مثل چشمه مثل رود
مثل چشمه مثل رود
مثل چشمه مثل رود
سلمان در بيانو بنان قيصر
- بالي از آتش، بالي از باد
فرازي از يادداشت قيصر در طليعه و طلايه مجموعه اشعار سلمان هراتي
هنوز هم که هنوز است سال ها پس از آن واقعه، سخن گفتن از سلمان و شعر سلمان براي ما سخت است؛ نه از آن رو که چيزي از او و شعرش نمي دانيم يا نمي توانيم گفت. بل از آن رو که گفتني فراوان است، و هم از ان جا که خود گفتني فراوان داشت. اما دريغا دريغ که فرصت بودن و سرودن، و مجال ماندن و خواندن نيافت.
شايد براي ديگران داوري در باب شعر سلمان چندان دشوار نباشد؛ زيرا خود را با دو سه دفتر شعر مکتوب روبه رو مي بينند که مي توانند از هر دري که مي خواهد به باغ سبز و آسماني شعرش در آيند و به سادگي از عهده سنجش و ارزيابي آن برآيند. اما آيا به راستي سلمان و شعر سلمان همه همين است که هست؟ نه! اين نه داد و داوري، بلکه حتي بيدادگري است اگر بخواهيم نهايت و سقف پرواز برنده اي را تنها همان ارتفاعي بدانيم که تازه پرباز کرده يا اوج آواز او را همان زمزمه پيش در آمدي بدانيم که آغاز کرده است.
باري درست است که سلمان روراست بود و راست است که سلمان همه آن که بود وچنان که بود ، مي نمود. اما همه ويژگي سلمان اين نبود. او يک پاره شتاب شدن و يک پارچه شوق بي امان رسيدن بود. سلماني که مي خواست بود و مي توانست بود، بسي فراتر از سلماني بود که بود. سلماني که بود تنها آغاز سلمان بود. يک آغاز شگفت، ولي ناتمام و بي فرجام !سلمان تازه آغاز شده بود! ديگران ممکن است اين ها را حمل بر تعارف و تمجيد کنند، اما چه باک!دوستان سلمان، آنان که از نزديک او را مي شناختند، مي دانند که سلمان اين چنين بود. بلکه بسيار اين چنين تر از اين!
«آذر باد» نامي بود که در آغاز شاعري برگزيده بود، براي تخلص؛ يعني رهايي جستن، رستن و رستگاري جستن . آزادي و بلند پروازي! پرنده اي با بالي از آتش و بالي از باد! مرغي آبي و آسماني!پرنده اي که محدود به قيود دست و پاگير زميني نبود و پرواز به سوي آسمان آينده را براي کشف آفاق تازه بال گشوده بود تا نهايت اوج خود را در پرواز بيازمايد. آيا رواست مشتي پرهاي پراکنده و شکسته و خونين را که همه در آغاز پرواز او به زمين ريخته است، همه بود و نبود همان آذرباد بدانيم! آيا همه جنگل سرسبز شمال همان چند برگ سبزي است که پيش پاي رهگذران برخاک افتاده است؟
آيينه دار جنگلي سبز
خدايا، براو چه رفته بود؟ چه برسرش آمده بود؟ او که هميشه در مصاف بي عدالتي ها دست و پا زده بود، او که از کنار تبعيض ها و تفاوت ها بي تفاوت نمي گذشت. در مصافي نابرابر له شده بود. مصاف نابرابر بال ترد پروانه با پولاد، نازک ترين مويرگ هاي خيال در کشاکش آهن و سرسام سرعت. پراهتزازترين احساس در چنگال وحشي ماشين مچاله شده بود. لبخندي که علف بوده و باران. با همان مه مجهول که از ته دره هاي دلش برمي خاست.
دستش که کبوتري بود و بربام شانه تو مي نشست. بازويي که بالش دو کودک بود و گردنبد هزار برادر بود، اکنون سرد و بي حس درکنارش افتاده است!
سرانگشتاني که معلوم مهرباني بودند، اکنون خشک و بي روح هوا را چنگ زده اند.
چشماني که آموزگار زيبايي بودند، اينک درس سبز ديدن و سبز بودن را براي هميشه تعطيل کرده اند.
چه کسي تا کنون آيينه سبز ديده است . دو آيينه سبز که انعکاس جنگل بودند. دو چشم که از بس به درختان خيره شده بودند، رنگ درخت گرفته بودند. دو کيمياگر ماهر که به هر چه مي زدي سبز مي شد؛ از همين رو آسمان را سبز مي ديدند و دريا را و خدا را سبز مي ديدند.
آن دو آيينه سبز را چه کسي از دنيا دريغ کرد؟چرا نگذاشتند تا نگاه سبزش در همه جا منتشر شود؟
عجيب است که کسي هر روز مثل آفتاب ، از کوچه هاي مزردشت، آرام و سربه زير مي گذشت بي آن که عابران او را بشناسند! او روستا را بيشتر از شهر مي شناخت و شهر، او را بيشتر از روستا مي شناخت.
مهرباني با او دوستي صميمانه داشت. سادگي، خويشاوند نزديک او بود. فقر با او بزرگ شده بود. به فقر و با فقر باليده بود. صميميت عادت ديرينه او بود. شامه اش سرشار از محبوبه شب بود و شنوايي اش لبريز از دو بيتي و درد و شنوايي اش سربه زيرتر از بيدهاي مجنون. خوبي را خوب مي فهميد و آن قدر بدي ديده بود که اگر وقتي يک هديه کوچک به او مي دادي مي گفت:«تو چه قدر خوبي!»
آن که سبد سيب ها و انارهاي سهراب را به ميرزا کوچک بخشيد و تفنگ ميرزا را به سهراب سپرد. آن که شاگرد دکان فقر و کارگر بيمارستان درد بود. طبيعت، روزنامه او بود که مي توانست هر روز صبح آن را مرور کند و اخبار تازه را در آن بخواند و وضع هوا را پيش بيني کند. اگر بنفشه ها سربه زير بودند، مي توانست بفهمد که در سوگ که سوگوارند. شاعري بود که به گل سوسن مي گفت: «شما»!
شاعري بزرگ
برخي از دوستان و منتقدان مي گفتند که چرا همچنان براي هراتي يا حسيني-که شاعران خيلي بزرگي هم نبوده اند- بزرگداشت مي گيرند. من نه مي خوام بگويم که سلمان هراتي بزرگ ترين شاعر بوده است و نه مي خواهم چون با او دوست بوده ام و مي گفتند ما در جمع شاعران انقلاب بوده ايم، او را بزرگ کنم. واقعا اين طور نيست. چرا بعضي ها اين طور نگاه و قضاوت مي کنند؟ چرا نمي گويند او شاعر بزرگي بوده است که من هم با او دوست بوده ام. به دليل اين که من دوستان زيادي دارم که اگر به خاطر دوستي بود، بايستي آن ها را بزرگ ترين شاعران مي دانستم.
مثل يک خبر
پر زجوشش و سرود/مثل رود بود/پاک و بي ريا/مثل بورياي مسجدي/در ميان راه /ساده و صميمي و نجيب/مثل کلبه اي غريب /در کنار روستا/سبز و سربلند و خوب/مثل جنگل شمال/مثل نخلي از جنوب/گرم و مهربان/مثل آفتاب بود/جاري و زلال و صاف/مثل آب بود/رودي از ترانه و حماسه بود/ساده و خلاصه بود/شعر ناب بود/تازه بود و مختصر/مثل يک خبر/مثل يک خيال/مثل خواب بود/مثل يک جوانه در بهار /سرزد و دميد/مثل يک پرنده در غبار/پرزد و پريد.
پي نوشت ها :
1ـ انتشار يافته در «سروش نوجوان»و برگرفته از «گل چه پايان قشنگي دارد».
2ـ اول آذرماه1385،دانشکده ادبيات و علوم انساني دانشگاه تهران.
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}