشينم تا بتوانيم آنجا را از محاصره بيرون آوريم. شما هم كه اينجا هستيد با تمام تلاشتان كار را دنبال كنيد و من هم از شما پشتيباني ميكنم. در واقع يكي از عوامل عمده شكست حصر آبادان حضور آقا و تقويت روحي رزمندگان توسط ايشان بود. هريك از فرماندهان و رزمندگان هر زمان كه ميخواستند به راحتي ميتوانستند با ايشان صحبت كنند و طرحهاي خود را مطرح نمايند. استراتژي آقا اين بود كه ما در آبادان و خرمشهر و اهواز بمانيم و با چنگ و دندان دفاع كنيم، اما بنيصدر و همفكرانش استراتژيشان اين بود كه از اين شهرها عقبنشيني كنيم و روي ارتفاعات تنگه فني و زاگرس مستقر بشويم؛ يعني تحويل تمام منطقه جنوب به دشمن. ميگفتند: زمين بدهيم و زمان بگيريم. اما آقا و در رأس همه، حضرت امام به خوبي ميفهميدند كه ما نبايد به دشمن زمين بدهيم و حتي براي حفظ يك متر آن بايد بجنگيم. اتفاقاً بعدها هم ديديم كه تمام كارشناسان سطح بالاي نظامي دنيا كه صدام را كمك ميكردند و به او فكر ميدادند، در عملياتهاي فاو، كربلاي5 و ديگر عملياتهاي داخل خاك عراق، نظرشان اين بود كه عراق بايد براي حفظ يك متر زمين خود هم تلاش كند و هيچگاه به راحتي عقب ننشيند. حتي ميديديم كه حاضر بود يك لشگر را براي يك قسمت فدا كند. اما بنيصدر و همكارانش از روي ترس ميخواستند كه سخاوتمندانه زمين ببخشند، اما انديشة آقا و نيروهاي همفكرش باعث شد كه از وجب به وجب اين خاك دفاع شود. همين مقاومتها و عملياتهاي چريكي و ضربههاي پيدرپي نميگذاشت كه دشمن با خيال آسوده جا خوش كند و زمينهساز عملياتهاي بزرگ و افتخارآفريني چون فتحالمبين و بيتالمقدس و سرانجام آزادي همة زمينها و شهرهاي ما از لوث وجود دشمن شد. مقطع حساس ديگري كه آقا از نزديك در جبهه حضور يافت، اواخر جنگ بود كه دشمن باز به هوس حمله به مرزهاي ما افتاده بود و به ياري منافقين و كشورهاي ديگر، دور تازهاي از حملهها را آغاز كرده بود و شعارهاي پوچي سر ميداد در اين هنگام آقا از حضرت امام اجازه گرفتند و با يك پيام تاريخي به ائمهجمعه سراسر كشور، همة آنان را به حضور در جبهه فراخواندند. همين حضور وضعيت جبههها را تغيير داد. چون من خود شاهد بودم كه آقا در جنوب، يگان به يگان، قرارگاه به قرارگاه، گردان به گردان راه ميرفتند و با سرباز، بسيجي، پاسدار، ارتشي، فرمانده، غير فرمانده مينشستند و زانو به زانو صحبت ميكردند و در آنها روح نشاط و پايداري بهوجود ميآوردند و ديديم كه در اثر همين دفاعهاي مردانة رزمندگان اسلام، صدام مجبور شد كه بعد از هياهوها و گرد و خاكهاي زيادي، آتشبس را بپذيرد و در رسيدن به اهدافش ناكام بماند.
اوايل جنگ ما در منطقه «دب هردان» بوديم. در مسير جاده خرمشهر ـ اهواز از كارخانه نورد كه رد ميشوي اولين جايي كه جنگل شروع ميشد، خط ما بود و دشمن تقريباً يك كيلومتري آن طرفتر بود. آن زمان لشگر 92 در همان مسير آرايش گرفته بود و يكي ـ دو مرتبه هم عمليات كرده بود. خط ما دست راست آنجاده بود و برادران ارتشي دست چپ بودند. من با لندرور در حال رفتن به خط بودم، از ماشين آقا سبقت گرفتم. بعد شناختم كه آقا در ماشين است. ايشان رفتند و به پشت خاكريز خودي پيچيدند. از آن طرف به جلو خط خودي نبود و خط دشمن بود. خاكريز ما كنار يك جوي آب قرار گرفته بود. لشگر 92 هم پشت سر ما مستقر شده بود. وقتي شناختم كه آقا هستند، رفتيم و خودمان را قاطي كرديم. در سمت چپ جاده حدود پانصدمتر كه به جلو ميرفتي يك مقدار نسبت به اين طرف بلندتر بود. آقا آمدند آنجا و رفتند بالا و منطقه را ديد زدند، بعد پايين آمدند و سنگر به سنگر با برادران ارتشي احوالپرسي كردند. به حدي كه ما خسته شديم و رفتيم. اين گذشت. بعد از چند روز يك روز صبح كه از خواب بيدار شدم، ديدم كه يك نفر در خط ما در حال قدم زدن است. من فكر كردم آقاي فراهاني و دو سه نفر ديگر هستند، (آن زمان افسري بود به نام سروان فراهاني از برادران شهرباني ـ نيروي انتظامي فعلي ـ كه آدم بزرگواري بود). من فكر كردم دوستان سروان فراهاني هستند، لذا به سراغشان نرفتم و گفتم: حتماً همان برادران شهرباني هستند. خودشان به سنگر ما ميآيند. من همينجوري رفتم توي سنگر و مشغول كارهاي خودم بودم كه يك مرتبه شهيد عمراني كه يكي از بچههاي نيشابور بود و پسر شيريني بود، حرف «شين» را هم نميتوانست بگويد و «سين» ميگفت، مثلاً شوشتري را سوستري ميگفت، ما گاهي با او شوخي ميكرديم و ميگفتيم مقاله بخوان، مقالهاي تهيه ميكرديم كه شين زياد داشته باشد! خلاصه شهيد عمراني گفت: آقاي سوستري، آقاي سوستري، آقا دارند به سنگر ما ميآيند. آقا به سنگر ما آمدند. يك اسلحه كلت به كمرشان بسته بودند و در ماشين هم يك اسلحه قنداق تاشو ژـ3 داشتند. آمدند توي خط و متفكرانه قدم ميزدند. بعد فرمودند اينجايي كه شما مستقر هستيد بسيار جاي حساسي است. مواظب باشيد كه از سمت راست دور نخوريد و بعد دستوراتي ديگر به ما دادند و يكسري اطلاعاتي از ما خواستند و رفتند. از سوي آقا آمدند و گفتند كه فردا ما ميخواهيم برويم منطقه سمت راست شما را ببينيم. رفتيم. آقا اسلحهاي روي دوششان بود. رفتند داخل سنگرها و سركشي و بازديد كردند. بعد از آن ديگر من نميگذاشتم آقا از سنگر ديدهباني جلوتر بروند.
ميدانيم كه قاطعيت و شجاعت يك خصيصه دروني است كه بهتدريج در انسان رشد ميكند و در فرازهاي حساس و بحراني خود را نشان ميدهد. شجاعت و قاطعيتي كه ما از آقا ميديديم، واقعاً براي ما درسآموز بود. براي نمونه، ما همزمان با عمليات والفجر10، عمليات بيتالمقدس 3 را در منطقه ماهوت سليمانيه دنبال ميكرديم. ايشان آمده بودند در قرارگاه، ما خدمت ايشان رسيديم. در همانجا مشكلات و نارساييهايي كه در منطقه بود خدمتشان عرض كرديم. ايشان در قرارگاه تاكتيكي سپاه در منطقه والفجر10 در زير برد توپخانه و ادوات نيمهسنگين دشمن نشسته بودند، گاهي هم اطرافشان بمباران ميشد و گلوله ميخورد، سنگرشان هم سنگر درستي نبود و فضاي خوبي نداشت، در آنجا نشستند و گزارشهاي ما را ميشنيدند. من آنجا پيشنهاد كردم حالا كه اينجا عمليات به نتيجه رسيده و آنجا هم ما مشكلات داريم و عقبههاي بسيار بدي داريم، اجازه بدهيد مقداري از محور سليمانيه عراق و ارتفاعات قلاغو و گوجار عقبنشيني كنيم؛ چون ارتفاعات بسيار صعبالعبور و برفگير و سردي دارد، ما هم از رودخانههاي متعددي رد ميشويم (رودخانههاي چومانه كلاسه) و دشمن هر لحظه عقبههاي ما را كه پل درست كردهايم ميزند. واقعاًَ براي ما هم سخت است، ولي ايشان فرمودند: «شما به هر قيمتي كه شده بايد آنجا حضور داشته باشيد و حتي روي يك تپه دست گذاشتند و فرمودند بايد اين تپه حفظ شود. با اينكه من فرمانده ميدان و فرمانده قرارگاه آنجا بودم و از نزديك با تمام مسائل جزئي سر و كار داشتم، ايشان به طور دقيق از روي نقشه روي آن تپه دست گذاشتند و گفتند بايد اين تپه حفظ شود و در ادامه فرمودند: اگر شما اين تپه را از دست بدهيد كل خط دفاعيتان متزلزل ميشود؛ پس اگر ميخواهيد مجدداً به ارتفاعات قلاغلو و گوجار برسيد، اين نقاطي را كه الان هستيد چنانچه از دست بدهيد ديگر نميتوانيد اين هدف را دنبال كنيد و دشمن صددرصد بر شما تسلط پيدا ميكند.
من دوباره گزارش را طور ديگري تنظيم كردم كه اجازه بدهند عقبنشيني كنيم، چون براي ما خيلي سخت بود و پشتيباني برايمان سنگين بود و باز ايشان مجدداً فرمودند: مشكل شما با عقبنشيني دو تا ميشود و اين گزارش را كه شما ميدهيد به نوعي پيشنهاد ميدهيد كه بياييم روي آن تپه، يعني عقبنشيني؛ ولي اگر ميخواهيد سليمانيه را دنبال كنيد، اين عقبنشيني اين هدف را تأمين نميكند و باز تأكيد كردند به حفظ آن تپه و گفتند اين را بايد محكم نگه داريد و از اينجا هست كه شما ميتوانيد براي هدف بعدي گام برداريد و البته ما را راهنمايي و متقاعد كردند و فهميديم كه نظر ايشان درست است و به همان عمل كرديم و تا روزهاي آخر در واقع براي ما راهگشا بود.
روزي در جبهه پس از آنكه در سنگر مستقر شديم، آقا فرماندهان گردانها و واحدها را تكتك پذيرفتند و با آنها صحبت كردند تا وقت نهار و نماز شد. نماز را به امامت ايشان برگزار كرديم. پس از نماز سفرهاي بسيار مختصر در حد امكانات ما تهيه شده بود، ايشان آمدند در جمع حدود پنجاه نفر از فرماندهان دستهها و گردانها و واحدهاي ما نشستند. ما اصرار كرديم كه جدا از ما ناهار صرف كنند، فرمودند: نه، من در ميان جمع دوستان ميمانم و همينجا با رزمندگان نهار ميخورم. حدود ساعت دو بعدازظهر بود كه ايشان فرمودند: «من ميخواهم به تنهايي در اطراف اين پادگان قدم بزنم. چفيهاي كه عموماً برادران بسيجي از آن استفاده ميكردند به صورت خودشان بستند؛ به طوري كه قابل شناسايي نبودند و به راه افتادند. سفارش كردند كه كسي همراه من نيايد، فقط من بودم و يك نفر هم محافظ ايشان. يكساعت و نيم با پاي پياده، در داخل اين مقر و آن مقر در داخل مجموعهها بر روي ارتفاعات گشت زدند. من كاملاً احساس ميكردم كه ايشان از اين كه به صورت يك رزمنده ناشناس در ميان بچههاست، چه كيف و لذت روحاني ميبرد. واقعاً دوست داشتند كه هميشه در جبهه در ميان بچهها باشند، اما شرايط و موقعيت مهم سياسي ايشان چنين اجازهاي را نميداد.
در دوكوهه خدمت آقا بوديم. آن روز اتفاقي غذاي بچهها چلوكباب بود براي ظهر. به همه هم داده شده بود. وقتي كه شب غذا را آوردند و در جلوي آقا گذاشتند، ايشان پرسيدند: اين غذا براي ما پخته شده يا براي همه رزمندگان هم هست. ما گفتيم: نه به همه از همين غذا داديم و چون ميدانستيم شما شب تشريف ميآوريد سهم شما و ميهمانان را كنار گذاشتيم. به هر جهت، آقا خيلي تأكيد كرده بودند كه اين بايد غذاي همه رزمندگان باشد نه فقط به مسئولين و يا من غذاي خوب بدهيد.
1. روزي در جنوب و در پايگاه منتظران شهادت (گلف) جلسهاي با فرماندهان تيپها و لشگرها داشتيم. بعد از صحبت و سخنراني، پذيرايي مختصري شد و يكي از بچهها هم عكس ميگرفت. در دوره دوم رياست جمهوري آقا بود و طبق قانون نميتوانستند دوره بعد هم كانديدا شوند. اين بود كه بچهها با هم شوخي ميكردند و يكي از بچهها به ديگري كه مجروح جنگي بود به شوخي ميگفت: اين عكس كه با آقا گرفتي براي تبليغات رياستجمهوري خوب است. ديگري گفت: «آخر با اين وضع مجروح چطور ميخواهد رئيسجمهور بشود. آقا وقتي كه اين را شنيد، گفت: من يك خاطرهاي از زبان حضرت امام درباره رياست جمهوري خودم دارم و آن اينكه: وقتي كه به تشويق حضرت امام داوطلب رئيسجمهوري شدم بعضي پيش امام گفته بودند كه ايشان كه يك دستشان معلول است چطور ميتواند كار انجام دهد؟ و امام هم فرموده بودند: اينكه چيزي نيست، من در تركيه رئيسجمهوري را ميشناختم كه نصف بدنش فلج بود. حالا ايشان يك دست ندارد، مشكلي نيست.
2. در سر سفره غذا بود، مسئول تداركات ما در آنجا يكي از بچههاي چاق و چله و هيكلي بود. آقا سرشان زير بود و غذا ميخوردند تا نگاهشان به آن برادر افتاد. با يك لحن مليحي به او گفتند: شما مسئول تداركات هستيد. همه خنديدند و گفتند: بله آقا، ايشان مسئول تداركات هستند. بعد آقا يك لطيفهاي از اجلاس غير متعهدها در زيمباوه تعريف كردند و فرمودند: ما به اجلاس غير متعهدها در زيمباوه رفته بوديم. هر هيأتي كه به آنجا وارد ميشد اگر بلندپايه بود يكي از وزراي زيمبابوه را مسئول پذيرايي آن ميگذاشتند تا اگر هيئت كاري دارد رسيدگي كند. از هيئت ما وزير اطلاعات زيمباوه، پذيرايي ميكرد و از هيئت عراقيها وزير خواربار آنجا. اجلاس تمام شد و ما به فرودگاه آمديم تا به ايران برگرديم. در فرودگاه، رئيسجمهور و وزرا براي بدرقه آمده بودند. من يكييكي با وزراي زيمباوه دست ميدادم تا خداحافظي كنم. رئيسجمهور زيمبابوه هم در كنارم بود و آنها را معرفي ميكردم تا رسيدم به يك وزير درشت اندام كه شكم بزرگي هم داشت. رئيسجمهور زيمبابوه گفت: ايشان وزير خواربار ما هستند و بعد دستي به شكم بزرگ آن وزير كشيد و گفت: خواربار كشور ما همه در شكم ايشان است.
/ع
رويشگاه رزمآوران
سردار سيدعلي بنيلوحي
همنشين گلولهها
آقا از منطقه جنوب هم بازديدهاي زيادي كردهاند و روزهاي بيشتري را در آنجا بودهاند. مشكل خاصي كه در بازديدهاي ايشان بود همين تيراندازيها و بمبارانها بود، ولي ايشان مثل يك رزمنده ساده و شجاع از خطمقدم بازديد ميكردند و هيچ ترسي هم نداشتند كه حالا گلوله ميآيد يا نميآيد. خيلي راحت رفت و آمد ميكردند، ولي ما واقعاً به خاطر حفظ جان ايشان از چنين حضورهايي بيمناك بوديم و واقعاً ميترسيديم، چون خيلي خطرناك بود و احتمال تير خوردن بسيار بود. روزهاي آغاز جنگ بود، اين منطقه به خاطر وضعيت خاص و مرزي بودن حمله دشمن و جا نيفتادن نيروها وضع خاصي داشت، به طوري كه انسان احساس غربت ميكرد و آن چيزي كه آدم را از اين غربت درميآورد و روحيه ميبخشيد، حضور يك شخصيت معنوي و دلقوي بود.
دقيقاً يادم هست وقتي كه آقا تشريف آوردند ما ابتدا ايشان را به اتاق جنگ برديم كه حتي گلوله هم كنارش خورده بود و وضع مرتبي نداشت. اين اتاق توجيه بود و نقشهاي به ديوار آن زده بوديم. ايشان فرمودند: «وضع منطقه را توضيح بدهيد. من وضع منطقه را تشريح كردم و نسبت به مناطقي كه ما از عراقيها پس گرفته و امن كرده بوديم توجيه شدند. بعدازظهر به داخل شهر مريوان تشريف بردند و از شهر بازديد كردند. همان شب جلسهاي تشكيل دادند و مسائل منطقه را از زبان مسئولين شنيدند. با فرماندهان و مسئولين شهر ملاقات كردند، بعد به طرف ارتفاعات «حورسلطان» حركت كردند. اين ارتفاعات مشرف به مرز عراق بود. عراقيها فهميده بودند؛ لذا شروع به تيراندازي كردند. آقا در آنجا يك حالت خاصي پيدا كرده بودند، چون از روي آن ارتفاعات خاك عراق به خوبي ديده ميشد و از اينجا بود كه آقا براي اولينبار از خاك جمهوري اسلامي ايران، شهرها و آباديهاي منطقة عراق را به طور واضح ميديدند. خط دفاعي عراقيها از آنجا كاملاً مشخص بود، برعكس منطقه جنوب كه به خاطر هموار بودن زمين نميتوان دشمن را ديد. بعد از اين بازديد برگشتند و شب را استراحت كردند. فردا صبح محور سمت چپ را به طرف محور دزلي براي بازديد انتخاب كردند. ما داخل يك جيپ در كنار ايشان نشسته بوديم. حاج آقا فرمودند: «من علاقه دارم همه را ببينم تا رزمندگان هم احساس تنهايي نكنند. خوب ما براي جان «آقا» دلواپس بوديم و منطقه داخلي هم ديگر ناامن بود. با همة اينها خيلي كند حركت كرديم. يكي ـ دوبار سفارش كردم و گفتم حاج آقا مثلاً اگر ميشود ديگر از اينجا بازديد نفرماييد. فرمودند: «نه، من ميخواهم مناطق خطمقدم و بچهها را ببينم، بعضي از اين پستها خيلي بلند بود، به طوريكه اگر ميخواستيم بالا برويم، اقلاً سه ـ چهار ساعت طول ميكشيد، لذا خواهش ميكردم و آقا هم پياده ميشدند ميرفتند پانصدمتر جلوتر. بعد ميگفتم بچهها از بالا ميآمدند پايين و مشتاقانه به دست و پاي آقا ميافتادند. ايشان هم همه را مورد تفقّد قرار ميدادند. ديگر از محاصره اينها خارج شدن كار سختي بود. صحنة بسيار جالب و شورانگيزي بود. بعد رفتيم از تنگة دزلي عبور كرديم. تنگة دزلي ديوارة عظيمي است از ارتفاعات، جاده باريكي كه از بين كوههاي خيلي بلند ميگذرد و هر دو طرف ارتفاعات بر اين تنگه مشرف است. به هر صورت تنگه را بازديد كردند كه در اختيار خودي بود. به داخل آبادي دزلي رفتيم. در جلوي دزلي ارتفاعات ملاخورد و ارتفاعات تپه هست كه مرز بين ما و عراق را تشكيل ميدهد و از بلندي آن ميتوان شهرهاي سيدصادق و حلبچه را بهخوبي ديد. در مسيرمان از درة دزلي كه عبور كرديم، به موضع توپخانه خودي رسيديم. در اينجا آتش توپخانة عراق شروع به زدن كرد. آقا هم بياعتنا اصلاً نفرمودند كه اين از كجا ميآيد و به بازديد خود ادامه دادند. بعضي فرماندهان دستپاچه شدند كه اين آتش توپخانه ممكن است به آقا صدمه برساند. بعضي هم گفتند كه چون بازديد لو رفته، هرجا برويم ايجاد اشكال ميكند و بهتر است برگرديم. در اين موقع كه هركس نظري ميداد، آقا با يك تصميم مقرراتي شجاعانه و نظامي فرمودند: «نه، فرمانده سرهنگ جمالي است و ما طبق نظر و تصميم ايشان عمل ميكنيم. شما تصميم بگيريد و ما همانطور عمل ميكنيم.» اين واقعاً شايد در ذهن خود من هم كه تا آنموقع افزون بر بيست سال خدمت نظامي كرده بودم چنين چيزي نبود كه تا اينقدر يك فرمانده عاليرتبه متكي به مقررات نظامي باشد و به وحدت فرماندهي و تصميمگيري توجه كند اين سخن كه فرمانده مسئول است و مسئوليت خوب و بد منطقه با اوست. من يك لحظه بر سر دوراهي قرار گرفتم كه حالا چه بكنم حفظ جان و سلامت آقا برايم از همه چيز مهمتر بود. بنابراين به فكرم رسيد كه به طرف جلو حركت كنيم؛ چون ميدانستم اگر آتش توپخانه بيايد و درست روي موضع قرار بگيرد، خطرناك خواهد بود. آقا هم فرمودند: همين تدبير درست است. سوار ماشينها شديم و حركت كرديم و دقيقاً سه يا چهار دقيقه بعد كه گلولههاي پيدرپي ميخورد سه فروند هواپيماي دشمن آمد و موضعي را كه چند لحظه پيش آنجا ايستاده بوديم بمباران كرد. اين كار خداوند بود كه آقا هم فرمودند فلان كس تدبير كند و ما هم تصميم گرفتيم كه از اينجا برويم بعد آتش بمبي كه روي موضع توپخانه بود به هوا بلند شد. ما ماشينها را نگه داشتيم و از آقا خواهش كرديم كه به بيرون بپرند و پناه بگيرند، ايشان هم به شكل نظامي و چالاكانه از ماشين بيرون پريدند و در كنار جاده و پشت يك جوي آب موضع گرفتند. بعد به طرف جلو راه خود را ادامه داديم. بعد كه به عقب برگشتيم ديديم كه همان موضعي كه ايستاده بوديم و تصميم ميگرفتيم، بمباران شده و خسارات و تلفاتي هم به موضع توپخانه وارد شده است.
تيمسار علياصغر جمالي
چريك حسيني
در همان ايام مصيبتي كه ما در جبهه داشتيم مصيبت بنيصدر بود. آقا در يكي از سخنرانيهاي عمومي آن زمان خود اينگونه درد دل ميكرد: «ما تا ساعت يك و دو نصف شب مينشينيم و بحث ميكنيم كه چه بكنيم و در كجا به دشمن ضربه بزنيم و امكانات را چگونه جمع كنيم، اما وقتي كه ميآييم در اتاق بنيصدر كه فرمانده كل قوا هستند ميبينيم كه آنجا با خنده و شوخي و مزاح و هرزگي هست.» اين عمليات چريكي ادامه داشت تا اينكه بعد از حصر آبادان و يا قبل از آن بود كه آقا براي اولينبار پيشنهاد دادند كه سپاه براي خود تيپ درست كند، پس از آن تيپها بهسرعت شكل گرفت و رفتهرفته در كوران جنگ تكامل يافت و به لشگر تبديل شد و اكنون به لطف خدا سازمان متشكل نظامي داريم كه با نيروي ايمان، تخصص و كارآزمودگي، قويترين ارتش جهان را به رعب و وحشت افكنده است.
دكتر عوض حيدرپور
همسفره رزمندگان
تيمسار احمد دادبين
سردار سرنوشتساز
سردار نبيالله رودكي
همدم حماسهها
ما در منطقه «دب هردان» در ميان جنگلهاي مقابل كارخانه نورد مستقر بوديم كه تا اهواز اقلاً ده ـ دوازده كيلومتر فاصله داشت. چهل روز از جنگ گذشته بود كه به اتفاق شهيد رستمي يك طرح عملياتي آماده كرده بوديم و براي اجراي آن به يكسري امكانات احتياج داشتيم، بنابراين به اهواز رفتيم تا با مسئولين صحبت كنيم و طرح خود را به تصويب برسانيم و امكانات بگيريم. شهيد والامقام تيمسار فلاحي طرح ما را ديدند و پرسيدند: الان چه چيزهايي در اختيار داريد؟ گفتيم: تعدادي اسلحه «اميك» و «برنو» و مقدار كمي هم فشنگ. همينجا از ايشان درخواست اسلحه و مهمات كرديم. ايشان فرمودند: «به خدا قسم، بنيصدر به من دستور داده كه يك پوكه هم به شما ندهم، اگر بخواهيد من ميتوانم بخشنامهاش را هم به شما نشان بدهم. خود شهيد فلاحي وقتي اين طرح و برنامه و آمادگي بچهها را ديد شيفته شد و قصد پشتيباني و همكاري داشت، اما براي عدم همكاري به او بخشنامه شده بود، ولي ما مُصر بوديم كه طرحمان اجرا شود؛ لذا يك روز گفتند قرار است بنيصدر به منطقه بيايد. براي ديدار و حرف زدن با او دربارة طرح به اهواز رفتيم، بعد گفتند كه انديمشك است، به آنجا رفتيم. سه ـ چهار ساعت پشت در ايستاديم كه خواستهمان را بگوييم، پاسخ ندادند حتي اجازه ندادند كه داخل برويم و با ايشان حرف بزنيم. فقط يك سرهنگ بود كه نشست و با ما حرف زد و قرار شد كه برود با بنيصدر صحبت كند و نتيجهاش را براي ما بياورد. رفت و بعد از يك ساعت برگشت و گفت: آقاي بنيصدر نظرشان اين است كه عمليات در اين منطقه هيچ فايدهاي ندارد و بايد آن منطقه را هم كه هستيد تخليه كنيد. ما مأيوسانه برگشتيم و در اهواز خدمت آقا رسيديم كه در مقر استانداري بودند. ايشان با آغوش باز ما را پذيرفتند و فرمودند: «طرح بسيار خوبي است، ولي در جناحين آن برادران ارتش به شما كمك كنند. بعد دستور دادند كه امكانات و مهمات و غذا و پوشاك براي ما در نظر بگيرند. باز براي تأكيد بيشتر نظر ايشان را خواستيم. فرمودند: هدف دشمن تصرف اهواز و آبادان و نيز تصرف كامل خرمشهر و كلاً غُرُقكردن مناطق جنوب است و اگر ما اينجا را تخليه كنيم، به اهداف دشمن كمك كردهايم. پس ما بايد هر طور كه شده با چنگ و دندان و نفر به نفر بجنگيم و دشمن را مأيوس كنيم. سپس فرمودند: «من الان ميخواهم به آبادان بروم و پاي طرحهاي عملياتي آبادان بنشينم تا بتوانيم آنجا را از محاصره بيرون آوريم. شما هم كه اينجا هستيد با تمام تلاشتان كار را دنبال كنيد و من هم از شما پشتيباني ميكنم. در واقع يكي از عوامل عمده شكست حصر آبادان حضور آقا و تقويت روحي رزمندگان توسط ايشان بود. هريك از فرماندهان و رزمندگان هر زمان كه ميخواستند به راحتي ميتوانستند با ايشان صحبت كنند و طرحهاي خود را مطرح نمايند. استراتژي آقا اين بود كه ما در آبادان و خرمشهر و اهواز بمانيم و با چنگ و دندان دفاع كنيم، اما بنيصدر و همفكرانش استراتژيشان اين بود كه از اين شهرها عقبنشيني كنيم و روي ارتفاعات تنگه فني و زاگرس مستقر بشويم؛ يعني تحويل تمام منطقه جنوب به دشمن. ميگفتند: زمين بدهيم و زمان بگيريم. اما آقا و در رأس همه، حضرت امام به خوبي ميفهميدند كه ما نبايد به دشمن زمين بدهيم و حتي براي حفظ يك متر آن بايد بجنگيم. اتفاقاً بعدها هم ديديم كه تمام كارشناسان سطح بالاي نظامي دنيا كه صدام را كمك ميكردند و به او فكر ميدادند، در عملياتهاي فاو، كربلاي5 و ديگر عملياتهاي داخل خاك عراق، نظرشان اين بود كه عراق بايد براي حفظ يك متر زمين خود هم تلاش كند و هيچگاه به راحتي عقب ننشيند. حتي ميديديم كه حاضر بود يك لشگر را براي يك قسمت فدا كند. اما بنيصدر و همكارانش از روي ترس ميخواستند كه سخاوتمندانه زمين ببخشند، اما انديشة آقا و نيروهاي همفكرش باعث شد كه از وجب به وجب اين خاك دفاع شود. همين مقاومتها و عملياتهاي چريكي و ضربههاي پيدرپي نميگذاشت كه دشمن با خيال آسوده جا خوش كند و زمينهساز عملياتهاي بزرگ و افتخارآفريني چون فتحالمبين و بيتالمقدس و سرانجام آزادي همة زمينها و شهرهاي ما از لوث وجود دشمن شد. مقطع حساس ديگري كه آقا از نزديك در جبهه حضور يافت، اواخر جنگ بود كه دشمن باز به هوس حمله به مرزهاي ما افتاده بود و به ياري منافقين و كشورهاي ديگر، دور تازهاي از حملهها را آغاز كرده بود و شعارهاي پوچي سر ميداد در اين هنگام آقا از حضرت امام اجازه گرفتند و با يك پيام تاريخي به ائمهجمعه سراسر كشور، همة آنان را به حضور در جبهه فراخواندند. همين حضور وضعيت جبههها را تغيير داد. چون من خود شاهد بودم كه آقا در جنوب، يگان به يگان، قرارگاه به قرارگاه، گردان به گردان راه ميرفتند و با سرباز، بسيجي، پاسدار، ارتشي، فرمانده، غير فرمانده مينشستند و زانو به زانو صحبت ميكردند و در آنها روح نشاط و پايداري بهوجود ميآوردند و ديديم كه در اثر همين دفاعهاي مردانة رزمندگان اسلام، صدام مجبور شد كه بعد از هياهوها و گرد و خاكهاي زيادي، آتشبس را بپذيرد و در رسيدن به اهدافش ناكام بماند.
اوايل جنگ ما در منطقه «دب هردان» بوديم. در مسير جاده خرمشهر ـ اهواز از كارخانه نورد كه رد ميشوي اولين جايي كه جنگل شروع ميشد، خط ما بود و دشمن تقريباً يك كيلومتري آن طرفتر بود. آن زمان لشگر 92 در همان مسير آرايش گرفته بود و يكي ـ دو مرتبه هم عمليات كرده بود. خط ما دست راست آنجاده بود و برادران ارتشي دست چپ بودند. من با لندرور در حال رفتن به خط بودم، از ماشين آقا سبقت گرفتم. بعد شناختم كه آقا در ماشين است. ايشان رفتند و به پشت خاكريز خودي پيچيدند. از آن طرف به جلو خط خودي نبود و خط دشمن بود. خاكريز ما كنار يك جوي آب قرار گرفته بود. لشگر 92 هم پشت سر ما مستقر شده بود. وقتي شناختم كه آقا هستند، رفتيم و خودمان را قاطي كرديم. در سمت چپ جاده حدود پانصدمتر كه به جلو ميرفتي يك مقدار نسبت به اين طرف بلندتر بود. آقا آمدند آنجا و رفتند بالا و منطقه را ديد زدند، بعد پايين آمدند و سنگر به سنگر با برادران ارتشي احوالپرسي كردند. به حدي كه ما خسته شديم و رفتيم. اين گذشت. بعد از چند روز يك روز صبح كه از خواب بيدار شدم، ديدم كه يك نفر در خط ما در حال قدم زدن است. من فكر كردم آقاي فراهاني و دو سه نفر ديگر هستند، (آن زمان افسري بود به نام سروان فراهاني از برادران شهرباني ـ نيروي انتظامي فعلي ـ كه آدم بزرگواري بود). من فكر كردم دوستان سروان فراهاني هستند، لذا به سراغشان نرفتم و گفتم: حتماً همان برادران شهرباني هستند. خودشان به سنگر ما ميآيند. من همينجوري رفتم توي سنگر و مشغول كارهاي خودم بودم كه يك مرتبه شهيد عمراني كه يكي از بچههاي نيشابور بود و پسر شيريني بود، حرف «شين» را هم نميتوانست بگويد و «سين» ميگفت، مثلاً شوشتري را سوستري ميگفت، ما گاهي با او شوخي ميكرديم و ميگفتيم مقاله بخوان، مقالهاي تهيه ميكرديم كه شين زياد داشته باشد! خلاصه شهيد عمراني گفت: آقاي سوستري، آقاي سوستري، آقا دارند به سنگر ما ميآيند. آقا به سنگر ما آمدند. يك اسلحه كلت به كمرشان بسته بودند و در ماشين هم يك اسلحه قنداق تاشو ژـ3 داشتند. آمدند توي خط و متفكرانه قدم ميزدند. بعد فرمودند اينجايي كه شما مستقر هستيد بسيار جاي حساسي است. مواظب باشيد كه از سمت راست دور نخوريد و بعد دستوراتي ديگر به ما دادند و يكسري اطلاعاتي از ما خواستند و رفتند. از سوي آقا آمدند و گفتند كه فردا ما ميخواهيم برويم منطقه سمت راست شما را ببينيم. رفتيم. آقا اسلحهاي روي دوششان بود. رفتند داخل سنگرها و سركشي و بازديد كردند. بعد از آن ديگر من نميگذاشتم آقا از سنگر ديدهباني جلوتر بروند.
ميدانيم كه قاطعيت و شجاعت يك خصيصه دروني است كه بهتدريج در انسان رشد ميكند و در فرازهاي حساس و بحراني خود را نشان ميدهد. شجاعت و قاطعيتي كه ما از آقا ميديديم، واقعاً براي ما درسآموز بود. براي نمونه، ما همزمان با عمليات والفجر10، عمليات بيتالمقدس 3 را در منطقه ماهوت سليمانيه دنبال ميكرديم. ايشان آمده بودند در قرارگاه، ما خدمت ايشان رسيديم. در همانجا مشكلات و نارساييهايي كه در منطقه بود خدمتشان عرض كرديم. ايشان در قرارگاه تاكتيكي سپاه در منطقه والفجر10 در زير برد توپخانه و ادوات نيمهسنگين دشمن نشسته بودند، گاهي هم اطرافشان بمباران ميشد و گلوله ميخورد، سنگرشان هم سنگر درستي نبود و فضاي خوبي نداشت، در آنجا نشستند و گزارشهاي ما را ميشنيدند. من آنجا پيشنهاد كردم حالا كه اينجا عمليات به نتيجه رسيده و آنجا هم ما مشكلات داريم و عقبههاي بسيار بدي داريم، اجازه بدهيد مقداري از محور سليمانيه عراق و ارتفاعات قلاغو و گوجار عقبنشيني كنيم؛ چون ارتفاعات بسيار صعبالعبور و برفگير و سردي دارد، ما هم از رودخانههاي متعددي رد ميشويم (رودخانههاي چومانه كلاسه) و دشمن هر لحظه عقبههاي ما را كه پل درست كردهايم ميزند. واقعاًَ براي ما هم سخت است، ولي ايشان فرمودند: «شما به هر قيمتي كه شده بايد آنجا حضور داشته باشيد و حتي روي يك تپه دست گذاشتند و فرمودند بايد اين تپه حفظ شود. با اينكه من فرمانده ميدان و فرمانده قرارگاه آنجا بودم و از نزديك با تمام مسائل جزئي سر و كار داشتم، ايشان به طور دقيق از روي نقشه روي آن تپه دست گذاشتند و گفتند بايد اين تپه حفظ شود و در ادامه فرمودند: اگر شما اين تپه را از دست بدهيد كل خط دفاعيتان متزلزل ميشود؛ پس اگر ميخواهيد مجدداً به ارتفاعات قلاغلو و گوجار برسيد، اين نقاطي را كه الان هستيد چنانچه از دست بدهيد ديگر نميتوانيد اين هدف را دنبال كنيد و دشمن صددرصد بر شما تسلط پيدا ميكند.
من دوباره گزارش را طور ديگري تنظيم كردم كه اجازه بدهند عقبنشيني كنيم، چون براي ما خيلي سخت بود و پشتيباني برايمان سنگين بود و باز ايشان مجدداً فرمودند: مشكل شما با عقبنشيني دو تا ميشود و اين گزارش را كه شما ميدهيد به نوعي پيشنهاد ميدهيد كه بياييم روي آن تپه، يعني عقبنشيني؛ ولي اگر ميخواهيد سليمانيه را دنبال كنيد، اين عقبنشيني اين هدف را تأمين نميكند و باز تأكيد كردند به حفظ آن تپه و گفتند اين را بايد محكم نگه داريد و از اينجا هست كه شما ميتوانيد براي هدف بعدي گام برداريد و البته ما را راهنمايي و متقاعد كردند و فهميديم كه نظر ايشان درست است و به همان عمل كرديم و تا روزهاي آخر در واقع براي ما راهگشا بود.
سردار شهيد نورعلي شوشتري
همسنگر ستارگان
روزي در جبهه پس از آنكه در سنگر مستقر شديم، آقا فرماندهان گردانها و واحدها را تكتك پذيرفتند و با آنها صحبت كردند تا وقت نهار و نماز شد. نماز را به امامت ايشان برگزار كرديم. پس از نماز سفرهاي بسيار مختصر در حد امكانات ما تهيه شده بود، ايشان آمدند در جمع حدود پنجاه نفر از فرماندهان دستهها و گردانها و واحدهاي ما نشستند. ما اصرار كرديم كه جدا از ما ناهار صرف كنند، فرمودند: نه، من در ميان جمع دوستان ميمانم و همينجا با رزمندگان نهار ميخورم. حدود ساعت دو بعدازظهر بود كه ايشان فرمودند: «من ميخواهم به تنهايي در اطراف اين پادگان قدم بزنم. چفيهاي كه عموماً برادران بسيجي از آن استفاده ميكردند به صورت خودشان بستند؛ به طوري كه قابل شناسايي نبودند و به راه افتادند. سفارش كردند كه كسي همراه من نيايد، فقط من بودم و يك نفر هم محافظ ايشان. يكساعت و نيم با پاي پياده، در داخل اين مقر و آن مقر در داخل مجموعهها بر روي ارتفاعات گشت زدند. من كاملاً احساس ميكردم كه ايشان از اين كه به صورت يك رزمنده ناشناس در ميان بچههاست، چه كيف و لذت روحاني ميبرد. واقعاً دوست داشتند كه هميشه در جبهه در ميان بچهها باشند، اما شرايط و موقعيت مهم سياسي ايشان چنين اجازهاي را نميداد.
سردار اصغر صبوري
اميد مهاجران
سردار علي فضلي
زير خط آتش
سردار اسماعيل قآني
مريد و مقلد امام
سردار مرتضي قرباني
صبح سوسنگرد
برادر كبيري
مطيع رهبري
در دوكوهه خدمت آقا بوديم. آن روز اتفاقي غذاي بچهها چلوكباب بود براي ظهر. به همه هم داده شده بود. وقتي كه شب غذا را آوردند و در جلوي آقا گذاشتند، ايشان پرسيدند: اين غذا براي ما پخته شده يا براي همه رزمندگان هم هست. ما گفتيم: نه به همه از همين غذا داديم و چون ميدانستيم شما شب تشريف ميآوريد سهم شما و ميهمانان را كنار گذاشتيم. به هر جهت، آقا خيلي تأكيد كرده بودند كه اين بايد غذاي همه رزمندگان باشد نه فقط به مسئولين و يا من غذاي خوب بدهيد.
سردار محمد كوثري
زبان رزمآوران
1. روزي در جنوب و در پايگاه منتظران شهادت (گلف) جلسهاي با فرماندهان تيپها و لشگرها داشتيم. بعد از صحبت و سخنراني، پذيرايي مختصري شد و يكي از بچهها هم عكس ميگرفت. در دوره دوم رياست جمهوري آقا بود و طبق قانون نميتوانستند دوره بعد هم كانديدا شوند. اين بود كه بچهها با هم شوخي ميكردند و يكي از بچهها به ديگري كه مجروح جنگي بود به شوخي ميگفت: اين عكس كه با آقا گرفتي براي تبليغات رياستجمهوري خوب است. ديگري گفت: «آخر با اين وضع مجروح چطور ميخواهد رئيسجمهور بشود. آقا وقتي كه اين را شنيد، گفت: من يك خاطرهاي از زبان حضرت امام درباره رياست جمهوري خودم دارم و آن اينكه: وقتي كه به تشويق حضرت امام داوطلب رئيسجمهوري شدم بعضي پيش امام گفته بودند كه ايشان كه يك دستشان معلول است چطور ميتواند كار انجام دهد؟ و امام هم فرموده بودند: اينكه چيزي نيست، من در تركيه رئيسجمهوري را ميشناختم كه نصف بدنش فلج بود. حالا ايشان يك دست ندارد، مشكلي نيست.
2. در سر سفره غذا بود، مسئول تداركات ما در آنجا يكي از بچههاي چاق و چله و هيكلي بود. آقا سرشان زير بود و غذا ميخوردند تا نگاهشان به آن برادر افتاد. با يك لحن مليحي به او گفتند: شما مسئول تداركات هستيد. همه خنديدند و گفتند: بله آقا، ايشان مسئول تداركات هستند. بعد آقا يك لطيفهاي از اجلاس غير متعهدها در زيمباوه تعريف كردند و فرمودند: ما به اجلاس غير متعهدها در زيمباوه رفته بوديم. هر هيأتي كه به آنجا وارد ميشد اگر بلندپايه بود يكي از وزراي زيمبابوه را مسئول پذيرايي آن ميگذاشتند تا اگر هيئت كاري دارد رسيدگي كند. از هيئت ما وزير اطلاعات زيمباوه، پذيرايي ميكرد و از هيئت عراقيها وزير خواربار آنجا. اجلاس تمام شد و ما به فرودگاه آمديم تا به ايران برگرديم. در فرودگاه، رئيسجمهور و وزرا براي بدرقه آمده بودند. من يكييكي با وزراي زيمباوه دست ميدادم تا خداحافظي كنم. رئيسجمهور زيمبابوه هم در كنارم بود و آنها را معرفي ميكردم تا رسيدم به يك وزير درشت اندام كه شكم بزرگي هم داشت. رئيسجمهور زيمبابوه گفت: ايشان وزير خواربار ما هستند و بعد دستي به شكم بزرگ آن وزير كشيد و گفت: خواربار كشور ما همه در شكم ايشان است.
سردار محمد ميرجاني
بسيجي ساده
سردار محمد ميرجاني
/ع