اندیشه تاریخ نگری
مسأله تصادف و اتفاق را پیش ازین نیز در بحث راجع به علیت مطرح کرده ام. این مسأله بقدری در توجیه حوادث عنوان شده است که بعضی منتقدان، تاریخ را بکلی قلمرو تصادف و اتفاق خوانده اند- قضیه بینی کلئوپاترا.(9) برخلاف پاسکال (10) (62- 1623) که مدعی بود اگر بینی کلئوپاترا کوچکتر بود جریان تاریخ دگرگون می شد منتسکیو در ملاحظات راجع به رومیان نشان می داد که هیچ حادثه تاریخی از تصادف و اتفاق ناشی نیست. نهایت آنکه قوانین حاکم بر احوال اقوام و ملل قوانین مطلق نیست با نوع حکومت، احوال سرزمین، اقلیم، و نوع زندگی اقوام بستگی دارد و نباید فقدان قوانین مطلق را هم تعبیر به حکومت اتفاق و تصادف کرد. با اینهمه، وجود علتهای ناشناخته را- که اندیشه تصادف و اتفاق می بایست تعبیری از آن باشد- نمی توان در تاریخ نادیده گرفت. حتی مورخان نام آور- از پولیبیوس یونانی گرفته تا ماینکه آلمانی- مکرر در مواردی که با مصایب و شکستهای تفسیرناپذیر یا حیرت انگیز برخورده اند پای عامل اتفاق و تصادف را پیش کشیده اند. باخت را انسان عادت کرده است لازمه ی قمار بخواند چنانکه دانشجوی مردود- نه دانشجوی موافق- در «امتحان» غالباً بهمین چشم می نگرد. آیا توینبی(11). کاملاً اشتباه می کند که از رواج روزافزون اعتقاد به قدرت بخت و تصادف در غرب صحبت می کند؟ وقتی در یک فلسفه پرسروصدای عصر ما- فلسفه سارتر- فکر ضرورت در امر وجود بکلی رنگ خود را می بازد (12) عجب نیست که مورخ بازگه گاه قضیه بینی کلئوپاترا را مطرح کند. در واقع حوادث و اموری که برای آنها مورخ نمی تواند هیچ علت معقولی ذکر کند در تاریخ بقدری وجود دارد که نفی مطلق و قطعی مسأله تصادف جز با یقین جزمی به قطعیت اصل علیت و به عدم تخلف آن، ممکن نیست. در تاریخ و بکمک اخبار و اسناد آن شاید نتوان قول هانری پوانکاره (13) (1912- 1854) ریاضیدان معروف فرانسوی را که می گوید تصادف و اتفاق وقتی روی می دهد که علتهای کوچک معلولهای بزرگ را بوجود آورند تأیید کرد چنانکه قول مارکس و انگلس هم که می گویند آنجا که در سطح و ظاهر امور تصادف و اتفاق حکمفرماست همواره قوانین باطنی و مخفی وجود دارد که مسأله عمده فقط کشف آنهاست، سخنی است که فقط ناشی از اعتماد بر اصل ضرورت تاریخی است و با آنکه عقل در هر حال میل دارد آن را تصدیق کند برای توجیه این تصدیق نمی تواند از تاریخ شواهد کافی ارائه کند. توجیه آنتوان کورنو (77- 1801) اگرچه تا حدی منفی است اما نشان می دهد که وقوع تصادف تا چه حد با تصور ضرورت فاصله دارد. این ریاضیدان معروف که مخصوصاً باحساب احتمالات سروکار داشت تصادف را عبارت می دید از عدم وابستگی متقابل بین چندین سلسله از علل و نتایج که در ایجاد یک پدیده، تدارک یک برخورد، یا تعیین یک حادثه بدون هیچ گونه ضرورت همآهنگی داشته باشند. جالب این است که کورنو چنان به سهم تصادف در تاریخ توجه دارد که مدعی است حتی وظیفه عمده تاریخ آن است که امر ضروری را از امر اتفاقی باز شناسد و آنچه را اصلی و اساسی است از آنچه عرضی و تبعی است تفکیک کند. نکته این است که تاریخ در واقع ترکیب یا تقارنی است از آنچه ضروریست با آنچه هیچ گونه ضرورتی نمی توان به آن منسوب داشت. در حقیقت اگر امری که بکلی اتفاقی است با امری که عقلاً ضروریست بهم درنمی آمیخت تاریخ اصلاً بعنوان یک نظام عقلی بوجود نمی آمد. چنانکه اکتشافات علمی هم اگر بر حسب یک نظم و ترتیب منطقی خاص روی می داد یک فرمول کافی بود که ترتیب پیدایش و حصول آنها را بیان کند و دیگر البته به تاریخ علم که توسعه و تکامل علم را دنبال رویدادها و اکتشافات ما بررسی می کند حاجت نمی افتاد. اما حال البته چنین نیست و همین نکته نه فقط ضرورت وجود تاریخ را ایجاب می کند بلکه وجود اموری را هم که ضروری نیستند و چون در توالی حوادث مربوط به واقعه یا بنیاد مورد نظر نقشی ندارند متعلق به قلمرو تصادف و اتفاق بنظر می رسند نشان می دهد. مسأله اجتناب ناپذیری حوادث، غیر از تصادف و اتفاق، قبولش برای منکران جبر تاریخ یک اشکال دیگر دارد: آزادی انسان. می گویند اگر توالی حوادث امری اجتناب ناپذیر باشد دیگر نه جایی برای نقش و مسؤولیت افراد و جماعات باقی می ماند نه تجربه یی که انسان در باب اتفاق و تصادف دارد قابل توجیه خواهد بود. همین نکته است که قبول اندیشه «جبر تاریخ» را برای بعضی صاحبنظران مشکل می کند. معهذا کسانی که از جبر تاریخ دم می زنند کشف این اصل را وسیله یی می شمرند که از طریق آن انسان بر قوانین طبیعت که حاکم بر سیر تحول جامعه است دست بیابد و آن را بر وفق مصلحت خویش بکار اندازد. درست است که آزادی انسان نامحدود نیست و آنچه تصادف و اتفاق خوانده می شود نیز ممکن است تا حدی فقط تعبیری باشد از آنچه ذهن انسان از دریافت علت یا علتهایش عاجزست لیکن در تاریخ هنوز در حال حاضر بسیارست رویدادهایی که آنها را نمی توان به علتهای کافی بازگرداند: بسبب نقص مدارک و اسناد تاریخ. یک مورخ و فیلسوف فرانسوی، بنام سینیوبوس، جداً مدعی بود که سه واقعه مهم اروپا که در تحول سیاسی آن قاره در عصروی تأثیر فوق العاده داشت- انقلابات سالهای 1830، و 1848، و جنگ آلمان و فرانسه در 1870- همه ناشی از تصادف و اتفاق محض بوده است. با آنکه اسباب و علل مشهور این حوادث هیچیک چنان نیست که وقوع آنها را در سالهای معین ایجاب کند دعوی این مورخ صاحبنظر را نیز نمی توان بطور قطع پذیرفت و گویا اسباب و موجبات هر یک ازین سه واقعه متعدد بوده است و پیچیده. بعلاوه، اگر این هر سه واقعه اتفاق محض بوده است آیا اهمیت آنها و عواقب حاصل از آنها نیز اتفاق محض بوده است؟ با این بیان در باب انقلاب فرانسه هم می توان از تصادف و اتفاق صحبت کرد. درست است که ممکن بود واقعه درست در سال 1789 روی ننماید، درست است که احوال و اطوار وزیران لوئی 16، دشواریهای خزانه سلطنتی، و هیجانهایی که نجبا در دنبال فرمان مربوط به پارلمان نشان دادند شاید تمام در حکم شعله یی بود که به یک انبار بارورت رسید اما قضیه این است که در انبار بهرحال مواد قابل اشتعال وجود داشت و این را دیگر نمی توان توجیه کرد بی آنکه تأثیر نارضاییهای اجتماعی، مفاسد دستگاه اداری، و پریشانی بنیان اقتصادی عصر را در آن توجیه به حساب گرفت؟ از اینها گذشته تمام احوال فکری قرن هجدهم را که اگر در تکوین انقلاب نقش واقعی و عملی نداشته اند لااقل آن را در بعضی اذهان توجیه می کرده اند باید درین حساب آورد. چنین انقلابی را البته نمی توان فقط بوسیله عوامل جزئی و مقدمات اتفاقی مثل توطئه فلان جمعیت یا تصمیم فلان دسته محدود، تبیین کرد.
کسانی که نقش اتفاق و تصادف را در انقلاب قابل ملاحظه یافته اند گه گاه در توجیه ادعای خویش می گویند که باید بین انقلاب (14) و تحول (15) تفاوت گذاشت. تحول سیر طبیعی است، مقدمات و علل لازم دارد اما انقلاب همیشه علل و اسبابی که قابل پیش بینی باشد ندارد و حصول بعضی اسباب ممکن است بعضی اوقات منتهی به انقلاب بشود و اوقات دیگر همان اسباب و علل حاصل بیاید اما منجر به انقلاب نشود. در این دعوی نیز جای سخن هست. انقلاب را می توان عبارت شمرد از آن تحول که سرعت بیشتری یافته باشد: سرعتی که مقاومت ناپذیر بوده است و رام نشدنی. با اینهمه انقلابها- و همچنین تحولها- نیز گه گاه با مقاومت یا برخورد شخصیتها مواجه می شوند و به عقیده کسانی که ضرورت تاریخ را انکار می کنند ناچار، راه خود را تغییر می دهند. می گویند ناپلئون بناپارت نمونه یی ازینگونه شخصیتهاست که راه انقلابات و مسیر حوادث را تغییر داده اند. می توان پرسید که آیا نقش این شخصیتها خود تفسیر و تجسم یک نوع جبر تاریخ است یا یک نوع تصادف و اتفاق؟ اینکه ناپلئون یا چنگیز تعبیری از یک نوع جبر تاریخ، یک نوع باصطلاح ضرورت تاریخی، باشند تفسیر جدیدی است از همان ادعای قدیم منسوب به آتیلا و تیمور که خود را صاعقه آسمانی می خوانده اند و مجازات گناه و فساد خلق معهذا این نیز که امثال آتیلا، چنگیز و ناپلئون، چیزی به تأثیر محیط مدیون نباشند ادعایی است که کمتر از دعوی خود آنها نامعقول نیست.
در باب نقش شخصیت در تاریخ مبالغه تامس کارلایل (1881- 1795) فیلسوف و مورخ انگلیسی منتهی شد به اندیشه قهرمان، قهرمان پرستی، و قهرمانی در تاریخ. کارلایل که شیفته فلسفه رمانتیک آلمان بود چون فلسفه فیخته (16) (1814- 1762) را که بموجب آن جهان مخلوق «من» است در مورد تاریخ انسانی بکار بست از آن این نتیجه را بدست آورد که تاریخ فقط عبارتست از احوال قهرمانان. شیفتگی خاصی که کارلایل نسبت به نقش شخصیت در جریان حوادث داشت هم او را بمطالعه تاریخ رهنمون گشت و هم خود بهره یی بود که وی از این مطالعه تاریخ بدست می آورد. در تاریخ آنچه توجه غالب خوانندگان را جلب می کند شرح احوال مشاهیرست و شرح نهضتها که از آنجمله کارلایل به شرح احوال اشخاص بیشتر اهمیت می داد چون معتقد بود که هیچ نهضتی در عالم نیست که از راه شرح احوال اشخاص و در واقع بوسیله آنها وارد تاریخ نشده باشد. اصلاحات، بنیادها، ادوار تازه، و حتی قوانین مربوط به اساس حکومت نیز می بایست فقط بکمک شرح احوال اشخاص مشهوری توجیه و تبیین شود که درین حوادث زیسته اند یا این حوادث را پرورده اند. در واقع به تعبیر کارلایل آنچه عرصه گذشته ها را پر کرده است وجود کسانی است که در آن گذشته ها زیسته اند نه قراردادها، کشمکشها، و یادداشتهاشان. بدبینی کارلایل نسبت به مخالفان، جایی برای قبول اقوال مدعیان قول مخالف نمی گذاشت که وی در اقوال آنها چیزی جز لاف و گزاف نمی یافت. قهرمان واقعی را که تاریخ عبارت از داستان اوست کارلایل فرستاده یی می دانست که از قلمرو اسرار نامحدود- مشیت الهی- به دنیا گسیل شده است و عامه مردم باید از وی پیروی کنند. تحت تأثیر این اندیشه بود که کارلایل در بحبوحه قرن نوزدهم نجات انسان را در بازگشت به اوضاع قرون وسطی می دانست و در تسلیم به حکومت مردمی توانا اما عادل که از جانب مردم هم انتخاب نشده باشند. بدینگونه مبالغه در نقش شخصیت منجر به مخالفت با تمام پیشرفتهایی شد که جامعه انسانی در طی تحول کند اما مصیبت باز خویش در طول قرون بدست آورده است و بکمک آنها خویشتن را از اسارت و جهالت قرون وسطی بیرون کشیده است. این اندیشه ها را کارلایل در کتابهای خویش پرورد و آنچه از اقوال او حاصل آمد تعبیر مبالغه آمیزی از قهرمانپرستی شد- با نتایج نامطلوب آن.
با اینهمه این طرز فکر اختصاص به کارلایل ندارد و در شرق و غرب بعضی از اهل نظر از آن سخن گفته اند. کورت برایزیگ (1940- 1866) مورخ آلمانی- که استاد دانشگاه برلین بود- در طی اثر خویش بنام صیرورت تاریخی (17) کوشید نشان دهد که تمام نهضتهای تازه را نیروی خلاقه افراد و شخصیتها بوجود می آورد. مبتکران واقعی، افراد فوق العاده یی هستند که شخصیت قوی دارند. دیگران فقط دعوتگر و ناشر و مجری افکار آنها بشمارند و گویی توده مردم فقط مظهر اصل سکون هستند و بیحرکتی. برایزینگ نه فقط لوتر را بعنوان یک همچو شخصیت قوی ذکر می کند که تعالیم او را شاگردانش نشر کردند و فکر او بدینوسیله در بین عامه انتشار یافت حتی کارل مارکس را که خود او در واقع معتقد به نقش شخثصیت نبود از باب شاهد ذکر می کند و نشان می دهد که افکار او چگونه در تاریخ عالم منشأ اثر شد. بر این دعوی برایزیگ جای ایراد بسیارست و آیا نمی توان گفت که شخصیتهای فوق العاده خود بهیچوجه یگانه مبتکر اقوال و آراء خویش نبوده اند و آن افکار و اقوال پیش از آنها نیز سابقه داشته است و در واقع همان سابقه ها بوده است که اذهان شاگردان- و حتی توده مردم- را برای پذیرش سخنان آنها آماده کرده است؟ در عین حال بی آنکه فکر قهرمان و قهرمان پرستی در تاریخ قاهر و مستولی تلقی شود می توان نقش شخصیت را در ایجاد فرصتها یا در اغتنام فرصتها تصدیق کرد. نفی این نقش جبر و ضرورت مطلق را الزام می کند که بدون توجیه معقول آن آزادی اراده انسان و تأثیری را که در بهبود انسانیت دارد نمی توان تفسیر کرد. آرنولد توینبی مورخ انگلیسی معاصر نیز در بین عوامل مؤثر در سیر تاریخ از نقش «افراد آفرینشگر» و «اقلیتهای آفرینشگر» صحبت می کند. لیکن در هر حال، همیشه جای این سؤال هست که آیا این «افراد» و «اقلیتهای» آفرینشگر تجسم یا لااقل محصول مقتضیات عصر و محیط خویش نیستند؟ آنچه محقق است این است که همیشه بین افراد و جامعه، تأثیر متقابل هست و سرّ «تحرک» جوامع نیز همین تأثیرهای متقابل است.
پی نوشت ها :
1- تاریخ الرسل و الملوک، طبری، طبع دخویه، I/30
2- ایران در زمان ساسانیان، کریس تنسن- ترجمه رشید یاسمی، چاپ دوم /173
3- از جمله باین گونه ابیات می توان توجه کرد:
یکی را بر آری و شاهی دهی
یکی را دریا به ماهی دهی
نه با آنت مهر و نه با اینت کین
که بهدان تویی ای جهان آفرین
4- St. Augustins De Civitate Dei
5- Comte, A.
6- Bergin- Fisch, the New Science of G. Vico/285-316
7- Collingwood, R.G., the Idea of History/67-68
8- Montesquieu, C. L.
9- Cleopatra
10- Pascal, B.
11- Toynbee, A. J.
12- از جمله یک جا می گوید: «وجود داشتن فقط عبارتست از بودن. موجودات پدید می آیند، با یکدیگر برخورد می کنند، اما آنها را نمی توان از راه استقراء دریافت... هر موجودی بدون دلیل به دنیا می آید، به خاطر ضعف دوام می یابد و به خاطر برخورد می میرد.»
رجوع شود به: Sartre, J-P, La Nausee 165-170
13- Poincare, H.
14- Revolution
15- Evolution
16- Fichte, J. G.
17- Kurt Breysig, Vom Geschichtlichen Werden, 1926.
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}