ينگه دنيا در چند قاب


 

نويسنده: سيد مجيد حسيني




 
گذري بر مراكز فرهنگي، هنري و ديدني هاي تاريخي و طبيعي مهم آمريكا
از همان اولين باري كه علاقه مند به كتاب خواني شدم، يكي از كتاب هايي كه هميشه تصاوير ذهني ام را مي ساخت، كتاب خاطراتي بود از سفر آمريكا كه «جلال رفيع» در زماني كه دل و دماغ نويسندگي داشت با عنوان «در بهشت شداد» نوشته بود. كتاب نسبتاً قطوري بود و تصويري كه تكنوكرات اهل قلم دهه شصتي ايراني از دهه 80 آمريكا را نشان مي داد، خواندني بود. از آن روز تا الان كه ده ها سفر رفته ام و ده ها مطلب نوشته ام، هنوز آمريكا با كليد واژه هاي سياسي در ذهنم نقش مي بندد و خوب و بدش را هر چه مي فهمم از همين سفرنامه ها و خاطرات شكسته - بسته اي كه اين سال ها منتشر شده يا داستان ها و رمان هايي است كه اين اطراف مي گذرد و صبح كه از فرودگاه جان اف كندي وارد خاك ايران شدم، به نظرم آمد هرچه خوانده ام هيچ است و بايد از نو دستگاه ذهنم را بچينم؛ از سفرنامه جلال آل احمد تا جلال رفيع و از رمان «بي وطن» رضااميرخاني تا «Funny in Farsi» فيروزه جزايري دوما كه در ايران با نام «عطر سنبل عطر كاج» منتشر شد، همه حرف خودشان را زده اند، نه حرف اين سرزمين را. مي خواهم اين چند روز، كمي خودم و اين تصاوير ذهني ام را كنار بگذارم و اين سرزمين خودش حرف بزند؛ مثل عكاس، عكاسي كنم و از خودم كمتر بنويسم؛ پس اين نوشته، نه روز نوشت است، نه افاضات روشنفكري در مورد سنت و مدرنيته در جهان آمريكايي شده. نه حرف سياسي و نه حتي دغدغه هاي پدرانه تربيتي، چند تصوير است و من فقط يك راوي كه سعي مي كنم، روايت كنم با مشاهدات و تصويرها.

موزه تاريخ طبيعي نيويورك؛ كربوهيدرات همان كربوهيدرات است
 

وسط موزه «تاريخ طبيعي» در بخش جانوران دريايي، دندان هاي وحشتناك يك كوسه عظيم الجثه باستاني از سقف آويزان است و جلوتر، اسكلت يك اژدهاي عجيب دريايي كه باله هاي كوچكي دارد و هيكلي بزرگ و اگر نداني كه اينجا موزه است، شبيه خانه ارواح مي ترسي.
جلوتر، چرخه داروين را مي بيني كه روي ديوار ترسيم شده و اسكلت ميمون هاي اوليه كه اَشكالي شبيه انسان دارند و همين طور كنار هر اسكلت باستاني، درخت وارهايي از تقسيم ژنتيكي هر حيوان كه چگونه منقرض شده يا چگونه به اينجا رسيده اند. نظريه داروين كه مي گويد انسان از نسل ميمون به وجود آمده، درست باشد يا غلط و منشا لاك پشت هاي امروزي غول هاي دريايي چند هزاره قبل باشد يا نباشد، موزه تاريخ طبيعي سخت عبرت انگيز است و اينكه انسان با همه عقل و علم و تكنولوژي، وقتي قرار باشد به جسم باشد و گوشت و پوست و استخوان، بايد كنار ميمون و خرس و دايناسور و كوسه، در موزه تاريخ طبيعي ديده شود و جنس، همان جنس است و كربوهيدرات همان «كربوهيدرات» و انسان هم اگر اسكلتش 2 هزارسال بماند، در موزه مي گذارند و دايناسور را هم همين طور و از اين جهت تفاوتي نيست. روزي «ماموت هاي» فيل پيكر، سلطان زمين بوده اند و روزي انسان هاي «مگس وزن» و تفاوت ماموت با مگس، فقط در همين وزن است. به قول سعدي: «اگر آدمي...»

موزه متروپاليتن؛ گفت و گو با چشمان سنگي
 

«متروپاليتن» موزه عظيمي است كه به نظرم شباهت فراوان به «لوور» دارد اما اينجا، بخش «ايران» بسيار فقير است و در مقايسه با آنجا بخش «بوداي» خوبي ندارد. در يكي، دو ساعت نمي توان حتي بخش كوچكي از موزه را ديد، پس دست به انتخاب مي زنيم و مستقيم مي رويم بخش «آسياي شرقي». ورودي اين بخش به شكل يك معبد باستاني است كه مجسمه هاي فراوان بودايي آن را دربرگرفته و تو اينجا مي فهمي سرزمين من، سرزمين «دين» و «معنا» است. مجسمه ها چنان عمقي دارند كه گويي از درون چشم هاي سنگي با تو صحبت مي كنند و بايد جواب دهي و يا فرار كني. به نظرم شب ها كه در موزه را مي بندند، اين مجسمه ها تازه راه مي افتند و لابد چقدر هم مراسم و رفت و آمد خوبي برقرار است. بعضي ها ترسناكند و بعضي ها مهربان و گويي فشار نگاهشان را كه زيرچشمي تو را زير نظر دارند، حس مي كني. جايي خنده ات مي گيرد، جايي مي ترسي و جايي گريه مي كني و همه جا توريست ها، بي احساس عكاسي مي كنند و كسي سخن مجسمه ها را به گوش نمي گيرد. به نظرم آمد كه هزاران سال سخنان اين بتان در شرق دور خريدار داشته و اينك كه ميان اين موزه شده اند سوژه عكاسي، چقدر بايد اندوه زده و افسرده باشند. قبلاً «خدايي» مي كردند و حالا «موش آزمايشگاهي» شده اند و لابد انتقام اين بردگي شان را روزي از آمريكايي هاي بي خيال خواهند گرفت.

شهر مورچه ها
 

روزگاري نيويورك به ساختمان هاي بلندش شهره بوده، شهر آسمانخراش ها. حالا ديگر سنگاپور، دوبي و شانگهاي، از اين شهر بيشتر ساختمان بلند دارند. اما نيويورك ويژگي ديگري دارد كه آن را از ساير شهرها متمايز مي كند؛ شهري خط كشي شده با زندگي منظم مورچه اي مردمانش.
مجسمه اي 10 دست دارد و آن ديگري 7 سر و ديگري 4 پا و با اين همه دست و سر و پا و سال ها سابقه خدايي بر ميليون ها انسان شرقي، امروز به بردگي در موزه «متروپاليتن» افتاده اند و در شيشه نگهداري مي شوند كه مبادا باد و خاك خرابشان نكند. موزه متروپاليتن شهر «بردگان» است و تو را به فراسوي تاريخ بردگي انسان مي برد؛ چه در مقابل سنگ و چوب و چه در مقابل ارباب قدرت و ثروت و مكنت.

موزه مادام توسو؛ آرزوهاي برباد رفته
 

به نظرم جاي موزه «مادام توسو»، در نيويورك در تقاطع تايمز اسكوئر و در خيابان پنجم، درست ترين جايي است در جهان كه اين موزه مي تواند باشد. موزه مادام توسو، موزه زرق و برق و رنگ و لعاب است و خيابان پنجم، بزرگ ترين نماد چنين مفهومي است در جهان. بيشترين رنگي که در موزه مي بيني، رنگ قرمز است و خب، از قديم گفته اند كه رنگ قرمز، رنگ منزلت و شهرت است. موزه مادام توسو، موزه ارضا كننده غريزه انسان ها به شهرت است و هرچند همه بازديدكنندگان مي دانند كه شخصيت هاي معروف اين موزه، عروسكي بيش نيستند ولي حاضرند نفري 50 دلار بي زبان را فدا كنند تا با عروسك برادپيت، آنجلينا جولي، ياسر عرفات و آبراهام لينكن عكس يادگاري بگيرند و بازسازي شده دفتر لوزي، رئيس جمهور آمريكا را ببينند و روي سر «اوباما و همسرش» شاخ بگذارند و عكس بگيرند.
«شهرت طلبي» و عشق به مشاهير باعث شده به ده ها نفر در روز پول پرداخت كنند و وقت خود را با عروسك هاي بي جان كه به شكل آرمان هاي ذهني شان درآمده اند، بگذرانند.
به نظرم حس رقت انگيزي دارد وضعيتي كه انسان به آرزوهايش نرسد ولي با آنها عكس يادگاري بگيرد. كنار «آميتاباچان» زن و شوهر ميانسال هندي را مي بيني كه چند هزار مايل از هند راه آمده اند كه در موزه مادام توسوي نيويورك كنار آرزوي هندي شان عكس بگيرند به نظرم همه ما البته همين طوريم، صبح تا شام براي خودمان «آرزو» مي سازيم و بعد، با همان «آرزوهايمان» عكس مي گيريم.
«مادام توسو» تنها همين حس رقت انگيز را عيان كرده و به رسم تمامي امور در ايالات متحده، خوب مي شود از آن پول درآورد؛ پول درآوردن از حس رقت انگيز آدميزادگان در نرسيدن به آرزوهاي شهرت و قدرت و ثروتشان. آمريكايي ها از هر چيز خوب و بدي پول در مي آورند و حاضرند ماليات را هم بدهند كه پولشان حلال باشد ولي اين يكي به نظرم خيلي دردناك است.

فيلادلفيا؛ شهر سرخوشي
 

«فيلادلفيا» شهر سرخوشي است، نه شلوغي نيويورك را دارد، نه كثيفي و درهم ريختگي بوستون و نه فضاي سياسي واشنگتن را. شهر، مركز ايالات پنسيلوانياست و دانشگاه معروف پنسيلوانيا را هم درون خود جاي داده است. قدمت ايستگاه قطار شهري بايد چند سالي باشد و بيشتر ساختمان ها قديمي اند.
مردم شهر آن قدر آرامش دارند كه فكر مي كني بيكارند و لابد صبح تا شب تفريح مي كنند و از آسمان خرجي شان مي رسد. ولي اين طور نيست و با همه آرامشي كه برقرار است، فيلادلفيا، شهر مولدي است. چند ساعتي را كه در دانشگاه پنسيلوانيا بگذراني، مي فهمي اين آرامش، آرامش ناشي از بيكاري نيست و اتفاقاً عده اي بسيار سختكوش در اين دانشگاه عظيم و زيبا موجب آرامش شهرند. شهر با همه بزرگي، «ترافيك» كمي دارد و مردم ترجيح مي دهند به جاي ماشين، پياده طي مسير كنند. اينجا اولين شهري است كه در آن احساس مي كنيم انسان بر ماشين پيروز شده و فاتحانه خيابان هاي شهر را در تسخير خود دارد. نخستين شهري است كه کوچه پس كوچه هايش را از اشغال ماشين ها آزاد كرده و با همه وجود به آرامي نفس مي كشد.

سيتي هال فيلادلفيا؛ قلعه باسكرويل
 

من اهل ديدن فيلم هاي عامه پسندم و علاقه زيادي به فيلم هاي شرلوك هلمز دارم. امشب وسط فيلادلفيا در ساختمان «city Hall» كاملا به ياد داستان «سگ قلعه باسكرويل» شرلوك هلمز افتاده ام كه هميشه از دوران كودكي، نماد ترس از موهومات و ساختمان هاي اشباح زده در ذهنم بوده و هست. City Hall قلعه بزرگي با برج و باروي بلند، مجسمه هاي شيطاني ارواح خبيثه و نمادهاي فراماسونري در وسط شهر فيلادلفياست و گفته مي شود يكي از اولين ساختمان هاي شهر است و فراماسون ها آن را ساخته اند. نمي دانم چرا انسان هايي پيدا مي شوند كه ذهن هايي اين قدر ترسناك دارند و چرا اين همه نماد و نشان زيبا و فرشتگان و حوريان بهشتي را رها مي كنند و مجسمه شيطان و خانه دوزخ را مي سازند. اطراف سيتي هال را از 4 طرف چند ساختمان بلند و مدرن احاطه كرده و وقتي اواخر شب وارد بناي قديمي مي شوي، احساس مي كني چقدر اشتباه كردي اين ساعت اينجا آمده اي و الان سگ وحشتناك قلعه با آن رنگ و نور فسفري به سويت حمله مي كند و شرلوك هلمز محل بايد تا مدت ها دنبال جسدت بگردد. نگهبان قلعه يك زن پليس است كه براي اينكه خدمتي كرده باشد، چند اتاق ترسناك را هم به ما نشان مي دهد تا عكس بگيريم و با خودم فكر مي كنم كه بشر، عجب موجود ناقص الخلقه اي است كه چنين بنايي را با اين ظرافت و دقت، چند سال پيش ساخته است.

واشنگتن D.C؛ نمايش ترومن
 

در واشنگتن، شهر افتخار و قدرت نمايي آمريكايي ها از در و ديوار سرباز و پليس مي جوشد و ده ها بناي يادبود و موزه، شهر را احاطه كرده اند. آن قدر پرچم آمريكا را از هر كوي و برزن و بر سردر هر خانه و مدرسه اي مي بيني كه فكر مي كني وسط يك مراسم هستي و اينجا، آمريكا مي شود همان كه ما مي شناسيم.
در واشنگتن نه هيچ چيز كم است و نه هيچ چيز زياد؛ هر آنچه بايد باشد هست و هر آنچه نبايد باشد نيست، نظم و ترتيب و تكنولوژي به قاعده لازم و ارتش و پليس و گاورنس به هر اندازه كه بخواهي و آدم اضافه صفر. از متروي بسيار منظم و شيك شهر كه پياده مي شوي، فكر مي كني تك تك آدم ها براي اين كه در اين خيابان و با اين تعداد راه بروند، گزينش شده اند و لابد دوربين هايي هم تك تك آنها را كنترل مي كنند كه بر اساس اصل حمار هيچ مسيري را ميان بر نزنند و هر كس سر خط خود راه برود. وارد شهر كه مي شوي، فكر مي كني وارد شهر «ترومن شو» شده اي و انگار همه حركات در شهر، داخل يك فيلم سينمايي است كه كارگردان و فيملبردار و تهيه كننده دارد و تو هم مثل «جيم كري» از همه جا بي خبر فكر مي كني كه همه اين نظم واقعي است. واشنگتن شهر «جيم كري» هاي از همه جا بي خبر فيلم «ترومن شو» است كه اتفاقاً خانه كارگردان و تهيه كننده هم داخل فيلم ساخته شده. مركز كارگرداني «كاخ سفيد» در وسط فيلم واقع شده و تهيه كننده هم كه از صبح تا شام آش را تدارك مي بيند: «كنگره» اي است كه بعدازظهرها مي تواني جلوي بقعه بلندش، اجراي مجاني گروه كُر نيروي دريايي آمريكا را به تماشا بنشيني. مثل همه ايراني ها، اول بار كه «كاخ كنگره» را مي بيني، بنابر اشتباه مصطلح فكر مي كني كه ساختمان «كاخ سفيد» است، در حالي كه بعقه چند ستون سفيد وسط واشنتگن، كاخ معروف كنگره آمريكاست كه مسؤول پخت و پز اين فيلم پرتوليد در اين شهر و ديار است. فيلم آن قدر دقيق كارگرداني مي شود كه رأس ساعت 6 بعدازظهر در بيشتر شهر پرنده پر نمي زند و وهمت برمي دارد كه اين خيل كثير كه از صبح، منظم و به قاعده اين سو و آن سو مي رفتند، به ناگاه كجا غيب شدند و دوباره اول صبح، رأس ساعت، مثل سوراخ موريانه كه از ايستگاه هاي مترو خارج مي شوند و داخل ساختمان هاي دولتي كه كل شهر را پوشانده، مملو مي شود از كارشناسان عالي رتبه و دون پايه كه چرخ ايالات متحده را بايد بچرخانند. D.C با همه نظمش مصداق «وجعلناكم شعوبا و قبائل لتعارفوا» هم هست. همين جمعيت اندك شهر كه چند برابر نيازشان البته امكانات مصرفي دارند از ده ها كشور و قوم و دين و نژادند و كارگردان خواسته تا قدرت كارگرداني اش در مديريت ده ها زبان و قوم و نژاد را به رخ بكشد و البته بازيگراني بس مؤدب و تميز و حرفه اي دارد. شهر، شمال و جنوب اقتصادي ندارد و سطح درآمد مكفي است براي داشتن حداقل يك ماشين و يك آپارتمان و خانه ويلايي در ويرجينيا يا الكساندرا. تنها محله اي كه شبها در واشنگتن چراغش روشن است و بروبيايي دارد، «دوپون سيركل» است. كارگردان براي شهر محيط روشنفكري هم طراحي كرده و وقتي شب وارد دوپون سيركل مي شوي، كلاكت فيلم براي بخش «پاريس» مي خورد؛ كافه هاي روشنفكري تركيب با كتاب فروشي هاي بزرگ و تك و توك قديمي، با صندلي هاي لهستاني و غذاهاي ايتاليايي، شب هاي پاريس را تداعي مي كنند. ساعت حدود 9 شب كنار دوپون، مرد ميانسال سياهي همراه پسر سيه چرده مثل خودش، مشغول موسيقي زدن هستند و اهالي كافه ايتاليايي نزديك، هم گوش مي دهند و هم اسپاگتي مي خورند و مثل هميشه تقسيم بندي سفيد روشن فكر اهل فكر و سياه پايين شهري خدمتگزار. گويي داخل فيلم هم بايد طبقه بندي فيلم رعايت شود تا صحنه براي بچه ها و خردسالان قابل ديدن باشد!

نيوزيوم؛ موزه كاغذها
 

موزه مطبوعات در واشنگتن، از محدود موزه هايي است كه بايد براي ورودش پول بپردازي و گنجينه عظيمي از تاريخ مطبوعات آمركيا و غرب است. در كنار آن به صورت روزانه، روزنامه هاي مهم تمام كشورهاي جهان را آرشيو مي كنند و وقتي روزنامه همشهري امروز را بر دستگاه آرشيوش مي خواني؛ كلي سركيف مي شوي كه ما هم خوب است هستيم اين وسط! گويا خود تاريخ مطبوعات جهانيم.
جهان مطبوعات، دنياي بي سرو تهي است و نيوزيوم، نماد چنين دنياي بي مرزي. از جنگ سودان تا آسيب هاي اجتماعي چين تا تيراندازي ها و قتل هاي زنجيره اي آمريكا و انقلاب ايران، سوژه هاي موزه مطبوعاتند و كسي فكر نمي كند يك موزه تماماً از كاغذ روزنامه اي، مي تواند تا اين حد جذاب و ديدني باشد. در اين ميان بخشي به قتل هاي زنجيره اي و ديگر مسائل جنايي آمريكا اختصاص يافته بود، ماشين 8 سيلندر بزرگي را از وسط بريده و زير يك نور زننده قرمز به نمايش گذاشته بودند و بالاي آن پوستري نشان مي داد قاتل زنجيره اي چگونه از سوراخ صندوق عقب اين ماشين، طعمه هاي خود را شكار مي كرده است و ده ها نفر را با همين روش كشته است و در اين بين F.B.I هم مدتي سركار بوده و به دليل اين ابتكار عجيب، نمي توانسته قاتل را دستگير كند. در غرفه روبه رويي، موضوع جزاي جنايت قرار داده شده بوده و گويا كارگردان خواسته بود ناخودآگاه يك «جنايت و مكافات» را تداعي كند. يك صندلي چوبي اعدام با برق كه در سمت بالايي، يك كلاه آهني رنگ و رو رفته و در پايين و قسمت پاها 2 تسمه چرمي كه قاعدتاً پاهاي مجرم را با آن به صندلي مي بستند و بعد برق را وصل مي كردند. قسمت رقت انگيز مسأله هم اين بود كه تسمه هاي چرمي قسمت پاها پاره شده بود؛ يعني اينكه موقع اتصال برق فشار قوي به سر مجرم، از شدت فشار پاها به تسمه هاي چرمي، تسمه ها كم كم پوسيده و پاره شده بود و اين مسأله، عجيب در انسان تأثير مي گذاشت.
غرقه ديگر، يك لباس كفن مانند با كلاه و علامت قرمز روي سينه، داخل يك محفظه شيشه اي گذاشته شده بود كه يادگار گروه نژادپرستي بود كه ده ها سياه آمريكايي را سر بريده بودند به قصد پاكسازي نژادي. تماشاي غرفه آن قدر دردآور بود كه چند لحظه بيشتر تاب نمي آوردي، حالا بماند كه تو ايراني هستي و اينجا هيچ كاره، به نظرم سياهاني كه وارد اين غرفه مي شوند، امكان ندارد بدون كينه خارج شوند؛ هرچه هم بكنند طبيعي است. چرا بايد انسان هايي احساس كنند تنها به دليل رنگ و نژاد مي توانند ديگراني كه آنها هم انسانند و گوشت و پوست و خون دارند را به كام مرگ بفرستند. هرچه غرفه جنايي را پيش مي رفتي، فجايع بيشتري مي ديدي و انواع مختلف آدمكشي با انگيزه هاي فرهنگي و سياسي و نژادي و ديني و اينكه ذهن، بيشتر به چه بهانه هايي كشتن هم نوع خودش را توجيه مي كند.
در طبقه پايين، همين كه از آسانسور پياده مي شوي، يك ديوار سيماني پر از نقش هاي رنگي عجيب روبه رويت ظاهر مي شود و كنارش يك باروي بلند نگهباني كه وسط اين موزه تميز و مرتب است؛ مايه تعجب است. تازه جلوتر متوجه مي شوي كه اين بخش، مربوط به ديوار برلين است و برج، برج نگهباني كه کسي از يك سوي ديوار به سوي ديگرش نرود و باز هم يك سند آدمكشي ديگر، كه اين دفعه از نوع سياسي و فرهنگي اش، روشن نيست كه ديوار سيماني زشت چه انسان هايي را به كام نابودي كشانده و چه نزديكاني را از هم فاصله انداخته و چيست كه بشر به انحاء مختلف آدمكشي مي كند به قصد ثواب! و البته آن طرف تر، ستون بلند كج و معوجي از فولاد که از فشار زياد شكسته بود و تا سقف مثل پيچك بالا رفته بود و دور تا دورش هم عكس هاي حادثه 11 سپتامبر و حمله و كشتار در برج هاي تجارت جهاني و خب، يك كشتار ديگر به قصد ثواب! و فيلم هاي مفصل فروريختن برج هاي دو قلو از نزديك كه مو به تن انسان سيخ مي كرد.
نيوزيوم، موزه كاغذها، موزه اسناد يكديگر كشتن بشر است كه هنوز هم ادامه دارد و رنج بشري را به تصوير مي كشد كه پايانش نيست و مطبوعات، مرثيه جهان مدرن به رنج مداوم بشري اند كه خود را در قالب حوادث سياسي و اجتماعي و اقتصادي بازتاب مي دهد.
مي انديشي كه كاش بشر يك لحظه زمان را نگه مي داشت و به راهِ آمده نگاهي مي انداخت، شايد بر عمر از دست رفته تأسف مي خورد و تا انتها را به نزاع و كشتار و تبعيض و ظلم به اتمام نمي رساند؟

نياگارا؛ اسب سپيدي جداكننده دو فرهنگ
 

«نايگرافالز» به سان اسب سپيد دورگه زيبايي در مرزهاي شمالي آمريكا مي تازد. اسب سفيد، پايي در كانادا دارد و پايي در آمريكا، تباري از كانادا و ريشه اي در آمريكا و سال هاست كه سرخوش و وحشي ميان اين 2 كشور، سرما و گرما را تحمل مي كند و به راهش ادامه مي دهد. يال هاي اسب سپيد، تابستان و بهار از سوي شمالي به سان رنگين كمان زيبايي خودنمايي مي كند و زمستان آن دم كه درختان، لباس سبز بر مي كنند و سپيد مي پوشند، يال ها هم سپيدپوش مي شوند و تا جان در قطرات ريزشان هست از يخ زدن فرار مي كنند و اسب سركش آبشار را به پيش مي رانند و تو اگر مانند من چند ماه پيش در يك شب سرد اول ژانويه از سوي كناره كانادايي، كنار اسب سفيد مي آمدي، شيهه غرش گونه اش، سخت دلت را مي لرزاند و مي انديشيدي اگر شلاق سرما چنين بي رحمانه بر پشت تو هم مي خورد، چنان شيهه دردناكي مي كشيدي. در اين سوز سرماي وحشتناك اول ژانويه از ميان يال هاي اسب سپيد، بخار عظيمي بر مي خيزد و قطرات عرق سرد را بر پيشاني اش مي نشاند و فضاي توهم آميزي را در اطراف آبشار حاكم مي كند. هرچه نزديك تر مي شوي، شيهه هاي دردناك اسب، لحظه به لحظه بلندتر مي شود و تو هم سوز سرماي منفي 30 درجه را زير حجم عظيم لباس هايي كه پوشيده اي لمس مي كني. سوز سرما تا مغز سرت نفوذ مي كند و وقتي قطرات عرق سرد اسب با صورت ات برخورد مي كند، فكر مي كني مغز سرت يخ بسته است. از بوستون تا آبشار دو رگه 466 كيلومتر راه است و با رعايت مقررات مي تواني 9 ساعت نشده به كنار اسب برسي و اكنون نزديكي هاي بوستون در هواي مديترانه و نرم اتوبان جنگلي شماره 90 هستي و هيچ ترجيح نمي دهي، ديگر ژانويه، كنار آبشار بروي و صد البته به يك بار رفتنش مي ارزيد.
منبع: نشريه سرزمين من شماره 31