نویسنده: چارلز رایت میلز
مترجم: محمد رفیعی مهرآبادی



 
فلسفه، این حقیقت را به هیچ رو کتمان نمی کند که آیین آن، همانا آیین پرومته است: «در یک کلام، من از تمامی خدایان نفرت دارم.» این است ابزار و وسیله ی فلسفه در برابر همه ی خدایان آسمانی و خاکی که خودآگاهی بشر را به عنوان برترین امر مقدس به شمار نمی آورند.
- کارل مارکس [تفاوت فلسفه طبیعی نزد ذیمقراطیس و اپیکور]
انسان آرمانی (1) یا کمال مطلوبِ سوسیالیست های خیالپرداز (2)، در طول چندین قرن، در تخیّلات اندیشمندان فرانسوی و بریتانیایی به بلوغ رسیده بود. نخستین نظریه های سوسیالیستی، طبیعتاً در انگلستان- جایی که انقلاب صنعتی پیشرفته تر از سایر جاها بود- و در فرانسه- که از سال 1700 میلادی به آن سو، زادگاه افکار سیاسی انقلابی در اروپا بود- عرضه شدند. خودِ کلمه ی سوسیالیسم نیز برای نخستین بار به عنوان توصیفی از اصول عقاید فوریه (3) و رابرت اوئن (4) در نشریه «کوآپراتیومگزین» (5)، چاپ لندن، در سال 1826 به کار برده شد. ولی مرحله ی بعدی سوسیالیسم، یعنی تحول آن از خیالپردازی به «علمی»، قویاً تحت تأثیر تفکر آلمانی قرار داشت. در واقع می توان گفت که پیدایش سوسیالیسم در شکل معاصر آن، برآیندِ آمیختگیِ اندیشه های بریتانیایی و فرانسوی با فلسفه آلمان بود؛ و محلل این آمیختگی- کارل مارکس -نیز می بایست نام خود را بر تمامی پیکره ی سوسیالیسمی بدهد که امروزه بر نیمی از جهان حکومت می کند.

زندگینامه و عملکرد کارل مارکس

دوره ی نوجوانی:

کارل مارکس در [5 مه] 1818 در شهر آلمانی تِریر (6)، واقع در کناره، رودخانه موزل (7) و در نزدیکی مرز فرانسه و آلمان، به دنیا آمد. با این که این شهر در اساس یک شهر آلمانی بود ولی غالباً به لحاظ تاریخی، بارها به وسیله فرانسویان اشغال می شد، در عصر فتوحات ناپلئون بناپارت نیز مجدداً اشغال شد، و فقط چند سال پیش از تولد کارل مارکس بود که این اشغال به پایان رسیده بود. تِریر تنها نسبت به سایر شهرهای آلمان از خصلت جهان وطنی (8) [جهانی و بین المللی] برخوردار بود بلکه میزان بیش تری از افکار انقلاب فرانسه را که ناپلئون به آن می بالید و نیروهای او آن ها را «در کوله پشتی هایشان حمل می کردند» پذیرا شده بود.
اجداد کارل مارکس به مدت چندین نسل از خاخام های بسیار مورد احترام در جامعه یهودیان تِریر بودند؛ مقام خاخامی تنها گریزگاه ممکن برای یهودیان اندیشمندی بود که می توانستند از محدودیت های مربوط به زندگی یهودیان در محلات مخصوص کلیمی ها (9) (بر طبق قوانین آلمان تا پیش از سده نوزدهم میلادی) بگریزند. یکی از برآیندهای چیرگی ناپلئون بر تِریر، کاهش برخی از این محدودیت های یهودستیزیِ (10) دیرین بود. هیرشل [هاینریش] مارکس (11)، پدر کارل، از این آزادی جدید بهره گرفت و به تحصیل در رشته ی حقوق پرداخت و خود را به صورت یک وکیل دعاوی نسبتاً موفق در تِریر درآورد. هنگامی که بالاخره نیروهای فرانسوی توسط نیروهای پروس از شهر تِریر بیرون رانده شدند، پروسی ها قوانین یهودآزاری را دوباره بر یهودیان تحمیل کردند. هیرشل مارکس که به مطالعه آثار کانت، روسو و ولتر پرداخته و خود را یک «آزاد اندیش» به شمار می آورد، تمامی اعضای خانواده اش را به دین مسیحی [مذهب پروتستان] گروانید. او سرانجام به مقام یک دادرس دادگاه رسید و رییس کانون وکلای دادگستری تِریر شد.
کارل مارکس نیز این میراث خاخامی خود را نادیده گرفته و آن را طرد می کرد. او «مساله یهود» (12) را به آن گونه که از سوی یهودستیزان تعریف شده بود و نیز نکبت و ادباری را که یهودیان تحمل می کردند و در عین حال می کوشیدند تا از این اسارت قرون وسطایی بگریزند، به عنوان نشانگان فرعی بیماری استثمار در نظام سرمایه داری به شمار می آورد. با وجود این، در آثار و زندگی کارل مارکس، چیزی بیش تر از بقایای یک رگه ی نیروی اخلاقی توانمند پیامبران عهد عتیق وجود داشت؛ باریک اندیشی و خلوص تفکر مارکس باعث شد که او به صورت یک خاخام دنیویِ [غیرمذهبی] قرن نوزدهم میلادی درآید؛ او در برابر مخالفانش، با خشم و غضب «یَهُوَه» گونه ای می غرّید... شاید که انگیزه عصیانگری در مارکس، نه تنها برگرفته از عصر روشنگری (13)، که از میراث خانوادگی اش در پیکار با قوانین سرکوبگرانه و تحریم های وضع شده در یهودستیزی، نشأت می گرفت.
مارکس تحصیلات ابتدایی خود را در مدرسه ی فریدریش ویلهلم در تِریر به انجام رسانید و در آن جا بود که آموزگاران به هوشمندی او کاملاً پی بردند. سپس در سال 1835 به دانشگاه بُن رفت و در این جا بود که برخلاف خصلت و سرشت خود، آلوده یک زندگی دانشجویی توأم با میخوارگی، نزاع و درس نخواندن شد. به یک محفل شاعران که پلیس سیاسی مراقب آن بود، پیوست. قرض سنگینی به بار آورد و مقامات دانشگاه از کردار و رفتار ناپسند او بیزار شدند. بنا به پیشنهاد مقامات مزبور (و با موافقت واقعی پدرش که از این وضع رنج می برد) کارل در پاییز 1836 به دانشگاه برلین انتقال یافت. کارل برای این که پدر و مادرش را خوشنود کند، وانمود کرد که در رشته حقوق تحصیل می کند ولی در واقع غرق در مطالعه آثار فلسفی شده بود.

مارکس انقلابی:

موقعی که مارکس به دانشگاه برلین وارد شد، فلسفه آلمان هنوز هم تحت استیلای آموزه ها و تفکر گئورگ [ویلهلم فریدریش] هگل بود. هگل معتقد بود که جامعه و «دولت» مظهر تحقق و تکامل عقلِ مطلق است. او این طور نتیجه گیری کرد که فرد باید از دولت پیروی و اطاعت کند، که نهایتاً دولت در این جا [در پروس] به دلیل مفهوم عقل، نوعی «اندیشه » مقدس به شمار می آید. (14) از چندی پیش، یعنی در سال 1836، برخی فیلسوفان جوان آلمانی در برابر «مثال مطلق» (15) هگل عصیان کرده بودند. اینان را «هگلی های چپ گرا» (16) می نامیدند و اکثر آنان - نظیر برونو بوئر، موسی هِس، لودویگ فویرباخ - تلاش های خود را متوجه از میان بردن آن چیزی می کردند که آن را انتقال ایده آلیسم مسیحی (17) به فلسفه هگل به شمار می آوردند. مارکس با کمی تحفظ [پذیرش مشروط]، که بعداً آن را شرح خواهیم داد، به جمع آنان ملحق شد. ولی برخلاف برخی از معاصرانش، کارل مارکس در فلسفه هگل یک اصل دگرگونی تاریخی را [در قالب دیالکتیک؛ تز، آنتی تز و سنتز] یافت که می توانست در دنیای واقعی به کار آید.
از دیدگاه هگل، تاریخ به مثابه پیشرفت منظم بشر بر روی کره زمین و تحت هدایت «مثال مطلق» [خداوند] است. بنابراین، دنیا در فرایند مداوم تغییر و دگرگونی قرار دارد که در یک چرخه ی سه مرحله ای صورت می گیرد. هگل نخستین مرحله ی آن را، «تز» (18) می نامد؛ یک فرایند وحدت و تصدیق. دومین مرحله را «آنتی تز» (19) می نامد؛ فرآیندی که از «تز» جدا شده و با آن در کشاکش است. سومین مرحله، که هگل آن را «سنتز» (20) می نامد، فرآیندی است که از آن طریق، اجزاء و عناصر «تز» و «آنتی تز» با یکدیگر آشتی کرده و هم پیمان می شوند. یک مثال بسیار ساده آن، بحثی است که میان شما و یک دوست صورت می گیرد. دوستِ شما یک حکم کلّی (21) را بیان می کند که می توان آن را به عنوان «تز» تلقی کرد. شما با یک استدلال نفی کننده که می تواند «آنتی تز» نامیده شود، با او مقابله می کنید. همزمان با ادامه بحث، شما و دوست تان پی می برید که یک دیدگاه سوم که حاوی عناصر مشترکی از دیدگاه شما و دوست شما است و به راستی به حقیقت نزدیک تر است، پدید می آید، که می تواند یک «سنتز» باشد. هگل تمامی این فرآیند را «دیالکتیک» (22) (جَدَل) می نامد (برگرفته از کلمه ی یونانی «دیالوگ» به معنای گفتگو یا مباحثه) زیرا این واژه، برگرفته از فنّ جَدَل افلاطونی است (23): حقیقت را می توان از آشتی دادن دو گزاره [حکم کلی] متعارض به دست آورد. ولی هگل برخلاف افلاطون، دیالکتیک را به مثابه چیزی به شمار می آورد که علاوه بر کارکردِ آن در قلمروهای مباحثه و منطق، در دنیای حقیقی و در تاریخ بشری نیز مصداق دارد.
به عنوان مثالی از عملکرد دیالکتیک در تاریخ، هگل جمهوری روم باستان را پیشنهاد می کند. این جمهوری با هم پیمان کردن مردم و متحد کردن قلمرو و یکپارچه کردن برخی آرمان های سیاسی، در حُکم یک «تز» است. لیکن در گذران سالیان متمادی، در اثر وجودِ رفاه فزاینده، شهروندانِ این جمهوری به صورت افرادی آزمند و خودپسند در می آیند و آرمان های سیاسی آنان رو به انحطاط می گذارد، به طوری که اوضاع در زمان پولیوس سزار، در اثر جنگ داخلی دچار هرج و مرج می شود. این آشفتگی و نابسامانی، یک «آنتی تزه» است. ولی یولیوس سزار- و در مرحله بعد، آگوستوس- توانستند عناصر و اجزای جامعه روم را از راه توسل به زور و اسلحه، دوباره متحد کرده و شکل جدیدی از حکومت استبدادی را بر آن تحمیل کنند. این حکومت جدید باعث یک وحدت بسیار وسیع شد که با امپراتوری روم موسوم است؛ و این تحول، از نظر هگل، یک «سنتز» بود. ما بعداً به موضوع نحوه ی استفاده از دیالکتیک هگل توسط مارکس، خواهیم پرداخت ولی عجالتاً به همین بسنده می کنیم که مارکس اساساً کوشید تا مفهوم دیالکتیک را برای زمان حال و آینده، و نیز گذشته، به کار گیرد، چیزی که هگل به آن نیندیشیده بود.
کارل مارکس در سال 1841 از دانشگاه برلین [با درجه ی دکترای فلسفه] فارغ التحصیل شد، با این اشتهار که هوشمندترین دانشجوی نسل خویش است. در اوایل 1842، او شروع به نگارش مقالاتی در یک روزنامه لیبرال به نام «راینیش زایتونگ» (24) کرد که در شهر کُلن انتشار می یافت. مقالات او که در باب انتقاد از بازبینی [سانسور] مطبوعات و نشان دادن فقر فزاینده ی روستاییان انگورکار در منطقه ی «راینیش» بود، لحن قاطع و بسیار انتقادآمیزی داشت. این مقالات، با استقبال زیاده از حد خوانندگان روبرو و در نتیجه در اکتبر 1842، مارکس سردبیر این روزنامه شد. اما در دوره سردبیری او، روزنامه مزبور فقط پنج ماه دوام آورد، زیرا مقالات دولتی به خاطر انتقادات این روزنامه از رژیم تزاری روسیه، آن را تعطیل کردند. (25)
در ژوئن 1843، مارکس با عشق دوران کودکی خود، یعنی با یِنی فون وستفالن (26) ازدواج کرد. یِنی که چهار سال از مارکس بزرگ تر بود، زیبایی و هوش سرشاری داشت. یِنی در یک خانواده آزاداندیش و جهان گرا- مانند خانواده مارکس- پرورش یافته بود؛ این دو خانواده سالیان دراز در همسایگی یکدیگر در تِریر زندگی می کردند. مارکس که از تعطیل روزنامه اش و مشاهده شواهد فزاینده ای از ارتجاع سیاسی در آلمان دچار نفرت و انزجار شده بود، همراه با یِنی در پاییز 1843 به پاریس رفت. در آن جا، مارکس شروع به مطالعه آثار سَن سیمون (27)، فوریه و سایر سوسیالیست های فرانسوی کرد. و در پاریس بود که در اوت 1844، یک دوستی مادام العمر و پایدار را با یک نویسنده جوان آلمانی به نام فریدریش انگلس (28)، آغاز کرد.

انگلس و مارکس:

فریدریش اِنگلس در شهر کارگری و صنعتی «بارمِن» (29) در سال 1830 به دنیا آمد. پدرش در کسب و کار پارچه بافی بسیار موفق بود و چندین کارخانه پارچه بافی در «بارمِن» و نیز در منچستر (انگلستان) داشت. پیش زمینه ی زندگانی اِنگلسِ جوان بکلی با مارکس فرق می کرد. در حالی که مارکس پدری آزاداندیش داشت، پدر اِنگلس یک پروتستان بسیار متعصب بود. در حالی که خانواده مارکس، مشوق او به شعر خوانی و مطالعه و گوش دادن به موسیقی بودند، پدر اِنگلس با چنین «سرگرمی های کودکانه ای» (30) کاملاً مخالفت می کرد. با این وصف، می بینیم که اِنگلس جوان - در مقایسه با مارکس- خوش بین تر و زنده دل تر است. انگلس از نوشیدن شراب گوارا و موسیقی دلنواز لذت می برد. ورزشکاری موفق بود که از سوارکاری، شمشیر بازی و شنا لذت می برد. با این که یک دانشجوی جدی و اندیشمند بود ولی از آثارش برمی آید که همدلی اساسی و علاقه وافری نسبت به تمامی امور انسانی داشت، در حالی که این ویژگی ها در آثار سنگین مارکس مشاهده نمی شود. (31)
در پاییز1841، فریدریش اِنگلس به دانشگاه برلین رفت (ورود او به این دانشگاه، مقارن با فارغ التحصیلی مارکس از همین دانشگاه بود) و به سرعت تحت تأثیر نظریه هگل [در باب «مثال مطلق»] و دیدگاه هگلی های جوان چپ گرا، از جمله موسی هِس، قرار گرفت. موسی هِس به انگلستان و فرانسه سفر کرده و برخی عقاید سن سیمون را پذیرا شده بود؛ و طولی نکشید که نامبرده اِنگلس را به سوسیالیسم گروانید. ولی در نوامبر 1842، اِنگلس نتوانست به تحصیلاتش ادامه بدهد زیرا پدرش او را به منچستر (انگلستان) فرستاد تا با طرز کار کارخانه های [پارچه بافی] او آشنا شود.
اِنگلس که فردی سریع الانتقال و تیزهوش بود، به اصول و مبانی کسب و کار کارخانه پارچه بافی کاملا آگاه شد؛ اما در طی بیست و دو ماه اقامت خود در منچستر، چیزی به مراتب مهم تر را آموخت: آثار علمی و مستقیم صنعتی شدن بر جمعیت یک شهر صنعتی. سال های 1842 تا 1844 دوران رکود اقتصادی برای کارخانه های پارچه بافی انگلستان بود. اِنگلس از محلات فقیرنشین منچستر دیدن کرد و به چشم خود دید که کارگران همچون موش هایی در آلونک های کوچک و فلاکت بار زندگی می کنند. او دید که خوراک اصلی این کارگران کلم است و با خوردن تکه های گوشت گندیده و آلوده به «پِتومین» (32) دچار مسمویت غذایی می شوند. با نوشیدن مشروب «جین» (33) ارزان قیمت، اعصاب خود را تخدیر می کنند و به فرزندان نیز تنتور افیون (34) می دهند. در میان توده هایی از کثافت زندگی می کنند. در سنین جوانی، در اثر ابتلا به بیماری تیفوس، سوء تغذیه و وبا می میرند. زنان جوانی را دید که برای تامین زندگی پدران بیکار خود، روزها در کارخانه ها کار می کنند و شب ها به روسپیگری می پردازند. کودکان پنج یا شش ساله (کارگرانِ زن) را دید که در کارخانه به آنان غذای مناسبی نمی دادند و بنابراین رشد جسمانی این کودکان متوقف و ذهن هایشان فلج شده بود.
اِنگلس همچنین مشاهده کرد که کسب و کار صنعتی باعث فساد ثروتمندان - مالکان و مدیران کارخانه ها- شده، زیرا جامعه را به گونه ای تجزیه کرده که آن را به صورت دو گروه فقیر و وحشت زده {کارگران} و {ثروتمندان} درآورده است. یک بار که اِنگلس به همراه یکی از مدیران کارخانه پدرش در منچستر گردش می کرد، درباره فقر شدید کارگران و بدبختی طبیعی که روند صنعتی کردن برای آن شهر به ارمغان آورده است سخن گفت، مدیر مزبور به حرف های انگلس گوش کرد و موقع جدا شدن از او، گفت: «قربان، شما درست می فرمایید ولی در این جا پول زیادی به دست می آید. روز خوبی داشته باشید.»
مهم تر از همه این ها، اِنگلس در بریتانیا به این حقیقت پی برد که کارکردِ سیاست در واقع در راستای منافع طبقاتی است. او مشاهده کرد که سیاستمداران لیبرال بریتانیایی با دشمنان خود- محافظه کاران- هم پیمان می شوند تا در برابر قوانین پارلمانی نظیر قانون [ممنوعیت] کارِ کودکان (35)، قانون کارخانه ها (36) و قانون امدادرسانی به تهیدستان (37)، مبارزه کنند، یعنی تمامی قوانینی که منافع اقتصادی مشترک آنان را به خطر می اندازد. موقعی که اِنگلس در سال 1844 در پاریس با مارکس آشنا شد، او توانست دانش و آگاهی عملی خود از واقعیات نظام سرمایه داری را- که هر دوی آنان مشتاق نابود کردن آن بودند- به بحث های روشنفکرانه شان بیفزاید.
این دیدار مارکس و انگلس یکی از رویدادهای بسیار مهم فکری در قرن نوزدهم میلادی به شمار می آید. زیرا هر یک از آن دو، دیگری را از راه های مختلف کامل کرد: دانش و آگاهی وسیع اِنگلس از وضع طبقه کارگر و مسائل و مشکلات صنعتی، به صورت مایه و پیش زمینه ای برای دانش پژوهی گسترده مارکس و تفکرات قدرتمند ذهن او درآمد. با این که نوشتارهای اِنگلس از «ژرفایی» نوشتارهای مارکس برخوردار نبود لیکن نشانگر زنده دلی و نشاطی بود که کمک زیادی به متعادل کردن هوشمندی خشک و جدی و «سنگینی» آثار مارکس کرد. در حالی که مارکس نسبت به مخالفان خود ناشکیبا بود و نسبت به آنان بدخُلقی می کرد و نیز بدگمانی های بیمارگونه ای نسبت به انگیزه های دوستان و همچنین دشمنانش داشت، اِنگلس توانست یک حس متعادل تر دوستی را در روابط با مارکس به وجود آورد. با این وصف، همواره این مارکس بود که شکل روابط آنان را تعیین می کرد، و به تعبیری، جایگزین پدر اِنگلس شده بود که نامبرده از او نفرت داشت. سال ها بعد، انگلس در این باره می نویسد: «مارکس یک نابغه بود، ولی بقیه ی ما حداکثر آدم های با استعدادی بودیم.»

مارکس و دگرگون کردن فلسفه ی آلمان:

اگر بتوان گفت که مارکسیسم نتیجه ی برخورد فلسفه آلمان با افکار سیاسی فرانسوی و بریتانیایی بود، در عین حال ملاحظه خواهد شد که نخستین وظیفه الزامی مارکس و اِنگلس همانا این بود که تأملات ایده آلیستی آلمان را در دنیای واقعی انسان ها [در شرایط عینی] پیاده کنند. با این که فلسفه های فرانسه و بریتانیا دارای عناصر «ایده آلیستی» یا انتزاعی بود لیکن کلاً فلسفه هایی عملی و حتی پراگماتیک (38) بودند. در زمینه های اجتماعی، سیاسی و اقتصادی، این فلسفه ها یا شرایط موجود را توجیه می کرد و یا شرایط واقعی جدیدی را پیش بینی می نمود. ولی فلسفه آلمان که دارای مفاهیمی کلی نظیر «اراده مطلق»، «روح جهانی»، «اراده کمال مطلوب»، «عقل مقدس» و سایر مفاهیم مشابه بود، تقریباً به صورت انتزاعی باقی مانده بود؛ نه ریشه دوانده بود و نه این که ارتباطی با دنیای حقیقی داشت. مارکس و اِنگلس بعداً پی بردند که این تفاوت میان فلسفه آلمان و فلسفه های فرانسه و بریتانیا- که زاییده ی این حقیقت بود که آلمان که هنوز هم مجموعه ای از امیرنشین های کوچک و کلاً غیرصنعتی بود- به ندرت مجال و فرصتی را فراهم کرده است تا صاحبان عقل و خرد بتوانند افکار خود را در دنیای واقعی و در عصری که از زمان مارتین لوتر (39) صحنه کارزار باورهای مذهبی متخالف و از زمان امپراتوری روم مقدس (40)، آوردگاه جاه طلبی های سیاسی رقبای اروپایی بود، به پیش ببرند. فیلسوفان آلمانی در اثر شرایط اجتماعی و سیاسی و اقتصادی بومی، ناگزیر شده بودند که به فلسفه ی «ناب» روی آورند و نه فلسفه «عملی». هاینریش هاینه (41) شاعر بزرگ آلمان (و یکی از دوستان مارکس و اِنگلس) این چنین اظهارنظر کرده بود: «زمین متعلق به روس ها و فرانسویان است، دریا از آن بریتانیا است، ولی ما در سرزمین ابرآلود رویاها، صاحب سلطه ی بی چون و چرا هستیم.»
از طریق تحلیل و باطل شمردن آثار هگلی های جوان چپ گرا بود که مارکس توانست فلسفه ی آلمان را از دل ابرها و از آسمان به زمین آورد. در سال 1841، لودویگ فویرباخ، برجسته ترین هگلی های جوان چپ گرا، کتابی موسوم به جوهر مسیحیت (42) را منتشر کرد. فویرباخ در این اثر یادآور شد که مفهوم «مثال مطلق» هگل که فرض می شد در دنیای حقیقی از طریق عقل بشر- که سازمان اجتماعی مظهر آن به شمار می رفت- به طرزی خود به خود کار می کند، صرفاً یک فرضیه ارائه شده از جانب هگل است، فرضیه ای که هگل هرگز قادر به اثبات آن نیست. در واقع، این فرضیه دست کمی از نظریه قدیم مسیحی درباره خداوند ندارد (43)، در حالی که نظریه اخیرالذکر نیز یک فرضیه اثبات نشدنی بود. فویرباخ اعلام کرد که برای درک و فهم مسیحیت، بهتر این است که تمامی فرضیات متکی بر اُلوهیّت و ربّانیّت را کنار گذارد و این طور فرض کرد که مسیحیت نیز همچون سایر ادیان و نظام های فکری، محصول فکر و تخیّل بشر می باشد، و لذا مسیحیت فقط بایستی از طریق بررسی دنیای اجتماعی حقیقی بشر درک و فهم شود. فویرباخ علاوه بر این که به تحلیل حق ماوراء طبیعی [حقوق معنوی و اخلاقی انسان ها] از طریق مسیحیت پرداخت، بلکه ضمناً نشان داد که جنبه های ارزشمند معنوی و اخلاقی تفکر مسیحی را می توان از ضروریات انسان ها در دنیای واقعی استنتاج کرد و نیازی به ضمانت اجرایی خداوندی ندارد. اما فویرباخ به هنگام اشاره به «انسان»، باز هم وجود یک انسان «آرمانی» و مطلق را در نظر داشت، انسانی که بهره مند از «عقل» محض باشد. او حتی تا آن جا پیش رفت که یک دین جایگزین مسیحیت را پیشنهاد کرد؛ این دین می بایست شامل آرمان های معنوی و اخلاقی مسیحی برای انسان آرمانی او باشد، و این آرمان ها پذیرفتنی است زیرا عقل، آن ها را تقدیس می کند.
کارل مارکس در سال 1845 به تحلیل کتاب «جوهر مسیحیت» پرداخت و یک سلسله حواشی بر آن نوشت که سال ها بعد تحت عنوان تزهایی درباره فویرباخ به چاپ رسید. مارکس در این اثر یادآور شد که فویرباخ نیز همچون اکثر فیلسوفان پیش از خود، مبهوت و خودباخته مسأله عقل بشر شده است. مارکس این پرسش را عنوان کرد: دنیای حقیقی وجود دارد، ولی وجود آن آیا فقط به این علت است که به وسیله عقل و فهم بشر درک می شود و یا این که دارای واقعیتی خاصِ خود می باشد، واقعیتی که حتی ممکن است موجب پیدایش عقل بشر شده باشد؟ ولی مارکس این پرسش را قابل طرح و بحث ندانست، بلکه ابراز عقیده کرد که عقل را فقط هنگامی می توان شناخت که در دنیای حقیقی اعمال شود. او گفت که خودآگاهی واقعی ما، دانستن این که می دانیم، نشأت گرفته از تعامل میان عقل و فهم بشری و دنیای مادی است. انسان می کوشد تا در دنیای واقعی تأثیر بگذارد، چرا که ناگزیر است بقای خویشتن را تداوم بخشد؛ هنگامی که انسان می بیند که اعمال و کردار او نوعی تأثیر واقعی بر جهان داشته است، همان جا و بلافاصله، او به راستی پی می برد که نه تنها صاحب عقل است، که تراوشات عقل نیز صحیح و درست است.
سپس مارکس متوجه تفکر و بینش سوسیالیست های خیالپرداز همچون فوریه و اوئن شد. مارکس در این مورد یادآور شد که سوسیالیست های خیالپرداز این طور فرض کرده اند که شرایط متفاوت اقتصادی و اجتماعی باعث ایجاد یک سنخ شخصیتی متفاوت در انسان می شود. شاید [چنین باشد] ولی شخص اوئن ثمره ی آن شرایط واقعی است که خود او آن را باطل اعلام کرده است (44). پس چگونه او می تواند بر روی عقل، بلندنظری و ایده آلیسم خود حساب کند؟ یک مربی فرهیخته با چه منابعی می تواند آموزش دهد؟ مارکس گفت که تقریباً تمامی فلسفه ها با طرح ریزی نوعی انسان آرمانی و مطلق، و عموماً در چارچوب نوع آرمان دینیِ مطلق، از این پرسش طفره رفته اند. ولی در دنیای حقیقی، خواه انسان و خواه عقل او، اجرای ناگسستنی دنیای اجتماعی او هستند؛ خواه شخصیت و خواه عقل را فقط می توان به عنوان اجزای شرایط اجتماعی خاصی در یک زمان معین درک و فهم کرد. لذا معضلات «آرمانی» فلسفه را باید فقط به مثابه عناصر و مؤلفه های شرایط اجتماعی واقعی درک نمود؛ و این معضلات فقط از طریق تلاش های مداوم بشری در راستای متحول کردن دنیای اجتماعی واقعی، قابل حل می باشند. سطرهای آخر «تزهایی درباره فویرباخ» بیانگر دیدگاه کلی اوست: «فیلسوفان تا این زمان فقط به تفسیر جهان به طریقه های گوناگون پرداخته اند. اکنون باید درصدد تغییر آن برآمد.» (45) [تأکید از مترجم است]
از نظر مارکس و اِنگلس، مشکل تمامی این انسان های آرمانی و مطلق چیزی جز ناتوانی آشکار آنان برای هر گونه تأثیرگذاری بر دنیای حقیقی نمی باشد. اما دنیای حقیقی به راستی دگرگون می شود، و سیر تاریخ نیز گواه آن است؛ انسان ها نیز دنیا را دگرگون می کنند. پویش های (46) این فرآیند چیست؟ در کجا می توان موتورهای [نیروهای محرّکه] اجتماعی را یافت که جامعه را به جلو ببرد؟ برای پاسخ دادن به این پرسش، مارکس دیالکتیک هگل حاوی تز، آنتی تز و سنتز را به عاریه می گیرد. هگل این دیالکتیک را به عنوان فرآیندی کمال مطلوب به شمار می آورد که با نیروی محرکه «مثال مطلق» [حقیقت مطلق] به پیش می رود. ولی مارکس اعلام کرد که این چنین نیست: یک فرآیند حقیقی در دنیای حقیقی وجود دارد (47)؛ فرآیندی که در پیکارهای متوالی میان طبقات استثمار شده [پرولتاریا] و طبقه استثمارگر [بورژوازی] خلاصه می شود. همزمان با دگرگون شدن مناسب تولیدی [در جوامع بشری]، این طبقات در سر تا سر تاریخ به پا می خیزند. در این راستا، مارکس این مثال را می آورد: موقعی که در گذران سده های میانه، وسایل تولید اساساً به صورت ابزار کشاورزی در مقیاس خُرد و صنعت گری خانگی (48) بود، جامعه فئودال، همراه با سلسله مراتب [اجتماعی] آن، به عنوان یک بازتاب حقیقی این نظام تولیدی، پدید آمد. ولی هنگامی که اقتصاد تهاتری [مبادله کالا با کالا] جای خود را به اقتصاد پولی داد، زمانی که کشاورزی در مقیاس وسیع امکان پذیر شد، موقعی که تجارت جنبه بین المللی پیدا کرد، و بالاخره زمانی که نظام کارخانه ای جایگزین صنعت گری خانگی شد، جامعه نوینی به وجود آمد که همانا نظام سرمایه داری طبقه متوسط و سلسله مراتب اجتماعی آن بود. پس می توان گفت که فئودالیسم یک تز تاریخی بود؛ لیکن همزمان با دگرگونی وسایل تولید، طبقه جدیدی از بازرگانان بورژوا، سرمایه داران و کارخانه داران در حال ظهور، وارد صحنه شد تا با نظم فئودالی چالش کند. این طبقه جدید، یک آنتی تز تاریخی بود. حاصل و ثمره ی پیکار میان آن دو نظام، یک سنتز جدید است که همانا جامعه سرمایه داری نوین می باشد.

مفهوم مارکسی پرولتاریا و منشأ آن:

تحلیلی که مارکس در سطرهای بالا ارائه می دهد، نسبت به تاریخ گذشته، کاملاً روشن و عاری از اشکال است. ولی نسبت به آینده چطور؟ آیا جامعه سرمایه داری نقطه ی پایان تاریخ [صورت بندی های اجتماعی- اقتصادی] است و یا این که در درونش یک آنتی تز دارد که بالاخره آن جامعه را نابود خواهد کرد؟ برداشت مارکس این بود که آنتی تز در حال رشد در نظام سرمایه داری همانا افزایش تعداد طبقه کارگر در یک جامعه سرمایه داری است. در 1843، مارکس با نگارش مقاله ای تحت عنوان نقد فلسفه حقِ هگل (49) طبقه کارگر یا پرولتاریا (50) را به عنوان آنتی تز جامعه سرمایه داری معرفی کرد: «طبقه ای در غل و زنجیر سنگین؛ یکی از طبقات جامعه بورژوایی که به بورژوازی تعلق ندارد؛ سنخی (51) که زمینه ساز درهم شکستن [فروپاشی] سایر سنخ ها می شود؛ جایگاه اجتماعی که به لحاظ رنج جهانشمولش، از سرشتی جهانی برخوردار است و مدعی هیچ حق خاصی نیست چرا که در معرض ظلم خاصی نیست، بلکه هر آن چه که می بیند ظلم محض و مداوم است، طبقه ای که دیگر عنوانی تاریخی شایسته آن نیست، بلکه فقط عنوانی انسانی برازنده اوست... پرولتاریا مظهر فروپاشی جامعه به عنوان یک نظم خاص است.»
این موضوع که مفهوم پرولتاریا به صورت یک مفهوم انتزاعی درنیامد و بلکه در قالب مفهوم «رنجبران حقیقی در شرایط واقعی» باقی ماند، به مقدار زیادی مدیون تأثیر و نفوذ شخصِ اِنگلس در این کار بود. انگلس در سال 1844، اثر خود موسوم به وضع طبقه کارگر انگلستان در سال 1844 را نگاشت، اثری که سرشار از کاربرد واژه ای «پرولتاریا»، همراه با ارائه حقایق و آمار، بود. در این اثر، علمای اقتصاد پیشین بریتانیا نظیر ریکاردو و آدام اسمیت به عنوان مدافعان استثمار فاحش کارگران بریتانیا معرفی شده اند. همچنین پدیده سرمایه داری چرخه های مکرر «رونق» و «رکود سریع فعالیت های اقتصادی» (52) را به عنوان چرخه های گریزناپذیری قلمداد کرده است (53) که در اثر آزمندی کوردلانه ی صاحبان منافع بازرگانی مختلف پدید می آیند. در همین اثر، بدبختی و ادبار کارگران از لحاظ خوراک، مسکن، دستمزد و سایر بدبختی های به زبان نیامده آنان، به تفصیل مطرح و بررسی شده است.
کارل مارکس بعداً ادعا کرد که این برداشت و بینش او از مفهوم طبقه کارگر [پرولتاریا] به عنوان آنتی تز ذاتی جامعه سرمایه داری، تنها کمک اصلی او به نظریه سوسیالیسم بود. در حالی که ممکن است این ادعا بسیار متواضعانه باشد، بی مناسب نیست در این جا یادآور شویم که مارکس و اِنگلس نیز همچون اکثر پدید آورندگان بزرگ نظریه های اجتماعی، از افکار و اندیشه های دیگران خوشه چینی کرده و آن ها را نظمی نو داده اند. در این جا، فقط به ذکر چند مورد از خوشه چینی های مارکس و اِنگلس بسنده می کنیم: از آثار سن سیمون، مارکس و اِنگلس این درس را آموخته اید که سیاست نوین در واقع همان سیاست سازماندهی نیروهای مولد در یک کشور است؛ از فوریه، بی اعتمادی و حتی نفرت از مالکان وسایل تولید متعلق به طبقه متوسط را یاد گرفته اند؛ از رابرت اوئن این فکر و اندیشه را آموختند که محیط داخلی یک کارخانه باید کانون انقلاب اجتماعی باشد؛ از تاریخ نگاران فرانسوی به نام های آگوستین تی یری (54) و فرانسواگیزو (55) این درس را گرفتند که تاریخ در واقع صحنه مبارزه طبقاتی است؛ از تئودور دِزامی (56) آموختند که اهمیت پرولتاریا در یک جامعه سرمایه داری، به لحاظ منزلتِ ناجی بودن آن است. تمامی اندیشمندان مزبور، و نیز دیگر اندیشمندان متعدد، اعم از بنام و گمنام، در افکار مارکس و اِنگلس تأثیر گذاردند. (57) با مطالعه آثاری که مارکس و اِنگلس پس از نخستین دیدارشان در 1844 [در پاریس] تا سال انقلابیِ 1848، مشترکاً به رشته تحریر درآوردند- نظیر خانواده مقدس، ایده ئولوژی آلمانی، فقر فلسفه- خواننده می تواند سیر تکاملی تفکر آن دو را به آن گونه که تحت تأثیر نویسندگان قدیم و جدید قرار گرفته اند، و نیز موقعی که صورت منسجم و خاصی در افکارشان پدید آمده است، مشاهده کند. البته نوشتارهای مارکس و اِنگلس نیز به نوبه خود بر افراد صاحب نفوذی در میان بسیاری از جنبش های پراکنده ی کارگری یا جنبش های کارگری که توانسته بودند در طول دهه های سرکوب پس از عصر ناپلئون بناپارت به فعالیت های زیرزمینی و متزلزل خود ادامه دهند، تأثیر گذارد.

مارکس و انقلاب های 1830 و 1848 فرانسه:

سیاست ارعاب و سرکوب جنبش ها، که پس از سقوط ناپلئون بناپارت آغاز گردید، باعث تعطیل شدن روزنامه «راینیش زایتونگ» به سردبیری مارکس در پروس و مهاجرت مارکس به فرانسه شد. در سال 1845، در اثر اصرار حکومت پروس که نگران فعالیت های آلمانی های تندروی مهاجرت کرده به فرانسه بود، مارکس از فرانسه اخراج شد. مارکس نیز دست «ینی» [همسرش] را گرفت و به بروکسل رفت تا همچنان به کارش ادامه دهد. اِنگلس که بین کارخانه های پارچه بافی پدرش در «بارمِن» و منچستر مرتباً در سفر بود، هر گاه که فرصت می یافت سَری به مارکس می زد. در زمانی که آن دو سرگرم مطالعه و نگارش بودند، ابرهای توفان زای انقلاب یک بار دیگر آسمان اروپا را فرا گرفت. از ایامی که پادشاه پروس، تزار روسیه و امپراتور اتریش - مجارستان تصمیم گرفته بودند تا اروپا را برای سلطنت های استبدادی خویش امن و مطمئن سازند، تغییرات زیادی در قاره اروپا صورت گرفته بود. انقلاب صنعتی اینک به طور کامل در این قاره وجود داشت. طبقه متوسط اروپا که خیال می کرد با برپایی انقلاب [1789]فرانسه، خویشتن را آزاد کرده است، اینک در اثر وجود سلطنت های از نو تحمیل شده در فرانسه و اسپانیا، هر روز ناراحت تر و بی قرار تر می شد. وانگهی ناخشنودی مداوم و فزاینده ی طبقات کارگر نیز قابل مشاهده بود. فشار مردم برای انجام اصلاحات، منجر به انقلابی کوتاه مدت در فرانسه در سال 1830 شد که بساط سلطنت سنتی خاندان بوریون را (که پس از سقوط ناپلئون بناپارت، دوباره تحمیل شده بود) برچید و جای آن را به سلطنت مشروطه «همشهری- پادشاه» (58) لویی فیلیپ داد. «انقلاب ژوئیه [1830] «فرانسه زمینه ساز قیام های مشابهی در بلژیک، لهستان، ایتالیا و برخی از امیرنشین های کوچک آلمان شد. در شرق رودخانه راین، این قیام ها بزودی توسط نیروهای پروس، روسیه و اتریش سرکوب شد؛ و در خود فرانسه نیز بزودی آشکار شد که سلطنت لویی فیلیپ فقط ماسکی بود که در پشت آن، سرمایه داران بسیار ثروتمند فرانسه به سود خود در اقتصاد و در میان ملت فرانسه اعمال نفوذ می کردند. اوضاع اروپا از 1820 تا 1848 بی شباهت به یک دیگ آب جوش نبود: یک یا دو بار، در این دیگ کنار رفته بود تا کمی بخار بتواند خارج شود؛ ولی هر بار، طبقات حاکم دوباره دَرِ این دیگ را محکم کرده بودند، تا این که در سال 1848 انفجار این دیگ تقریباً مسلم به نظر می رسید.
در دوره ی زمانیِ مزبور، سنت های انقلاب [1789] فرانسه فراموش نشده بود؛ انجمن های مخفی که متعهد به اصول عقاید فرانسوا بابوف (59) بودند، از نو در محلات فقیرنشین پاریس ظاهر شده بودند. در اواخر دهه 1830، این انجمن ها یا گروه های مهاجران آلمانی افراطی متحد شدند و «جبهه درستکاران» (60) را بنیان نهادند. این سازمان نیمه سرّی به تدریج پر و بال گرفت زیرا توانست افرادی را از تمامی گروه ها؛ از سوسیالیست های خیالپرداز تا ملّیون افراطی، که قادر به تحمل فشارهای سرکوبگرانه نظام ارتجاعی اروپا نبودند، به سوی خود جلب کند. مارکس و اِنگلس از بروکسل با آنان تماس برقرار کردند و رهبران این سازمان نیز قویاً تحت تأثیر افکار توانمند و نوشتارهای این دو آلمانی قرار گرفتند. در سال 1847 که سازمان مزبور در سلطه ی فکری مارکس و اِنگلس قرار داشت، نام خود را به «جبهه کمونیست ها» (61) تغییر داد و به مارکس و اِنگلس اختیار داد تا بیانیه ای [مانیفست] را برای آن سازمان تهیه کنند که بیانگر هدف ها و خط مشی های سازمان جدید آن باشد.

بیانیه کمونیست

آن چه که «جبهه کمونیست ها» از دستان آماده ی مارکس و اِنگلس دریافت کرد، گزیده و چکیده ی تمامی افکار و نتیجه گیری های آنان [از انقلاب اجتماعی] تا آن زمان بود، و به زبانی بسیار نافذ و آتشین به رشته تحریر درآمده بود، به طوری که «بیانیه کمونیست» (62) را باید یکی از درخشان ترین و تکان دهنده ترین اسناد سیاسی در سر تا سر طول تاریخ دانست. در این بیانیه که کمتر از پنجاه صفحه بود، مارکس و اِنگلس توانستند آراء خویش در باب تاریخ را عرضه نمایند، جامعه موجود اروپایی را تحلیل نمایند، یک برنامه عمل را تهیه کرده و زنگ پیکار برای برانگیختن روشنفکران و کارگران را در همه جا، به صدا درآورند. در این بیانیه، تمامی عقاید پیشین در مورد «انسان آرمانی» قویاً تخطئه شده و اندیشه ی نوین «انسان تاریخی» عرضه شده بود؛ یعنی انسان به عنوان یک موجود اجتماعی که سرنوشت خویش را از طریق تاریخ سازی تعیین می کند. شاید مارکس و اِنگلس سالیان دراز در راستای همین هدف تلاش می کردند ولی خودشان دقیقاً از آن آگاه نبودند. از آن زمان به بعد، نه تنها «انسان آرمانی»، که همچنین آرمان های انسان آرمانی را نیز بر مبنای این باور جدید سنجیدند؛ و در پرتو «انسان اجتماعی و تاریخی»، به نظر می رسید که بسیاری از آرمان های ایده آلیستی بیهوده بوده یا نادرست می باشد. از این رو، مارکس در «بیانیه کمونیست» از نظریه کمال مطلوب عدالت سخن می گوید: «عدالت برای چه کسی؟ در نظام سرمایه داری، این پرولتاریاست که [به دلیل ارتکاب جرایم خلاف قانون] غالباً گیر می افتد و بشدت مجازات می شود؛ و همین پرولتاریا در مواقع بیکاری، از فرط گرسنگی به مرز مرگ می رسد و طبعاً انگیزه ی ارتکاب جُرم در او بیدار می شود.» مارکس درباره آزادی، می گوید: «آزادی برای چه کسی؟ - شما فقط موقعی می توانید کارگر را آزاد سازید که کارفرما را محدود کنید.» درباره مفاهیمی نظیر خدا و حقیقت، مارکس یادآور شد که دنیا فقط موقعی معنای واقعی کلمات «خدا» و «حقیقت» را خواهد فهمید که فیلسوفانی را خلق کند که از این پس، همچون گذشته در جوامع استثماری زیست نکنند.
در مورد گذر از فئودالیسم به سرمایه داری، که رویدادهایی نظیر انقلاب فرانسه نشانگر آن است، مارکس این چنین اظهارنظر کرد: «هر جا که بورژوازی به قدرت رسیده است، تمامی مناسبات ناشی از نظام های فئودالیسم، پدرسالاری و اقتصاد شبانی (63) را از میان برده است. بورژوازی با چنان بیرحمی ای مناسبات رنگارنگ فئودالیسم را در هم کوبیده است که انسان ها را ناگزیر کرده است تا از «بالا دست های طبیعی» اطاعت نمایند؛ هیچ رابطه دیگری را میان انسان و انسان، جز نفع پرستی محض و «پرداخت نقد» [حسابگری مادی] عاری از احساس باقی نگذارد؛ غیرت و حمیّت اخلاقی و شور و شوق جوانمردی را محو کرده و بر روی احساسات عموم مردم آب سردی آکنده از حسابگری شخصی پاشیده است. کرامت فردی را تا سطح ارزش مبادله [
یک کالا] تنزّل داده است...»
برنامه ی عمل خلاصه شده در «بیانیه کمونیست»، به لحاظ جانبداری از «فروپاشی اجتناب ناپذیر تمامی ارکان نظام اجتماعی موجود»، با کلامی روشن و صریح بیان شده بود. این بیانیه اقدامات زیر را پیشنهاد می کرد:
1. سلب مالکیت از مالکان اراضی و اختصاص دادن «رانت» (64) به مخارج دولتی؛ 2. برقراری یک شیوه ی مالیات بردرآمد که به طرز مؤثری بر حَسَب میزان درآمد اشخاص، درجه بندی شده باشد[مالیات تصاعدی]؛ 3. الغاء حق ارث (65)؛ 4. مصادره اموال کلیه مهاجرین و طغیانگران؛ 5. متمرکز کردن فعالیت اعتبارات مالی در دست دولت و از طریق ایجاد یک بانک ملی با سرمایه دولتی و انحصار مطلق؛ 6. تمرکز تمام وسایل حمل و نقل در دست دولت؛ 7. افزایش کارخانه های دولتی و ابزار تولید ملی، به زیر کشت درآوردن زمین های بایر و اصلاح و بارورکردن اراضی زراعی بر طبق یک نقشه و طرح عمومی؛ 8. اجباری ساختن کار برای همه به طور یکسان و تشکیل سپاه های صنعت و کشاورزی؛ 9. هماهنگ ساختن کشاورزی و صنعت به منظور امحاء تدریجی تفاوت های شهر و روستا؛ 10. فراهم کردن امکانات برای آموزش و پرورش رایگان برای تمامی کودکان؛ ممنوعیت کارِ کودکان در کارخانه ها به روال فعلی، ادغام اندیشه ی تولید مادی در نظام آموزش و پرورش کودکان.
و بالاخره ، «بیانیه کمونیست» با کلماتی پایان یافته بود که مارکس و اِنگلس آن ها را به نام «جبهه کمونیست ها» اعلام کرده و به صورت کلماتی مشهور و ماندگار درآمده اند؛ آمادگی پرولتاریا برای پیکار با سرمایه داران، تا آخرین نَفَس: «بگذار طبقات حاکم از تصور برپایی یک انقلاب کمونیستی، بر خود بلرزند! پرولتاریا چیزی ندارد که از دست بدهد- به جز غل و زنجیرهایش- اما می تواند جهانی را به دست آورد. کارگران سراسر جهان، متحد شوید.»

پی نوشت ها :

1. abstract.
2. (utopian socialists )؛ برچسبِ «سوسیالیسم تخیّلی» را مارکس بر سوسیالیست های قبل از خود نهاد (و مدعی شد که خود او بنیانگذار سوسیالیسم علمی است). م.
3.Charles Fourier (1772-1837). م
4. Robert Oven (1771-1851). م.
5. Cooperative Magazine.
6. Trier.
7. Moselle.
8. cosmopolitan.
9. Ghettos.
10. anti-Jewish.
11. Hirschel (Heinrich) Marx.
12. (Jewish qestion)؛ آوارگی و سرگردانی یهودیان از آغاز سده های میانه و ایذاء آنان از سوی دولت های مسیحی اروپا به دلایل تعصب دینی. در نیمه دوم قرن نوزدهم میلادی، این تعصب رنگ و بوی نژاد پرستی به خود گرفته بود و زمینه ساز یهودستیزی (anti-Semitism ) شد. م.
13. Enlightment؛ جنبشی در فلسفه ی قرن هیجدهم میلادی که وجوه مشخصه آن را ایمان به قدرت عقل و خردِ بشر و نوآوری هایی در آیین های سیاسی و دینی و تعلیم و تربیت تشکیل می دهد. م.
14. هگل در راستای مفهوم «مثال مطلق»، آن را با دولت پروس نیز عینیت داده و آزادی را محدود به قدرت مطلق آن دولت می کند. این برداشت ذهنی هگل که متاثر از فلسفه نژادی فیخته است، بر این باور تاکید دارد که تمامی جهان در مسیر انحطاط و زوال پیش می رود، جز آلمان؛ و فقط آلمانی ها هستند که مشعل تمدن را به پیش می برند. م.
15.absolute idea [برگرفته از مثال افلاطونی (idea)]؛ هگل معتقد است که عالم هستی بر اصل تضاد قائم است و از کشاکش اضداد، وضعیتی به وجود می آید که هگل آن را «سنتز» می نامد. این کشاکش به منظور رسیدن به «حقیقت مطلق» است. به زبان ساده تر، نزاع «تز» و «آنتی تز» جنبه ظاهری داشته و هدف واقعی آن، تشکیل یک کل («مثال مطلق») است. مثال مطلق (یا حقیقت مطلق.) معرّفِ نهایی و کامل و کافی مطلق خدا و کائنات است. خداوند همان اندیشه ی اندیشه ها و یگانگی کامل ذهن و عین است. جهان نیز در حقیقتِ خویش، چیزی جز مثال مطلق نیست به بخش پیوست مراجعه شود. م.
16. Left Hegalians.
17. «ایده آلیسم مسیحی» به معنای اثبات وجود خدا و برآیندهای متافیزیکی آن است. هگل نیز در قالب «مثال مطلق»، این مباحث را به صورت جدیدی عرضه کرده است. ضمناً باید یادآور شد که فلسفه هگل در دو مسیر مختلف ادامه یافت؛ (1) «هگلی های راست گرا» که همان عقاید مسیحی- فلسفی هگل را دنبال کردند؛ (2) «هگلی های چپ گرا» که بر محور مسأله دین و فلسفه دور می زد و خداناباوری را جایگزین خداباوری کردند. مارکس نیز تحت تأثیر تفکر فلسفی مادّیگری فویرباخ، ماتریالیسم دیالکتیک خود را بنیان نهاد. از این رو، غالباً گفته می شود که «هگل، فویرباخ را به وجود آورد و فویرباخ، مارکس را» م.
18. (thesie و these با ضوابط فرانسوی)؛ برای این واژه، برابر نهادهای فارسی را ارائه داده اند: برنهاده، وضع، حکم قضیبه، نِهشت، اصل، نهاده، پیش نهاده، قضییه اصل. م.
19. (antithesis و antithese با ضوابط فرانسوی)؛برای این واژه، برابر نهادهای فارسی را ارائه داده اند: مخالف اصل، وضع مقابل، بنهاده، پادنهاده، تقابل، مقابل. م.
20. (synthesis و synthese با ضوابط فرانسوی)؛ برای این واژه، برابر نهادهای فارسی را ارائه داده اند: هم نهاد، هم نهشت، وضع جامع، با هم نهاده، حاصل. م.
21. general statement.
22. dialectic.
23. در حالی که در مکتب افلاطونی ، جَدَل به معنی «جدال افکار» است، در نزد هگل، جَدَل همانا مطالعه ی پیوستگی تضادهایی است که تاریخ را به وجود می آورد. هگل این امر را در قالب منطقی «تصدیق»، «نفی» و «نفی در نفی» توجیه می کند.م.
24. Rheinische Zeitung.
25. مارکس در یک سلسله مقالات، روسیه تزاری را به عنوان «دژ اصلی ارتجاع» توصیف و تنقید کرده بود. نیکلای اول که یکی از مقالات را خوانده بود، در نزد سفیر پروس در روسیه، گلایه کرد، و همین موضوع باعث تعطیل روزنامه «راینیش زایتونگ» شد. م.
26. Jenny Von Westphalen.
27. Count Claude Henri Saint-Simon (1760-1825).
28. Friedrich Engels.
29. Barmen[شهری در آلمان]
30. frivolities.
31. مارکس یک بار در پاسخ به سوالاتی که دخترانش به صورت بازی مطرح کرده بودند، شخصیت خود را این گونه توصیف کرد:
1) صفتی را که بیش از همه می پسندید: سادگی برای مردم، اقتدار برای مرد، ضعف برای زن.
2) خصوصیت ویژه شما: یگانگی هدف. 3) تصور شما از خوشبختی: مبارزه. 4) بهترین مشغولیت شما: کتاب. 5) شاعران مورد علاقه شما: شکسپیر، اِشیل، گوته. 6) نویسنده مورد علاقه شما: دیده رو. 7) قهرمان مورد علاقه شما: اسپارتاکوس، کِپلر. 8) گُل مورد علاقه شما: خَرزهره. 9) رنگ مورد علاقه شما: سرخ. 10) غذای مورد علاقه شما: ماهی. 11) شعار مورد علاقه شما: به همه چیز شک کردن.
(نک: مارکس و مارکسیسم، آندره پی یتر، صفحه 7). م.
32. (ptomaine) موّاد آلی قلیایی سمی که در اثر فساد گوشت یا فضولات حیوانی به دست می آید. م.
33. Gin.
34.Iaudanum؛ محلول تریاک در الکل. م.
35. Child Labor Act.
36. Factory Act.
37. Poor Relief Law.
38. منسوب به پراگماتیسم (pragmatism) یا مکتب عمل گرایی. م.
39.Martin Luther (1483-1546).م.
40.Holy Roman Empire ؛ کنفدراسیونی سست از چند دولت در اروپای مرکزی که در سال 962 میلادی تشکیل شد و در 1806 توسط ناپلئون بناپارت فروپاشید. این کنفدراسیون مرکب از سرزمین هایی در آلمان و شمال ایتالیا بود. م.
41.Heinrich Heine (1797-1856) م.
42. Essence of Christianity Das Wesendes} Christentums}
43. نظریه علمای مسیحی (به ویژه توماس آکویناس) در باب فلسفه وجود و برهان های مربوط به اثبات خدا؛ الهیات مسیحی. م.
44. رابرت اوئن در ابتدا یک کارگر ساده بود ولی بعداً صاحب عظیم ترین کارگاه های نخ ریسی و نساجی عصر خود شد و سعی کرد که ثروت و تجربیات خود را وسیله ی اجرای عقاید سوسیالیستی خویش قرار دهد. اصلاحات سوسیالیستی او (نظیر تقلیل ساعات کار روزانه) در ابتدا با موفقیت روبرو شد، ولی بعداً شکست خورد. مارکس نیز اشاره به دوران کارفرمایی و کارخانه داری اوئن می کند. لازم به یادآوری است که نامبرده از بانیان جنبش تعاونی در جهان است؛ یک اتحادیه کارگری به نام «اتحادیه کارگران وحدت بزرگ ملی» دایر کرد که در واقع پدرِ اتحادیه های کارگری کنونی انگلستان است.
اوئن در جزوه دنیای اخلاقی جدید ضمن محکوم کردن مالکیت و ازدواج و دین (دیدگاه های کمونیستی او)؛ این مطلب را عنوان نمود که سرشت و خمیره هر فرد به هنگام تولد، نه خوب است و نه بد، و ایمان و اعتقاد او از محیطی که در آن پرورش یافته است سرچشمه می گیرد. عبارت «این طور فرض کرده اند که...» اشاره به موضوع مزبور است. م.
45. قسمت تأکید شده در کلام مارکس، با تعبیر و تفسیرهای مختلف روبرو شده است. برخی صاحب نظران، آن را صرفاً محدود به دگرگون کردن بینش فلسفه کلاسیک دانسته اند. گروهی نیز این چنین تأویل کرده اند که مارکس از لزوم جایگزین کردن عمل به جای اندیشه، سخن می گوید- یعنی این که برای درک کامل شرایط معین اجتماعی- اقتصادی، مطالعه و تحلیل آن کفایت نکرده و بلکه باید به درون جامعه رفت، با مردم درآمیخت و در قالب یک جنبش اجتماعی، شرایط انقلابی را فراهم کرد (نک: مارکس و مارکسیسم، آندره پی یتر، صفحات 38-39). م.
46. dynamics.
47. به بخش پیوست (دیالکتیک تاریخ) مراجعه شود. م.
48. home artisianship.
49. کتاب «اصول فلسفه حق» (اثر هگل)، آخرین اثر اوست که در سال 1821 در برلین منتشر شد نامبرده در این اثر از حکومت مطلوب خویش سخن می گوید، حکومتی که باید مبتنی بر قوانین عام و عقلایی بوده و حقوق یکایک افراد را تأمین نماید. در این اثر، هگل مفهوم آزادی را در حریم معنویت جستجو می کند و نه در واقعیات حیات سیاسی. (نک: فلسفه هگل، جلد اول، مقدمه مترجم، صفحات بیست و یک- بیست و سه). م.
50. proletariat؛ کسانی که هیچ سهمی در ثروت جامعه و هیچ گونه ضمانتی برای موجودیت محض زندگی نداشته و هیچ گذشته و آینده ای (در جامعه سرمایه داری) ندارند- طبقه ی کارگر. م.
51. order.
52. bust.
53. در اقتصاد سرمایه داری چهار مرحله (چرخه) متوالی وجود دارد که برحسب شرایط، تکرار می شود: رونق، رکود، بحران، بهبود. م.
54. Augustin -Tierry (17951865) تاریخ نگار فرانسوی. م
55. Francois Pierre Guizot (1787-1874) تاریخ نگار و دولتمرد فرانسوی .م.
56. Theodore Dezamy.
57. از سیسموندی، اندیشه ی بنیادی «تضادهای درونی سرمایه داری» (بی نظمی تولید، بحران، تمرکز سرمایه و فقر عمومی فزاینده)؛ از سَن سیمون، نظریه جبر اجتماعی، و به ویژه اندیشه دولت ستیزی (anti-etatisme )؛ از پرودون، مفهوم «ناجی بودن پرولتاریا»؛ از بلانکی، مقوله انقلاب قهرآمیز اجتماعی. (نک: مارکس و مارکسیسم، آندره پی یتر، صفحه 11). م.
58. ( citizen-monarchوcitoyen-monarque با ضبط فرانسوی)؛ واژه «همشهری» پس از انقلاب 1789 باب شد تا بیانگر برابری میان طبقات مختلف مردم باشد. لویی فیلیپ در سال های نخستین حکومت خویش، روشی دموکراتیک در پیش گرفت و لذا مردم فرانسه لقب مزبور را به او داده بودند. م.
59.Francois Noel Babeuf (1760، 1797) یکی از سوسیالیست های افراطی در جریان انقلاب فرانسه بود. م.
60. League of Just{Ligue des Justes}
61. Communist League[Ligue des communists]
62. communist Manifest (Manifesto)
63.[مترادف با idylic pastoral
64. (rent)؛ این واژه معانی متعدد در شاخه های اقتصادی دارد لیکن در این جا تئوری «رانت» ریکاردو مطرح است، یعنی مبلغی که در مقابل بهره برداری از زمین، به مالک آن پرداخت می شود (بهره مالکانه یا اجاره بها). م.
65. زیرا از آثار جانبی «حق مالکیت خصوصی» است. م.

منبع: میلز، چارلز رایت؛ (1379)، مارکس و مارکسیسم، ترجمه: محمد رفیعی مهر آبادی، تهران: خجسته، چاپ دوم