نویسنده: جان گری
مترجم: باجلان فرخی



 
حماسه و روایت افسانه‌ای – تاریخی گیل‌گمش Gilgamesh روایتی است که از دوازده لوح آکادی هزاره دوم قبل از میلاد گرفته شده و تاریخ بخش‌هایی از این روایت که در فلسطین و پایتخت حتیان در بغازکوی واقع در آسیای کوچک یافته شد؛ به حدود 1200 ق م باز می‌گردد. این حماسه روایت بلند و استادانه رویدادئی است که از زندگی گیل‌گمش شهریار سومری شهر اوروک؛ یا ارخ کتاب مقدس، و در چارک اول هزاره سوم پیش از میلاد سخن می‌گوید. در آثار سومری از زندگانی گیل‌گمش با روایتی حماسی سخن رفته و تاریخ این گزارش‌ها به نیمه اول هزاره دوم پیش از میلاد باز می‌گردد و گویای نبرد گیل‌گمش و شهریار کیش kish است. [گیل‌گمش در گزارش شهریاران سومر پنجمین شهریار اولین سلاله شهریاری ارخ و بدین روایت 120 سال زندگی کرده است.] در روایتی گیل‌گمش در ارخ مورد محاصره قرار می‌گیرد و به ناچار با دشمن صلح می‌کند و بدین سان این شهریار همانند شاه آرتور چهره‌ای تاریخی است که در افسانه‌های تاریخی پیش از تاریخ شناخته شده است.
این حماسه با عبارت شونیبه ایمورو Shu naybe imuru آنکو همه را می‌دید، آغاز و در ادبیات میان‌رودان شناخته شده است و شروع آن همانند اودیسه و مقایسه این دو ارزنده است. شاید بتوان گفت که گیل‌گمش از اودیسه ژرف‌تر و در توجه به آروزهای انسان و محدودیت‌های فیزیکی وی از غنای فلسفی بیش‌تری برخوردار است. حماسه گیل‌گمش از یکپارچگی ادبی خاصی برخوردار و از این روایت داستانی حماسی – فلسفی برآورده است.
در این روایت انسان همانند تراژدی‌های یونانی سیمائی قهرمانی دارد و سرنوشت او مورد توجه است و شهریار در دنیای کهن سامی و در روایت آکادی با خدایان پیوند دارد:
انسان شهریار
آنکو سایه خداست.
درتجربه شهریار گیل‌گمش مشکل انسان پدیدار می‌شود. «یک سوم گیل‌گمش آدمی و دو بخش دیگر او خداست.» و این روایت یاد آور نژادی است که از وصلت «پسران خدا» و دختران زمین «مردان تنومند زمین» را بار می‌آورد؛ بدان سان که در سفر پیدایش (6: 1 – 4) آمده است:
[و واقع شد که چون آدمیان شروع کردند به زیاد شدن بر روی زمین و دختران برای ایشان متولد گردیدند، پسران خدا دختران آدمیان را دیدند که نیکومنظرند و از هرکدام که خواستند زنان برای خویشتن می‌گرفتند، و خداوند گفت روح من در انسان همیشه داوری نخواهد کرد زیرا که او نیز بشر است لیکن ایام او صدو بیست سال خواهد بود، و در آن ایام مردان در زمین تنومند بودند و بعد از هنگامی که پسران خدا به دختران آدمیان در آمدند و آن‌ها برای ایشان اولاد زاییدند اینان جبارانی بودند که در زمان سلف نامور شدند ...]
روایت گیل‌گمش به گونه‌ای شگفت انگیز و با سه بار شکوه نجبای ارخ به درگاه خدایان آغاز می‌شود که:
گیل‌گمش پسری را به پدر خویش وانمی‌نهد
نخوت او را روز و شب سدی نیست؛
.....
دختری را به مادر خود وانمی نهد
دختر پهلوان را به شوهر نجیب خویش وانمی نهد.

و این گزارش شاید انتقادی است بر ius primae noctis یعنی حق ارباب به برداشتن بکارت دختران رعایای خویش، یا بازتاب خودخواهی انسان در برابر محدودیت‌ها یا که آزادی عمل شهریاری است که محدودیت‌های مردان دیگر را نمی‌پذیرد؛ و هم بدین دلیل است که شهریار اورشلیم در کتاب جامعه از محدودیت‌های خویش شکوه می‌کند.

گیل‌گمش و انکیدو

در این روایت حماسی انکیدو Enkidu، مرد وحشی استپ‌ها، نخست رقیب تند خو و بعد یار وفادار گیل‌گمش در کارهای پهلوانی است. آفریده شدن انکیدو و روایتی ترکیبی از آفرینش انسان از گل رس و پیدائی او در شاکله خدای بزرگ میان‌رودان است. انکیدو را ارو Aru، همسر ئه‌نو Anu از گل رس پیمانه می‌زند و از شاکله خدای آسمان بر تپه‌ها هستی می‌یابد و این همان ترکیبی است که در سفر پیدایش (2: 7) نیز آمده است: [«خداوند خدا پس آدم را از خاک زمین بسرشت و در بینی او روح حیات دمید و آدم نفس زنده شد»]؛ و در کتاب ایوب (33: 6) نیز همین ترکیب به کار رفته است: [«اینک من چونان تو از خدا هستم و من نیز از گل سرشته شده‌ام»]
در این روایت انکیدو مردی وحشی است که نه مردمان را می‌شناخت و نه شهر را و با غزالان علف مرغزار می‌خورد و با جانوران غول پیکر از یک آبگیر آب می‌نوشید. انکیدو با آشنائی با گیل‌گمش با تمدن شهروندی آشنا می‌شود و ارتباط انکیدو با جانوران و نیز با گیل‌گمش نماد برخورد انسان سرزمین میان‌رودان با بدوی‌ها وساکنان استپ‌ها است. رام کردن انکیدو درحماسه گیل‌گمش نخستین کار شهریار ارخ و شاید بازتاب کار برجسته شهریاران میان‌رودان در پیوند با دولت شهرهای دیگر وآشنا کردن بدوی‌ها با شهروندی است. نخستین کسی که از انکیدو با گیل‌گمش سخن می‌گوید صیادی است که از انکیدو گریخته است: [«از کوهساران دور مردی فراز آمده که نیرویش به سپاه آسمان می‌ماند، مدام در سراسر دشت دشت می‌گردد و وی را قدرتی عظیم است. هم در آن دم که رمه کنار آبشخور است فرا می‌رسد. نگریستن در وی خوف آور و مرا یارای نزدیک شدن بدو نیست. نه مرا دام و تله‌ای باز نهاده و نه توری که تورها را می‌درد و دام چاله‌ها را ویران می‌کند و نخجیر از من می رماند ...»]
پس گیل‌گمش نیرنگی به کار می‌بندد و با فرستادن یکی از روسپیان مقدس معبد ایشتر با صیاد از وی می‌خواهد که زن را به کنار آبشخور بفرستد. زن انکیدو را می‌فریبد و شش روز و هفت شب در هم می‌آویزند:
پس آن گاه که انکیدو از زیبائی زن سیراب شد
چهره خویش بالا برد و به جانب جانوران وحشی نگریست
همه چیز اما دگرگون شده و با آشنائی انکیدو با انسانی دیگر غزالان با دیدار وی از او می‌گریزند:
جانوران وحشی از او دوری می‌جستند؛
انکیدو شگفت زده بر جای ایستاد
زانوانش را جنبشی نبود، جانوران وحشی‌اش رمیده بودند
پای اش را توان رفتن نبود- همه چیز دیگرگون شده بود.
انکیدو اینک اما از کودکی گذشته و به فرزانگی رسیده بود. انکیدو به جانب زن بازگشت و زن مقدس بدو پیشنهاد کرد که با وی به ارخ برود و حیوانات خود را رها کند و به شهر و شادی‌های شهر رو کند و با گیل‌گمش آشنا شود که «چونان نر گاو وحشی است و با قدرت فرمان می‌راند». گیل‌گمش را یارای نبرد با انکیدو نیست، از فرا رسیدن او آگاه است و می‌داند که دوره‌ای جدید در زندگی وی آغاز شده است. پیش از این دو رؤیای پی در پی او را از این ماجرا آگاه کرده بود: در رویائی ستارگان آسمان بر او فرو می‌باریدند و در رؤیای دیگر تبرزین جنگی راه او را سد کرده بود.
دو پهلوان سرانجام در برابر یکدیگر قرار می‌گیرند و ستیز از جانب انکیدو آغاز و به مسابقه کشتی می‌انجامد:
بر آستان معبد یکدیگر را دیدند
انکیدو دروازه سده کرده است، با پایش
گیل‌گمش را رخصت نیست به درون در آید
در آستان خانه مقدس به هم آویختند
چنان چون دو نر گاو بر یکدیگر زور آوردند
چارچوب دروازه شکست، دیوار به لرزه در آمد
گیل‌گمش و انکیدو گلاویز بودند، زور آور چون دو نر گاو
چارچوب دروازه شکست، دیوار به لرزه در آمد
پای گیل‌گمش بر زمین استوار، زانو خمیده
خشم اش کاستی گرفت و بازگشت
و انکیدو بانگ برآورد:
نین سونا Ninsunna مادرت ماده گاو وحشی
یکی نر گاو را زاده است
سر فراز در برابر مردان
شهریاری که او را ئن‌لیل شهریار کرده است!
[و خاتون مادر با انکیدو می‌گوید «تو زاده منی، هم امروز تو را زاده‌ام. من مادر تو و آنک برادر تو است که آن جا ایستاده است.» و انکیدو می‌گوید: «مادر! من برادر خویش را در نبرد یافتم.» و گیل‌گمش با انکیدو می‌گوید: «تو یار و یاور منی، اینک دوشادوش من به پیکار برخیزد!»]

نبرد با هوواوا غول پیکر

دو قهرمان پس از آشنائی یکدیگر را در آغوش می‌کشند و ماجراهای این دو از این پس آمیخته به رفتاری اخلاقی همراه با پذیرش اقتدار خدایان و در جهت کسب افتخار برای اعقاب خویش است.
کیست آنکو بتواند با آسمان لاف برابری زند؟
در پرتو خورشید تنها خدایان جاودانه‌اند.
روزهای زندگی شماره شدنی و آن چه می‌ماند جز باد نیست!
چه چیز تو را به وحشت افکنده است؟
قدرت پهلوانی تو را چه پیش آمده است؟
از تو فراتر می‌روم، بگذار آواز دهان تو مرا پیش براند که:
ترس از جان بگذار و پیش رو.
باشد که با در افتادن بر خاک نامی فرا چنگ آورم
باشد که بدان گاه که فرزندم بر جای من می‌نشیند.
بگویند که گیل‌گمش در ستیز با خومبه بهی دشخوی از پا در افتاد.
این کلام سخن واقع گرای گیل‌گمش برای بر انگیختن یار خویش انکیدو به نبرد با هواوا Huwawa (خومبه به) غول پاسدار جنگل سدر است. روایت این نبرد بازگو کننده داستان‌های حماسی میان‌رودان و گویای تهیه چوب مورد نیاز این منطقه از سلسله کوه‌های آمانوس Amanus در شمال سوریه و لبنان است. در این روایت کوهساران سرو مأمن خدایان و شاید اشارتی به تپه باستانی شافون Saphon در بیست مایلی شمال رأس المشره Ras shamra است که در اسطوره بعل از آن به عنوان مأمن بعل یاد می‌شود و همانا جایگاهی است که پروفسور شیفر Shaeffer معبدی کهن را در آن جا کشف کرد. [شیفر طی سالهای 1939 -1929 این خاکریز باستانی را حفاری و نشان داد که تاریخ کهن این منطقه از عصر نوسنگی تا عصر مفرغ ادامه یافته و در 1200 ق م معبد بعل توسط مهاجمان ویران شده است. تا کنون معبدهای بعل و داجون و کاخ بزرگی مربوط به تمدن اوگاریت با الواح بسیار کشف شده است]. شرح رفتار خومبه به چنان است که گوئی اشاره به یک آتش فشان دارد:
خومبه به را غرشی است چنان چون سیلی که از بند رها شود
دهان آتش
دمش مرگ!
اما اگر این نشانه‌ها حتی به آتشفشان هم اشاره داشته باشد نمی‌توان این آتشفشان را به آمانوس یا منطقه لبنان نسبت داد. این سخن از انکیدو است و شاید اشاره به استپ‌هایی است که انکیدو از آن جا آمده و شاید مراد آتشفشان جبل دروز و ماجرائی است که انکیدو از ساربانان بدوی شنیده است.
در این ماجرا با وجود هشدارهای پیران ارخ و پیشگوئی‌هایی نافرخنده شه مش، خدای آفتاب و حامی گیل‌گمش، دو یار این حماسه عازم سفر می‌شوند و هر روز پنجاه فرسنگ را در می‌نوردند:
در بیستمین فرسنگ تن خود از خوردنی‌ها انباشتند
و پس سی فرسنگ دیگر شب را خفتند.
پس از ورود گیل‌گمش و انکیدو به مدخل جنگل سدر نزدیکی برخورد آنان با خومبه به در سه رؤیای پی در پی پیشگوئی می‌شود. قهرمانان با افکندن درختی تناور غول را به مبارزه می‌طلبد ونبرد آغاز می‌شود. لوح در این قسمت آسیب دیده و از جزئیات نبرد نشانی نیست اما در قسمت دیگر سرانجام شه مش خدای حامی گیل‌گمش با برانگیختن هشت تند باد غول را از حرکت باز می‌دارد. غول تسلیم می‌شود و گیل‌گمش او را گردن می‌زند.

گیل‌گمش و خدا بانو ایشتر

پس از کشته شدن خومبه به خدابانو ایشتر بر گیل‌گمش پدیدار و بدو اظهار عشق می‌کند. گیل‌گمش خدابانو ایشتر را تحقیر و با راندن او رویدادی شوم پدیدار می‌شود. پیشنهاد ایشتر به گیل‌گمش گویای شخصیت دیگر این خدابانو در نقش خدابانوی عشق و جنگ است:
گیل‌گمش بیا و دلدار من باش!
مرد من باش و میوه خویش را به من ببخش
تو شوی من و من جفت تو خواهم شد
تو را ارابه‌ای از لاژورد و زر فراهم خواهم ساخت
چرخ گردونه‌ات از زر و دستک آن را از برنج خواهم ساخت
گردونه تو را نه اسبان نیرومند که اهریمنان باد می‌کشند
غرقه در بوی سدر به خانه من در می‌شوی
و هم آن گاه که به خانه من فراز آئی -
آستان خانه و شاه نشین بر پای تو بوسه خواهند زد!
شهریاران و امیران و بزرگان تو را تعظیم می‌کنند
از تپه‌ها و دشت‌ها تو را خراج می‌آورند
بزان ات تو را سه گانه و گوسفندان ات تو را دو گانه بزایند
استران ات با باری از گنج به خانه تو در می‌آیند
اسبان گردونه‌ات تازنده ترین اسبان مسابقه
و نر گاو تو را به زیر یوغ رقیبی نخواهد بود
گیل‌گمش عشق خدابانو ایشتر را تحقیر می‌کند، چرا که نمونه‌های دیگر این عشق را در اساطیر پایانی شوم است (- تولد و مرگ آغات) و ماجرای ساحره سنگدل سیرس Circe در ادیسه از همین گونه است. در روایت تحقیر ایشتر از جانب گیل‌گمش پرنده چوپان کنایه‌ای مبهم و موجودی است که پس از برخوردار شدن از عشق زودگذار ایشتر محکوم به زاری ابدی برای بال بشکسته خویش است، و فغان تمثیلی چوپان: Kappi (بال من!) او را بالدار می‌نماید. گله‌بانی که درمعرض عشق کشنده ایشتر قرار می‌گیرد در پایان گرگی می‌شود تا چوپانان فرزند او وسگان گله‌اش او را دنبال کنند، همان گونه که اکتائون Actaeon [شکارچی] جوان اساطیر یونان ناخواسته شاهد حمام گرفتن خدابانو آرتمیس Artemis می‌شود و این خدابانو از شکارچی گوزنی بر می‌آورد تا توسط سگان شکاری خود نابود شود. نمونه دیگر باغبانی است که پس از برخورداری از عشق ایشتر به کورموشی تبدیل می‌شود. عشق ایشتر به شیر جنگی و اسب وحشی شاید اشاره‌ای به دستاموز کردن حیوانات وحشی با بهره جستن از ماده این حیوانات است ( - تصویر اسیر کردن نرگاو وحشی در اساطیر کنعان). عشق ایشتر به تموز خدای جشن‌های بهاری همانند ماجرا آدونیس Adonis است. ایشتر نمی‌تواند تموز را از مرگ سالانه نجات دهد و زاری بر مرگ تموز در خاور نزدیک باستان رایج و از به مویه نشستن زنان برای تموز در کتاب حزقیال نبی ( 8: 14) و در کتاب زکریای نبی (12: 11) نیز یاد شده است:
[پس مرا به دهنه دروازه خانه خداوند که بر طرف شمال بود آورد و اینک در آن جا بعضی از زنان نشسته و برای تموز می‌گریستند؛ و اهل زمین ماتم خواهند گرفت هر قبیله جداگانه، خاندان داوود جدا و زنان ایشان جداگانه... ]
از ماجرای نپذیرفتن عشق خدابانوان در اساطیر یونان و در اسطوره آرتمیس و اکتائون و در اساطیر کنعان در اساطیر عشق آنات و امیر آغات در الواح رأس المشره یاد شده است. ایشتر پس از تحقر شدن از جانب گیل‌گمش نزد خدای خدایان [ئه‌نو] می‌شتابد و با بد گوئی از گیل‌گمش و تهدید خواستار انتقام‌جوئی است، هم از آن گونه که پیش از این تهدید کرده بود که دروازه جهان زیرین را می‌شکند تا مردگان زندگان را فروبلعند ایشتر از ئه‌نو می‌خواهد نرگاو آسمانی را فرو فرستد تا گیل‌گمش را فرو کوبد [و ئه‌نو دختر خویش را می‌گوید: «اگر من آن کنم که خواست توست هفت سال گرسنگی و قحطی عظیم پدید آید. آیا آدمیان را به قدر کفایت گندم انباشته‌ای؟»؛ و این ماجرائی است که نزد کنعانیان و در کتاب عهد عتیق در ماجرای یوسف در مصر از آن یاد می‌شود: سفر پیدایش (41: 54) و] هفت سال قحط آمدن گرفتن، چنان که یوسف گفته بود، و قحط در همه زمین‌ها پدید شد، لیکن در تمامی زمین مصر نان بود و ماجرای الیشع در فلسطین در کتاب دوم شهریاران (8: 1) نیز یادآور همین ماجراست: [و الیشع به زنی که پسرش را زنده کرده بود خطاب کرده گفت تو و خاندانت برخاسته بروید و جائی که بتوانید ساکن شوید زیرا خداوند قحطی خوانده است و هم بر زمین هفت سال واقع خواهد شد]. این انتقامجوئی از گیل‌گمش شاید با مفهوم شهریاران کهن و خاستگاه رحمت بودن آنان پیوند دارد و همان گونه که این مسأله نزد رؤسا و امیران قبایل آفریقا دیده می‌شود [(- اساطیر آفریقا از همین مجموعه)]؛ [که هنگامی که شهریار مورد خشم خدا قرار می‌گیرد رحمت خدا و فره از او گرفته می‌شود]. با آن که خشکسالی و قحطی در فراز آمدن هیولائی مخوف که نر گاو آسمان است تصویر می‌شود، این هیولا در جای دیگر در اختیار نرگل خدای طاعون است: خدائی که با افزودن گرمای نیمروز به هنگام تحویل تابستان با دم داغ این هیولا که بادهای بیابان است مردها را صد پاره می‌کند.
[ئه‌نو نر گاو را به نبرد گیل‌گمش می‌فرستد و] گیل‌گمش سر از تن نر گاو آسمان جدا و دل نرگاو را به حامی خویش شه مش فدیه می‌دهد و ران برکنده نر گاو را به شکلی موهن و همانند بومرنگی عظیم به چهره ایشتر پرتاب می‌کند و این ماجرا زمانی اتفاق می‌افتد که گیل‌گمش و انکیدو پیروزمند با ارخ بازگشته‌اند و زنان شهر رجزخوانی‌های گیل‌گمش را به نشانه خوشامدگوئی تکرار می‌کنند:
در میان پهلوانان کیست که بشکوه ترین است؟
در شمار مردان کدامین سرور است؟
[و کنیزکان رامشگر با سرودی آواز بر می‌دارند که:]
گیل‌گمش در میان پهلوانان بشکوه ترین است!
در شمار مردان گیل‌گمش سرور است.
هم از آن سان که در سفر خروج (15: 20-21) زنان مردان را بعد از عبور از بحر احمر دف زنان خوشامد می‌گویند:[و مریم نبیه خواهر هارون دف را به دست گرفته و زنان را عقب وی دف‌ها گرفته رقص کنان بیرون آمدند.] در روزگار باستان رجز خوانی پهلوانان حق ویژه آنان بود و چنین است که از این ماجرا در سفر پیدایش (4: 23-24) نیز یاد شده است:
و لمک به زنان خود گفت ای عاده و ظله بشنوید قول مرا
زنان لمک سخن مرا گوش گیرید
زیرا مردی را کشتم به سبب جراحت خود
و جوانی را به سبب ضرب خویش
اگر برای قائن هفت چندان انتقام گرفته شود
هر آینه برای لمک هفتاد و هفت چندان.

مرگ انکیدو

افسانه روایتی گیل‌گمش در گستره در اماتیک خود با مرگ انکیدو به فرجامی غمبار، که در رؤیای گیل‌گمش پدیدار شد، می‌انجامد. بدین روایت ئن‌لیل کارگزار ئنو، انکیدو را به سبب توهین به مقدسات و کشته شدن نرگاو آسمانی به بیماری مرگباری دچار ساخت که پس از دوازده روز درد جانکاه، که بازتابی از پیوند با نظام ریاضی شصت تائی میان‌رودان است، به مرگ وی انجامید. ماجرای مرگ انکیدو در این روایت استادانه گویای آن است که در توجه به اساطیر میان‌رودان و روایات کتاب عهد عتیق رنج انسان را پس از مرگ نیز پایانی نیست. انکیدو با دیار وحشت و جائی که پس از مرگ بدان راه می‌یابد آشناست:
خانه تاریکی
دیار ئیرکل له Irkalla
آن جا که آنکو بدان داخل شود او را بیرون شدنی نیست.
راهی که آن را بازگشتی نیست.
خانه‌ای که ساکنان اش را روشنائی نیست
آن جا که قوت و خورد ساکنانش غبار و خاک است -
پوشاکشان تن پوش پرندگان و بالشان جامه هاشان
ساکن تاریکی و آنان را نوری نیست.
خانه غبار نشسته‌ای که بدان درشدم و آن جا -
امیران را تاج و تختی نبود
امیرانی که دیرگاهی بر زمین فرمان رانده بودند ...
و این روایت یاد آور کتاب ایوب (3: 13-19) است:
.... زیرا تا به حال می‌خوابیدم و آرام می‌شدم، در خواب می‌بودم و استراحت می‌یافتم، با پادشاهان و مشیران جهان که کاخ‌ها برای خویشتن بنا نمودند، یا با سروران که زر داشتند، و خانه‌های خود از سیم و زر انباشتند، یا مثل سقط نهان شده نیست می‌بودم، مثل بچه‌هایی که روشنائی را ندیدند، در آن جا شریران از شورش باز می‌ایستند؛ و در آنجا خستگان می‌آرامند، و در آن جا اسیران در اطمینان با هم ساکن اند و آواز کارفرمایان نمی‌شنوند، کوچک و بزرگ در آن یکسانند و غلام از آقایش آزاد است ...
آخرین کلام انکیدو و گویای آن است که مرگ در میدان آمرزش و کاری ستودنی و چیزی است که انکیدو و از آن محروم شده است: [من در میدان کارزار نیفتادم و می‌باید بی‌هیچ فخری بمیرم].
گیل‌گمش بر انکیدو می‌موید و از پهلوانی‌ها و فتوحات او یاد می‌کند، همان گونه که داوود در مرگ شاوول Saul و یوناتان چنین می‌کند. گیل‌گمش زاری می‌کند که:
تکیه گاه دستم، تبرزین برنده‌ام
کمر خنجرم، سپر پاسدارم
ردای جشن ام و آراسته‌ترین زیورم را –
اهریمنی برجسته و از من درربود!
آه، رفیق جوان و پی جوی گورخر استپ‌ها و پلنگ کوهساران!
انکیدو؛ رفیق برنائی که در پی خطر بودی!
گورخر دشت‌ها و پلنگ کوهساران را دنبال می‌کردیم
فتح و ظفر را با هم بودیم –
نرگاو آسمان را اسیر و به خون درکشیدیم
خومبه به را به جنگل سدر از پا افکندیم.
آه، ای رفیق سخت تیره می نمائی و بانگ مرا نمی‌شنوی
اینک این خواب گران چیست که بر تو افتاده است؟
انکیدو اما چشم نگشود
گیل‌گمش بر دل او دست می‌نهد و دل وی از تپیدن بازمانده است.
پس گییل گمش روی رفیق خود را فرو می‌پوشد، هم بدان سان که روی عروسان را فرو می‌پوشند.
پس چونان نره شیری غرید، چنان چون مادی شیری خسته شیون کرد
اینک تن انکیدو و گیل‌گمش که می‌رفت و باز می‌آمد
موی بر می‌کند و موی خود به باد می‌داد
.....
زار می‌گریست و زیورهای خویش را می‌پراکند.
[زاری گیل‌گمش مویه داوود در کتاب دوم سموئیل (1: 19-27) را به خاطر می‌آورد که:] .... زیبائی تو ای اسرائیل در مکان‌های بلندت کشته شد، جباران چه گونه افتادند، درجت را خبر مرسانید، در کوچه‌های اشقلون ندا مدهید، مباد که دختران فلسطین شادی کنند، مباد دختران نامختونان وجد نمایند، ای کوه‌های جلبوغ شبنم و باران بر شما نبارد و کشتزارهایت را هدایائی باشد، که در آن جا سر جباران به دور افکندند، سپر شاوول که گویا به روغن مسح نشده بود، از خون کشتگان و از پیه جباران، کمال یوناتان برنگردید، و شمشیر شاوول تهی بر نگشت، شاوول و یوناتان در حیات خویش محبوب و نازنین بودند، و در موت خویش از یکدیگر جدا نشدند، از عقاب تیزپروازتر و از شیر تواناتر بودند، آه دختران اسرائیل بر شاوول مویه کنید، که شما را به قرمز و نفایس ملبس می‌ساخت، زیورهای زر بر لباس شما می‌آویخت، شجاعان در معرض جنگ چه گونه فتادند، ای یوناتان بر مکان‌های بلند خود کشته شدی، این برادر من یوناتان برای تو دل تنگ شده‌ام، برای من بسیار نازنین بودی، محبت تو با من عجیب‌تر از محبت زنان بود، جباران چه گونه افتادند، و سلاح چه گونه تلف شد...
گیل‌گمش پس از انجام مراسم و به خاک سپردن انکیدو به سرنوشت و زندگی خویش می‌اندیشد: تنهاست و هراس مرگ در جان اوست؛ [آیا من نیز چونان انکیدو نخواهم مرد؟ درد قلب مرا می‌شوراند و وحشت جان مرا انباشته است]. پس گیل‌گمش در جستجوی زندگی کوه‌ها و دشت‌ها را در پی می‌نهد و از سرزمین مردمان دور می‌شود تا به جستجوی اوتاناپیشتیم Utnapishtim که از توفان بزرگ به سلامت رسته و با همسر خود زندگی جاوید یافته است، برخیزد و در این راه با موانع بسیار رو به رو می‌شود.

گیل‌گمش در جستجوی جاودانگی

گیل‌گمش در جستجوی جاودانگی و سفر خویش به کوهساران مرز جهان و جائی که کژدم – مردان از آن پاسداری می‌کنند می‌رسد. کژدم – مرد بزرگ وی را از سفر به کوه‌های پرخوف و خطر و جستجوی بیهوده منع می‌کند و گیل‌گمش با راضی کردن وی از سد کوه‌های تاریک می‌گذرد و در سفر خویش به جانب شمال به باغی می‌رسد که میوه آن نیمه سنگ‌هایی گران بهاست. با گذر از این باغ گیل‌گمش به دریا، و شاید به مدیترانه، می‌رسد و بر ساحل زنی به نام سی دوری Siduri، که در زبان سامی به معنی حورا [زن سپید پوست و سیه چشم] و در فرهنگ غیر سامی زن خدائی کوچک و در این روایت پاسدار و فقاعی است، وی را از خطرهای راه آگاه و از وی می‌خواهد به جای سفر بر دریای مرگ تا بدان جا که میسر است از زندگی خود لذت ببرد.
[سی دوری با گیل‌گمش می‌گوید:] «رخان تو از چیست که چنین پژمرده است، چرا جبین تو بدین تیرگی است، روان تو از چه آشفته و بالایت از چه خمیده است؟» و گیل‌گمش با سی دوری می‌گوید: «رخان ام پژمرده چه گونه مباشد و جبین مرا چه گونه چنین نباشد؟ ... که آنکو در همه سختی‌ها با من بود، انکیدو و سرنوشت آدمی یافت، شبان و روزان بسیار بر او گریستم و وی را به خاک ننهادم، باشد که از مردگی برخیزد، هفت روز و شب تا بدان جا که کرمی از دماغ وی برآمد، زندگی را نیافتم، چنان چون صیادی به استپ‌ها روی آوردم، آه زن فقاعی اینک تو در من نظر می‌کند تا به مرگی که از آن در هراسم در ننگرم ...»
پاسخ سی دوری به گیل‌گمش این است که از تلاش بیهوده و جستجوی جادوانگی دست بدارد و به بر آوردن آروزهای طبیعی خویش روی آورد:
گیل‌گمش آهنگ کجا داری
زندگی را که می خویی باز نمی‌یابی.
هنگام که خدایان آدمیان را آفریدند
مرگ را بهره آدمی و جاودانگی را سهم خویش کردند.
گیل‌گمش! از تن انباشتن دوری مجوی
روزان و شبان خویش را به شادی گذران
جامه‌های پاک تنپوش کن
سر و تن بشوی، در آب تن بشوی
به دیدار کودکانی که دست تو به دست می‌گیرند شادمان باش
در آغوش زنان شادمانه باش
که راه آدمی جز این نیست.
سخن سی دوری شگفت انگیز به کلمات کتاب جامعه (9: 7-9) نزدیک است. گیل‌گمش اما در تمنای خویش پای می‌فشرد و هشدار سی دوری را که باید از جاده خورشید و دریای مرگ بگذارد نادیده می‌گیرد. زورقبال گیل‌گمش در این سفر اورشه نبی Ushanabi نام دارد و ویژگی‌های او همانند زور قبان اساطیر یونان شارون Charon است که ارواح مردگان را از رود دوزخ استیکس Styx با زورق خویش عبور می‌دهد. در دیدار اورشه نبی زورقبان نخست بانگ گیل‌گمش را نادیده می‌گیرد و گیل‌گمش صندوق‌های پر از سنگی را که بر ساحل می‌بیند در هم می‌شکند. همان پرسش و پاسخ با سی دوری تکرار می‌شود و سرانجام اورشه نبی با توجه به آن که گیل‌گمش وسیله عبور از دریای مرگ یعنی صندوق‌های سنگ را در هم شکسته است از گیل‌گمش می‌خواهد که صدو بیست درخت بلند بیافکند و از درخت‌ها برای عبور از دریای مرگ بهره جویند. گیل‌گمش چنان می‌کند و از هر درخت فقط برای یک بار زور آوردن بر زورق بهره می‌جویند که تماس با دریای مرگ موجب نابودی است. گیل‌گمش از صدوبیست درخت بهره می‌گیرد و از تنپوش خود که پوست شیر است بادبانی بر می‌آورد و سرانجام از دریای مرگ می‌گذرد.

اوتاناپیشتیم و توفان بزرگ

از شرح دقیق گذر از دریای مرگ خبری نیست اما سرانجام اوتاناپیشتیم گیل‌گمش را می‌بیند و پرسش و پاسخ‌های پیشین تکرار می‌شود. پاسخ اوتاناپیشتیم به گیل‌گمش در تمنای وی برای زندگی جاوید دلسردکننده است. اوتاناپیشتیم بدو می‌گوید مرگ هراس‌انگیز غایت زندگی است:
خانه را مگر جاودانه پی می‌افکنیم؟
پیمان ما آیا جاودانه است؟
برادران مگر مرده‌ریگ پدر را جاودانه قسمت می‌کنند؟
دشمنی آیا بر زمین جاودانه جاری است؟
طغیان رود آیا جاودانه است؟
سنجاقک پوست رها می‌کند
باشد که در چهره خورشید نظر افکند
مردگان خفته را همانندی نیست-
مگر آن که همه تمثالی از مرگ‌اند.
مگر نه فرادست و فرودست را سرنوشت یکسان است؟
ئنون‌نکی Anunnaki خدای بزرگ انجمن می‌کند
ممه‌توم Mammetum خدای سرنوشت، تقدیر را رقم می‌زند
زندگی و مرگ را آنان رقم می‌زنند
روزهای زندگی را شمار می‌کنند
و روزهای مرگ را بر نمی‌شمرند.
وقتی گیل‌گمش از اوتاناپیشتیم می‌پرسد چه گونه به زندگی جاوید، که به معنی ایستائی جاودان است، دست یافت اوتاناپیشتیم از توفان بزرگ و این که چه گونه از توفان جان به در برد سخن می‌گوید؛ و بدین سان افسانه گیل‌گمش به گونه‌ای با روایت کهن توفان بزرگ در میان‌رودان پیون می‌یابد.
در این روایت برخلاف روایت عهد عتیق که در آن توفان وسیله داوری خداوند است از دلیل توفان خبری نیست. در سفر تکوین (6: 5 تا 7) که به سده ششم پیش از میلاد باز می‌گردد، دلیل توفان بزرگ داوری خدا درباره آدمیان است:
[ ... و خداوند دید که شرارت انسان در زمین بسیار است و هر تصور از خیال‌های دل وی مدام محض شرارت است، و خداوند پشیمان شد که انسان را بر زمین ساخته بود و در دل خود محزون گشت، و خداوند گفت انسان را که آفریدم از روی زمین محو سازم، انسان و بهایم و حشرات و پرندگان هوا را چرا که از ساختن ایشان غمین شدم...]
در روایتی دیگر از اکاد؛ اوتاناپیشتیم با نام اترسیس Atrahsis به معنی فرزانه بزرگ روایت می‌کند که خدایان از بسیار شدن آدمیان و هیاهوی آنان رنج می‌بردند و چنین شد که نخست قحطی و بعد سیل و توفان را بر زمین جاری ساختند. در روایت گیل‌گمش اوتاناپیشتیم می‌گوید:
شوری یک Shuruppak را تو خود نیک می‌شناسی، شهری کهن بود.
شهری که بر کناره رود فرات نشسته بود.
شوری پک شهری کهن بود و خدایان را از دیرباز در او به مهر نظر بود.
تا بدان گاه که خدایان مهر از شوری پک برگرفتند و بر آن شدند توفانی سهمگین فرو فرستند...
ئه‌آ خدای آب‌ها و خدای خرد اوتاناپیشتیم را، که شاید شهریاری است، از حاصل شورای خدایان خبر می‌کند. در این روایت ئه‌آ با کومه‌ای نئین، که یکی از تالارهای حصیری است که هنوز هم شبیه آن در منطقه باتلاقی میان‌رودان وجود دارد و از آن به عنوان انجمن گاه بهره می‌جویند، سخن می‌گوید. ئه‌آ با آشکار کردن تصمیم خدایان از اوتاناپیشتیم می‌خواهد که برای زنده ماندن آوند یا کشتی بزرگی بسازد:
خواسته و دارائی بگذار، در پی زندگی خویش باش!
خواسته و داشته رها کن، زندگی را برهان!
پس، از هر گونه نطفه‌ای به کشتی اندر بگذار.
یکی کشتی بساز، یکی کشتی با درازا و پهنی به اندازه
ساختن کشتی را هم از این دم آغاز کن.
کشتی را در اپسو یله کن و مر آن را طاقی بساز!
ئه‌آ این راز را تنها با اوتاناپیشتیم در میان می‌گذارد و مردمان دیگر را از این راز بی‌خبر می‌مانند. وقتی اوتاناپیشتیم از مردمان می‌گوید که [«اما با من بگوی با مردمان و سالدیدگان ایشان چه باید گفت؟»] . ئه‌آ بدو می‌گوید پاسخی فریب آمیز به مردمان بگو، بدانان بگو که در شهری که سرزمین ئن‌لیل خدای باد و توفان است مرا تاب ماندن نیست، بگو که ئن‌لیل را با تو مهری نیست و به دریا و جائی که در حمایت ئه‌آ است سفر می‌کنی، بدانان نوید امنیتی دروغین بده:
[تو، ای زاده آدمی! بدیشان باید چنین بگوئی: ئن‌لیل خدای بزرگ نظر از من باز گرفته... چنین است که می‌خواهم از دیار شما رخت به سرزمین دیگر کشم. سرزمین ئن‌لیل را دیگر نمی‌خواهم که ببینم، می‌خواهم به دریای اپسو روم و در حمایت ئه‌آ باشم: خدائی که به مهر در من نظر می‌کند. ئن‌لیل اما شمایان را نعمت بسیار خواهد داد و برکت خود را همراه نعمت و دارائی شما خواهد کرد.]
بعد شرح کشتی و چگونگی سفر می‌آید:
پس، چندان که نخستین سپیده شبگیر بردمید
ابزار کار خویش فراهم آوردم
.....
که‌تران قیر مورد نیاز را فراهم کردند
مهتران آن چه را مورد نیاز بود فراهم آوردند
پس پنج روز چارچوب کشتی فراهم شد
گستره کف کشتی هزار و پانصد ذراع بود
هر لبه سی و شش ذراع.
کشتی را طرحی دادم و چوب‌ها را به هم آوردم
کشتی را شش عرشه بود.
کشتی را هفت بخش کردم.
سطحه زیرین را نه بخش کردم.
آب انبار را در نهادم.
چوب بسیار بریدم و انبار کردم.
بیرون کشتی را با قیر تفته اندودم.
درون کشتی را سه بار قیر اندود کردم.
با قیر و روغن شکاف‌ها را به هم آوردم.
چندین بشکه قیر و روغن ذخیره کردم.
کارگران را گاو و گوسفند بسیار ذبح کردم.
هر روز چند گوسفند سر بریدم.
آب انگور، شراب سرخ، روغن، شراب سفید
کارگران را دادم تا بنوشند، چونان که آب رود را می‌نوشند
چونان که گوئی در جشن سال نو شرکت جسته‌اند
و در هفتمین روز کشتی کامل شد.
پس اوتاناپیشتیم همه خواسته و داشته خویش را به کشتی می‌برد، با همه خویشان، بردگان خود و استادکارانی که کشتی را ساخته‌اند، و حیواناتی از اهلی و وحشی. پس در کشتی و انبارها را می‌بندد و ناخدائی کشتی به پوزور- اموری Amuri – Pozur واگذار می‌شود.
آسمان به غرش در می‌آید و توفان و سیل و با رعد و برق نماد ادد Adad در روایت آموری Amorite یا ئن‌لیل سومری، یا بعل - هدد Baal-Hadad آغاز و آب نبدهای کیهان گشوده می‌شود:
چندان که نخستین سپیده صبح بردمید
ابری سیاه بر افق بر آمد.
ادد از درون ابر به غرش آمد
شولات Shullat و هانیش Hanish پیشتاز -
چنان چون منادی بر تپه‌ها و دشت‌ها به حرکت آمدند.
ئیرگل Erragal قفل از آب بندها بر گرفت
نینورته Ninurta زور آورد و آب سرازیر کرد
ئنون نکی مشعل‌ها را بر افروخت و زمین را با شعله‌های آتش ذخیره کرد.
آشوب و هیاهوی ادد به ژرفای آسمان‌ها راه یافت -
و هر آن چه بود چونان قیر سیاه شد
گستره زمین چنان چون آوندی در هم ریخت.
یک روز تمام باد و توفان می‌وزید و دم به دم شتاب می‌گرفت
کوه‌ها در آب غرقه و مردمان را چون دشمنی در میان گرفتند
هیچ کس دیگری را نمی‌توانست دید
زمین و آسمان در هم و دیده نمی‌شد.
خشم توفان و سیل چندان است که حتی خدایان وحشت زده به بلندترین جاهای آسمان پناه می‌برند و چونان سگان کوژ می‌کنند. در هفتمین روز توفان فروکش می‌کند و اوتاناپیشتیم از دریچه کشتی به بیرون می‌نگرد:
هفتمین روز خاموشی پدید آمد، هم بدان سان که نبردی پایان گیرد
دریچه‌ای را بر گشودم، همه جا خاموشی بود
همه مردمان به گل بازگشته بودند.
دیدگاهم همه یکدست و صاف.
دریچه را بر گشودم و روشنائی بر چهره من افتاد
در گستره دریا به جستجوی ساحل برآمدم -
و نشستم و بسیار گریستم.
کوه نیس سر از آب بر می‌آورد و کشتی بر آن می‌نشیند و از رفتن باز می‌ماند، بی‌حرکت، یک روز، روز دوم، تا شش روز. بعد اوتاناپیشتیم از خبرگیری خود می‌گوید که:
هفتمین روز دریچه کشتی گشودم و کبوتری از کشتی پرواز دادم
کبوتر پر کشید و رفت و باز آمد –
که جائی برای نشستن نیافته بود.
پس یکی پرستو را از کشتی پرواز دادم.
پرستو پرکشید، رفت و بار آمد-
که جائی برای آرمیدن نیافته بود.
پس یکی زاغ را از کشتی پرواز دادم.
زاغ پرکشید و رفت و آب را دید که پس می‌نشیند
زمین را خراشید، وائی بر آورد، دانه خورد و باز نیامد.
پس اوتاناپیشتیم پرندگان و حیوانات رها می‌کند و همانند نوح قربانی می‌دهد:
پس همه پرندگان را در بادی که از چهار سو می‌وزید رها کردم.
و یکی قربانی دادم.
از فراز کوه بر قله ساغر ریزی کردم.
هفت و هفت ساغر لبالب کردم –
و در کنار جام‌ها نی شکر؛ چوب سدر و مورد را بر افروختم.
بوی خوش در مشام خدایان نشست و آنان را خوش آمد
خدایان چونان مگسان بر قربانی گرد آمدند.

قربانی دادن اوتاناپیشتیم کار نوح را در سفر پیدایش (8: 20-21) ماننده است:
[ ... و نوح مذبحی برای خداوند بنا کرد، و از بهینه پاک و از هر پرنده پاک گرفته قربانی‌ها و سوختنی بر مذبح گذرانید، و خداوند بوی خوش بوئید و در دل خود گفت بعد از این دیگر زمین را به سبب انسان لعنت نکنم زیرا که خیال دل انسان از طفولیت است، و بار دیگر همه حیوانات را هلاک نکنم...]
در کتاب مقدس، سفر پیدایش (9: 9-21) آمده است که پیدائی رنگین کمان بر آسمان یاد آور عهد خداوند با نوح است، هم از آن سان که در روایت گیل‌گمش خدای عشق و زندگی ایشتر به گردن آویز جواهر نشان خویش، که نماد رنگین کمان است، سوگند می‌خورد که این روزهای وحشتبار را فراموش نکند.
[در سفر پیدایش (9: 9 -21) آمده است که: «اینک من عهده خود با شما و بعد از شما ذریت شما استوار سازم، و با همه جانورانی که با شما باشند، از پرندگان و بهائم و همه حیوانات زمین با شما هر چه از کشتی بیرون آمد حتی جمیع حیوانات زمین، عهد خود را با شما استوار می‌گردانم که بار دیگر هر ذی جسد از آب توفان هلاک نشود و توفان بعد از این نباشد تا زمین را خراب کند، و خدا گفت این است نشان عهدی که من می‌بندم در میان خود و شما و همه جانورانی که با شما باشند نسلی بعد نسل دیگر تا به ابد. قوس خود را در ابر می‌گذارم و نشان آن عهدی که در میان من و جهان است خواهد بود، و هنگامی که ابر را بالای زمین گسترانم و قوس در ابر ظاهر شود، آن گاه عهد خود را که در میان من و شما و همه جانوران ذی جسد می‌باشد به یاد خواهم آورد و آب توفان دیگر نخواهد بود تا هر ذی جسد را هلاک کند، و قوس در ابر خواهد بود و آن را خواهم نگریست تا به یا آورم آن عهد جانورانی را که میان خدا و جانوران است و از هر ذی جسد که بر زمین است، و خدا به نوح گفت این است نشان عهدی که استوار ساختم در میان خود و هر ذی جسد که بر زمین است، و پسران نوح که از کشتی بیرون آمدند سام و حام و یافث بودند و حام پدر کنعان است، اینان اند سه پسر نوح و از ایشان تمامی جهان منشعب شد، و نوح به فلاحت زمین شروع کرد و تاکستانی غرس نمود... »]
در این ماجرا ئن‌لیل پدید آورنده توفان از با خبر شدن اوتاناپیشتیم از راز مجمع خدایان خشمگین و ئه‌آ به پاس فرمانبرداری اوتاناپیشتیم او و همسرش را زندگی جاوید می‌بخشد. جاودانگی اما خاص این دو است و نمی‌توانند آن را به دیگری بدهند. اوتاناپیشتیم و همسر او در ملتقای دو رود ساکن می‌شوند و افسانه توفان در روایت گیل‌گمش بدین سان پایان می‌یابد.

گیل‌گمش تمنای زندگی جاودان رها می‌کند

با این همه تمنای گیل‌گمش برای زندگی جاودان هنوز پایان نیافته است. پدید آورنده این حماسه به طنز می‌پردازد: گیل‌گمش برای یافتن زندگی جاوید ابرام می‌کند و اوتاناپیشتیم از وی می‌خواهد برای در آمدن به جرگه خدایان شش روز نخوابد: «ای گیل‌گمش می‌باید بکوشی شش روز و شبان بنخسبی!» خواب اما بر گیل‌گمش مسلط می‌شود و اوتاناپیشتیم با جفت خویش می‌گوید: «آنک مرد زورمند را بنگر که در جستجوی زندگی است و از خواب که چنان چون بادی بر او می‌وزد تابیدن نمی‌تواند!»
گیل‌گمش به خواب می‌رود و اوتاناپیشتیم از همسر خود می‌خواهد که به نشان هر روز خواب قهرمان فطیری برای توشه راه بپزد و در کنار وی قرار دهد. وقتی گیل‌گمش بیدار می‌شود می‌گوید فقط چرتی زده است و با دیدن هفت فطیر به نشان هفت شبان و روزان خواب از خواسته خویش برای جاودانگی دست می‌شوید.
اوتاناپیشتیم به مهر مقدمات سفر و بازگشت گیل‌گمش را فراهم می‌سازد و به پیشنهاد همسر خویش وی را به گیاهی در ژرفای دریا رهنمون می‌شود که جوانی را باز می‌گرداند «که مرد را به روزگار پیری جوان می‌سازد». گیل‌گمش سنگ‌هایی وزین به پای خویش می‌بندد و به ژرفای آب می‌رود و با چیدن گیاهان سنگ‌ها را باز می‌کند به سطح آب می‌آید.
از طنز روزگار گیل‌گمش حتی این گیاه را از دست می‌دهد. گیل‌گمش در بازگشت از سرزمینی خشک به چاه آبی می‌رسد و زمانی که با آب تن می‌شوید ماری به بوی گیاه فرا می‌رسد وگیاه را می‌رباید و پوست خود را به نشان تکرار زندگی و به استهزا برای گیل‌گمش می‌گذارد. این بخش از اسطوره گیل‌گمش اسطوره‌ای علت شناختی است و علت این مار پوست کهنه رها می‌کند و زندگی خود را نو می‌سازد و از باورهای باستانی گرفته شده است.
روایت اکادی افسانه گیل‌گمش بدین جا پایان می‌یابد و آخرین لوح سومری این روایت و بر گردان آن به زبان‌های دیگر در واقع افزوده‌ای است که با این حماسه پیوندی ندارد. حماسه گیل‌گمش در نوع خود یکی از کامل‌ترین حماسه‌ها و توانمندی کامل دراماتیک و ادبی پایان آن در تعارض آرزوی بنیادی انسان و محدودیت‌های وی اثری پدید آورده است که به هیچ روی از ادیسه کم‌تر نیست. دیدار گیل‌گمش با اوتاناپیشتیم و جستجوی جاودانگی طنزآلود و زمانی که مار گیاه جوانی را می‌رباید سخن اوتاناپیشتیم را به یاد می‌آورد که هیچ چیز در زندگی کامل نیست و زندگی بی‌پایان نه در پویائی و شدن که در ایستائی است؛ و چنین است که در فرجام دستاورد گیل‌گمش چیزی نیست. روایت گیل‌گمش به شکلی واقع‌گرا محدودیت‌های اخلاقی انسان را می‌پذیرد و انسان را اندرز می‌دهد که آرزوی باطل رها کند و از آن چه انسان را از لذت بردن از زندگی باز می‌دارد دوری جوید؛ و این نکته‌ای است که در گفته سی دوری زن فقاعی پدیدار شد و نزدیک به 1500 سال بعد با فلسفه‌ای واقع‌گرا دیگر بار در «عهد عتیق» وکتاب جامعه (9: 7-10) بیان شد:
پس رفته و نان خود به شادی بخور.
و شراب خویش به خوشدلی بنوش-
چرا که خدا اعمال تو را قبل از این قبول کرده است.
بگذار لباس تو همیشه سفید باشد.
و مگذار بر سر تو روغن کم شود
جمیع روزهای عمر باطل خود را که وی در زیر آفتاب بدهد-
با زنی که دوست می‌داری در تمام روزهای کاهلی خود خوش باش.
زیرا که از زندگی خود و از زحمتی که در زیر آفتاب می‌بری نصیب تو همین است ...

منبع: گری، جان؛ (1378) شناخت اساطیر خاور نزدیک (بین النهرین)، مترجم: باجلان فرخی، تهران، اساطیر، چاپ نخست.