ينگه دنيا در چند قاب
نويسنده: سيد مجيد حسيني
گذري بر مراكز فرهنگي، هنري و ديدني هاي تاريخي و طبيعي مهم آمريكا
از همان اولين باري كه علاقه مند به كتاب خواني شدم، يكي از كتاب هايي كه هميشه تصاوير ذهني ام را مي ساخت، كتاب خاطراتي بود از سفر آمريكا كه «جلال رفيع» در زماني كه دل و دماغ نويسندگي داشت با عنوان «در بهشت شداد» نوشته بود. كتاب نسبتاً قطوري بود و تصويري كه تكنوكرات اهل قلم دهه شصتي ايراني از دهه 80 آمريكا را نشان مي داد، خواندني بود. از آن روز تا الان كه ده ها سفر رفته ام و ده ها مطلب نوشته ام، هنوز آمريكا با كليد واژه هاي سياسي در ذهنم نقش مي بندد و خوب و بدش را هر چه مي فهمم از همين سفرنامه ها و خاطرات شكسته - بسته اي كه اين سال ها منتشر شده يا داستان ها و رمان هايي است كه اين اطراف مي گذرد و صبح كه از فرودگاه جان اف كندي وارد خاك ايران شدم، به نظرم آمد هرچه خوانده ام هيچ است و بايد از نو دستگاه ذهنم را بچينم؛ از سفرنامه جلال آل احمد تا جلال رفيع و از رمان «بي وطن» رضااميرخاني تا «Funny in Farsi» فيروزه جزايري دوما كه در ايران با نام «عطر سنبل عطر كاج» منتشر شد، همه حرف خودشان را زده اند، نه حرف اين سرزمين را. مي خواهم اين چند روز، كمي خودم و اين تصاوير ذهني ام را كنار بگذارم و اين سرزمين خودش حرف بزند؛ مثل عكاس، عكاسي كنم و از خودم كمتر بنويسم؛ پس اين نوشته، نه روز نوشت است، نه افاضات روشنفكري در مورد سنت و مدرنيته در جهان آمريكايي شده. نه حرف سياسي و نه حتي دغدغه هاي پدرانه تربيتي، چند تصوير است و من فقط يك راوي كه سعي مي كنم، روايت كنم با مشاهدات و تصويرها.موزه تاريخ طبيعي نيويورك؛ كربوهيدرات همان كربوهيدرات است
جلوتر، چرخه داروين را مي بيني كه روي ديوار ترسيم شده و اسكلت ميمون هاي اوليه كه اَشكالي شبيه انسان دارند و همين طور كنار هر اسكلت باستاني، درخت وارهايي از تقسيم ژنتيكي هر حيوان كه چگونه منقرض شده يا چگونه به اينجا رسيده اند. نظريه داروين كه مي گويد انسان از نسل ميمون به وجود آمده، درست باشد يا غلط و منشا لاك پشت هاي امروزي غول هاي دريايي چند هزاره قبل باشد يا نباشد، موزه تاريخ طبيعي سخت عبرت انگيز است و اينكه انسان با همه عقل و علم و تكنولوژي، وقتي قرار باشد به جسم باشد و گوشت و پوست و استخوان، بايد كنار ميمون و خرس و دايناسور و كوسه، در موزه تاريخ طبيعي ديده شود و جنس، همان جنس است و كربوهيدرات همان «كربوهيدرات» و انسان هم اگر اسكلتش 2 هزارسال بماند، در موزه مي گذارند و دايناسور را هم همين طور و از اين جهت تفاوتي نيست. روزي «ماموت هاي» فيل پيكر، سلطان زمين بوده اند و روزي انسان هاي «مگس وزن» و تفاوت ماموت با مگس، فقط در همين وزن است. به قول سعدي: «اگر آدمي...»
موزه متروپاليتن؛ گفت و گو با چشمان سنگي
شهر مورچه ها
مجسمه اي 10 دست دارد و آن ديگري 7 سر و ديگري 4 پا و با اين همه دست و سر و پا و سال ها سابقه خدايي بر ميليون ها انسان شرقي، امروز به بردگي در موزه «متروپاليتن» افتاده اند و در شيشه نگهداري مي شوند كه مبادا باد و خاك خرابشان نكند. موزه متروپاليتن شهر «بردگان» است و تو را به فراسوي تاريخ بردگي انسان مي برد؛ چه در مقابل سنگ و چوب و چه در مقابل ارباب قدرت و ثروت و مكنت.
موزه مادام توسو؛ آرزوهاي برباد رفته
«شهرت طلبي» و عشق به مشاهير باعث شده به ده ها نفر در روز پول پرداخت كنند و وقت خود را با عروسك هاي بي جان كه به شكل آرمان هاي ذهني شان درآمده اند، بگذرانند.
به نظرم حس رقت انگيزي دارد وضعيتي كه انسان به آرزوهايش نرسد ولي با آنها عكس يادگاري بگيرد. كنار «آميتاباچان» زن و شوهر ميانسال هندي را مي بيني كه چند هزار مايل از هند راه آمده اند كه در موزه مادام توسوي نيويورك كنار آرزوي هندي شان عكس بگيرند به نظرم همه ما البته همين طوريم، صبح تا شام براي خودمان «آرزو» مي سازيم و بعد، با همان «آرزوهايمان» عكس مي گيريم.
«مادام توسو» تنها همين حس رقت انگيز را عيان كرده و به رسم تمامي امور در ايالات متحده، خوب مي شود از آن پول درآورد؛ پول درآوردن از حس رقت انگيز آدميزادگان در نرسيدن به آرزوهاي شهرت و قدرت و ثروتشان. آمريكايي ها از هر چيز خوب و بدي پول در مي آورند و حاضرند ماليات را هم بدهند كه پولشان حلال باشد ولي اين يكي به نظرم خيلي دردناك است.
فيلادلفيا؛ شهر سرخوشي
مردم شهر آن قدر آرامش دارند كه فكر مي كني بيكارند و لابد صبح تا شب تفريح مي كنند و از آسمان خرجي شان مي رسد. ولي اين طور نيست و با همه آرامشي كه برقرار است، فيلادلفيا، شهر مولدي است. چند ساعتي را كه در دانشگاه پنسيلوانيا بگذراني، مي فهمي اين آرامش، آرامش ناشي از بيكاري نيست و اتفاقاً عده اي بسيار سختكوش در اين دانشگاه عظيم و زيبا موجب آرامش شهرند. شهر با همه بزرگي، «ترافيك» كمي دارد و مردم ترجيح مي دهند به جاي ماشين، پياده طي مسير كنند. اينجا اولين شهري است كه در آن احساس مي كنيم انسان بر ماشين پيروز شده و فاتحانه خيابان هاي شهر را در تسخير خود دارد. نخستين شهري است كه کوچه پس كوچه هايش را از اشغال ماشين ها آزاد كرده و با همه وجود به آرامي نفس مي كشد.
سيتي هال فيلادلفيا؛ قلعه باسكرويل
واشنگتن D.C؛ نمايش ترومن
در واشنگتن نه هيچ چيز كم است و نه هيچ چيز زياد؛ هر آنچه بايد باشد هست و هر آنچه نبايد باشد نيست، نظم و ترتيب و تكنولوژي به قاعده لازم و ارتش و پليس و گاورنس به هر اندازه كه بخواهي و آدم اضافه صفر. از متروي بسيار منظم و شيك شهر كه پياده مي شوي، فكر مي كني تك تك آدم ها براي اين كه در اين خيابان و با اين تعداد راه بروند، گزينش شده اند و لابد دوربين هايي هم تك تك آنها را كنترل مي كنند كه بر اساس اصل حمار هيچ مسيري را ميان بر نزنند و هر كس سر خط خود راه برود. وارد شهر كه مي شوي، فكر مي كني وارد شهر «ترومن شو» شده اي و انگار همه حركات در شهر، داخل يك فيلم سينمايي است كه كارگردان و فيملبردار و تهيه كننده دارد و تو هم مثل «جيم كري» از همه جا بي خبر فكر مي كني كه همه اين نظم واقعي است. واشنگتن شهر «جيم كري» هاي از همه جا بي خبر فيلم «ترومن شو» است كه اتفاقاً خانه كارگردان و تهيه كننده هم داخل فيلم ساخته شده. مركز كارگرداني «كاخ سفيد» در وسط فيلم واقع شده و تهيه كننده هم كه از صبح تا شام آش را تدارك مي بيند: «كنگره» اي است كه بعدازظهرها مي تواني جلوي بقعه بلندش، اجراي مجاني گروه كُر نيروي دريايي آمريكا را به تماشا بنشيني. مثل همه ايراني ها، اول بار كه «كاخ كنگره» را مي بيني، بنابر اشتباه مصطلح فكر مي كني كه ساختمان «كاخ سفيد» است، در حالي كه بعقه چند ستون سفيد وسط واشنتگن، كاخ معروف كنگره آمريكاست كه مسؤول پخت و پز اين فيلم پرتوليد در اين شهر و ديار است. فيلم آن قدر دقيق كارگرداني مي شود كه رأس ساعت 6 بعدازظهر در بيشتر شهر پرنده پر نمي زند و وهمت برمي دارد كه اين خيل كثير كه از صبح، منظم و به قاعده اين سو و آن سو مي رفتند، به ناگاه كجا غيب شدند و دوباره اول صبح، رأس ساعت، مثل سوراخ موريانه كه از ايستگاه هاي مترو خارج مي شوند و داخل ساختمان هاي دولتي كه كل شهر را پوشانده، مملو مي شود از كارشناسان عالي رتبه و دون پايه كه چرخ ايالات متحده را بايد بچرخانند. D.C با همه نظمش مصداق «وجعلناكم شعوبا و قبائل لتعارفوا» هم هست. همين جمعيت اندك شهر كه چند برابر نيازشان البته امكانات مصرفي دارند از ده ها كشور و قوم و دين و نژادند و كارگردان خواسته تا قدرت كارگرداني اش در مديريت ده ها زبان و قوم و نژاد را به رخ بكشد و البته بازيگراني بس مؤدب و تميز و حرفه اي دارد. شهر، شمال و جنوب اقتصادي ندارد و سطح درآمد مكفي است براي داشتن حداقل يك ماشين و يك آپارتمان و خانه ويلايي در ويرجينيا يا الكساندرا. تنها محله اي كه شبها در واشنگتن چراغش روشن است و بروبيايي دارد، «دوپون سيركل» است. كارگردان براي شهر محيط روشنفكري هم طراحي كرده و وقتي شب وارد دوپون سيركل مي شوي، كلاكت فيلم براي بخش «پاريس» مي خورد؛ كافه هاي روشنفكري تركيب با كتاب فروشي هاي بزرگ و تك و توك قديمي، با صندلي هاي لهستاني و غذاهاي ايتاليايي، شب هاي پاريس را تداعي مي كنند. ساعت حدود 9 شب كنار دوپون، مرد ميانسال سياهي همراه پسر سيه چرده مثل خودش، مشغول موسيقي زدن هستند و اهالي كافه ايتاليايي نزديك، هم گوش مي دهند و هم اسپاگتي مي خورند و مثل هميشه تقسيم بندي سفيد روشن فكر اهل فكر و سياه پايين شهري خدمتگزار. گويي داخل فيلم هم بايد طبقه بندي فيلم رعايت شود تا صحنه براي بچه ها و خردسالان قابل ديدن باشد!
نيوزيوم؛ موزه كاغذها
در طبقه پايين، همين كه از آسانسور پياده مي شوي، يك ديوار سيماني پر از نقش هاي رنگي عجيب روبه رويت ظاهر مي شود و كنارش يك باروي بلند نگهباني كه وسط اين موزه تميز و مرتب است؛ مايه تعجب است. تازه جلوتر متوجه مي شوي كه اين بخش، مربوط به ديوار برلين است و برج، برج نگهباني كه کسي از يك سوي ديوار به سوي ديگرش نرود و باز هم يك سند آدمكشي ديگر، كه اين دفعه از نوع سياسي و فرهنگي اش، روشن نيست كه ديوار سيماني زشت چه انسان هايي را به كام نابودي كشانده و چه نزديكاني را از هم فاصله انداخته و چيست كه بشر به انحاء مختلف آدمكشي مي كند به قصد ثواب! و البته آن طرف تر، ستون بلند كج و معوجي از فولاد که از فشار زياد شكسته بود و تا سقف مثل پيچك بالا رفته بود و دور تا دورش هم عكس هاي حادثه 11 سپتامبر و حمله و كشتار در برج هاي تجارت جهاني و خب، يك كشتار ديگر به قصد ثواب! و فيلم هاي مفصل فروريختن برج هاي دو قلو از نزديك كه مو به تن انسان سيخ مي كرد.
نيوزيوم، موزه كاغذها، موزه اسناد يكديگر كشتن بشر است كه هنوز هم ادامه دارد و رنج بشري را به تصوير مي كشد كه پايانش نيست و مطبوعات، مرثيه جهان مدرن به رنج مداوم بشري اند كه خود را در قالب حوادث سياسي و اجتماعي و اقتصادي بازتاب مي دهد.
نياگارا؛ اسب سپيدي جداكننده دو فرهنگ