رودکي و عمر خيام
رودکي و عمر خيام
چکيده:
واژه هاي کليدي:
مقدمه:
رودکي آدم الشعراي شعر فارسي و خيام نيشابوري از دانشمندان نامدار ايران و از مفاخر ملي ما هستند. اما با وجود اين، مسأله انتساب و عدم انتساب برخي اشعار به آنان يکي از مهمترين دشواريها و مشکلات براي پژوهش در شعر آنهاست.
بدون شک، پراکندگي اشعار و پيوسته نبودن ابيات در ديوان رودکي و نيز منسوب شدن اشعار فراوان در منابع گوناگون به نام وي و نيز خيام، ابعاد وجودي و هنري شعر اين دو شاعر را تحت پوشش ضخيمي از نسخه برداريها و داوريهاي متناقض قرار داده است. مي توان گفت منبع اصلي رباعيات خيامي - چه اصيل و چه منسوب به او - اشعار امثال رودکي و شاهنامه فردوسي است. در ميان اشعار رودکي، گذشته از مدايح و مضمونهاي شادي پسند و نشاط انگيز، گاه انديشه ها و نصايح آميخته با نوعي بدبيني، مانند گفتار شهيد بلخي و خيام ديده مي شود. هر دو به انتقاد و سؤال از در مکاتب و انديشه هاي بسياري چون آيين بوديسم پديدار گشته «تاريخي دراز دارد و مذهبي قديمي است. به نظر بودا عقل حکم مي کند و تجربه معلوم مي سازد که همه چيزها در جهان بد است و درد بنياد هستي است و مقدار شرها و بدي ها بر نيکي و خيرات رجحان دارد و اگر جز اين بود، بدي و درد حاکم بر عالم نبود و انسان اين همه ناله سر نمي داد و سخن از اغتنام فرصت نمي گفت و در جستجوي شادي نمي رفت، زيرا انسان چيزي را که با خود دارد و در دسترس اوست نمي جويد، بلکه چيزي را مي جويد که وجود ندارد يا اگر وجود دارد، به دست آوردنش دشوار است.»
(حلبي، 1368، 235) هرچند نمي توان با قطعيت معتقد به تأثير زياد بودا بر انديشه هاي رودکي و خيام بود.
اعتقاد به جبر و اينکه در زندگي آدمي چيزهاي بسياري هست که از اختيار و خواست او بيرون است و بايد اين حقيقت تلخ را دريافت و با آن کنار آمد نيز در شعر آنها بصراحت بيان مي شود. چنين انديشه هايي، بويژه از اوايل قرن چهارم، در آثار شاعراني چون رودکي سمرقندي و شهيد بلخي کاملاً مشهود است و در اشعار شاعران دوره هاي بعد، بويژه حکيم نيشابور رنگ و جلوه اي ديگر دارد. « خيام نيز حامل انديشه هاي زرواني است که سينه به سينه در محيط ايران نقل مي شده و حتي در شاهنامه فردوسي نيز وسيعاً انعکاس يافته است.... رباعيات خيام با مايه هاي زرواني بسيار نيرومند که زمينه کهن فرهنگي در اينجا داشت، توانست مسائل و مشکلات و پرسش و پاسخهاي متکلمان و فيلسوفان را ميان عامه باسواد ببرد و طبع آنان را برانگيخت که هر چه مي خواهند بگويند و نيش و طعنه بزنند و حتي لجوجانه به آيات و احاديث استناد عاميانه کنند، عربده بکشند و هرزه گويي کنند و اين همه به حساب خيام که مردي عاقل و متين و باوقار و دانشمندي صاحب اعتبار و خوددار و رازنگه دار بوده است، تمام شود. » ( ذکاوتي قراگوزلو، 1369 : 399)
«کريستين سن» در اين باره مي نويسد: «تحت تأثير تفکرات جديد (يعني افکار مسيحي، مانوي و هندي) آن خوش بيني که بنيان دين زرتشتي و محرک مردمان به کار و کوشش بود، پژمرده و گسيخته شد. ميل به زهد و ترک دنيا که در فرقه هاي مخالف آيين زرتشت، رواجي تمام داشت، رفته رفته وارد آيين زرتشتيان گرديد و بنيان اين ديانت را بر انداخت... در اين وقت، زروانيت، رواجي تمام داشت، رفته رفته وارد آيين زرتشتيان گرديد و بنيان اين ديانت را بر انداخت... در اين وقت، زروانيت که در عهد ساساني شيوعي يافته بود، موجب شد که مردمان اعتقاد بر جبر پيدا کرده و اين اعتقاد به منزله زهري جان گزاي بود که روح مزديسني قديم را از پاي درآورد (کريستين سن، 1317: 303- 304)
تشابه انديشه هر دو شاعر با «شانکارا» فيلسوف بزرگ هند کاملاًً آشکار است. در نظر شانکارا جهان، «مايا» ( Maya) است. اين واژه فلسفي به معناي وهم، خيال و نوعي توهم جهاني است؛ «يعني به زعم شانکارا هميشه غير واقعيت، ضميمه واقعيت مي شود و اين زائيده ناداني بشر است، شانکارا اعتقاد داشت جهان سراب است و خواب و خيالي بيش نيست» (مهاجر شيرواني، 1370 : 90- 91 ). اين انديشه و تفکر در شعر رودکي و خيام کاملاً مشهود است.
آن تجانس و هماهنگي اجزاي کلام که ابن طباطبايي در عيارالشعر از شرايط شعر خوب مي شمارد، در اشعار رودکي و ترانه هاي خيام آشکارا مشاهده مي شود و هر دو شاعر در پي تکلف و تصنع نبوده اند و افکار و خيالهاي خود را به همان صورت که به خاطرشان مي گذشته، بيان مي کرده اند. همين آزادگي از قيد پيرايه و تکلف معاني، شعر آنها را قدرت و تأثيري ديگر بخشيده است. از اين رو آنچه وصف و بيان آن مورد نظر آنها بود، بخوبي در نظر مجسم مي شود.« شيوه شعري رودکي بر سادگي معني و رواني لفظ مبتني است و در همان حال جزالتي کم نظير مايه شعر اوست» (زرين کوب، 1343 : 13) «رباعيات خيام بسيار ساده و بي آرايش و دور از تصنع و تکلف و با اين حال مقرون به کمال فصاحت و بلاغت و معاني عالي و جزيل در الفاظ موجز و استوار است » (صفا، 1363، ج 2: 529).
در حقيقت، شعر هر دو شاعر آيينه اي است که هر کس قسمتي از افکار خود را در آن مي بيند. شعر هر دو شاعر سرشار از درسهاي زندگي و حکمت و پند و اندرز است؛ انديشه هايي همچون بي وفايي و ناپايداري دنيا، گذر سريع آن، دل نبستن به آرزوها و غم اين دنياي فاني را نخوردن، دعوت به اغتنام وقت، توصيف طبيعت، وارستگي، نکوهش فريبکاري و خودنمايي و... موضوع هايي هستند که در اشعار هر دو شاعر از بسامد بالايي برخوردارند که در اين نوشتار به آنها خواهيم پرداخت.
همان طور که پيشتر نيز آورديم، مسأله انتساب و عدم انتساب ابيات، يکي از بزرگترين دشواريها در راه تحقيق و پژوهش در افکار دو شاعر است، و اين مسأله در مورد حکيم نيشابور شدت و حدت بيشتري مي يابد. نيز از آنجايي که بحث انتساب و عدم انتساب ابيات و اشعار خيام از حوصله اين پژوهش به دور است، آنچه در اين نوشتار مي آيد، مبتني بر گمان غالب ما بوده، آن را اصطلاحاً «انديشه و تفکر خيامي» مي ناميم. به همين سبب در طول اين نوشتار ممکن است ابياتي ذکر شده باشد که در انتساب آنها به خيام شک و ترديد نيز وجود داشته باشد.
رودکي و انديشه خيامي
اي آنکه غمگني و سزاواري
وندر نهان سرشک همي باري
رفت آنکه رفت و آمد آنکه آمد
بود آنچه بود، خيره چه غم داري؟
هموار خواهي کرد گيتي را
گيتي است کي پذيرد همواري؟!
مستي مکن که نشنود او مستي
زاري مکن که نشنود او زاري
آزار بيش بيني زين گردون
گر تو به هر بهانه بيازاري
گويي گماشته است بلاي او
بر هر که تو بر او دل بگماري
ابري پديد نه و کسوفي نه
بگرفت ماه و گشت جهان تاري
فرمان کني و يا نکني ترسم
بر خويشتن ظفر ندهي، باري
تا بشکني سپاه غمان بر دل
آن به که مي بياري و بگساري
اندر بلاي سخت پديد آيد
فضل و بزرگواري و سالاري
(رودکي، 1336 : 511)
در اين ده بيت، نُه موضوع از انديشه هاي منسوب به خيام بيان شده است:
1. عجز و ناتواني از تغيير و دگرگوني سرنوشت محتوم؛
2. آيين و شيوه جهان بر ناهمواري و ناسازگاري و کج مداري است و پيوسته به اين شيوه خواهد بود و گردش جهان را بر وفق مرام و نظام حوادث را فرمانبر و رام، نمي توان کرد؛
3. سوگواري و شِکوه از جهان را فايده اي نيست، چرا که به آن توجهي نمي کند؛
4. چون آيين او بر کج مداري است، اگر به هر بهانه اي آزرده شوي، آزار از او بيش بيني؛
5. نازل شدن بلايا و مصائب بر خواسته ها و آرزوهاي انسانها. اين مضمون در حقيقت ياد آور اين دو بيت منسوب به مولاي متقيان علي (ع) است:
الا ايُّها الموتُ الذي ليس تارِکي
ارِحني فَقَد افنَيت کلَّ خليل
اراک مُضراً بالذين احبُّهم
کانَّک تَنحُو نَحوَهم بدليل
(امام علي (ع)، 1373: 380)
6. دنيا تيره وتار است و نمي توان انتظار روشنايي از آن داشت؛
7- بپذيريم يا نپذيريم، به هر حال برخود مسلط نشويم، خويشتن داري نتوانيم ؛
8- در برابر لشکر اندوه و شکستن آن، با ده ناب بهترين اکسير فراموشي است؛
9- چون ارزش و ارجمندي انسان به مقياس بردباري و صبوري او در برابر مصائب است، در اين حال بهتر است که مردم با صبوري و پايداري اثري بزرگ از خويش بر جاي گذارند.
بي اعتباري دنيا
چون و چرا در کار خلقت، ناتواني انسان در برابر مرگ و تأکيد تمام او بر چنين تفکرات عبرت آموز و در عين حال يأس آلود، همراه با اندوه عميق، و اين که در پرده اسرار کسي را راه نيست، او را به عنوان شاعري صاحب سبک معرفي کرده است و چنين تفکراتي از مؤلفه هاي شعر اوست. دنيا در نظر رودکي و خيام جز سراي درد و رنج و مکر و فريب بيش نيست؛ نيرنگ و ناهمواري دنيا که بيشتر شبيه اَغي (اَغل) است که انسان اسير جبر زمان گوسفند سان در آن آرميده است : تا «گوسفنديم و جهان هست به کردار نغل.» دريافته اند که عروس جهان مخدره اي است که به عقد کس در نيايد و انسان همچون مسافري است که چند روزي در اين دنياي عاريتي اقامت نموده، سرانجام بايد رخت بربندد و دل از اين کاروانسرا بکند، زيرا عاقبت، مرگ همه را مي ربايد، حتي آنان که قصرها و کوشکها بر آورده اند. بر اين دنياي گردگردان که به وقت درد، درمان مي گردد و به هنگام درمان، درد، اعتمادي نيست. در اين دنياي خواب کردار که شناسايي اش جز براي بيدار دلان مشکل درک مي شود، همه چيز برعکس آمال و آرزوهاي بشري است، زيرا نيکي را در جايگاه بدي و شادي را به جاي تيمار قرار مي دهد و کينه خود را از فرزندان خود مي گيرد، کينه اي که در دل اوست چون کينه پينه بسته ما در کينه جويي است که از فرزندان ناتني خود در دل سنگين، بي رحم و تاريکش مي پرورد.
هر دو شاعر آنگاه که مي خواهند از سپري شدن سريع عمر و گذشت ايام بسرايند، از آب و باد مدد مي جويند، آبي که از جويبار مي گذرد و قابل بازگشت نيست و يا بادي است که بسرعت از دشت مي گذرد و پايداري و ثباتي ندارد. دريافته اند که «دوام الحال من المُحال» : گذر زمان چيزي است که نمي شود زنجيرش کرد و هر روز ديده مي شود از عمر روزي مي گذرد و بازگشتي نيست. يقين دارند که جهان چيزي جز باد و فسانه نيست. در حقيقت «اهل الدنيا کرکب يسار بهم و هم نيام » (نهج البلاغه، 1385 : 847) اين دنيا همچون زني عشوه گر و تزويرکار خود را آرايش نموده و انسان فارغ البال و آسوده، بي اطلاع از باطن پليد او بر اين سراي ناهموار تکيه زده است؛ همانطور که قرآن کريم مي فرمايد: « و ما الحيوه الدنيا الا متاع الغرور» (آل عمران / 185). رودکي:
اين جهان پاک خواب کردار است
آن شناسد که دلش بيدار است
نيکي او به جايگاه بدست
شادي او به جاي تيمار است
چه نشيني بدين جهان هموار
که همه کار او نه هموار است
کنش او نه خوب و چهرش خوب
زشت کردار و خوب ديدار است
(رودکي، 1336 : 494)
خيام:
شادي مطلب که حاصل عمر دمي است
هر ذره ز خاک کيقبادي و جمي است
احوال جهان و عمر فاني و وجود
خوابي و خيالي و فريبي و دمي است
(خيام، 1372 : 211)
يا:
اين صورت کون، جمله نقش است و خيال
عارف نبود هر که نداند اين حال
بنشين، قدح باده بنوش و خوش باش
فارغ شو، از اين نقش خيالات محال
(خيام، 1372: 241)
دل بستن به اين سراي سپنج کار عاقلان و فرزانگان نيست:
مهر مفکن برين سراي سپنج
کين جهان پاک بازيي نيرنج
نيک او را فسانه واري شو
بر او را کمرت سخت بتنج
(رودکي، 1336 : 495)
يا:
به سراي سپنج مهمان را
دل نهادن هميشگي، نه رواست
زير خاک اندرونت بايد خفت
گرچه اکنونت خواب بر ديباست
با کسان بودنت چه سود کند؟
که به گور اندرون شدن تنهاست
يار تو زير خاک مور و مگس
چشم بگشا، ببين کنون پيداست
آن که زلفين و گيسويت پيراست
گرچه دنيا يا درمش بهاست
چون تو را ديد زردگونه شده
سرد گردد دلش، نه نابيناست
(رودکي، 1336: 493)
«اين شعر به راستي وحشت انگيز است به اندازه اي برهنه و سرد و تلخ است که بعضي قطعه هاي زهرآگين شعراي متجدد مغرب زمين، چون ادگار آلن پو و بودلر را به ياد مي آورد» (ندوشن، 1355 : 164).
يا:
ما همه خوش خوريم و خوش خسبيم
تو در آن گور تنگ تنهايي
نه چنان خفته اي که برخيزي
نه چنان رفته اي که بازآيي
(رودکي، 1373: 178)
يا:
هر که را رفت، همي بايد رفته شمري
هر که را مرد بايد مرده شمرا
(رودکي، 1336: 491)
خيام:
اي آنکه نتيجه چهار و هفتي
وز هفت و چهار دايم اندر تفتي
مي خور که هزار بار بيشت گفتم
باز آمدنت نيست چو رفتي، رفتي
(خيام، 1372: 259)
يا:
زان پيش که بر سرت شبيخون آرند
فرماي که تا باده گلگون آرند
تو زرنيي، اي غافل نادان که تو را
در خاک نهند و باز بيرون آرند
(همان، 226)
نيز:
مي خور که به زيرگل بسي خواهر خفت
بي مونس و بي حريف و بي همدم و جفت
زنهار بکس مگو تو اين راز نهفت
هر لاله که پژمرده نخواهد بشکفت
(همان، 213)
يا:
در پرده اسرار کسي را ره نيست
زين واقعه جان هيچ کس آگه نيست
جز در دل خاک هيچ منزلگه نيست
افسوس که اين فسانه ها کوته نيست
(همان، 109)
حتمي بودن مرگ
« وما الدهر والايام الا کما تري
رزيّه مال او فراق حبيب
(زين الدين الرازي، 1368 : 110).
معتقد است، آنان که دل بدين دنياي فاني بسته و به حطام دنيوي دلخوش کرده اند، بت پرستاني بيش نيستند که بت را پرستش مي کنند.
مرگ در اشعار خيام نيز از توانايي بالايي برخوردار است. «در اين دوره هر چيزي زودگذر و ناپايدار پنداشته مي شد... خيام که با وجود اين اوضاع عاصي شده بود، نتوانست به درک اجتماعي خود تحقق انقلابي ببخشد... طبقه اي که درواقع خيام نماينده ايدئولوژي آن به شمار مي رفت، مي توانست مدعي نقش انقلابي باشد، اما... در اصل ياراي برآميختن با فئوداليسم را به عنوان يک هدف مشخص نداشت... چنين است که منفي گرايي در جهان بيني خيام پديد مي آيد و شکاکيت کم اميدش به بدبيني بي درمان تبديل مي شود» (ريپکا، 1370: 299). انديشه او مدام در حول و حوش نيستي دور مي زند و بيم مرگ و فنا همه جا در اشعار او هست. «شعر خيام هر واژه اش بوي زندگي را دارد و مرگ را، فرشي است که از تار و پود زندگي و مرگ بافته است، کوزه اي است که در گلشن از آب حيات و خاک ممات سرشته شده» (مهاجر شيرواني، 1377 : 19) «و اين ديالتيک مرگ و زندگي، عشق و نفرت، آمدن و رفتن که آشکار و سخت دردناک، خروشان و فکورانه در سراسر رباعيات تموج مي زند، به شعر او گوهر جاودانگي داده و آبديده و روئين ساخته.» (همان: 19). «به هرچه مي نگري، گويي يک نکته را تکرار مي کند: زندگي مهلتي کوتاه بيش نيست، پس از آن ژرفناي عدم است» (يوسفي، 1377 : 120) و در حقيقت، «لدوا للموت وابنوا للخراب» (ديوان منسوب به امام علي (ع)، 1373: 88).
کمتر شاعري توانسته است اين چنين فلسفه زندگي، غم و اندوه و تألمات آدمي را چنين دقيق و تأثيرگذار بيان نمايد. مرگ در افکار هر دو شاعر رسوخ دارد و حتي بعضاً مغتنم شمردن فرصت را بدان سبب سفارش مي کنند که مرگ را در انتظار همگان مي بينند. چه سرنوشت غم انگيز و طالع شوم و نحسي که آفريده اي مانند انسان که اشرف مخلوقات است؛ با آفرينشي بديع و دلي پر آرزو و... پا به اين جهان مي گذارد و دمي ناگذشته ناگهان عفريت مرگ او را از پاي در مي اندازد، چرا که «کل من عليها فان» (الرحمن / 36). چنين است که مي سرايند:
رودکي:
تو چگونه جهي؟ که دست اجل
به سر تو همي زند سرپاش
(رودکي، 1336: 525)
يا:
نارفته به شاهراه وصلت گامي
نايافته از حسن جمالت کامي
ناگاه شنيدم ز فلک پيغامي
کز خم فراق نوش بادت جامي
(همان: 518)
يا:
جمله صيد اين جهانيم، اي پسر
ما چو صعوه، مرگ برسان زغن
هر گلي پژمرده گردد زو، نه دير
مرگ بفشارد همه در زير غن
(همان: 550)
خيام:
هر يک چندي يکي بر آيد که منم
با نعمت و با سيم و زر آيد که منم
چون کارک او نظام گيرد روزي
ناگه اجل از کمين در آيد که منم
(خيام، 1372: 249)
يا:
بر بستر خاک خفتگان مي بينم
در زير زمين نهفتگان مي بينم
چندان که به صحراي عدم مي نگرم
نا آمدگان و رفتگان مي بينم
(همان: 244)
و يا:
افسوس که بي فايده فرسوده شديم
در طاس سپهر سرنگون، سوده شديم
درد و ندامتا که تا چشم زديم
نابوده به کام خويش، نابوده شديم
(همان: 243)
و يا :
زان پيش، که از زمانه تابي بخوريم
با يکديگر امروز، شرابي بخوريم
کاين پيک اجل، به گاه رفتن ما را
چندان ندهد امان که آبي بخوريم
(همان: 246)
نيز از رودکي مي شنويم که:
زندگاني چه کوته و چه دراز
نه به آخر بمرد بايد باز
هم به چنبر گذار خواهد بود
اين رسن را اگر چه هست دراز
خواهي اندر عنا و شدت زي
خواهي اندر امان به نعمت و ناز
خواهي اندک تر از جهان بپذير
خواهي از ري بگير تا به طراز
اين همه باد و بود تو خواب است
خواب را حکم ني مگر به مجاز
اين همه روز مرگ يکسانند
نشناسي ز يکدگرشان باز
(رودکي، 1336 : 503)
و يا در مرگ مرادي مي سرايد:
مرد مرادي، نه همانا که مرد
مرگ چنان خواجه نه کاري اس خرد...
در ادامه مي سرايد:
در سفر افتند به هم اي عزيز
مروزي و رازي و رومي و کُرد
(همان: 496)
يا:
ابله و فرزانه را فرجام خاک
جايگاه هر دو اندر يک مغاک
(همان: 537)
خيام:
اي دوست، بيا تا غم فردا نخوريم
وين يک دم عمر را غنيمت شمريم
فردا که از اين دير فنا درگذريم
با هفت هزار سالگان سر به سريم
(خيام، 1372: 243)
پر واضح است که اشعار فوق درعين دريغي که نسبت به کوتاه زندگي در خود دارد، هشداري است به آدمي براي غنيمت فرصت براي کارهاي نيک و آن آموزه قرآن کريم که در زبان سعدي به صورت «اي که دستت مي رسد کاري بکن» تجلي يافته، گر چه شعر اين دو بزرگ قدري با يأس و اندوه نيز درآميخته است.
اغتنام وقت
شادي زي با سياه چشمان شاد
که جهان نيست جز فسانه و باد»
(زرين کوب، 1343 : 13)
شاد زي با سياه چشمان شاد
که جهان نيست جز فسانه و باد
زآمده شامان ببايد بود
وز گذشته نکرد بايد ياد
من و آن جعد موي غاليه بوي
من و آن ماه روي حور نژاد....
(رودکي، 1336: 495)
نيز:
خور به شادي روزگار نوبهار
مي گسار اندر تکوک شاهوار
(همان: 233)
خيام:
ترکيب طبايع چو به کام تو دمي است
رو شاد بزي اگر چه بر تو ستمي است
با اهل خرد باش که اهافسوس و دريغ از کوتاهي مجال و عمر و اغتنام وقت و شاد گذراندن لحظات حيات، انديشه اي است که در اکثر رباعيات خيام منعکس است و از آنجايي که او دل بريدن از دنيا و دل بستگي به عقبي را از نوع «نقد به نسيه دادن» مي داند، و «جايي که تخت و مسند جم مي رود به باد » (حافظ، 1375 : 1035) غم خوردن را شايسته نمي داند،
پس از تمام لحظه هاي عمر کام دل مي گشايد، چون به نظر او بهره گيري از «حال »تنها راه حل روشن بينانه در برابر شکنندگي عمر است. «اکنون ما همه معروض ستمهاي روزگار و بازيچه چرخ غداريم و گذشته و آينده را در دست نداريم و گردش جهان را بر وفق مرام و نظام، حوادث را فرمانبر و رام نمي توانيم بکنيم، پس چه بهتر کام دل از زندگي که کوته زماني بيش نيست، بستانيم.» (رضا زاده شفق، 1352 : 282). مظهر اين برخورداري از حيات، « باده» جام و ديگر لوازمات آن است، چنانکه در شعر هر دوي آنها نيز همين تفکر را با همين گونه تمثيلات و تعبيرات همراه مي بينيم:شاد زي با سياه چشمان شادکه سرمايه سوداي جهان
عمر است چنان کش گذراني گذرد
(همان: 229)
يا:
اي دوست غم جهان بيهوده مخور
بيهوده نه اي غمان بيهوده مخور
چون بوده گذشت و نيست نابوده پديد
خوش باش و غم بوده و نابوده مخور
(همان: 234)
خواجه رندان نيز فرموده است:
چو امکان خلود اي دل در اين فيروزه ايوان نيست
مجال عيش فرصت دان به فيروزي و بهروزي
(حافظ، 1375 : 1189)
نکوهش ريا و فريبکاري
روي به محراب نهادن چه سود
دل به بخارا و بتان طراز
ايزد ما وسوسه عاشقي
از تو پذيرد نپذيرد نماز
(رودکي، 1336 : 503)
«کسي که چنين انديشه اي دارد طبعاً سالوس و مرد ريا نيست.» (منصور، 1373: 31)
و يا:
کاش آن گويد که باشد، بيش نه
بر يکي بر چند بيفزايد فره
(رودکي، 1336، 503)
نيز:
يک دست به مصحفيم و يک دست به جام
گه مرد حلاليم و گهي مرد حرام
مايينم درين گنبد فيروزه خام
نه کافر مطلق نه مسلمان تمام
(خيام، 1372 : 249)
يا:
گر مي نخوري، طعنه مزن مستان را
بگذار ز دست حيلت و دستان را
تو غره بدان شدي که مي مي نخوري
صد کار کني که مي غلامست آن را
(همان: 202)
بديهي است اشعار فوق حاوي نقدي اجتماعي نيز هست که رياکاران و فرصت طلبان دو روي را مورد اعتراض قرار مي دهد.
تغيير و دگرگوني
همي داني اي ماهروي مشکين موي
که حال بنده از اين پيش بر چه سامان بود
به زلف چوگان نازش همي کني تو بدو
نديدي آنگه او را که زلف چوگان بود
شد آن زمانه که رويش بسان ديبا بود
شد آن زمانه که مويش بسان قطران بود
بسا نگارا که حيران بدي بدو در چشم
به روي او در چشمش هميشه حيران بود..
تو رودکي را اي ماهرو کنون بيني
بدان زمان نديدي که اين چنينان بود...
کنون زمانه دگر گشت و من دگر گشتم
عصا بيار که وقت عصا و انبان بود
( رودکي، 1336: 494)
خيام نيز دريغ و افسوس و حسرت ايام جواني را مي خورد؛ جوانيي که بهار زندگي و دوره نشاط و کاميابي است، تا فرصت يابد و از عمر کامي برگيرد، سپري مي شود و چند روز روزگار خوشي و شادماني همچون خواب آشفته مي گذرد، اين ايام جواني نيز مانند پرنده تيز پروازي است که کسي متوجه آمدن و رفتن آن نمي شود و فقط حسرت و افسوس و اندوه آن روزگار مي ماند:
خيام:
افسوس که نامه جواني طي شد
و آن تازه بهار زندگاني دي شد
آن مرغ طرب که نام او بود شباب
فرياد ندانم که کي آمد کي شد
(خيام، 1372: 219)
اکسير شراب
نخستين شعر مهم و مفصلي که با درونمايه خمر از عهد سامانيان در دست است، قصيده نونيه رودکي سمرقندي است که سرمشق بسياري از خمريه سرايان پس از او شد. «در اين قصيده، مضمون بديعي براي شعرايي که پس از او مانده اند، گذاشته است و آن تفصيل رسيدن انگور است در خزان و چيدن آن و نهادن در خم و «مي» ساختن که ميدان بسيار وسيعي است براي بدايع تشبيهات شاعرانه» (منصور: 1373: 67). هيچ کس به خوبي و توانايي او شراب را به عقيق گداخته مانند نکرده است.
زان عقيقين مي که هر که بديد
از عقيق گداخته نشناخت
نيز سروده:
ور به بلور اندرون بيني گويي
گوهر سرخ است بکف موسي عمران
(رودکي: 1373 : 139)
بعلاوه، در توصيف باده چنان مبالغه مي کند که اگر سرشکي از آن به درياي نيل چکد «صد سال مست باشد از بوي او نهنگ» و اگر آهويي در دشت قطره اي از آن بخورد «غرنده شير گردد و نينديشد از پلنگ».
«يکي از مضامين هميشگي رباعيات خيام، توجه و اعتناي بسيار به باده و خطاب هاي مکرر به ساقي است» (خرمشاهي، 1373 : 11). همچنين در نوروزنامه فصلي از کتاب را به مي اختصاص مي دهد و زيباترين افسانه را درباره پديد آمدن شراب که چگونه و کجا آن را ساخته اند، ياد مي کند (خيام، 1357 : 71). خمريه سرايي گرچه با وسعت و کيفيت اشعار منوچهري دامغاني ادامه نيافت، ولي خمر و خمريه سرايي به گونه اي رکن ثابت شعر فارسي باقي ماند. هر کجا شاعر از شادي يا غم سخن مي راند، باده حضور دارد، و افزايش فرح و کاهش ترح را در باده مي انگارد و باده ارغواني در نظر او افيوني است در برابر شرنگ غم و اندوه که هيچش کرانه نيست؛ چنانکه رودکي مي گويد:
تا بشکني سپاه غمان بر دل
آن به که مي بياري و بگساري
(رودکي، 1336 :511)
خيام نيز در نوروزنامه مي نويسد: « خاصه شراب انگوري تلخ و صافي و خاصيتش آن است که غم را ببرد و دل را خرم کند» (خيام، 1357 : 71)؛ چنانکه در رباعيات نيز به اين امر پرداخته است «اندوه دو صد ساله، به يک دم ببرد». همچنين از اشعار آنها برمي آيد که شراب در نظر هر دو شاعر خاصيت گوناگوني دارد؛ از جمله برانگيزنده نشاط و شادماني و اکسير فراموشي و دواي غم يأس آلود است. ناگفته نماند که اين گونه ستايش شراب، علاوه بر در بر داشتن جنبه هاي رمزي، حکايت از تأثير فرهنگ ايراني پيش از اسلام در اشعار ايشان دارد و هم بيانگر جايگاه اشرافي نوعي شعر است که در کنار دربارها و عموماً در قلمرو صاحب منصبان باليده است.
رودکي:
سحابستي قدح گويي و مي قطره سحابستي
طرب، گويي که اندر دل دعاي مستجابستي
اگر مي نيستي، يکسر همه دلها خرابستي
اگر در کالبد جان را نديدستي، شرابستي
(همان: 511)
يا:
ساقي تو بده باده و مطرب تو بزن رود
تا مي خوريم امروز، که وقت طرب ماست
يا:
مي لعل پيش من آر و پيش من آي
به يک دست جام و به يک دست چنگ
از آن مي مرا ده که از عکس او
چويا قوت گردد به فرسنگ سنگ
(همان: 504)
نيز:
تا بشکني سپاه غمان بر دل
آن به که مي بياري و بگساري
(همان : 511)
خيام:
خيام زمانه از کسي دارد ننگ
کو در غم ايام نشيند دلتنگ
مي نوش در آبگينه با ناله چنگ
زان پيش که آبگينه آيد بر سنگ
(خيام : 1372 : 241)
يا :
از آمدن بهار و از رفتن دي
اوراق کتاب عمر ما، گردد طي
مي خور اندوه که گفته است حکيم
غمهاي جهان چو زهر و ترياکش، مي
(همان: 258)
يا:
مي خور که ز تو کثرت و قلت ببرد
و انديشه هفتاد و دو ملت ببرد
پرهيز مکن ز کيميايي که از او
يک جرعه خوري هزار علت ببرد
(همان: 230)
خواجه شيراز نيز همنوا با رودکي و خيام است که مي فرمايد:
غم زمانه که هيچش کران نمي بينم
دواش جز مي چُون ارغوان نمي بينم
(حافظ، 1375: 1009)
يا:
شراب تلخ مي خواهم که مرد افکن بود زورش
که تا يکدم بياسايم ز دنيا و شر و شورش
(همان: 877)
آميختگي شادي و غم
رودکي:
شاد بود دست از اين جهان هرگز
هيچ کس؟ تا ازو تو باشي شاد
داد ديده است ازو به هيچ سبب
هيچ فرزانه؟ تا تو ببيني داد
(رودکي، 1373: 105)
و يا:
جهان همه ساله به کام کس نرود
وگر رود، ندهد هر چه رأي داري و کام
(همان: 171)
نيز:
مرا دلي است که از غمگني چو دور شود
به غمگنان شود و غم فراز گيرد وام
يا:
در منزل غم فکنده مفرش ماييم
وز آب دو چشم دل پر آتش ماييم
عالم چو ستم کند ستمکش ماييم
دست خوش روزگار ناخوش ماييم
(رودکي، 1336: 516)
يا:
جز حادثه هرگز طلبم کس نکند
يک پرسش گرم جز تبم کس نکند
ور جان به لب آيد، به جز مردم چشم
يک قطره آب بر لبم کس نکند
(همان: 515)
خيام:
چون حاصل آدمي در اين دير دو در
جز خون دل و دادن جان نيست دگر
خرم دل آن کسي که نآمد به وجود
و آسوده کسي که خود نزاد از مادر
(خيام، 1372: 234)
يا:
افلاک که جز غم نفزايند دگر
ننهند به جا تا نر بايند دگر
نا آمده ها اگر بدانند که ما
از دهر چه مي کشيم نايند دگر
(همان: 233)
نيز:
يک روز زبند عالم آزاد نيم
يک دم زدن از وجود خود شاد نيم
شاگردي روزگار کردم بسيار
در کار جهان هنوز استاد نيم
(همان : 249)
نيز:
زين گونه که من کار جهان مي بينم
عالم همه رايگان بر آن مي بينم
سبحان الله بهر چه در مي نگرم
نا کامي خويش اندر آن مي بينم
(همان: 246)
يا:
کو محرم راز تا بگويم يک دم
کز روز نخست، خود چه بودست آدم
محنت زده اي سرشته اي از گل غم
يک چند جهان بگشت و برداشت قدم
(همان: 246)
وارستگي و بي تعلقي
اذا قنعت نفسي بميسور بلغه
يحصلها بالکد کفي و ساعدي
امنت تصاريف الحوادث کُلها
فکن يا زماني موعد و مساعدي
(خيام، 1383: 482)
که در رباعي هاي منسوب به او نيز همين تفکر موج مي زند، و درحقيقت کلام او مصداق «ان الحريص علي الدنيا لفي تعب » است (ديوان امام علي (ع)، 1373 : 90).
«از امعان نظر در روايات و منقولات، اين استنباط دست مي دهد که اولاً خيام مرد افزون طلبي نبوده است؛ چه، افزون طلبي خواه در راه جاه و خواه براي رسيدن به مال، از شأن و اعتبار دانشمند مي کاهد، ... برعکس، وارستگي و کناره گيري از تمامي آن چيزهايي که آزمندان را مجذوب و اسير کرده است، به شخص مناعت و سربلندي مي بخشد و حريمي از احترام گردش فراهم مي آيد، خيام چنين بوده است » (دشتي، 1348 : 39) و چون «الطمع رق موبد» است (نهج البلاغه، 1385 : 874) پس بايد اين ريسمان را گسست و با داده قناعت کرد و در بند تکلف نشده، همان طور که سروده اند:
با داده قناعت کن و با داد بزي
در بند تکلف مشو، آزاد بزي
در به ز خودي نظر مکن، غصه مدار
در کم زخودي نظر کن و شاد بزي
(رودکي، 1336: 518)
يا:
تا کي گويي که : اهل گيتي
در هستي و نيستي لئيمند
چون تو طمع از جهان بريدي
داني که: همه جهان کريمند
(رودکي، 1373: 114)
اين بي نيازي او را از آن باز مي داد که بر نعمت کسان رشک برد و او را راه مي نمايد که بگويد:
زمانه پندي آزادوار داد مرا
زمانه چو نکو بنگري همه پند است
به روز نيک کسان، گفت تا تو غم نخوري
بسا کسا که به روز تو آرزومند است.»
(رودکي، 1336: 394)
او نيز غلبه حرص را سبب هلاک مي داند، همچو زنبور عسل:
همچنان کَبتي که آرد انگبين
چون بماند داستان من بدين
کَبت ناگه بوي نيلوفر بيافت
خوشش آمد، سوي نيلوفر شتافت
وز بر خورشيد نيلوفر نشست
چون گه رفتن فراز آمد بخست
تا چو شد در آب، نيلوفر نهان
او به زير آب مانند ناگهان
(همان: 533)
«خرسندي طبع خيام و قناعت و آزادگي نفس وي از هرگونه آلودگي به پالوده خسان برکنار است و آنچه مورد نياز طبيعي آدمي است، پسنديده طبع حکيم است و زياده بر آن که آدمي استقلال نفس را فدا مي کند، مي نکوهد» (شهولي، 1353: 59).
آن مايه ز دنيا که خوري يا پوشي
معذوري اگر در طلبش مي کوشي
باقي همه رايگان نيرزد هشدار
تا عمر گرانمايه بدان نفروشي
(خيام، 1336: 258)
توصيف طبيعت
شکفت لاله تو زيغال بشکفان که همي
بدور لاله بکف برنهاده به، زيغال
(رودکي، 1373: 133)
«يکي از عادتهاي قديمي هموطنان شاعر که در بهاران به سيره سبزه زارها بر آمده، بر روي فرشهاي مخملين سبز بهار نشست هاي خرسندي تشکيل مي دهند، در ميراث ادبي شاعر به آن اشاره شده است:
آهو ز تنگ کوه بيامد ز دشت و راغ
به سبره باده خوش بود اکنون اگر خوري
(ميزايوف، 1958: 348)
خيام نيز در نوروزنامه فصلي را به زيبايي و جمال و روي خوب اختصاص داده است؛ همان زيبايي که در ترانه هاي او نيز چشمگير است. آنجا که با ترکيب چند واژه طبيعت را با دلنشين ترين و زيباترين صورت ترسيم مي کند: «ابر آمد و باز به سبزه دميد» يا:
چون ابر به نوروز رخ لاله بشست
برخيز و به جام باده کن عزم درست
«طبع حساس و زيبا پسند خيام از جلوه هاي رنگارنگ و دل انگيز زندگي: سبزه و باغ و گلزار و جويبار و ماهتاب و زيبا رويان تأثير مي پذيرد» (يوسفي، 1377: 108).
رودکي و خيام مفتون بهار و منظره هاي گوناگون آن بوده اند و گرفتن قدح مي را در چنين ايامي غنيمت شمرده، به آن سفارش مي کنند:
آمد بهار خرم با رنگ و بوي طيب
با صد هزار نزهت و آرايش عجيب...
صلصل به سرو بن بر، با نغمه کهن
بلبل به شاخ بر، با لحنک غريب
اکنون خوريد باده و اکنون زييد شاد
کاکنون برد نصيب حبيب از بر حبيب
ساقي گزين و باده و مي خور به بانگ زير
کز کشت، سار نالد و از باغ، عندليب
(رودکي، 1336: 492)
و يا:
هر آنگه که خوري مي خوش آنگه است
خاصه چوگل و ياسمن دميد
خيام:
چون ابر به نوروز رخ لاله بشست
برخيز و به جام باده کن عزم درست
کاين سبزه که امروز تماشاگه تست
فردا همه از خاک تو بر خواهد رست
(خيام، 1372 : 208)
يکي از عناصر طبيعت که رودکي و خيام در اشعار خود از آن مدد جسته اند، «خاک» است، خاکي که به تعبير قرآن، آدمي از آن آفريده شده «خلق الانسان من صلصال کالفخار» (الرحمن / 14) و به آن باز مي گردد. مشاهده تغيير و تحول بي نهايت و بي پايان و دگرگونيهاي هميشگي در جهان براي هر دو شاعر وسيله اي است براي درک حضور دايمي مرگ و اندر يافت اينکه همان گونه که عناصر طبيعي دگرگون مي شود، مقام و زندگي اين جهاني نيز زايل شدني است و بيان اينکه انسان ضعيف که از خاک برانگيخته شده و دوباره خاک خواهد شد، در حقيقت موجودي است حقير و زبون و اسير جبر زمان و اينکه آيا اين جسم فرسوده مجدداً زنده و احيا خواهد شد؟
«اين نوع دقت در جريان بي وقفه استحاله اجساد و ذرات و پي گيري آن نيز نمودار نگرشي حکيمانه و ژرف بين است » (يوسفي، 1377 : 119) که در اشعار هر دو شاعر نيز موج مي زند و گاه نيز نمايانگر يأس افراد و نوميدي ايشان از روزگار نامساعد و عدم کاميابي در دست يابي به تجربه هاي ژرف عرفاني نه يأس سوز و ظلمت شکن اند.
شکل گيري اين تفکر در فرهنگ و جامعه ايراني، حتي از زمان «اردشير» در وجود خود شاه تجلي کرده است. مسعودي در مروج الذهب نقل مي کند: « اردشير در آخر عمر خود از پادشاهي کناره کرد و به نظر آورد که پيش از او کساني شهرها ساخته و قلعه ها برآورده و لشکرها و سپاه و نفر و لوازم از او بيشتر داشته اند، اما همه خاک شده و در گور خفته اند؛ بدين جهت ترجيح داد کناره گيرد و به آتشکده نشيند» (مسعودي، 1347 : 243).
هر دو شاعر هشدار مي دهند که هرچند اکنون خواب تو بر ديباست، اما سرانجام به خاک اندرون بايد خفت و با کسان بودن تو بي فايده است، چرا که در گور و زير خاک تنهايي و همنشين و ياري جز مور و مگس نخواهي داشت؛ حتي به اين اندام هم قانع نيستند و هشدار مي دهند که خاکي که زير پاي رهگذران لگدکوب مي شود، رخسار و اندام زيبارويي است که در آن خاک مدفون و بمرور زمان با آن عجين شده است، و يا خاکي است که با دستان کوزه گر تغيير شکل داده و در کسوت ديگر خود را نشان داده است و گرچه بايد گفت فقدان يا ضعف شهود عرفاني محضر دوست تا حدي نيز شاعر را در برهوت ترديد و زندان خاک متوقف کرده است.
رودکي:
بودنت در خاک شده يافتي
همچنان کز خاک بود انبودنت
(رودکي، 1373: 188)
يا:
چنان که خاک سرشتي به زير خاک شوي
نيات خاک و تواندر ميان خاک آگين
(همان: 207)
يا:
مرده نشود زنده، زنده بستودان
آيين جهان چو نين تا گردون گردان شد
(رودکي، 1336: 522)
خيام:
در پرده اسرار کسي را ره نيست
زين تعبيه جان هيچ کس آگه نيست
جز در دل خاک هيچ منزلگه نيست
فرياد که اين فسانه ها کوته نيست
(خيام، 1372: 209)
يا:
يک قطره آب بود و با دريا شد
يک ذره خاک با زمين يک جا شد
آمد شدن تو اندر اين عالم چيست
آمد مگسي پديد و ناپيدا شد
(همان: 233)
يا:
يک چند به کودکي به استاد شديم
يک چند ز استادي خود شاد شديم
پايان سخن شنو که ما را چه رسيد
از ابر درآمديم و چون باد شديم
(همان: 249)
يا:
برکوزه گري پرير کردم گذري
از خاک همي نمود هردم هنري
من ديدم اگر نديده هر بي خبري
خاک پدرم بر کف هر کوزه گري
(همان: 261)
نتيجه گيري
1- هر دو شاعر از نبوغ فکري و استعداد خداداي برخوردار بودند. رودکي «هشت ساله بود که قرآن را حفظ کرد و به شاعري پرداخت » (زرين کوب، 1343: 11)؛ خيام نيز «مردي است که قطعاً از تفکرات فلسفي والايي برخوردار بوده است. » (جعفري، 1365 : 58) و «در حکمت او را تالي ابوعلي سينا مي خواندند و در رياضيات سر آمد فضلا مي شمردند» (فرو 1371: 4).
2- نوعي تفکر «اپيکوري » در اشعار هر دو شاعر وجود دارد.
3- هر دو شاعر خردگرا هستند.
4- هر دو شاعر متهم به «زندقه» هستند.
5- هر دو شاعر به نوعي تحت تأثير انديشه «زرواني» قرار دارند.
6- نوعي تفکر هدونيستي (گرايش به اغتنام فرصت) در اشعار هر دو شاعر وجود دارد.
7- يکي از ويژگيهاي مشترک هر دو انتساب و عدم انتساب ابيات است.
8- اشعار هر دو شاعر در نهايت فصاحت و بلاغت، موجز و استوار و لفظ با معني مطابق است.
9- هر دو شاعر بر شاعران بعد از خود تأثيرگذار بوده اند.
10- «در تمامي رباعيات خيامي - چه اصيل و چه منسوب به او - حتي يک رباعي نمي توان يافت که در مدرح امير يا وزير سروده باشد و اين گوهر مشعشع به شائبه نام و ننگ آلوده نشده است » (شيرواني، 18- 1370 : 19)
11- در تمامي رباعيات خيامي - چه اصيل و چه منسوب به او - يک لفظ رکيک و هجو و هجا مشاهده نمي شود.
12- هر دو شاعر دختر رز را به عقد خود درآورده اند، اما شراب رودکي گوارا و شيرين و زداينده غم است و به آن اندازه بايد خورد که اندوه از دل سرد ببرد، اما شراب خيام تلخ و نفوذکننده است، و بايد آن اندازه خورد که بيخودي و فراموشي به همراه داشته باشد.
پي نوشت ها :
* استاديار زبان و ادبيات فارسي دانشگاه اصفهان
** کارشناسي ارشد زبان و ادبيات فارسي دانشگاه اصفهان
1- قرآن کريم
2- علي بن ابي طالب (ع) : ديوان امام علي (ع)، سروده هاي منسوب به آن حضرت، تأليف قطب الدين ابوالحسن محمد بن الحسين بن الحسن بيهقي نيشابوري کيدري؛ تصحيح، ترجمه، مقدمه، اضافات و تعليقات ابوالقاسم امامي، سازمان اوقاف و امور خيريه، اسوه، تهران، 1373.
3- آقاياني چاوشي، جعفر: سيري در افکار علمي و فلسفي حکيم عمر خيام نيشابوري، انجمن فلسفه ايران، تهران، 1358.
4- اته، هرمان: تاريخ ادبيات فارسي، ترجمه و حواشي صادق رضا زاده شفق، بنگاه ترجمه و نشر کتاب، تهران، 1351.
5- اسلامي ندوشن، محمد علي: جام جهان بين، انتشارات توس، چاپ چهارم، تهران، 1355.
6- ابن حنبل، احمد بن محمد: المسند، شرحه و صنع فهارسه احمد محمد شاکر، دارالمعارف، مصر، 1377 ق.
7- جعفري تبريز، محمد تقي: تحليل شخصيت خيام، کيهان، اساطير، تهران، 1368.
9- خرمشاهي، بهاء الدين: حافظ نامه، علمي، چاپ هفتم، تهران، 1375.
10- خيام، عمربن ابراهيم: نوروزنامه، زيرنظر علي حصوري، طهوري، چاپ دوم، چاپ دوم، تهران، 1357.
11- خيام، عمر بن ابراهيم: رباعيات، تصحيح محمد علي فروغي و قاسم غني، به کوشش بهاء الدين خرمشاهي، ناهيد، تهران، 1373.
12- خيام، عمر بن ابراهيم: رباعيات حکيم عمر خيام نيشابوري، اسماعيليان، تهران، 1369.
13- خيام، عمر بن ابراهيم: رباعيات، تصحيح محمد علي فروغي و قاسم غني، به اهتمام عبدالکريم جربزه دار، اساطير، تهران، 1371.
14- خيام، عمر بن ابراهيم: ترانه هاي خيام، تصحيح محمد باقر نجف زاده بار فروش، امير کبير، تهران، 1383.
15- دشتي، علي : دمي با خيام، امير کبير، تهران، 1348.
16- ذکاوتي قراگوزلو، عليرضا: حکيم سخن آفرين، نشر دانش، تهران، 1369.
17- رضازاده شفق، صادق: تاريخ ادبيات ايران، دانشگاه شيراز، شيراز، 1352.
18- رودکي سمرقندي، ابوعبدالله جعفر ابن محمد: ديوان، تنظيم تصحيح و نظارت، جهانگير منصور، ناهيد، تهران، 1373.
19- ريپکا، يان: تاريخ ادبيات ايران، گوتنبرگ، تهران، 1370.
20- زرين کوب، عبدالحسين: با کاروان حله، علمي، تهران، 1343.
21- زين الدين الرازي، محمد بن ابي بکر: امثال و حکم، ترجمه و تصحيح و توضيح فيروز حريرچي، با مقدمه شاکر الفحام، دانشگاه تهران، تهران، 1368.
22- سربازي، مظفر: رودکي، شرکت توسعه کتابخانه هاي ايران، تهران، 1373.
23- شهولي، عبدالرحيم: حکيم خيام و زمان او، انتشارات گوتنبرگ، 1353.
24- صفا، ذبيح الله : تاريخ ادبيات در ايران، ابن سينا، تهران، 1363.
25- کريستن سن، آرتور امانوئل: ايران در زمان ساسانيان، ترجمه رشيد ياسمي، رنگين، تهران، 1317.
26- مسعودي، علي بن حسين: مروج الذهب و معادن الجوهر، ترجمه ابوالقاسم پاينده، بنگاه ترجمه و نشر کتاب، تهران، 1347.
27- مهاجر شيرواني، فردين و شايگان حسن: نگاهي به خيام، پويش، تهران، 1370.
28- ميزايف، عبدالغني: ابوعبدالله رودکي، نشريات دولتي تاجيکستان، استالين آباد، 1958.
29- نفيسي، سعيد : محيط زندگي و احوال و اشعار رودکي، چاپ دوم، انتشارات ابن سينا، تهران، 1336.
30- نهج البلاغه : گردآورنده شريف رضي (ره)، ترجمه علي انصاري، چاپ دوم، مؤسسه انتشاراتي امام عصر (عج)، قم، 1385.
31- يوسفي، غلامحسين : چشمه روشن، علمي، تهران، 1377.
منبع: مجله ادبيات و علوم انساني
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}